شهاب الدين واجدي در مطلب جديد وبلاگ "عکاس مسلمان" با زني مصاحبه کرده که جانباز شيمايي و تنها زن عضو تيم اطلاعات عمليات شهيد همت بوده است و سخنان اين جانباز را براي مخاطبان خود روايت کرده است:
تاولهاي شيميايي و ريهاي از دست رفته و ترکشهايي در پا و کمر و ... يادگارهاي "امينه وهابزاده" از سالهاي حضورش در حماسههاي انقلاب و دفاع است. با او در منزلش که واحد آپارتماني کوچک و سادهاي در ميان ساختمانهاي بلند شهرک اکباتان تهران بود، به گفتوگو نشستيم.
*به بهانه هفته دفاع مقدس؛ مطلبي که در ادامه ميخوانيد گفتگوي همکاران سابقم در روزنامه جوان، خانمها کبري آسوپار، نسيبه زمانيان و صغري خيلفرهنگ است که با اين بانوي جانبازه گرفته شده است. عکسهاي اين مصاحبه را هم خودم گرفتم.................
امينه وهابزاده مبارزه را و در واقع بسيجي بودن و بسيجي فکر کردن را از روزهايي آغاز کرده که 16-15 سال بيشتر نداشته و اعلاميههاي حضرت امام (ره) همه زندگياش بود. بعدتر به اقتضاي سالهاي مبارزه، امدادگري ميآموزد و به مداواي مجروحان تظاهرات عليه طاغوت ميپردازد. اين امدادگري بعدتر در روزهاي دفاع مقدس هم به کارش ميآيد؛ روزي پرستاري مجروحان تظاهرات عليه شاه، روز ديگر پرستاري مجروحان جنگ تحميلي همه دنيا عليه جمهوري اسلامي ايران.
تاولهاي شيميايي و ريهاي از دست رفته و ترکشهايي در پا و کمر و ... يادگارهاي امينه وهالبزاده از سالهاي حضورش در حماسههاي انقلاب و دفاع است. با او در منزلش که واحد آپارتماني کوچک و سادهاي در ميان ساختمانهاي بلند شهرک اکباتان تهران بود، به گفتوگو نشستيم.
چرا هويتتان را عوض کرديد؟
من هويت خودم را عوض نکردم. سال 51-50 چون سن من کم بود، دولت شاهنشاهي تاريخ تولد من را تغيير داد و سن من را بزرگتر کردند.
براي اينکه مجازاتهايشان شامل شما هم بشود؟
آنها در هر حال ما را مجازات ميکردند، ولي ميخواستند زماني که از طرف سازمان ملل يا صليب سرخ براي بازديد ميآمدند،مشکلي پيش نيايد!
چه شد که وارد مبارزات شديد؟
من به واسطه دوستانم، مبارزات را شروع کردم. کار من پخش اعلاميههاي حضرت امام (ره) بود؛ اعلاميههايي که فقط يک کاغذ نبود، بلکه جهاني را بيدار ميکرد. در زمان پخش اعلاميهها خيلي ميترسيديم، صد بار ميمرديم و زنده ميشديم! نه به خاطر ترس از جانمان، ميترسيديم چون برايمان ارزش داشت. اگر اعلاميهها را ميگرفتند، پاره ميکردند، حيف ميشد، ما دوست داشتيم اعلاميهها، به دست صاحبان حقيقياش برسد. تمام شکنجهها و اذيتها به خاطر اعلاميههاي امام بود. من امام خميني (ره) را زياد هم نديدم، فقط يک بار در حرم حضرت امير (ع) که در حال زيارت بودند. بيش از آنکه خودش را ببينم، دوستش داشتم. نميدانم چطور وصف کنم، حتي به اسمش وابسته شده بودم! خود ما هم صدبار آزمايش شده بوديم که اين کارها را انجام ميداديم. خداوند يک راهي را براي ما باز کرد. همان طور که ميگويند خداوند براي توبه دورگردهاي زيادي را گذاشته که انسان ميتوان برگردد و توبه کند و خداوند ميپذيرد. شناخت امام خميني (ره) هم براي ما خيلي دورگرد داشت که ما بتوانيم به آنجا برسيم که عاشق امام شويم.
اولين بار چطور شد که دستگير شديد؟
اولين بار در جلسه آيتالله فلسفي دستگير شدم. آقا صحبت ميکردند که ساواک ريخت و ما را دستگير کرد و برد همان جايي که الان موزه عبرت شده، پروندههاي ما الان آنجاست. من هنوز آنجا نرفتهام.
دوست نداريد آنجا را ببينيد؟
يک ذره دوست دارم، شايد تنها دوست ندارم بروم (آهي ميکشد) آنجا واقعاً يک قتلگاه بود... هم تلخ بود، هم شيرين؛ شيرين از اين جهت که در راه خدا شکنجه ميشديم، تلخياش هم به خاطر اين بود که بالاخره بدنمان آسيب ميديد.
فعاليتهاي شما بعد از انقلاب به چه صورت ادامه يافت؟
بعد از انقلاب با دو استاد درس ميخوانديم و بعد در قم امتحان ميداديم. آن سال، حوزه مدرک نميداد، فقط درس ميخوانديم که از تحصيل عقب نيفتيم. من بيشتر حوزوي درس خواندهام تا در کلاسهاي مدرسه.
کار امدادگري را از کي شروع کرديد؟
از تظاهرات قبل انقلاب، من امدادگري ميکردم. مجروحان را به سختي به بيمارستان منتقل ميکرديم،بعد هم در بيمارستان امام خميني (پهلوي سابق) مستقر شدم.
گاهي وقتها هم به علت کمبود وسايل در بيمارستان،ملحفه و صابون و ... از خانهها جمع ميکرديم و براي بيمارستان ميبرديم.
يادم هست يکبار کلي ملحفه و چيزهايي ديگر را در يک وانت جمع کرديم. از سرکوچه نزديک بيمارستان که ميخواستيم برويم، گارديها ايستاده بودند. راننده وانت گفت که حالا نميشود رفت. گفتم: من الان کاري ميکنم، شما از اينجا عبور کنيد. رفتم با گارديها سلام عليک کردم، خسته نباشيد گفتم! گفتم: الهي من بميرم! شما هم الان خسته شديد! کمي صحبت کردم و بعد گفتم:ما داريم يکسري وسايل ميبريم بيمارستان. اگر بشود شما پست به پست ما را تحويل بدهيد تا ديگر، ما را اذيت نکنند. آنها هم همين کار را کردند؛ پست به پست بيسيم ميزدند که با شماره ماشين فلان، کاري نداشته باشيد؛ اينها خودي هستند! ما هم خودي، تا بيمارستان امام خميني (ره) رفتيم و وسايل را برديم.
دوره امدادگري را کجا آموزش ديده بوديد؟
در خانهها! آن زمان، همه آنهايي که انقلابي بودند، سعي ميکردند همه چيز را ياد بگيرند.
حتي در مورد راه رفتن در خيابان هم، ما را توجيه کرده بودند چطور در خيابان راه برويم که کسي به ما شک نکند. در درگيري 17 شهريور،من پسرم را که آن زمان خيلي کوچک بود، بغل ميکردم و اعلاميهها را زير لباس او ميگذاشتم!زماني مأموريت در مشهد بودم. دور حرم تانک گذاشته بودند. من اما اعلاميه پخش ميکردم و گاهي حتي به سربازها هم ميدادم!
اين انقلاب مفتي دست هيچ کس نيفتاد که به آساني بخواهيم از دستش بدهيم. اين انقلاب، واقعاً خدايي بود، فردي نبود.
بعد از اينکه انقلاب پيروز شد، چه کرديد؟
بعد از انقلاب،هنوز هستم. به فرموده امام، نه يک قدم اين طرف، نه يک قدم آن طرف. همان اول که جهاد تشکيل شد، در جهاد فعاليت داشتم. از مسجد 14 معصوم، هر صبح جمعه، جوانها، دختر و پسرها را ميبردم براي جهاد سازندگي. ميرفتيم براي درو، ميوهچيني، پنبه چيني و ... در کميته امداد خيلي کار کردم. در هلال احمر و امور داوطلبان کار کردم و به همه اينها افتخار ميکنم.
چطور وارد فضاي جنگ شديد؟
در حقيقت يک دعوت بود، آدم نميتواند خودش برود. زماني که جنگ شد، من در حفاظت نماز جمعه تهران بودم. بعد از خدا خواستم که مرا به جبهه ببرد که خدا هم آن چيزي را که من خواستم، داد.
در جبهه کار امدادگري انجام ميداديد؟
کار نظامي هم انجام ميدادم. من در پادگان جي و ميدان توپخانه سابق (امام خميني) آموزش نظامي ديده بودم. حدود سه ماه هم در دانشگاهي که حالا به نام دانشگاه افسري امام علي (ع) خوانده ميشود، آموزش ديدم. ميخواستم دوره تکاوري هم ببينم که ديگر اعزام شديم و نشد.
درباره گروهي که اعزام شديد، بفرماييد، چه کساني بوديد؟
تعدادي خانم با هم اعزام شديم. از دخترخانمهاي جوان تا زنان ميانسال، يک اکيپ پزشکي، تکنسين اتاق عمل، جراح، دو تا خانم پرستار. ما جزو اولين خانمهايي بوديم که وارد جنگ شديم.
از طرف بسيج؟
آن زمان هنوز بسيج تشکيل نشده بود که نيرو بفرستد. البته من خودم را لايق نميدانم که بگويم استاد من شهيد چمران بود، اما من تقريباً جزو نيروهاي ايشان بودم.
بعد از اينکه وارد جبهه شديد، چه کار کرديد؟
اول بر مبناي کاري که هر کس بلد بود، تقسيمبندي کرديم. مدتي را کار امداد کردم، بعد ديگر رفتم در تيم نظامي. يادم هست در ذوالفقاري، يک بار محاصره شده بوديم که واقعاً هفت روز فقط خاک ميخورديم! بچهها مريض شده بودند، تغذيه مناسبي آنجا نبود. يادم هست يک سانديسي يا چيزي روي خاک ميريختند، گلولهاي درست ميکردند و قورت ميدادند!
همسرتان مخالفتي با حضور شما در مناطق عملياتي نداشتند؟
نه، ما با هم قرار گذاشته بوديم که کارهايمان با هم تداخل پيدا نکند.
فضاي جنگ، يک فضاي مردانه و در واقع خشن است، چه ضرورتي احساس کرديد براي حضور در چنين فضايي؟
ما در اصل نذر ميکرديم براي حضور در جبهه، آنقدر که علاقه داشتيم به اين موضوع، آنجا هم که ميرفتيم، هر کاري که ميشد انجام ميداديم. مهم خدمت کردن بود و زن و مرد نميشناخت. کارهايي بود که ما ميتوانستيم انجام دهيم. بعضي از دوستان، آنجا فقط لباس ميشستند، لباس رزمندهها را يا پتو. بعد با درخواستهاي ما به ما ماشين لباسشويي دادند. جايي که کار ميکرديم، برق به آن صورت نداشت، خيلي وقتها بچهها در تاريکي کار ميکردند.
به هر حال انسان در آنجا هيچ چيز نميتوانست ببيند جز خدا. هيچکس دنبال پول و لباس نبود. بعضي وقتها که در آمبولانس براي رزمندهها لباس ميگذاشتيم، ميگفتند من ديروز لباس گرفتم و ديگر نميخواهم. ذخيره در کارشان نبود، حتي در مواد غذايي هم اينگونه بودند. در خط مقدم که امکان بردن غذاي گرم نبود، کنسرو ميبرديم. همان را هم جيرهبندي ميکردند، چون ممکن بود به همه نرسد. با همه اين احوال، شبانهروز کار ميکردند و نماز شبشان هم برقرار بود. زير توپ و تانک و آتش، باز نماز شبشان را ميخواندند، با پوتين حتي! اين چفيهها را الان خيلي بيارزش کردهاند، آن موقع جانمارشان بود، سفرهشان بود، وسيله استتارشان بود، دستمال گريهها و اشکهايشان بود. الان ولي چفيه دست همه افتاده...
همه ميگويند ما ولايتي هستيم، ولي ولايتمدار بودن خيلي سخت است. من خودم هميشه ميگويم آيا واقعاً با ولايت پيوند خوردهام؟ آيا واقعاً تابع ولايت فقيه هستم و هر چه را ايشان بگويند، گوش ميدهم يا خدايي نکرده يک روز من، مثل خيليهاي ديگر سر ميخورم؟!
شهدا را چطور ديديد؟
آنها به بزرگي رسيدند. سنشان خيلي کم بود. خيلي کوچک بودند، ولي يک دفعه آنقدر بزرگ شدند که به امام حسين (ع) لبيک گفتند و رفتند و ما هنوز کوچک ماندهايم. نتوانستيم بزرگ شويم. آنها واقعاً حضرت زينب (س) و شهدا را ملاقات کردند. ما خيلي از شهدا را با دستانمان جمع کرديم، کساني که بدنهايشان تکه تکه بود، دست يا پايشان جدا شده بود.
کي و چطور شيميايي شديد؟
سال 62 در والفجر 1، اولين عملياتي بود که شيميايي ميزدند. گفته ميشد چهار نوع شيميايي را با هم زدند. خيليها سوختند، خيليها شهيد شدند. ما هم که مانديم، سر بار دولت شدهايم! يک جانباز شيميايي هميشه مشکل دارد، بدنش مسموم است. نميتواند حتي درست راه برود، خود من کمي که راه ميروم بايد بايستم، قلبم هم مشکل پيدا کرده است. با اين همه ما از دردها ناراحت نميشويم. ما دردهايمان را دوست داريم. اگر يک نفر تمام جهان را به من ببخشد، من يک دقيقه از دردم را نميدهم. اين دردها هديه است.
موقع حمله شيميايي ماسک نداشتيد؟
آن زمان ماسک به آن صورت نبود، ولي بچههاي نظامي يک ماسک به من داده بودند که آن را هم دادم به جواني که خيلي حالش بد بود. اميدوارم که نجات پيدا کرده باشد. شيميايي را من اينطور براي شما وصف کنم که مثل درختي است که برگهايش يک دفعه خشک ميشود، ميريزد و زير پا خشخش ميکند. ما آن حالت را داشتيم، خون از چشم، خون از دهان، از بيني و تمام وجودمان تاول زده بود و بدنمان از قسمتهاي مختلف خونريزي داشت...
براي مداوا ما را به عقب بردند و بعد از بهبودي باز به جبهه برگشتم و مجموعاً چهار سال در جبهه بودم.
غير از شيميايي شدن، جراحات ديگري هم داشتيد؟
بله، پاي راست من ترکش خورده و پروتز دارد. ستون فقراتم شکسته و حالا اذيتم ميکند. شکمم هم ترکش خورده است. من بارها مجروح شدهام و اگر خدا قبول کند يک چيزي دست مرا ميگيرد اگر نه که هيچ!
از وضعيت رسيدگي به جانبازان توسط دولت راضي هستيد؟
من هيچ نارضايتي ندارم، چون اين دولت يادگار امام (ره) است. به هر حال در هر ادارهاي، در هر جايي کم و زياد هست. مشکلات زيادي بر دوش دولت است، ما بايد بدانيم سختيهايي براي دولت هست و زياد نميتوانيم اظهار نظر کنيم.
سال 62 در والفجر 1، اولين عملياتي بود که شيميايي ميزدند. گفته ميشد چهار نوع شيميايي را با هم زدند. خيليها سوختند، خيليها شهيد شدند. ما هم که مانديم، سر بار دولت شدهايم!