گروه جهاد و مقاومت مشرق - چندی پیش تصاویری از جوانی زیبارو در فضای مجازی منتشر شد که اگر توضیح زیر عکسها نبود کسی متوجه نمیشد این تصاویر متعلق به یک شهید مدافع حرم است. بابک نوریهریس از آن دست جوانهای دهه هفتادی بود که در عین برخورداری از مواهب دنیایی، قدم در مسیری گذاشت که شهادت و جانبازی جزء جداییناپذیر آن است. بابک جوانی بود که به گفته پدر و مادرش سراسر شور زندگی بود، اما از همه تعلقات دنیایی گذشت تا به دفاع از حریم اسلام و اهلبیت برود. بابک در آخرین روزهای پیروزی و در لحظات پرتلاطم نابودی آخرین سنگرهای داعش به شهادت رسید و شهید عملیات بوکمال نام گرفت. بابک نوریهریس بسیجی فعال، خادمالشهدا و دانشجوی کارشناسی ارشد رشته حقوق بود. در گفت و گو با محمد نوریهریس پدر و رفیقه شیخیهریس مادر شهید سعی کردیم بیشتر این جوان دهه هفتادی و تفکراتی که او را به مقام شهادت رساند، آشنا شویم.
مادر شهید
شغل پسرتان چه بود؟ اگر میشود کمی از شهید و خانوادهتان بگویید.
ما اصالتاً خلخالی هستیم که چند سالی میشود در رشت زندگی میکنیم. بچههایم همگی در رشت به دنیا آمدند. من صاحب دو دختر و سه پسر هستم. بابک بچه چهارم من بود، متولد 21 مهر 1371. پسرم در مقطع کارشناسیارشد در یکی از دانشگاههای تهران در رشته حقوق قبول شده بود و برای اینکه بتواند خدمتی به مردمش انجام دهد، داوطلبانه در هلالاحمر هم مشغول به خدمت بود.
شاید برخی که ظاهر شهید نوری را از عکسهایش ببینند نسبت به اعتقادات ایشان سؤالهایی داشته باشند، چون ما عادت کردهایم جوان مذهبی را در شکل و شمایل خاصی متصور شویم، پاسخ شما چیست؟
بابک جوان امروزی بود اما غیرت دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند. از آن دست جوانانهای امروزی که غیرت دینی دارند. میگفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم. بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه میخندید، خوشتیپ بود و زیبا. بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید. بابک فرزند نسل سوم و چهارم این انقلاب بود. دلبستگیهای زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آلالله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد.
روحیه شهادتطلبی جوانهایی مثل بابک برای ما که نسل جوانهای جنگ را تا حدی درک کردهایم، عجیب به نظر میرسد؟
بله، اما خیلی از جوانهای دهه هفتادی مثل همان جوانهای دوران جنگ تفکرات متعالی دارند. بابک من عاشق شهادت بود. روحیات عجیبی داشت، حتی زمانی هم که ورزش میکرد آهنگ زینب زینب سلیم موذنزاده اردبیلی را میگذاشت و با همان مداحی سوزناک ورزشش را انجام میداد. عاشق اباعبداللهالحسین و اهلبیت(ع) بود.میدانستم بابک آرزوی شهادت دارد. آنقدر بیتاب شهادت بود که من هم از ته دل به شهادتش راضی شده بودم.
وقتی خواست به سوریه برود چه برخوردی با تصمیمش داشتید؟
وقتی برای اولین بار از مدافع حرم شدنش با من صحبت کرد، گریه کردم. به من گفت: مادر گریه نکن، دوست دارم بروم، قوی هستم، هیچ اتفاقی برای من نمیافتد، نگران نباش. گفت: مادر دیگرم حضرت زینب(س) در سوریه است، من باید بروم و راه را برای زیارت شما باز کنم. بعد من را بوسید و بارها در آغوش گرفت و گفت: گریه نکن مادر، بخند تا من راحتتر بتوانم بروم. دعای همیشگیاش شهادت بود. بابکم دوم آبان ماه 96 برای اولین و آخرین بار راهی دفاع از حرم شد.
خواهر و برادرها در جریان تصمیم بابک قرار داشتند؟
برادرش برای اینکه بابک را از فضای دفاع از حرم دور کند، پیشنهاد ادامه تحصیل در آلمان را به او داد. برادرش به بابک گفت: تو سوریه نرو، برو آلمان یا هر جایی که خودت دوست داری، هر جا بخواهی بروی من تو را راهی میکنم اما بابک دل به هیچ یک از این وعدهها خوش نکرد. وقتی میگفتیم نرو میگفت: من باید بروم اگر من نروم کی باید برود . باید بروم تا شماها در امنیت باشید. خوابهایی از خانم حضرت زینب(س) دیده بود اما هیچگاه برایمان آن خوابها را تعریف نکرد ، خوابهایی که با شهادتش تعبیر شد. فقط میگفت من باید با خانم حضرت زینب(س) زیارت کنم.
پدرشهید
آقای نوریهریس! گویی خودتان هم از رزمندگان دفاع مقدس بودید.
بله، من متولد1343روستای هریس خلخال هستم. بابک در خانوادهای ایثارگر بزرگ شد. من 44 ماه در جبهه حضور داشتم. دوستان و همرزمان و همسنگران زیادی در کنارم بودند که شهادت نصیبشان شد. خاطره هر روزی را که در جبهه میگذراندم، مینوشتم.
بابک درباره مدافع حرم شدنش با شما صحبت کرده بود ؟
زمزمه رفتن بابک به سوریه را از زبان دوستانش شنیدم و متوجه شدم که برای اعزام آماده شده است. میدانستم پسرم منتظر فرصتی است که عازم سوریه شود، اما قبولیاش در کارشناسیارشد رشته حقوق این تصور را در ذهن من ایجاد کرد که بابک از رفتن منصرف شده و به فکر ادامه تحصیل است. بابک همدم من بود . قول داده بود من را به آرزویم برساند چون میدانست به رشته حقوق علاقه دارم آن رشته را انتخاب کرد. بابک رشته روانپزشکی قبول شده بود، اما به خاطر علاقه من به حقوق بدون اینکه به من بگوید، انصراف داد. سال بعد در کنکور شرکت و در رشته حقوق پذیرفته شد. وقتی نتیجه کنکور اعلام شد، آمد من را بغل کرد و گفت: بابا حقوق قبول شدم. من تو را به آرزوهایت میرسانم.او کامل به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت .
از آخرین وداعتان با شهید برایمان بگویید.
امروز مرور آخرین روز رفتن بابک بیتابم میکند. روز آخر اعزام با عجله از بیرون به داخل خانه آمد و رفت طبقه بالا سمت اتاق خودش؛ اتاقی که پر بود از عکس شهدا . چند لحظهای نگذشت که با عجله از اتاق خارج شد و سریع بیرون رفت. من در خانه بودم که از مادرش پرسیدم: بابک در دستانش چه داشت؟مادرش گفت: یک کولهپشتی. تا این را گفت: متوجه شدم که کارهای اعزامش ردیف شده است. به برادر و عموهایش زنگ زدم و آنها به خانه ما آمدند. بابک کولهپشتی را به دوستش داده و گفته بود: شما برو من خودم را میرسانم . برگشت خانه و میان مهمانها نشست. آنها به بابک گفتند: بابک جان خواهش میکنیم نرو. گفت: من تصمیم خودم را گرفتهام. اگر نروم کی باید برود. من در گوشهای نشسته و همه این توضیحاتش را میشنیدم . نه ایشان به خودش جرئت داد به من نزدیک شود و نه من به خودم جرئت دادم بروم و خداحافظی کنم. هر دو حرفهای دلمان را نگفته میشنیدیم . به هم نگاه میکردیم اما نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم. برادرم گفت: برو با پدرت خداحافظی کن. گفت: عمو جان من داخل بروم ، بابایم بلند میشود صورتم را ببوسد که میترسم همین باعث شود تا از من بخواهد که نروم.اگر ایشان به من بگوید نرو دیگر پاهایم نمیرود .
نگران نشدید که با شهادت یا اسارت از دستش بدهید؟
میترسیدم، پدر بودم با زحمت بچهها را بزرگ کرده بودم. میدانستم که اگر به بابک بگویم نرو، نمیرود. او را با حقوق کارمندی و زحمت و نان حلال بزرگ کرده بودم. دلم میسوخت اما راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. من را خیلی دوست داشت. خانواده میگویند: کاش میگفتی نرو. او هم نمیرفت. گفتم: من چه حقی داشتم بگویم نرو. مثل پروانه دیوانهوار دور شهادت میچرخید. وقتی میدیدمش گویی مهیای جشن عروسی شده ، چه حقی دارم بگویم. بابکم تحصیلکرده است میدانم با شناخت، راهش را انتخاب کرده است. حال و هوای آن روزهای بابک برایم عجیب نبود. با دیدن بابک تجربه جنگ تحمیلی و حال و روز شهدا باز هم برایم مرور شد . به برادرانش گفتم این رفتن دیگر بازگشتی ندارد، این آخرین بار است که او را میبینید با برادرتان وداع کنید .
با شنیدن خبر شهادتش چه کردید؟
من کاملاً آمادگی شنیدن خبر شهادت بابک را داشتم چراکه خوب میشناختمش. نمیدانم تا به حال به مفهوم تبریک و تسلیت توجه داشتهاید یا نه؟! من این را به شما میگویم که اگر همین تبریک گفتنهای شما در ابتدای مصاحبه برای شهادت پسرم نباشد، تسلیتها کشنده است. تبریک ارزش این نوع مرگ و شهادت را نشان میدهد و باعث تسکین دل ما و خانواده شهدا میشود. بهانهای میشود ما مصیبت را تحمل کنیم. اگر تبریک نباشد، اگر باور این راه مقدس نباشد و درجه عشق به شهدا نباشد، تحملش خیلی سخت میشود.
فرزندتان به رغم صورت زیبا ، دارای سیرت زیبایی بود و توانست در شهادت از شما سبقت بگیرد.
بله دقیقاً همینطور است . این را هم خطاب به آنها که با دیدن چهره پسرم حدس و گمانهایی زده بودند که این تصویر یک خواننده، یکفشن، یا یک مدلینگ است میگویم پسرم هیچ کدام از اینها نبود. ایشان شهید مدافع حرم عمه سادات بود. بابک من نه درویش بود، نه زاهد، نه عارف و نه عالم . در عین حال همه اینها بود. پسر من عاشقانه، عاقلانه و عالمانه و عارفانه راهش را انتخاب کرد. بابک در اوج خوشیها و شادیهای دنیایی شهدا را هرگز از یاد نمیبرد. عکسی از او دارم که نشان میدهد ایشان از وسط مراسم عروسی دوستش راهی گلزار شهدا شده است.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
روز تشییع در سخنانی که ایراد کردم، خطاب به دوستان شهیدم گفتم ای شهدا، ای همسنگران من که روزها و شبهایی را در کنار هم جهاد کردیم ، من خودم لیاقت پیوستن و همراه شدن با شما را نداشتم، اما فرزندی تربیت کردم که امروز میخواهم دستش را در دستان شما بگذارم. به شما و خودم و بابک تبریک میگویم که با شهادت روسفیدمان کرد و عشق من را به شماها بیش از پیش ثابت کرد. آنقدر بابک مهربان بود که میدانم من و همه خانواده را شفاعت میکند. همیشه میگفت: پدر جان به رفقای شهیدت بگو برای من دعا کنند . خدا نالههای بابک را برای شهادت شنید و امروز همسایه رفقای شهیدم شد. همرزمان شهید کربلای2، کربلای 5، شهدای کردستان و ... .
در این مجال میخواهم از شما سرداران قلم که با دلسوزی و دلسوختگی قلم میزنید بخواهم که نگذارید یاد و نام شهدا در رسانهها مظلوم واقع شود. از این فرصت استفاده میکنم و از مردم شهرستان رشت و سایر شهرستانهای گیلان که در تشییع باشکوه فرزندم شرکت داشتند، قدردانی میکنم. از همینجا از سردار حاج قاسم سلیمانی میخواهم که در مراسم چهلمین روز شهادت فرزندم شرکت کند تا تسلی خاطرمان شود.
منبع: روزنامه جوان