گروه جهاد و مقاومت مشرق - حاصل ازدواج «فاطمه قاسمی مهرآبادی» سه فرزند بود؛ دو پسر و یک دختر. سرنوشت برای این بانوی مقاوم اینگونه رقم خورد تا دو پسر و دامادش را در حفظ آرمانهای انقلاب اسلامی تقدیم کشور کند. وی میگوید: «قلبم را عمل کردم؛ اما خداوند صبری به من داد تا داغ از دست دادن عزیزانم را تحمل کنم.»
در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار ما با فاطمه قاسمی مهرآبادی مادر شهیدان «امیرحسین و محمدرضا رشیدی مهرآبادی» را میخوانید.
از تاثیر هیاهوی انقلاب در خانواده برایمان بگویید.
مادر شهیدان رشیدی: پسر بزرگم امیرحسین و پسر کوچکم محمدرضا در دوران انقلاب، هر دو سن و سال کمی داشتند اما پسرِ خواهرِ همسرم که بعدها دامادم شد، فعالیت انقلابی داشت. دامادم «حسن رشیدی مهرآبادی» یکی از شاگردان درس شهید رجایی بود. درس های انقلابی را از شهید رجایی آموخته بود. در دوران خفقان که همه از به زبان آوردن اسم امام (ره) ترس داشتند، عکس های امام راحل را پخش می کرد. وی اعلامیه های امام (ره) که از پاریس وارد ایران می شد را به خانه ما می آورد. سپس اعلامیه ها را در بازار تهران پخش می کرد. همچنین در تظاهرات شبانه شرکت می کرد. بلندگویی را با ظرافت در بالای پشت بام خانه گذاشته بود و سیمش را به دستگاه ضبط صوت وصل کرده بود و با آن، شعارهای انقلابی که از قبل ضبط کرده بود را پخش می کرد. بلندگو را جایی گذاشته بود که ساواکی ها هر چه گشتند نتوانستند پیدایش کنند.
شهید حسن رشیدی مهرآبادی
وی بارها از سوی ضدانقلاب مورد ضرب و شتم قرار گرفت. ساواک نیز یک بار به او مشکوک شد اما او از دستشان فرار کرد. فعالیت های انقلابی گسترده ای داشت اما در خانه موضوعی را مطرح نمی کرد.
دخترم در سن 14 سالگی با شهید حسن ازدواج کرد. 35 روز پس از ازدواجشان، دامادم پس از شنیدن خبر رحلت آیت الله طالقانی حال بدی داشت، در چنین شرایط بازاریها وی را مورد تمسخر قرار دادند و میگفتند «جوجه کمونیست». دامادم با بازاریها به مشاجره میپردازد و سپس به خانه میآید. در خانه حالش بد میشود و من او را به بیمارستان رساندم و در آنجا به شهادت رسید. بیمارستان علت مرگ را فشار خون بالا و خون ریزی مغزی اعلام کرد. از شهید حسن یک فرزند پسر به نام «میثم» به یادگار مانده است.
پسرهایم از دامادم و فضای انقلابی حاکم در خانه تاثیر پذیرفته و بر روی دفترشان شعارهایی علیه شاه می نوشتند. همیشه بیم داشتم که با این کارهایشان از طرف مسئولان مدرسه به ساواک معرفی شوند.
شهید امیرحسین رشیدی مهرآبادی
راجع به نحوه ورود پسرتان به جبهه بفرمایید.
مادر شهیدان رشیدی: امیرحسین دستخط خیلی خوبی داشت تا آنجایی که از طرف مدرسه من را خواستند و پرسیدند که تکالیفش را چه کسی می نویسد؟ این دستخط امیرحسین نیست. پسرم برایشان چند جمله نوشت و آنها باور کردند که دستخط متعلق به امیرحسین است. سه سال از جنگ گذشته بود که امیرحسین در سن 12 سالگی برای تبلیغات به کردستان رفت.
با سن کم چطور قبول کردند که امیرحسین را اعزام کنند؟
مادر شهیدان رشیدی: سال تولدش را در شناسنامه تغییر داده بود. او متولد 1347 بود که یک سال سنش را بزرگ تر کرده بود. هنوز شناسنامه اش را داریم. دست بردگی بر روی شناسنامه مشخص است. آن زمان نیروهای زیادی از پایگاه مالک اشتر در خیابان خاوران تهران اعزام می شدند. در آنجا نام نویسی کرد.
یک روز صبح، ساک امیرحسین را جمع کردیم و پیاده به سمت مکانی که نیروها اعزام می شدند، رفتیم. آنجا مملو از جمعیت بود. از خیابان خاوران تا میدان خراسان اتوبوس ایستاده بود تا رزمندگان را به مناطق عملیاتی اعزام کند.
نیروها یک به یک سوار ماشین ها می شدند اما امیرحسین را نپذیرفتند. پسرم هم گریه می کرد و از من می خواست تا مسئول اعزام را راضی کنم. من هم با چند نفر صحبت کردم و گفتم که پسرم خط خوبی دارد و می تواند در قسمت تبلیغات به شما کمک کند اما هر بار پاسخشان منفی بود.
در هیاهوی جمعیت، امیرحسین را گم کردم. هر چه دنبالش گشتم، نبود. من هم به خانه آمدم و تا شب منتظرش شدم اما خبری نشد. شب به در منزل یکی از دوستانش رفتم که گفت: «امیرحسین را در حالی که از پنجره اتوبوس خود را به داخل می کشاند، دیده است.» فردای آن روز امیرحسین از اهواز تماس گرفت.
شما با اعزام امیرحسین در این سن مخالفتی نداشتید؟
مادر شهیدان رشیدی: من و پدرش به اعزامش راضی بودیم، چون تصمیمش را گرفته بود. روزی در خیابان 17 شهریور کاغذ رضایت نامه را بر روی ماشین گذاشت و از پدرش خواست تا آن را امضا کند.
حس و حال شما بعد از اعزام امیرحسین چگونه بود؟
مادر شهیدان رشیدی: من هم برای خدمتش به کشور، ذوق و شوق داشتم. به خاطر دارم وقتی در نامه ای برایش نوشتم: «چه زمانی برمیگردی و درست را ادامه میدهی؟» پاسخ داد: «دانشگاه من اینجاست. اگر کسی میخواهد چیزی بیاموزد، بیاید دانشگاه جبهه دوره بگذراند.»
امیرحسین با عشق و علاقه به جبهه رفت. آن زمان من به تازگی قلبم را عمل کرده بودم و نمیتوانستم بخوابم. میدیدم که امیرحسین با قابلمه، آب گرم کرده و در حمام غسل میکند. بعد از آن می ایستاد و نماز شب میخواند.
پسر دیگرم محمدرضا هم از 14 سالگی به جبهه رفت و جانباز شد. محمدرضا متولد 1351 بود که در سن 27 سالگی و حین ماموریت در هلال احمر به شهادت رسید.
امیرحسین در کدام عملیات و چگونه به شهادت رسید؟
مادر شهیدان رشیدی: پسرعمویم برایمان تعریف کرد: «امیرحسین یک روز پیش از آغاز عملیات بعد از خواندن دعای توسل نزد من آمد و خداحافظی کرد. فردای آن روز با خبر شدم که امیرحسین به شهادت رسیده است. دوستان گفتند که پیکر وی در رود کارون افتاده است.» آن زمان به تازگی عمل قلب باز کرده بودم. به همین جهت پسر عمویم نگران بود که چگونه خبر شهادت امیرحسین را به من بدهد. سرانجام پسرعمویم تصمیم میگیرد که تا پیدا نشدن پیکر به من خبری ندهد. چند غواص سه روز تلاش میکنند تا پیکر امیرحسین را در آب کارون پیدا کرده و به بیرون بکشند.
با وجود شرایطی که من داشتم، همه نگران گفتن خبر شهادت امیرحسین بودند اما با صبری که خداوند به من عطا کرد، توانستم این فراق را تحمل کنم. امیرحسین کمک آرپیجیزن بود که در 13 دی ماه 1363 به شهادت رسید.
نفر سوم ایستاده از سمت چپ: شهید محمدرضا رشیدی مهرآبادی
چگونه خبر شهادت را به شما دادند؟
مادر شهیدان رشیدی: پیش از آوردن خبر شهادت امیرحسین، دو خواب دیدم. یکشنبه بود که خواب دیدم در حال تماشای تلویزیون، میان رزمندگان امیرحسین را در لباس بسیجی دیدم. پرچم سبز «لا اله الا الله» روی دوشش بود. فرزندانم را صدا زدم و گفتم بیاید امیر را ببینید که به طرف کربلا میرود.
روز دیگر خواب دیدم که به یک مسجد کاه گلی و قدیمی وارد شدم. جمعیت زیادی در مسجد بودند. خانمها ناراحت و غمدار نشسته بودند و گفتند که امام زمان (عج) آمده است، بیایید عصای ایشان را بگیرید. من به سمت امام(عج) دویدم و دست به عصای ایشان زدم و سپس روی قلبم کشیدم. سپس گفتم: یا امام زمان(عج) فرزندم را به شما سپردم.
بعد از دیدن این خواب گویی قلبم آرام گرفت. چهارشنبه همان هفته یک نفر از بسیج به در خانه ما آمد. گفت میخواهم با شما صحبت کنم. گفت: «امیر مجروح شده است.» من پاسخ دادم: «دروغ نگو. امیرحسین من شهید شده است. چرا میگویید مجروح شده، من خواب شهادتش را دیدم.» با گفتن این سخنان، وی با تکان دادن سر، حرفم را تایید کرد. با شنیدن این خبر بر روی زمین نشستم.
در حاشیه مراسم یادبود شهید امیرحسین رشیدی مهرآبادی
مراسم تشییع چگونه برگزار شد؟
مادر شهیدان رشیدی: امیرحسین در مسجد توحید و مسجد محمدی خیابان طیب و حوالی پارک ولی عصر(عج) (محله بیسیم نجف آباد) عضو بسیج بود. از این رو مراسم باشکوهی برایش برگزار کردند. روز تشییع پیکرش، فرمانده وی سخنرانی کرد. وی یک عکس نشان داد و گفت: «شبهایی را به خاطر دارم که امیرحسین به تنهایی در مکانی خلوت، زیر بمباران، نماز شب میخواند. من بهترین رزمنده کوچکم را امروز به خاک میسپارم. خجالت میکشم که من ماندهام و ایشان شهید شد.»
فرمانده امیرحسین در اسفند ماه همان سال به شهادت رسید. مادر فرمانده شهید روزی نزد من آمد و گفت که پسرم میگفت مادر من خجالت میکشم که برگردم. به شهادت من راضی باش. پیکر مطهر این فرمانده دلیر در قطعه 27 به خاک سپرده شد.
محمدرضا چگونه به شهادت رسید؟
مادر شهیدان رشیدی: محمدرضا در مسجد و پایگاههای بسیج فعال بود. ضدانقلاب از هر فرصتی برای ضربه زدن به افراد انقلابی استفاده میکرد. محمدرضا به من سفارش میکرد که اگر کسی زنگ زد و اطلاعاتی از شما خواست، پاسخ ندهید. محمدرضا دو سال بعد از شهادت امیرحسین، در سن چهارده سالگی به جبهه رفت و تا اعلام قطعنامه در جبهه ماند. پس از پایان جنگ، ازدواج کرد. سه سال از ازدواجش گذشته بود که همسرش باردار شد. فرزندش شش ماهه بود که برای ماموریتی به همدان رفت. در مسیر یک تصادف مشکوکی صورت گرفت و نهایتا منجر به شهادت پسرم و دیگر همراهانش شد. پیکر محمدرضا را در مسجد ابوالحسن (زیر پل آهنگ) و با جامی غسل دادند که امام خمینی (ره) و تعدادی از آیات عظام را با آن غسل داده بودند. محمدرضا یک سال پیش از شهادتش نیز به عضویت سپاه درآمده بود. وی برای دریافت حق جانبازی، به بنیاد شهید مراجعه نکرده بود به همین خاطر پروندهای هم در بنیاد شهید به نام وی ایجاد نشده است. ما تا بعد از شهادت، از موضوع جانبازی محمدرضا بی خبر بودیم.
مراسم ازدواج شهید محمدرضا رشیدی مهرآبادی
محمدرضا خطاط خوبی بود. پارچههای مسجد و بسیج را محمدرضا می نوشت. غیر از حقوقش، هر آنچه از سوی هلال احمر دریافت میکرد به خانوادههای مستعضف می داد. روزی که برای کمک، به خانه یکی از مستضعفان رفته بود، آنها قرآنی به وی هدیه داده بودند. من هنوز آن قرآن را دارم و برای شادی روح محمدرضا از روی آن میخوانم.
خانم رشیدی کمی از فعالیتهای همسر شهیدتان بگویید.
همسر شهید حسن رشیدی و خواهر شهیدان امیرحسین و محمدرضا: دو سال عقد کرده بودیم. طی یک مراسم مذهبی ازدواج کردیم و 35 روز بعد از ازدواجمان هم به شهادت رسید. به جرات میتوانم بگویم که مقام همسرم با شهدا یکسان است زیرا فعالیتهایش را در دوران انقلاب دیدم. در 17 شهریور 57 به خانه نیامد. نگرانش شدیم و به دنبالش رفتیم. ولی هیچ کس از وی خبری نداشت تا شب من نتوانستم پیدایش کنم. وقتی پیدایش کردم تمام لباسهایش خونی بود زیرا پیکر مجروحین و شهدای این واقعه را از صحنه خارج کرده بود.