کد خبر 766896
تاریخ انتشار: ۴ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۶
دکتر حمیدرضا قنبری

در همان چند روزی که در آسایشگاه ١٧، با دکتر «مجید» هم‌آسایشگاهی بودم، دیدم که چگونه دستان مسیحایی‌اش همه زخم‌های من و بقیه را ترمیم نمود و ما را شفا داد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، دکتر حمیدرضا قنبری از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمد. وی در یادداشت‌های کوتاهی خاطرات دوران اسارت خود را به رشته تحریر درآورده است، که نوشته زیر به حضور یک پزشک ایرانی در بین اسرا و کمک‌های او به اسرای تازه‌وارد اشاره دارد.

وی در یادداشت خود آورده است: 

وارد اردوگاه که شدیم، چشمانم را باز کردند، سه تا ساختمان دیدم، دو تا در یک امتداد، و آن یکی موازی که به ساختمان ها "قاطع"می گفتند، هر قاطع، ٨ آسایشگاه داشت چهار آسایشگاه در همکف، چهار آسایشگاه طبقه بالا راه پله هم که در وسط بود

طول هرآسایشگاه حدود ٢٥ متر و عرض آن ٦متر بود آسایشگاه ١٧ و ١٨ واقع در قاطع ٣ را موقتآ به مجروحان اسیرِ والفجر مقدماتی اختصاص داده بودند. برای رسیدن به آسایشگاه ١٧ از کنار قاطع ٢ و از میان خیل انبوه اسرای اردوگاه رد شدم که تک تک یا ٢-٣ نفره با هم در حال قدم زدن در زمین خاکی کنار قاطع خودشان بودند!

روی کفِ سیمانی آسایشگاه ١٧ و ١٨، دو طرف، تشک های ابری انداخته بودند، بالای سر هر تشک، یک کوله ی برزنتی ارتشی آویزان بود و به اسیر مجروحی اختصاص داشت که روی آن تشک می خوابید، اولین اسیری که بالای سرم آمد و به من خوش آمد گفت محمدعلی بلک بود. گفت اهل اهواز هستم، هم‌شهری بودیم!

١٤-١٥ ماه قبل، در طریق القدس در سن ١٧سالگی، اسیرشده بود. می گفت «در آن عملیات، ٧روز و٧شب در بیابان های اطراف بستان گم شدم روزها از ترس اسارت، می خوابیدم و شب ها دنبال راهِ برگشت، می گشتم. در آن ٧ شبانه روز تغذیه ام فقط از علف های بیابان بود. تا اینکه عراقی ها، من بی جان و بی رمق را در گوشه ای یافته و به اسارت گرفتند»

برادر ١٦ ساله اش مهدی بلک از شهدای فتح المبین بود، به او گفتم در مراسم خاکسپاری برادر شما شرکت کرده ام، تمایلی نداشت آنجا کسی بداند که او برادر شهید است.

ساعت ٥ عصر، صدای بلند سوت که شبیه سوت داوران ورزشی بود توجه ما تازه واردها را به خود جلب کرد، گفتند سوت داخل باش است. ظرف 15 دقیقه، محوطه ی هر ٣ قاطع از اسیر خالی شد و همه به آسایشگاه های خود رفتند.

گروه کامل نگهبانی عراقی، شامل سربازها و درجه داران وارد یک به یک آسایشگاه ها می شدند و آمار می گرفتند، چندین قفل به پشت در آهنی هر آسایشگاه می زدند و می رفتند.

شب فرارسید یک نفر از اسرای قدیمی که به مجروحان خدمت می کرد روی تاقچه ی پنجره مستقر شد که نگهبانی بدهد. یک نفر دیگر که او هم به مجروحان رسیدگی می کرد کناری ایستاد و شروع به صحبت کرد. «بسم الله الرحمن الرحیم. دکترمجید هستم ٢٩ماه از اسارت من می گذرد» مات و مبهوت ماندم. خدای من. یعنی این مرد، ٢سال ونیم است که اینجاست؟ یعنی من هم باید بتوانم ٢سال و....؟!

دکتر ادامه داد: «امام به ما فرموده این جنگ اگر٢٠سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم. ما هم به امام عرض می کنیم اگر این اسارت ٢٠سال طول بکشد ما می ایستیم و مقاومت می کنیم» دکتر مجید خیلی حرف برای گفتن داشت «این جا کسی سراغ بابا مامان رو نگیره. اینجا خبری از پدر، مادر، برادر و خواهر نیست. اینجا خبری از دخترعمو، دختر خاله و دختر همسایه و الی اخر نیست. اینجا باید برای همدیگر برادر باشید، پدر باشید.»

دکتر مجید آنقدر گفت و گفت تا مطمئن شود توانسته برای ما، یک اسارت طولانی را ترسیم کند. و این کار را هم کرد. دکترمجید همان شب اول، برای یک ماراتن طولانی، ما را مهیّا کرد.

حدود ٢ هفته در آسایشگاه ١٧بودم هر روز دکترمجید می آمد کنارم زانو می زد و زخم های پشت کمر مرا پانسمان می کرد!

پیشانی مرا می بوسید، با کش پشت عینک من هم شوخ می کرد و به سراغ مجروح بعدی می رفت در همان روزهای نخستین بود که نمایندگان صلیب سرخ جهانی آمدند. اسرای قدیمی می گفتند شما اسرای والفجرمقدماتی از خوش شانس ترین اسرا هستید.

تا وارد اردوگاه شدید صلیب هم آمد و شما را ثبت کرد. شماره صلیب ٥٧٣٧ به نام من ثبت شد. نمایندگان صلیب سرخ که آمدند به هرکدام از اسرای قدیمی طبق روال قبل، ٢برگ نامه دادند که در آنها نامه هایشان را بنویسند و نامه هایی هم، از ایران برایشان آوردند ولی به هرکدام از ما، فقط یک نامه دادند که جایی برای نوشتن پیام نداشت و فقط محلی برای نوشتن نام و امضا داشت علت هم اینگونه بیان شد که نامه های با متن وپیام، به علت توقف در بغداد و ژنو و تهران برای سانسور و کنترل امنیتی، در مدت حدود ٣ماه به مقصد می رسند ولی نامه ی بدون متن وپیام، زودتر و در مدت حداکثر یک ماه.

پرمشغله ترین روزها و شب ها را به لحاظ ذهنی در همان روزهای اول داشتم. چند روزی می گذشت که شرایط زندگی ام تغییر کرده بود، از کنار همسر، مادر و عزیزانم جدا شده بودم، از میادین مبارزه و صحنه های دفاع از اسلام و انقلاب فاصله گرفته بودم، من جوان انقلابی، گرفتار دشمن و در چنگال او بودم.

از یک سو، همه ی ذهنم به طرف همسر جوانم مشغول می شد که پا به ماه بود و ماه نهم بارداری را سپری می کرد و به حضور همسر در کنار خود، فوق العاده محتاج بود و گاهی همه فکرم به این مشغول می شد که حالا در محیط اسارت چه باید کرد؟!یعنی مبارزه ادامه دارد؟؟

این جا، اسارت، وظائف انقلابی، و... دکتر مجید الگوی خوبی به نظر می رسید. او را که می دیدم، نه ٢٤ ساعت شبانه روز را می شناسد و نه ٧روز هفته را. تمامی ذرات خاک زمین اردوگاه الانبار، گواه صدق گفتار من است که او می دوید و عرق می ریخت و دل می سوزاند و نگران اسرا بود.

دکتر مجید، «عشق» را در لابه لای نگاه محبت خود به اسرا یافته و آن را تفسیر کرده بود. او، تابستان و زمستان، پالتو به تن می کرد تا بتواند در جیب های فراوان آن، داروهای بیشتری را از داروخانه ی عراقی ها و دور از چشم آنها جاسازی کند و به اسرای بیمار برساند.

دکتر مجید جلالوند، افسر نیروی دریایی ارتش بود. ارتش ما به داشتن این آزاده ی گرانقدر بر خود می بالد وافتخار می کند.

در همان چندروزی که در آسایشگاه١٧، با او هم آسایشگاهی بودم، دیدم که چگونه دستان مسیحایی اش همه زخم های من و بقیه را ترمیم نمود و ما را شفا داد. اسرای مجروح والفجرمقدماتی که یکی یکی بهبود پیدا می کردند با دستور عراقی ها بین آسایشگاه ها پخش می شدند، من به قاطع٢ و آسایشگاه١٠ رفتم. آسایشگاه های ١٧و١٨ هم که به تدریج خالی شدند با اسرایی از آسایشگاه های قاطع٢و٣ پر شدند.

دکتر مجید هم برای ادامه مأموریت خود به قاطع١ که درمانگاه اردوگاه، آنجا بود برگشت.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس