به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حجتالاسلام والمسلمین محمدهادی هدایت، از شاگردان، دوستان و برادر دینی شهید حجتالاسلام والمسلمین سیدمهدی تقوی بود. شهید تقوی در روز ۱۷ خرداد در حمله تروریستی داعش به مجلس شورای اسلامی به شهادت رسید. به منظور بررسی ویژگیهای اخلاقی این شهید با شاگرد وی به گفتوگو نشستیم که متن آن از نظرتان میگذرد؛
ـ نحوه آشنایی شما با حجتالاسلام تقوی به چه صورت بود؟
مسجدی در محل ما بود که یک روز دیدیم روی یک کاغذ که به دیوار چسباندهاند، نوشته شده است کلاس عقاید. یک ساعت تا برگزاری کلاس باقی مانده بود. من در آن زمان در دبیرستان تحصیل میکردم و دوستم که همراه من بود در دوره راهنمایی درس میخواند. برای اینکه تفریحی کرده باشیم تصمیم گرفتیم که به این کلاس برویم. وقتی وارد شدیم، دیدیم یک نفر با دشداشه سفید روی زمین نشسته است. به محض اینکه ما را دید سرش را بلند کرد و گفت، چقدر خوب شد آمدید، کسی غیر از شما در کلاس نیست.
ایشان از باز ماندگان دوران جنگ بود. اولین آیهای که به ما درس داد درباره نسبت دادن عنوان امام زمان(عج) به «بماء معین» بود. ایشان درصدد بود که به ما یاد دهد که چرا به امام زمان آب میگویند. ایشان درباره اینکه ارتباط امام زمان و آب زلال چیست برای ما توضیح میداد. در واقع ما برای گوش دادن به درس نرفته بودیم و فقط قصد به سخره گرفتن مدرس این درس را داشتیم. اصولاً آن زمان خیلی اهل این حرفها نبودیم.
بعد از توضیحاتی که داد، از ما سؤالاتی در ارتباط با مبحث کرد و من و دوستم حرفهای خندهداری زدیم، ولی ایشان از حرفهایی که زده بودیم کلمات زیبا را استخراج و از آنها استفاده کرد. ایشان صحبتهای ما را به بیان دیگر و به صورت پرمعنی تحویل میداد. همین مسئله باعث شد که ما از ایشان خوشمان بیاید و فردای آن روز نیز به این کلاس کشیده شدیم. بعد از اینکه یک هفته در این کلاس حضور یافتیم، ایشان ما را به منزلش دعوت کرد. شهید تقوی زیرزمین منزلش را سیاهپوش کرده بود. ما را به آنجا برد و شام سادهای که از برنج نیمدانه پخته بود جلوی ما گذاشت. دوست من در همان تابستان آنقدر به ایشان علاقهمند شد که به جامعه طلاب پیوست.
دوستم در هفته اولی که طلبه شده بود گریه میکرد و میگفت دوست نداشتم طلبه بشوم، ولی از عشق سید طلبه شدم. من آن زمان در کلاس دوم دبیرستان تحصیل میکردم. دبیرستان را تمام کردم. به یاد دارم که به سید میگفتم نمیتوانید من را طلبه کنید، چون از این شغل خوشم نمیآید.
دو هفته از ارتباط ما گذشته بود و ایشان ما را به منزلش و در همان حسینیهای که درست کرده بود میبرد. شام درست میکرد و یک میز پینگپنگ هم خریده و در آنجا گذاشته بود تا ما را جذب کند. در زمانهای استراحت میان بازی، مطالبی را از اصولی کافی و نهجالبلاغه به ما میگفت تا اینکه به باب اخوت نهجالبلاغه رسیدیم. این موضوع مربوط به ۲۲ سال پیش است. ایشان به ما گفت که تاکنون هر روایتی را که خواندهاید عمل کردید، اکنون باید به این بند نیز عمل کنید و برادرخوانده شویم.
هنگامی که ایشان در گردان تخریب بود، با هر کسی که برادرخوانده شد به شهادت رسید. آن روز هم با ما برادر دینی شد. باب اخوت، باب سنگینی است که حقوق عظیمی را میان مومنین جاری میکند. یکی از روایات مربوط به این باب آن بود که باید هر پولی که داری میان برادرهایت تقسیم کنی.
ایشان مقداری پول دریافت کرد. آن زمان دو فرزند کوچک داشت. با اینکه اوضاع مالی خوبی هم نداشت، پول را نزد ما گذاشت و گفت من بیرون میروم، شما آن را بین خودتان تقسیم کنید. ما هم نتوانستیم از خجالت این کار را کنیم و ایشان خودش این کار را انجام داد.
ـ با توجه به اینکه همیشه به ایشان گوشزد میکردید طلبه نمیشوید، چرا به این شغل ورود کردید؟
خیلی به ایشان علاقه داشتم. بعد از آن که نتایج کنکور اعلام شده و من رتبه خوبی کسب کرده بودم، ایشان به من گفت که میخواهم چه کاری انجام دهم. گفتم به دانشگاه میروم و از آنجا کارهای مذهبی را دنبال میکنم. ایشان به من گفت که اگر نتوانستی و کم آوردی چه میکنی؟ گفتم شما در قم هستید. از شما کمک میگیرم. ایشان قبول کرد و گفت فقط یک مثال برایت میزنم. قلمو وقتی در رنگ قرار میگیرد، رنگ میگیرد و دیوار را هم رنگ میزند، ولی اگر دیوار کثیف باشد، نه تنها خود قلمو کثیف میشود، بلکه قوطی رنگ را هم کثیف میکند. دربارهاش فکر کن.
آن شب تا صبح بیدار بودم و به این موضوع فکر کردم. کنکور قبول شده و رتبه خوبی نیز آورده بودم. فردای آن روز به منزل ایشان رفتم و گفتم باید چه کاری انجام دهم؟ گفت باید جوهر بشوی. خودکار از خودش رنگ دارد و رنگ نمیگیرد. اگر رنگ اهل بیت را بگیری، خودت جوهر میشوی و هر جایی که بروی رنگ دین را داری.
حرف سید برای من حکم طلا داشت و ناخودآگاه به آن سمت کشیده شدم که طلبه شوم. جلسات ما ادامه پیدا کرد و کل نهجالبلاغه و اصول کافی و روایات را میخواندیم و سعی میکردیم به آنها عمل کنیم. هفتهای دو سه بار نزد آنها میرفتیم و ایشان هم غذایی درست میکرد و جلوی ما میگذاشت.
جنگ تمام شده بود و ما نیازمند آن بودیم که محیطی باشد که دین واقعی را نشان دهد. شهید تقوی آن وجودی بود که این مشکل را حل کرد. بعد از مدتی ایشان به دانشگاه امام حسین(ع) رفت و یکی از دانشجوها به این جمع برادران دینی اضافه شد و جلسات مستمری داشتیم. ایشان پیش از آن کار اجرایی نداشت و ایام محرم برای تبلیغ به روستاهای اطراف میرفت.
اولین خاطره من از تبلیغ آن بود که سال دوم طلبگی بودم و ایام محرم بود. همراه با ایشان به یکی از روستاها رفتیم. ایشان بعد از منبری که رفت گفت، یک طلبه باسوادتر و بهتر از من است که الان منبر میرود. مردم صلوات فرستادند. این در حالی بود که ایشان استاد من بود. من به ایشان گفتم من تا حالا منبر نرفتهام. ایشان گفت برو، امام حسین(ع) خودش کمک میکند. بعد که از منبر پایین آمدم، ایشان به من گفت که تو از من بهتری و من از اینجا میروم. خودش به یک روستای کوچکتر رفت. این کار ایشان باعث شد که من منبری و سخنران شوم.
ـ چه درسهایی از ایشان یاد گرفتید؟
ایشان با همه روحانیون و اساتیدی که اطراف من بودند خیلی متفاوت بود. اولین مطلبی که از ایشان یاد گرفتم عشق به اهل بیت(ع) بود. برخی اهل بیت را دوست دارند، ولی همه وجود شهید تقوی، اهل بیت بود. ایشان هر روایتی را که میخواند عمل میکرد. اهل روضه بود که در همه زندگیاش آن را وارد کرده بود و حتی در غذا خوردن و نگاه کردنش نیز اثر گذاشته بود. حرف زدن سید، اهل بیتی بود. محبت عملی به اهل بیت را از ایشان یاد گرفتم.
خیلی اوقات در دوران دبیرستان همراه با ایشان به سفر میرفتم. ایشان برای من در حکم یک کتاب عملی بود. لازم نبود که به ما درس بدهد. بودن، حرف زدن و رفتار ایشان برای ما درس بود.
ـ وقتی ایشان به تهران رفت رابطه شما چطور بود؟
وقتی ایشان به تهران رفت، وارد دانشگاه هنر شد. جلسات ما کاهش پیدا کرد و بعد از آن که به صورت هفتگی برگزار میشد، به ماهی یک جلسه تقلیل پیدا کرد. ارتباط زیادی پس از به تهران رفتن ایشان نداشتیم.
ـ در این اواخر چه ارتباطی با هم داشتید و آیا از فعالیتهایی که انجام میدادند مطلع بودید؟
من وارد فضای فلسفه و عرفان شدم. آخرین پیامی که ایشان برای من داشت این بود که «اگر یافتههای جذاب فلسفه و عرفان را داشتی برایم بفرست.» این پیام مربوط به یکی، دو ماه پیش از شهادت ایشان بود.
ایشان در این اواخر درباره سند ۲۰۳۰ کار میکردند. با هم تماس داشتیم و ایشان به من گفت که نزد من بیا. مسئولیت سنگینی روی دوش من گذاشته شده است. اکنون در جهاد هستیم. ایشان روحیات جهادی بسیاری داشت. شهید تقوی در عملیات کربلای ۵ مجروح شده بود و همیشه غبطه میخورد و میگفت کاش مجروح نمیشدم و شهید بودم. ایشان از غواصان عملیات بود. در رود اروند مجروح شد. گفت ما را از وسط راه برگرداندند. شاید اگر تا آخر در عملیات میماندیم شهید میشدیم. گفت شاید خدا من را نگه داشت تا شما به واسطه من طلبه شوید و به جایی برسید و بعد از آن من شهید شوم.
در فضایی که ایشان فعالیت میکرد، نباید به غیر از شهادت برایش رقم میخورد. مدت ۲۰ سال است که در حوزه علمیه هستم و اساتید و روحانیون بسیاری را دیدهام. ولی هیچ کسی به صفا و معنویت ایشان نمیرسد.
خاطرهای درباره ایشان دارید برایمان تعریف کنید؟
من میز تحریری سفارش داده بودم و پول پرداخت آن را در دوران طلبگی نداشتم. برای سید این موضوع را که میز خریدهام تعریف کردم، ولی ایشان نمیدانست که من پولی برای پرداخت هزینه آن ندارم. شب همان روز با وجود این که منزلش دور بود، به منزل ما آمد و پول میز را برایم آورد. گفتم از کجا فهمیدید پول ندارم. گفت «کسی را در خواب دیدم که به من گفت طلبه ما را تا اینجا رساندی، رهایش نکن». ایشان تمام پول میز را به من داد.
همان طور که گفتم، سید زیرزمین خانه خود را به حسینیه تبدیل کرده بود و وقتی علت را از او میپرسیدیم میگفت که در اینجا آرام میگیرم. هر گاه بخواهم بخوابم یا درس بخوانم به اینجا میآیم. بعد از شهادت سید، دومین فرزندش را دیدم که گفت، شبی که قرار بود پدرم را دفن کنیم، خواب دیدم که پدرم میگوید جایش خوب است و حضرت زهرا(س) را دیده است که به او گفته، مزارت را حسینیه میکنیم. با شنیدن این خواب به یاد حسینیه زیرزمین سید افتادم. حسینیه جایی بود که ایشان در آنجا آرام میگرفت. / ایکنا