وقتي اين حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد مادرم پيغام داده بود كه مي خواهد مرا ببيند. پيغام مادرم كه به دستم رسيد، فوري به شهر آمدم و به همراه برادر كوچكم مهدي، به ديدن او رفتم. پايم را كه داخل اطاق بيمارستان گذاشتم، مادرم زد زير گريه و گفت: محمد بيا، بيا تا صورتت رو ببوسم.
بغض گلويم را مي فشرد، صورتم را عقب كشيدم، ولي ديدم حريف مادر نمي شوم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسيد و من دستش را.
مادرم با گريه گفت: چقدر دوست داشتي يكي از ما شهيد شود ...
ياد روزي افتادم كه از يك طرف عراق به دزفول موشك ميزد و از طرف ديگر من و دو برادرم غلامرضا و مهدي در جبهه بوديم، احتمال شهادت در بين خانواده را مي دادم و لذا براي اينكه مادرم را براي پذيرش شهادت در خانواده آماده كنم، قدري با او صحبت كرده بودم.
مادرم ادامه داد: كاش من هم شهيد شده بودم. چقدر ناراحتم از اينكه قبل از عروسي با انتخاب همسرت مخالفت مي كردم، عصمت (همسرم) دوست داشت شهيد شود، چقدر بعد از عروسي تان، به ما احترام مي گذاشت و ما هم به او احترام مي گذاشتم و دوستش داشتم، نمي دانم چرا آنها رفتند و مرا تنها گذاشتند.
زماني كه براي خواستگاري رفته بودم، بعد از اينكه همسرم را ديدم و اعلام آمادگي براي ازدواج با او گرفتم، خانواده ام مخالفت كردند و منهم به جبهه رفتم و آنقدر به مرخصي نيامدم تا به ازدواجمان راضي شدند. بعد از ازدواج اخلاق همسرم چنان بود كه نظرهمه خانواده را به خود جلب كرده بود.
در همان لحظه پرستاري وارد شد و گفت: مادر گريه نكن!
مادرم گفت: اين پسر من است و همسرش شهيد شده...، اين را كه گفت بغضي به گلويم چنگ انداخت، دلم مي خواست از اتاق بيرون بروم و گريه كنم، اما نمي شد. اشك دور چشمانم حلقه زده بود و يك قطره از چشم چپم سرازير شد، در همان حال مادرم مي خواست اشكش را پاك كند، منهم از فرصت استفاده كرده و با دستم آن يك قطره اشكم را پاك كردم، ولي آنقدر بغض گلويم را مي فشرد كه قادر به گفتن كوچكترين سخني نبودم، حتي در اين حد كه به مادر بگويم: گريه نكن.
بعد از شهادت برادرم مهدي كه آنموقع در اتاق بيمارستان در كنارم بود، دفاتر خاطراتش را مي خواندم، اين ديدار را نيز در دفترش نوشته بود و گفته بود محمد در جلو مادر گريه كرد.
مادرم بعد از پاك كردن اشكش ادامه داد:
از خانه كه خارج شديم چند دسته از مردم بودند كه پرچم به دست داشتند. من به دو عروسم گفتم: صبركنيد با اينها برويم!
عصمت گفت: نه دير مي شود.
ما هم براي گرفتن تاكسي و رفتن به «شهيد آباد» آهسته از كنار خيابان راه افتاديم ولي هيچ تاكسي ما را سوار نكرد، تا اينكه مجبور شديم به طرف قبرستان «بهشت علي» حركت كنيم، اول پل قديم كه رسيديم من ايستادم، عصمت گفت: چرا نمي آيي؟
گفتم: صبر كن اين پرچم راهپيمايي جلو برود و ما بعد از آقايان حركت كنيم.
عصمت باز هم گفت: نه! دير مي شود، بيا برويم.
با هم به راه افتاديم. وسط هاي پل كه رسيديم يكباره به پشت به زمين خوردم، چشم هايم را باز كردم ديدم غرق خون هستم و عصمت پيچيده در خودش و مرضيه (همسر برادرم) هم نصف سرش رفته. گفتم: خدايا چرا آنها را بردي و مرا گذاشتي...، حرف مادر به اينجا كه رسيد سيل اشك از چشمانش جاري شد.
بعد از مدتي كه پيش مادر ماندم با بغضي كه گلويم را مي فشرد، آهسته از او خداحافظي كردم و بيرون آمدم.
مادرم بعد از حدود 40 روز بستري شدن در بيمارستان، به شهادت رسيد و در كنار مزار همسر شهيدم و همسر شهيد برادرم به خاك سپرده شد.
چند سال پیش در سفري به مشهد به منزل حجت الاسلام علی راجی رفتم. همسرم قبل از شهادت شاگرد کلاس قرآن حاج آقا راجی بود.
آن روز ايشان مي گفت: همسرتان مي دانست كه شهيد مي شود، چون به همكلاسيهايش سپرده بود كه اگر شهيد شدم، علي راجي نماز ميتم را بخواند. در حالي كه هيچ كدام از همكلاسي ها اميد به شهادت نداشتند.