گروه جهاد و مقاومت مشرق - عکسها و تصاویر برجای مانده از دوران دفاع مقدس، خاطرات فراموش ناشدنی هستند که بیهیچ حرف و کلامی ماجراهای شگفتانگیزی را روایت میکنند. از رفاقتها، شجاعتها، تلخیها و شیرینیها و شهادتها و ... چند روز پیش که ماجرای عکس یادگاری جانباز محمدرضا فاضلی دوست با سردار شهید گنجیزاده را در صحفه ایثار و مقاومت منتشر کردیم، رزمنده دیگری با ما تماس گرفت و از تصویری گفت که به تازگی برایش ارسال شده بود. عکسی که به گفته وی آرامش قبل از طوفان است و چند ثانیه پس از آن، چهار نفر از افراد داخل این تصویر به شهادت میرسند. با ما در گفت و گو با رزمنده عباس پاسیار و شنیدن خاطراتش همراه باشید.
پشت عکسی که بهانه گفتوگویمان را فراهم آورد نوشته بهار 61، پاکسازی جاده بانه- سردشت؛ شما تحت عنوان چه یگانی در این عملیات شرکت کردید؟
ما عضو گردان شهدا بودیم که در بهار سال 61 طبق دستور شهید بروجردی برای پاکسازی جاده بانه- سردشت وارد منطقه عملیاتی شدیم. این عکس در اثنای همین عملیات گرفته شد. عملیات ما با احتساب پاکسازی جاده سردشت به پیرانشهر، آزادسازی سد بوکان و. . . تا سال 63 ادامه یافت. بچههای گردان شهدا بلافاصله بعد از پایان آموزشی عازم منطقه شدند. این گردان کمی بعد تبدیل به تیپ پیاده کوهستان و نهایتاً لشکر ویژه شهدا شد.
به نظرم شما باید پاسدار دوره چهارمی باشید؟ اخیراً که با رزمندگان لشکر ویژه شهدا گفت و گو میکردم میگفتند دوره چهارمیها پایهگذار تیپ شهدا بودند؟
کاملاً درست است. ما آموزشیهای دوره چهارمی در پادگان شهدای کرمانشاه بودیم. این پادگان قبلاً خضر زنده و سپس شهید منتظری نام داشت. بلافاصله بعد از پایان دوره آموزشی تحت عنوان گردان شهدا به عملیات پاکسازی جاده بانه به سرشت رفتیم. تقریباً هر کسی که در پادگان وجود داشت رهسپار این عملیات شد. غیر از یک عده معدودی که به خواست فرماندهان داخل پادگان ماندند. دوره آموزشی ما واقعاً سخت و دشوار بود. در طی این دوره، از عملیات راپل گرفته تا پرش از هلی کوپتر به داخل مرداب، پرش از پشت وانت در حال حرکت آن هم با تجهیزات کامل و. . . را انجام میدادیم. حتی چند نفر از بچهها در اثنای آموزشی و انجام عملیات راپل به شهادت رسیدند.
از پاکسازی جاده بانه به سردشت صحبتهای زیادی شده است. خیلیها از این جاده با عناوین مخوف و ترسناک یاد میکنند.
در واقع مجموعهای از عوامل باعث میشد تا ورود به این جاده کار راحتی نباشد. ضد انقلاب آن قدر به خودشان مطمئن بودند که میگفتند اگر رزمندهها توانستند پا به این جاده بگذارند، ما زنهایمان را طلاق میدهیم. چادر سرمان میکنیم و چنین و چنان میکنیم. یکی از دلایل رجزخوانیهایشان صعبالعبوری منطقه بود. با جادهای طرف بودیم مملو از گردنههای پیچ در پیچ، جنگلها، درههای عمیق و بلندیهای سر به فلک کشیده مشرف به جاده و. . . در جای جای این جاده امکان کمین زدن برای دشمن فراهم بود. آن هم دشمنی که از بومیان منطقه کمک میگرفت و کاملاً اشراف به محیط داشت. در مقابل ما هیچ آشنایی قبلی نسبت به منطقه نداشتیم.
این عکس را چه مقطعی از عملیات انداختید؟
همان مقاطع اولیه بود. چند روز بعد از شروع عملیات که تا کیلومتر 10 را آزاد کردیم، ضد انقلاب سر و صدا کرد که از اینجا به بعد کاملاً قفل است! یعنی دیگر نمیتوانید جلوتر بیایید. من چون فرمانده گروهان بودم، به همراه شهیدان بروجردی، گنجیزاده، کاظمی و... برای شناسایی جاده از کیلومتر 10 به بعد رفتیم. طی راه چون جاده لغزنده بود، ماشین چپ کرد و مجروح شدم. درد زیادی داشتم اما ادامه دادیم و عملیات شناسایی را با هر سختی به انجام رساندیم. واقعاً الان که فکرش را میکنم از خودم میپرسم ما با چه دلی به آن منطقه ناشناخته و پر از خطر ورود کردیم. پشت هر کدام از درختها امکان مخفی شدن ضد انقلاب وجود داشت. اما توکل برخدا کردیم و شناسایی را انجام دادیم. ظهر همان روز نیروهای گردان را سوی منطقه حرکت دادیم. بعد از کیلومتر 10 یکدفعه کمین سختی خوردیم. ما از ارتفاعات بچههایی کمین خورده را میدیدیم که چطور شهید و مجروح میشوند. نمیتوانستیم بیتفاوت باشیم، لذا تپه را دور زدیم و طی یک درگیری سه ساعته مجروحین و شهدا را انتقال دادیم. تا حوالی عصر ضد انقلاب از بالا و مناطق مختلف حمله میکردند. شب بارندگی داشتیم و سپس به همراه شهید بروجردی و تعداد دیگری از بچهها شبیخونی به ضد انقلاب زدیم. محل استقرار ما ارتفاعات زیویه بود، یک روز و نیم آنجا محاصره بودیم و عکس را هم همان جا انداختیم.
پس آرامشی که در این عکس وجود دارد خیلی بادوام نبود؟
در واقع آرامش قبل و بعد از طوفان بود. تازه از درگیری فارغ شده بودیم که بچهها تصمیم گرفتند عکسی یادگاری بگیرند. یک فراغتی گیرمان آمده بود و در حال استراحت بودیم. با چراغ علاءالدینی که داشتیم میخواستیم میوه بلوط را بپزیم و بخوریم. عکس را که انداختیم به یک یا دو دقیقه نکشیده ناگهان حمله خمپارهای دشمن شروع شد. به نظرم سه یا چهار نفری از بچههای داخل عکس شهید شدند. اگر اشتباه نکنم سه نفر ایستاده سمت راست به شهادت رسیدند با آخرین نفری که سمت چپ تصویر ایستاده است.
بعدش چه اتفاقی افتاد؟
بعد از حمله خمپارهای دیدیم یک عده از ضد انقلاب دارند از پایین تپه بالا میآیند. موقعیتش میشود دقیقاً پشت رزمندههای داخل عکس. آنجا درهای بود که دشمن از آنجا بالا میآمد. من سریع نارنجکهایی که دور کمر داشتم را برداشتم و به طرفشان پرتاب کردم. بعد برای اینکه روحیه بچههای جوانتر را بالا ببرم، پیراهنم را درآوردم و تمام قد ایستادم و به طرفشان شلیک کردم. خدا بیامرز شهید گنجیزاده هم با لهجه شیرین اصفهانیاش داد میزد و رجز میخواند که ضد انقلاب بیدین اگر میتوانید بیایید بالا. حملهشان را که دفع کردیم، روز بعد توانستیم حلقه محاصرهشان را بشکنیم و همان طور که گفتم شبش هم به مقرشان شبیخون زدیم. واقعا چه امکاناتی داشتند؛ ضد هوایی و پدافند و پزشک و دم و دستک. ما توانستیم قلع و قمعشان کنیم و چند نفر را هم به اسارت بگیریم. داخلشان از منافقان حضور داشتند تا چریکهای فدایی و بومیهای منطقه و. . . حتی خانمهایی بینشان بودند که از هر کماندویی بهتر بلندیها را بالا میرفتند و همزمان شلیک هم میکردند.
به نظرم اگر این عکس دهان باز میکرد، خیلی حرفها برای گفتن داشت.
مثل خیلی دیگر از تصاویر دفاع مقدس این تصویر هم مملو از ناگفتههاست. وقتی عکس را میانداختیم هیچ کدام نمیدانستیم تنها دو دقیقه بعد تعدادی از بچههای داخل عکس شهید میشوند. هرچند بعدها و در جریان عملیات بچههای دیگری هم به شهادت رسیدند. متأسفانه من نام اغلب بچهها را فراموش کردهام. خصوصاً آنها که گفتم شهید شدهاند را یادم رفته است. اما هیچ وقت یادم نمیرود که رزمندهها در مواجهه با ضد انقلاب داعشیصفت چه مرارتهایی کشیدند تا وجب به وجب جاده بانه به سردشت آزاد شود. به جرئت میتوان گفت برای هر متر آزادسازی این جاده خونی ریخته شد و شهید و مجروحی دادیم.
از شقاوت ضد انقلاب مستقر در کردستان خیلی شنیدهایم، از دیدههایتان بگویید.
در همین عملیات پاکسازی محور بانه- سردشت ضد انقلاب با هر وسیله و روشی که بلد بودند سعی داشتند جلوی ما را بگیرند. مثلاً پیکر شهدا را مثله میکردند. یا در کمینها و شبیخونها که اسیری میگرفتند، اسرا را به بدترین شیوه شکنجه میدادند تا به دل ما ترس بیندازند. حتی در یک مرحله پیکر شهدا را زیر پل بسته بودند و با چاقو گوشت تنشان را بریده بودند. یک شعاری را علیه حضرت امام (ره) با چاقو روی تنشان کنده بودند. روی زخمها را هم رنگ قرمز زده بودند. یک صحنه واقعاً عجیب و دردآوری بود. من وقتی به تن شهدا دست میزدم، میدیدم که هنوز گرم هستند. به این معنی که تازه به شهادت رسیده بودند و به حتم در حالی تنشان را با چاقو میبریدند که هنوز زنده بودند.
واقعاً با دشمن لجوج و سرسختی رو به رو بودید؟
بله، آنها در بیرحمی همپای داعش بودند. واقعاً هم سرسختانه میجنگیدند. این طور نبود که راحت بزنیم و جاده را آزاد کنیم. بعضی جاها را که پاکسازی میکردیم، میدیدیم ضد انقلاب تنه درختان قطور را کندهاند و داخلش پنهان شدهاند. خب آدم اول باید دشمن را ببیند و با او مقابله کند، اما در خیلی از مواقع حتی نمیدانستیم از چه طرفی به ما شلیک میشود. به رغم همه این سختیها اراده و ایمان رزمندهها بیش از آن بود که سر خم کنند و عاقبت نیز دشمن را نابود کردند. من بخشی از این سختیها را در کتابهای جدال در زیویه، آلواتان و. . . نوشتهام.
پس شما نویسنده کتاب هم هستید؟
من و تعدادی از همرزمانم سه کتاب فرمانده من، جدال در زیویه و آلواتان را نوشتهایم. البته کتابهایی را هم به تنهایی نوشتهام.«فرمانده من» در خصوص شهید بروجردی است که بخش مسیح کردستانش را من نوشتهام. جلد اول فرمانده من بیش از 100 بار تجدید چاپ شده است. جدال در زیویه هم که مورد عنایت و تقریظ رهبری قرار گرفته است.
اسم شهید بروجردی پیش آمد؛ اگر میشود خاطرهای از ایشان تعریف کنید.
من در زمان شهادت بروجردی کنارش بودم. آن روز وقتی وارد روستای محمدیار شدیم، من به ایشان گفتم منطقه خطرناک است اجازه بدهید ما جلوتر برویم. اما به هر ترتیبی رفتند و کمی بعد اتومبیلشان با برخورد به مین منهدم شد و شهید بروجردی به بیرون از خودرو پرت شد. سریع رفتم سرش را روی زانو گرفتم و ایشان کمی بعد به شهادت رسیدند. اما خاطرهای که میخواهم از شهید بروجردی تعریف کنم مربوط به تقریباً یک سال قبل از شهادتشان میشود. یک شب بعد از دعای کمیل ایشان من را دید و گفت فلانی کار واجبی با تو دارم. منتظر باش تا برگردم. ماندم و نیامدند. از خستگی همان جا خوابم برد. نیمههای شب یک نفر بیدارم کرد و گفت اخوی چرا اینجا خوابیدهای؟ برو داخل آسایشگاه. رفتم و چون جا نبود یک پتو انداختم و همان جا کف آسایشگاه دراز کشیدم. صبح که برای نماز بلند شدم، دیدم یک نفر دیگر هم کنارم کف آسایشگاه خوابیده است. نگاه کردم دیدم خود بروجردی است. او هم از خواب بیدار شد و بعد از کمی گفت و گو از من خواست پیغامی را به شهید گنجیزاده برسانم. آفتاب که زد به طرف منطقه عملیاتی رفتم، اما وقتی رسیدم که گفتند گنجیزاده نیم ساعت قبل به شهادت رسیده است. یاد و خاطره هر دوی این سرداران شهید گرامی باد.
منبع: روزنامه جوان