به گزارش مشرق به نقل از فارس، بگذارید برگردم به عقب و همه چیز را از اول بنویسم. قبل از عملیات والفجر هشت برگشتم به گردان مالک و گروهان بهشتی. توی دو سه ماهی که نبودم نیروهای جدیدی آمده بودند که هیچ کدامشان را نمیشناختم. از جمله دو نفری که توی دسته یک همهاش با هم بودند. یکی دیلاق و لنگ دراز که بعدها فهمیدم نامش محمدجواد محبی است و دیگری مهدیزاده که قدش کوتاهتر بود و تو پر و خجالتی.
عملیات که رفتیم این زوج نوجوان حتی لحظهای از هم جدا نمیشدند. با هم سنگر میزدند، باهم سر پست میرفتند، با هم تیراندازی می کردند و حتی آب خوردنشان هم با هم بود. این دو در گروهان بهشتی ماندنی شدند. باز هم با هم. علی بیگلری هم شده بود فرمانده دسته یک، این علی هم اعجوبهای بود.
درست یادم است که گفته بودند مدت زمان آمادگی برای عملیات یک ماه است ولی یکباره خبر آمد که خیر تنها پنج روز وقت دارید.
همان شب توی چادر دسته یک خوابیده بودم که دیدم یکی دو دستی میکوبید تو سرم. پریدم هوا. زیر نور فانوس علی بیگلری را دیدم که دست به کمر زده و بالای سرم ایستاده است. هاج و واج مانده بودم که گفت: بدبخت پاشو که کارمان درآمد. عملیات جلو افتاده. بلندشو برویم این سه چهار شب آخری نماز شب بخوانیم که فردا خدا سر پل خر گیری جلویمان را نگیرد. نباید بهانه دستش بدهیم.
رفتیم عملیات و برگشتیم. آن وقتها فک محبی جا خورده بود تا میخندید یا بلند حرف میزد فکش در میرفت. این هم موضوعی داده بود دست ما تا اینکه آخرین بار دکتر سر و فکش را محکم بست و گفت اگر یک بار دیگر فکت در برود باید بروی عمل کنی. حالا خودتان حسابش را بکنید کسی که از ترک دیوار خندهاش میگیرد چطور میتواند جلوی خودش را بگیرد؟ آن هم با آن بچههای شوخ دسته یک پخ میکردیم محبی برمیخواست و با دو دست چانهاش را میگرفت و در میرفت. میترسید خندهاش بگیرد و...
رفتیم عملیات نصر هفت. مهدی زاده توی همین عملیات شهید شد و محبی هم لت و پار روانه بیمارستان شد.
گردان برگشت به پادگان دوکوهه. ولی هنوز محبی توی بیمارستان بود. یک روز قرار گذاشتیم تا برایش نامهای بنویسیم آن هم نه نامهای معمولی. میدانستیم که شهادت مهدیزاده چه ضربهای به روح لطیف و شاد او زده است.
دور هم جمع شدیم بعد از ناهار روز یکشنبه 22 آذر 1366 علی میگفت: همه اراذل جمع شدند فقط جای حیدر اسدی خالی است. اگه حیدر هم بود که دیگر نور علی نور میشد.
حیدر اسدی در عملیات کربلای پنج شهید شده بود. طرح شروع نامه با من بود و نوشتنش با مسعود هروی. محبی قبل از مجروحیت پیک دسته بود و بعد از او امید شندی شده بود پیک. شروع کردیم به نوشتن در مورد پیک سبکبال و پیک شادی و... سه - چهار خط که نوشتیم آوردیم: سلام به تو ای پیک دسته یک، برادر امید شندی. وقتی قیافه او را موقع خواندن این قسمت نامه به یاد میآوردیم از خنده رودهبر میشدیم. بعد نوبت من شد. در آن روزها گفته بودند کسانی که استطاعت رفتن به جبهه را ندارند خرج سه ماه یک رزمنده را که 20 هزار تومان میشود، تأمین کنند تا خدای ناکرده در لیست ذخیره بهشت کسی را جایگزین آنان نکنند. البته ما به این جور طرحها میگفتیم طرح آبگوشتی و نام طراح را هم میگذاشتیم گوشتکوب. از محبی خواستم تا 20 هزار تومان نقدی بپردازد به اضافه پول خرجهای اضافی که با بچهها داشتیم بعد هم بچههای دیگر حسین حکیمی، عبدالله قاسمپور، علی بیگلری، مهدی بیدی و سعید سعیدی جملاتی نوشتند و آن را پست کردیم.
راستی یادم رفت بنویسم. سعید سعیدی هم سه ماه و بیست روز بعد به شهادت رسید.
نامه:
با عرض سلام خدمت آقا امام زمان روحی فدا و نائب برحقش خمینی بت شکن و با درود بر ارواح پاک و طیب شهدای گلگون کفن اسلام و مجروحین و جانبازان جنگ و انقلاب اسلامی و با سلام به تو ای سرباز فداکار امام زمان حافظ صدیق دین و قرآن و یاور راستین امام و امت. سلام به تو ای پیک شادی پیک پیروزی، پیک نصرت، پیک آزادی، پیک رهایی و با سلام به تو ای پیک دسته یک، پیکی جانباز و سلحشور که تنها هستی با ارزش خود یعنی سلامتی را مخلصانه در راه آرمانهای والای اسلامی فدا نمودی. سلام به تو ای پیک دسته یک، برادر امید شندی!...
برادی محبی سلام علیکم با عرض معذرت، این تیکه اول پیشنهاد برادر دهقان بود که طبق معمول باید برایتان مینوشتم. بگذریم. خب تعریف کن ببینم حالت چطوره؟ آب و هوای بیمارستان ژاندارمری مثل اینکه بهت مزه کرده که ول کن تهران نیستی. بهت بگم که آقاجون اینها برای آدم نون و آب نمیشه. اینجا که خودت میدانی همه آمادگی نوشتن نامههای پرتیکه را دارند. کافی است هرکدام لبهایشان را تر کنند تا شما را از خجالت آن هم در هوای سرد تهران خیس آب کنند.
خوب، از حالا به بعد نوبت منه. چطوری آقای محبی. شنیدم که دیگر نمیخواهی بیایی جبهه و به قول معروف بریدی. ولی خوب از زیر 20 هزار تومان نمیتوانی در بروی. درضمن به همراه این 20 هزار تومان که خرج یک رزمنده معمولی است لطفا پول هفتهای سه بار حسینیه احسان و امیر و اگر هم در باختران باشد علیزاده چهار تا آب هویج با بستنی دوبله سه تا بستنی حصیری هم اضافه کن. لطفا فیش آن را ارسال کنید. قبلا از همکاری شما صمیمانه متشکریم. اگر تونستی نخندی، میدونستم الکی فیلم نیا. نمیتونی نخندی در ضمن در مورد وضع جسمی شنیدم تبی که داشتید شکسته. امیدوارم گردنتان هم که درد میکنه بشکند.
هیچ- 999 به نفع من. خداحافظ دهقان.
سلام علیکم. آقای محمدجواد به علت نبودن جا از همین جا سلام خود را پرتاب میکنم. و السلام، بیدی.
سلام علیکم. به امید آنکه هرچه سریعتر بهبود حاصل شود و در ضمن سلام بقال ساده (اصغر محمدی) و عباس نفتی (عباس شهریاری) را نیز میرسانم. خداحافظ، قاسمپور.
سلام علیکم. پس از عرض سلام، سلام. امیدوارم که حالت خوب باشد. خودمونیم، خالی نبند، پاشو بیا. میبخشی بهتر از این چیزی نداشتم بنویسم. 20000 تومان ما یادت نره. چاکرتیم. علی بیگلری.
به نام سعیدی بزرگ. سلام مملی، خوبی، چطوری. امیدوارم که حالت خوب باشد و اگر بد است به دکتر متخصص مراجعه کنی. راستی شایعه شده در بیمارستان فراشهای آنجا میخواستند عملت کنند. درسته؟ خب بالاخره آنها هم دل دارند میخواهند یاد بگیرند راستی اگر بهانهای دیگر نداری، پاشو بیا جبهه. مواظب باش تو تهرون معنویتت کم نشه، مثل اینکه ما آره! خوب کاری نداری؟ خداحافظ را بیامرزد. بای. بای.
سعیدی
یکشنبه 22/9/66
ساعت سه بعدازظهر- پادگان دوکوهه
روایت محمدجواد محبی:
بالاخره بعد از پیغام و پسغامهایی که فرستادم بچههای گروهان بهشتی دست به قلم بردند و برایم نامهای فرستادند. درست یادم است؛ مادرم طبق معمول ساعت ملاقاتی شروع نشده آمد داخل اتاق. قبل از هر چیز، میوه و چیزهایی را که آورده بود گذاشت توی یخچال و کمد بغل تختم. بعد آمد احوالپرسی کرد و حال و احوال پای آویزانم را پرسید. در همین حین دست کرد توی کیفش و گفت: نامه برات آمده، صبح آوردهاند.
تا پاکت نامه را از توی کیف درآورد، از طرح روی پاکت فهمیدم که از جبهه آمده. یکهو نامه را از دستش قاپیدم و هیجان زده نشانی فرستندهاش را نگاه کردم. نوشته بود: اندیشمک. صندوق پستی 64815 کد 172-183 گروهان بهشتی. مسعود مروی.
تا نگاهم به گروهان بهشتی افتاد، اصلا نفهمیدم که پشت سر مادرم چند نفر از خویشان آمدهاند تو. پاکت را با عجله بازکردم. به خدا دوست داشتم همه نامه را با یک نگاه بخوانم. اصلا جوری بخوانم که به آخر نرسد و تمام نشود. تصویر تمام بچههای گروهان توی ذهنم آمد. چه روزهایی با هم داشتیم؛ توی دو کوهه باختران، سردشت و...
شروع کردم به خواندن: با عرض سلام خدمت آقا امام زمان... خط مسعود بود. دست خطش را خوب میشناختم. بعد از مدتها که ندیده بودمش احساس میکردم که بهترین دستخط را در تمام دنیا دارد و تک تک کلماتش بوی خوشی را توی اتاق می پراکند. بوی گروهان بهشتی ذوق زدهام کرده بود و با سلام به تو سرباز فداکار امام زمان حافظ صدیق دین و قرآن و یاور راستین امام و امت...
به اینجای نامه که رسیدم به خود گفتم: من هم دیگر جزو این چیزها حافظ قرآن و یاور و صدیق شدم.
تازه اول نامه بود، به همین خاطر برای اینکه خدای ناکرده شیطان نفسم بر من غلبه نکند فقط کمی باد کردم: سلام به تو ای پیک شادی، پیک پیروزی، پیک نصرت، پیک آزادی، پیک رهایی...
به اینجا که رسید گفتم گور پدر شیطان. بگذار بیشتر از خودم خوشم بیاید. یک بار که هزار بار نمیشود. حتی احساس کردم باید قدر خودم را بیشتر بدانم. گفتم این دوستان گروهان بهشتی چقدر با وفایند. زمان شوخی به رو نمیآورند، ولی وقتی جدی میشوند چنان صادقانه آدم را تحلیل میکنند که انسان باورش نمیشود. در هر صورت خدایا شکرت، الحمدالله جلوی این شیطان لاکردار رو سفیدت کردم. بنده بدی هستم ولی خودت ببین یاران تو در مورد من چگونه میاندیشند.
خلاصه شده بودم یک بادکنک پرباد و نفسم حسابی حال آمده بود. بعد از اینکه حسابی از خودم تشکر کردم، ادامه نامه را خواندم: پیکی که تنها هستی با ارزش خود یعنی سلامتی را در راه آرمانهای والای اسلامی فدا نمودی و با سلام به تو ای پیک دسته یک برادر امید شندی!
نمیدانم چرا از اول که نامه را بازکردم، علامت تعجب به این گندگی را ندیدم که مثل یک زگیل پای لب نامه سبز شده بود. مانند کسی که پتک تو سرش خورده باشد گیج و منگ بودم. انگار یک سوزن زدند توی بادکنکی که تا حالا داشت با تک تک کلمات باد می شد. حسابی زده بودند تو ذوقم. تازه فهمیدم چی شده و چه محکی خوردهام.
آخرین بار که مجروح شدم به عنوان پیک دسته یک توی عملیات شرکت داشتم و بعد از مجروحیتم امید شندی جای مرا گرفته بود. پس همه توصیفها مال او بود و نه من؟!
در ادامه نامه هم هرکدام از دوستان چند کلمهای نوشته بودند. قسمت اول نامه، محکی بود بر خوش خیالیهایم.
نامه را تا آخر خواندم و خندیدم و اصلا توجهی به اطرافم نداشتم که چطور همه به من زل زدهاند و بعضیشان سر را با تأسف تکان میدهند. یعنی که بیچاره موجی هم شده.
البته بعدها باز هم بچهها برایم نامه نوشتند و باز هم همان شوخیها... اما در ادامه نامه یا چند نامه مشابه که در بیمارستان به دستم رسید در ضمن شوخی درسهای بزرگی به من داد که متأسفانه بعضی از نصایح را نتوانستم به کار ببندم. مثل اینکه: مواظب باش تو تهرون معنویتت کم نشه.
توی بیمارستان روزی چند بار این نامه را میخواندم و به این وسیله ارتباط روحیام را با بچههای گروهان برقرار میکردم. هنوز هم که هنوز است هرچند وقت یک بار میروم سراغ وسایل به جا مانده از دوران جنگ. با خواندن این نامه صفا میکنم و لذت میبرم. به خدا همهشان مرد بودند. چه آنهایی که رفتند و چه آنهایی که گاه توی خیابان وصف اتوبوس و... همدیگر را میبینیم خلاصه هر چه بود گذشت.