گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از خاطرات خودنوشت طلبه شهید علیرضا عبدالهی است.
اینجانب علیرضا عبدالهی بعد از شنیدن پیام امام امت مبنی بر حضور در جبهه که آن را یک تکلیف الهی و واجب میدانست بلافاصله خود را در بسیج شهرستان قم معرفی و برای اعزام خود را آماده کردم.
برای خداحافظی کردن از خانواده خود به شهرستان کازرون رفتم البته چون نمیخواستم متوجه جبهه رفتن من شوند گفتم برای شرکت در چهلمین روز شهید مسعود یوسفیان آمدهام بعد خداحافظی کردم و به قم رفتیم بعد از راهپیمائی در خیابانهای شهر قم قرار شد که غروب در میدان راهآهن آماده شویم. غروب که از مدرسه خارج می شدیم و از برادران خداحافظی می کردیم بعضی از برادران صلوات میفرستادند .... سرود میخواندند و...
به راهآهن که رسیدیم حال و هوائی دیگر داشت همه در جنب و جوش بودند. میدیدم همدیگر را در بغل میگیرند از همدیگر عکس یادبود برمیدارند تا این که قطار ایستاد، همه از هم سبقت میگرفتند تا زودتر وارد قطار شوند نکند عقب بمانند در آن فشار خود را داخل قطار جا دادیم تا این که قطار حرکت کرد و در اندیمشک پیاده شدیم و با دوستان راهی لشکر علیابنابیطالب شدیم.
به محض ورود با چند تن دیگر از طلاب آشنا شدیم در چادری سکنی گزیدیم. ظهر که به نماز رفتیم حالم دگرگونی عجیبی داشت، چون مدتی بود این چنین نمازی و این چنین شور و حالی به من دست نداده بود لبیک را که بعد از یا ایها الذین آمنوا.... میگفتند مو از بدن انسان سیخ میشد و بدون اختیار اشک از چشمانمان سرازیر میشد.
سحر بعد از نماز صبح زیارت عاشورا منقلبمان میکرد. شب جمعه دعای کمیل، صبح چهارشنبه دعای توسل... رزمندگان از این دعاها روحیه میگرفتند علاقهای شدید به معصومین داشتند. اسم امام حسین(ع) و زهرا(س) را که میشنیدند از خود بیخود میشدند و سر به سجده میگذاردند.
بالاخره با این حال دو سه روزی را سپری کردیم تا این که مسئولی آمد و گفت به تعدادی نیروی زرهی برای اطلاعات نیاز است. با اعلام آمادگی، ما را به اردوگاهی بردند و آماده برای آموزش و خدمت کردن در خط شدیم. (منطقه نخلستانی بود به نام دارخویین)
روزهای دیگر را به همین منوال شب کردیم.... و ما همچنان چشم انتظاریم که فرمانده چه دستوری میدهد. طولی نکشید که وسیله برای نقلمکان آماده شد. نمیدانستیم به کجا میرویم، ولی با شور و شوق آماده میشدیم تا این که سوار شدیم و در جزیره مجنون نرسیده به خط مقدم پیاده شدیم، آنجا آب بلندی بود که برای شنا کردن بسیار مناسب بود.
گاه و بیگاه این کنار و آن کنار بر سر بلندی مینشستم و دوستان و همراهیان را تماشا میکردم به تفکر فرو میرفتم بغض گلویم را میگرفت آب میدیدم، قایق میدیدم، شناگر میدیدم. گویا کسی این چیزها را بیادم میآورد. ای کاش شهید همیشه خندان و مظلومی که در این چنین آبی به آرزوی خودش رسید هم اینجا میبود و شنا کردن او را هم مشاهده میکردم.
این چند روز فقط مشغول مطالعه، عبادت، دور هم جمع شدن و خاطرات برای همدیگر تعریف کردن و تمرین شنا کردن و این برنامهها بود و هنوز آموزش به طور رسمی شروع نشده بود. در این روزها بود که تصمیم گرفتم خانوادهام را در جریان قرار دهم که به جبهه آمدهام بارها دلدل میکردم یک خط مینوشتم و پاره میکردم تا این که جرأت پیدا کردم و با نوشتن نامهای آنها را در جریان قرار دادم.
بارالها الان است که از یک طرف حساسترین دوران زندگی را میگذرانم و در معرض امتحان قرار دارم و از طرف دیگر اضعفالضعفا میباشم هیچ یاوری هم که بتواند مرا کمک کند جز تو ندارم خدایا مرا یک لحظه به خود وامگذار.
* مرتضی قاضی / پژوهشگر دفاع مقدس