گروه جهاد و مقاومت مشرق - از چهارشنبه تا امروز ، یک عکس ساده ، تصویر یک پدر درکنار دخترهایش فضای مجازی را تکان داده ؛ تصویری از خداحافظی یکی از شهدای مدافع حرم کشورمان با دو دختر کوچکش؛ تصویری که آخرین وداع لقب گرفته...کسی نیست که این تصویر را ببیند، چشمش به دستهای حلقه شده زینب و رقیه دور پاهای پدر شهیدشان بیفتد و دلش نلرزد ؛ دلش نلرزد و اشک به چشمهایش نیاید.
این تصویر متعلق به شهید سیدمصطفی صادقی است؛ خبر شهادت سیدمصطفی تازه 5 روز است که به خانوادهاش رسیده؛ شهید مدافع حرمی که در شهر حماء سوریه آسمانی شدهاست. از همان روز هم تصویر خداحافظی او با دخترانش در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی دست به دست میشود..بهانهای که باعث میشود غروب روز شنبه ، در مراسم یادبود این شهید در مسجد الله اکباتان، شرکت کنیم و پای صحبتهای نزدیکانش بنشینیم. کافیه نعمتی مادر سیدمصطفی و سیدکریم صادقی پسرعموی او، در گفتوگویی با ما از شهید مدافع حرمشان میگویند؛ از پدر جوانی که برای اعزام به سوریه و شهادت عجله زیادی داشت.
خانم نعمتی ، سیدمصطفی فرزند چندم شما بود؟
من 4 تا بچه داشتم، مصطفی بچه سومم بود...تنها پسرم بود. جانم به جانش بسته بود...
چطور با اعزامش موافقت کردید؟
بار اولش نبود که میرفت، پارسال دوبار اعزام شده بود، این بار سومش بود.
نگرانش نبودید؟
مادرها همیشه نگرانند اما باور کنید مصطفی آنقدر روح بلندی داشت که با حرفهایش و دلیل هایی که برای رفتن میآورد همه را قانع میکرد، طوری که ما حق میدادیم در این راه قدم بگذارد.
پسرتان چه دلایلی برای رفتن داشت؟
مهمترین دلیل رفتنش ایمان و اعتقاداتش بود. میگفت اگر من و امثال من برای دفاع از حرم نرویم چه کسانی بروند؟!میگفت دفاع از حرم بر منِ مسلمان شیعه واجب است. میگفت خانم زینب(س) آنجا تنهاست، ما اگر مسلمان واقعی هستیم نباید ایشان را تنها بگذاریم... در مرتبه بعدی هم میگفت سوریه برای نیروهای تکفیری مثل در ورودی است، اگر ما این در ورودی را رها کنیم اگر مراقبش نباشیم، یک روزی آنها وارد خانه ما هم میشوند. پسرم اصرار داشت که حتما برود آنجا تا پای آنها به خانه ما نرسد.
و شما رضایت دادید به رفتنش؟
بله ...رضایت دادم چون خودش دوست داشت...من با چشم های خودم میدیدم که مصطفی دارد برای رفتن پرواز میکند ، میدیدم که چقدر بیتاب است که برود سوریه...چطورمیتوانستم راضی نباشم؟ مگر یک مادر چیزی جز رضایت فرزندش میخواهد؟ رضایت پسر من در همین بود که برود سوریه.
کی اعزام شد؟
بیست و ششم اسفند اعزام شد، قرار بود 26 خرداد هم دوره ماموریتش تمام شود و بگردد ایران.
قبل از شهادتش با او صحبت کردید؟
آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و مصطفی ساعت 4 صبح چهارشنبه شهید شده بود، خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کردم، چون تقریبا سه ماه از رفتنش میگذشت خیلی دلتنگش بودم، حرف که میزدیم گفتم: مصطفی جان مواظب خودت باش...خیلی دلم برایت تنگ شده...گفت: مادر من را به حضرت زینب(س) بسپار، دلت آرام میشود...باور کنید الان هم با اینکه پسرم شهید شده اما دل من آرام است...چون پسرم را سپردم به خانم زینب(س) ...میدانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده. مطمئنم که بهترین جایگاه را دارد... حتی خواب این را دخترش دیشب دیده ...خواب دیده که پدرش آمده و او را یک جای خوش آب و هوایی برده که مثل بهشت بوده پر از درختهای میوه، آنجا به او آب داده، زینب هم گفته بابا این آب چقدر خوشمزه است، پدرش هم گفته: بابا این آب فقط مال اینجاست...جای دیگری پیدا نمیشود.. بعد زینب رفته جلوی آینه و دیده که صورتش نورانی است، گفته بابا پس صورت من کو؟ پدرش هم گفته: بابا جان اینجا همه صورت ها نورانی است..
زینب نوه بزرگ شماست؟
بله، البته اسمش صدیقه السادات است اما پدرش خواست که او را زینب صدا بزنیم...زینب امسال کلاس اول را تمام کرد. یک نوه دیگر هم دارم، مطهرهالسادات که او را هم به خواست پدرش رقیه صدا میزنیم و الان دخترها این اسمها را خیلی دوست دارند چون آنها را یاد پدرشان میاندازد.
خبر شهادت سیدمصطفی را کی شنیدید؟
همان روز چهارشنبه... من به خاطر کسالتی که داشتم بیمارستان بودم، همان موقع یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت از طرف مصطفی یک بسته ای برای شما داریم کی می رسید منزل؟ گفتم دو ساعت دیگر. آن موقع احساس کردم که حتما قرار است ماندنش در سوریه طولانی تر شود می خواهند این خبر را به ما بدهند. چون مصطفی عادت داشت همیشه ماندنش را تمدید میکرد. بعد وقتی رسیدم خانه دیدم خیلی شلوغ است و فامیل جمع شدهاند، همانجا فهمیدم چه اتفاقی افتاده.. پرسیم مصطفی شهید شده؟ اول گفتند مجروح شده بعد که اصرار کردم خبر شهادتش را دادند... گفتم الان کجاست؟ گفتند پیکرش در محاصره مانده... منتظریم محاصره تمام بشود او را برگردانیم.. الان هم تنها آرزویم این است که مصطفی برگردد ...
خانم نعمتی ، همان روزی که پسر شما در سوریه شهید شد ، نیروهای داعشی در تهران هم عملیات تروریستی داشتند...
بله... میدانم که چندنفر از هموطنانم ما در این روز شهید شدند. من افتخار میکنم که پسرم در خاک سوریه به خاطر مبارزه با همین داعشی ها شهید شد. پسر من برای دفاع از اسلام رفت برای دفاع از مردم کشورمان رفت... اگر او و بقیه مدافعان حرم نروند، انگار فرصت حضور را به داعشی ها در خاک کشور خودمان دادهایم ....وقتی این خبر را شنیدم یاد آن حرف مصطفی افتادم که می گفت مادر اگر ما نرویم آنها به خاک ما وارد میشوند.
آقای صادقی شما چه نسبتی با شهید دارید؟
من پسرعموی ایشان هستم.
سیدمصطفی را بیشتر به چه خصوصیاتی اخلاقی ای میشناختید؟
روح مصطفی آرام و قرار نداشت، اصلا در زمان و مکان نمیگنجید، مصطفی ارشدش را تازه تمام کرده بود و برای ادامه تحصیل در دکترای خودش را آماده میکرد، بعنوان یک پدر مسئولیت های خودش را داشت، شاغل هم بود اما ذاتش طوری بود که همیشه دنبال حالت کمال بود، اصلا به وضعیت موجود رضایت نمیداد...از کار اداری ، از اینکه از صبح پشت میز اداره بنشیند و غروب هم به خانه برود خوشش نمیآمد، عاشق کارهای جهادی بود. یک بار به او زنگ زدم دیدم خیلی خوشحال است، گفتم خیر باشد مصطفی. گفت خیر است، اگر خدا عمری بدهد میخواهم یک راه خوبی را بروم.
از داوطلب شدنش برای اعزام به سوریه چیزی به شما گفت؟
بله...اهل پنهان کاری نبود، وقتی ماجرای داوطلب شدنش را با ما مطرح کرد اوائل همه مخالفت میکردیم،حتی دوبار از طریق آشناهایی که داشتیم جلوی اعزامش را گرفتیم. مثلا کاری میکردیم که در لیست اسمش عقب بیفتد. اما میگفت اگر ما نرویم حتما آنها میآیند و ما نباید اجازه بدهیم که این اتفاق بیفتد...یادم است همان موقعی که جلوی اعزامش را گرفته بودیم، به من زنگ زد و گفت: شما نمیدانی چه کسی مانع کار من میشود نمیگذارد من اعزام بشوم؟ من تا حالا باید اعزام میشدم. من هم به روی خودم نیاوردم ، اما همان موقع فهمیم که او تصمیم قطعی اش را گرفته است.
عکسی را که از ایشان و دخترانشان در اینترنت پخش شده دیدهاید؟
بله .. از همان روز که خبر شهادت را شنیدیم این عکس هم پخش شد...
میدانید عکس را چه کسی انداخته؟
بله...یکی از دوستان خانوادگیشان، وقتی سیدمصطفی میخواست به ماموریت برود این عکس را انداخته و لحظه خداحافظی دخترها با پدرشان است. دخترها خیلی پدرشان را دوست داشتند و خیلی سخت از او جدا میشدند...
مینا مولایی – جامجم آنلاین