گروه جهاد و مقاومت مشرق - از آن آدمهایی بوده که جوزده شد و رفت جبهه؛ جوی که یک بچه پنجم دبستانی را گرفت و کاری کرد زیر صندلی ماشین اعزام قایم شود تا به جنگ برسد. این را خودش میگوید ولی معتقد است اگرچه در ابتدا هیچ باور و اعتقادی پشت رفتنش به جبهه نبود اما آدمهایی که آنجا دید -آدمهایی که فقط دنبال نمره قبولی گرفتن از یک نفر بودند- او را در آن فضا ماندگار کرد؛ طوری که هیچ وقت نتوانست از این جو فاصله بگیرد و دور شود. و فاصله نگرفتن «محمد احمدیان» تا آنجا ادامه پیدا کرد که امروز نشانیاش را باید در اردوهای راهیان نور گرفت؛ در شلمچه و فکه و طلاییه...! احمدیان این روزها روایتگر روایت بچههایی شده است که میخواستند قصه جنگ بماند؛ چون باورشان این بود که این حرکت یک حرکت عاشورایی است. او روایت گری را انتقال احساسات زیبا، عاطفه، عشق و مهربانی این بچهها میداند و بس...؛ او معتقد است جنگ زیبایی نداشت که بخواهد روایت شود! البته ناگفته نماند احمدیان بعد از جنگ روزگاری را نیز در تفحصگذارند، در خاکی که بوی تک تک رفقایی را میداد که گمشان کرده بود. ماحصل نشستن روبروی محمد احمدیان و شنیدن حرفهای متفاوتش از جنگ، گفتوگویی نزدیک به دو ساعت شد؛ گفتوگویی که طعمش پر از حلاوت و شیرینی بود!
از کی عزم جبهه کردید؟
کلاس پنجم ابتداییام هنوز تمام نشده بود که هوس رفتن به جبهه به سرم زد. بدون تعارف دلیلش هم خدا نبود، چون من با آن سن و سال خدا و پیغمبر نمیفهمیدم. نه اینکه نفهمم، ولی باورم نبود. خدا آن موقع برای من فقط یک سری شنیدهها از دیگران بود. همین!
با این اوصاف چطور هوس رفتن به سرتان زد؟
شاید جوی که در مدرسه و حتی در شهر حاکم شده بود ما را هوایی و وسوسه کرد که برویم.
پس برای رفتن به جنگ جوگیر شدید!
(میخندد) بله؛ واقعا شوری عجیب در وجودم حاکم شده بود. ولولهای بود توی سرم. اما خب به دلیل کم بودن سن و کوتاه بودن قد، سپاه اعزامم نمیکرد.
خانواده چطور؟ آنها موافق بودند؟
خانواده هم مخالف بود. پدرم میگفت تو با این سن و سال به چه درد جبهه میخوری؟ چه کاری از دست تو برمیآید؟
و این تلاش برای رفتن به جبهه تا کی ادامه داشت؟
کلاس اول راهنمایی که رفتم فکر میکردم خیلی بزرگ شدم و توقع داشتم اعزامم کنند. گریه میکردم، ناله وزاری... میگفتم باید من را ببرید ولی قبول نمیکردند. تا اینکه به ذهنم رسید دست در شناسنامهام ببرم.
و دست در شناسنامه بردید؟
دست در شناسنامه بردم ولی فکر میکردم مشکل فقط سنم است. حواسم به قدم نبود! حتی نمیدانستم که برای دست بردن در شناسنامه مثلا عدد سال تولد را باید کم کنم تا سنم بیشتر شود، فکر میکردم اگر 48 بشود 49 ، سنم بیشتر میشود. تا این حد عقلم نمیرسید. از طرف دیگر به خاطر این که دست بردن در شناسنامه را کار خلاف میدانستم، نمیخواستم کسی را در جریان قرار بدهم.
و موفق شدید با دست بردن در شناسنامه راهی شوید؟
نه متاسفانه. بازهم نابلدی کار دستم داد. من دست در شناسنامهام بردم و دندانه هشت را گرد کردم شد هفت ولی حواسم به این نبود که سن به عدد هم در شناسنامه آمده است. خدا رحمت کند شهید صناعی را، مسوول اعزام منطقه برخوار اصفهان بود. تا شناسنامهام را دید، زد زیر خنده و گفت: «احمدیان میخوای خلاف کنی، حداقل درست خلاف کن.» تازه فهمیدم قصه چیست. به آقای صناعی اصرار کردم اجازه بدهد بروم. گفت چند روز دیگر اعزام مستقیم داریم. اگر شد ردت میکنم، اما قول نمیدهم.
آن موقع دقیقا چندسالتان بود؟
سیزده سالم نشده بود.
و بالاخره آن روز اعزام شدید؟
بله آن روز فرا رسید و ماشینها آمدند. قرار بود مستقیم بروند خوزستان. قبل از عملیات محرم سال 61 بود. آقای صناعی وقتی من را دید گفت نمیشود بروی، چون در این کاروان، فرمانده سپاه هم هست و نمیتوانم کاری برایت بکنم. خیلی گریه کردم تا اینکه نقشهای به ذهنم رسید. از یکی بچهها به نام آقای قاسمی مقداری پول قرض گرفتم و دویدم آن طرف خیابان، یک کیف از این کیفهای کوچکی که داخل هم جمع می شود را به عنوان ساک جبهه خریدم. بعد بدون اینکه کسی متوجه شود، سوار یکی از ماشینها و زیر صندلی قایم شدم. خیلی زمان برد تا کاروان اعزام شد. به خرم آباد که رسیدیم، سرمای زیاد و خستگی امانم را برید. طاقتم طاق شد. به ناچار از زیر صندلی بیرون آمدم آنهم بین دوپای فرمانده سپاه؛ «حاج آقا کاشانی»!
عکس العمل فرمانده چه بود وقتی شما را زیر صندلی دید؟
تا چشمش به من افتاد با عصبانیت گفت: «تو اینجا چکار می کنی؟» زدم زیر گریه و گفتم من هم میخواهم بیایم جبهه. من را هم ببرید.گفت اینجوری؟؟
قبول کردند؟
نه؛ تصمیم گرفتند وقتی رسیدند خوزستان، من را برگردانند. اما من زرنگی کردم و بعد از رسیدن به خوزستان، فرار کردم طوری که نتوانستند پیدایم کنند. از آنجا هم تلاش کردم و خودم را به جبهه رساندم و رزمنده شدم.
کجا خیالتان راحت شد که به جبهه رسیدید؟
داخل کاخ استانداری خوزستان. آن موقع نیروها از آنجا تقسیم میشدند. اول قرار شد من را بفرستند لشکر امام حسین(ع) ولی مخالفت کردم، چون میدانستم که آقای کاشانی همان فرماندهای که در ماشین بود، در لشکر امام حسین(ع) است و به محض دیدنم، من را بر میگرداند. البته این را هم بگویم که اسم من در لیست نبود و با گریه اسمم را بردم در فهرست اعزام.
گفتید نرفتید لشکر امام حسین(ع)...
رفتم لشکر 27 حضرت رسول(ص) تهران و از آنجا رزمنده شدم. البته بعد از مجروحیتم در عملیات محرم، وارد لشکر امام حسین(ع) شدم و تا پایان جنگ آنجا ماندم.
خب این رزمنده سیزده ساله کارش در جبهه چه بود؟
ابتدا که تک تیرانداز بودم، بعد کم کم شدم معاون دسته، بعد مسئول دسته، بعد معاون گروهان. خلاصه همین طور گذشت تا پایان جنگ. بیشتر نیروی پیاده بودم، یک مقطعی هم غواص در گردان یونس.
چه شد به تفحص رسیدید؟
ما زمان جنگ، در برخی از عملیاتها به دلیل عدم فتح، رفقای زیادی را از دست دادیم و جنازههایشان را جا گذاشتیم. همانهایی که با آنها زندگی کرده بودیم و بزرگ شده بودیم. برای همین بعد از جنگ، دغدغه اصلی ما برگرداندن پیکر رفقایمان بود.
از چه سالی کار تفحص را شروع کردید؟
سال 73 ماموریت 15 روزه برای این کار گرفتم ولی نمیدانم چه شد که تا سال 88 آنجا ماندگار شدم.
فکر میکنید چه چیزی شما را ماندگار کرد؟ هم در جنگ هم در تفحص؟
من ابتدای رفتنم به جنگ شعاری بود؛ باور و اعتقادی پشتش نداشت. من هنوز دین اسلام را با تمام وجود درک نکرده بودم و رفتم، چه برسد به اینکه بخواهم خودم را فدای دینم هم کنم. چرا؟ چون تنها دغدغه من بچه محصل در آن زمان، فقط و فقط گرفتن نمره خوب از معلمم بود. حالا همین آدم با این نگاه خودش را جایی میبیند که همه اطرافیان او تمام دغدغهشان تنها و تنها راضیکردن یک نفر است و آن یک نفر خداست. من این موضوع را با تمام وجود در جنگ درک کردم. آنجا همه فقط میخواستند از یک نفر نمره قبولی بگیرند، هدف قرب الهی بود. پس تو وقتی با چنین افرادی روبرو میشوی، دو راه بیشتر نداشتی یا اینکه باید از این جنگ فاصله بگیری یا اینکه بروی داخلشان. اگر جنست جنس اینها نبود، بدون شک باید فاصله میگرفتی.
و شما فاصله نگرفتید!
اینقدر این جمع خوشگل و دوست داشتنی بود که تو نمیتوانستی فاصله بگیری. تو بین بچههایی بوده که اغلب یک دست ندارند، یک پا ندارند، یک چشم ندارند ولی بازهم برگشتهاند. چرا؟ چون حلاوت آنجا را چشیده بودند و میدانستند چه اتفاقی آنجا در حال افتادن است. همین ها بود که نگاه من را تغییر داد و من را تا آخر جنگ ماندگار کرد.
مصداق عینی هم دارید از این تغییر نگاه؟
یادم هست اولین باری که مجروح شدم، همانجا قسم خوردم دیگر پایم را جبهه نگذارم. چرا؟ چون درد داشتم، تیر بخورد در استخوان و استخوان بشکند، درد دارد. برای همین عهد کرد پایم را جبهه نگذارم. ولی باور کنید همین آدم وقتی برگشت و دید شهر با تمام قشنگیهایش، یک بچه سیزده چهارده ساله را اغنا نمیکند، با عصا برگشت جبهه.
در تفحص چطور؟
در قضیه تفحص هم شما دنبال افرادی میگشتی که میدانستی جنسشان چه بود. همان بچههایی که دنبال راضی کردن یک نفر بودند. همانهایی که با آنها عمرت را سپری کرده بودی و اصلا نفس کشیدن و زندگی را از آنها یاد گرفته بودی. آدمهایی که خودشان را خرج کسی یا راهی کردند که ارزشش را داشت. ما در تفحص دنبال گمشدههایی بودیم که خودمان گمشان کرده بودیم. تاکید میکنم ما گم شان کردیم آنها ما را گم نکردند.
و ماندگاریتان در تفحص؟
ماندگاری ام در تفحص هم موضوع جدیدی نبود، همان دلیلی که من را در هشت سال جنگ، ماندگار کرد، در تفحص هم با همه سختیهایی از جنس خودش نگهم داشت. ما بیش از 50 نفر شهید در تفحص داریم. بیش از 200 نفر جانباز. میخواهم بگویم خطرات آنهم کمتر از جنگ نبود. غیر از گرما و سرما و سختیهای آن ولی خب حلاوتش بیشتر از ملامتش بود. حلاوتی که شما بعد از سالها یکی یکی رفقایت را پیدا کنی و دوباره ببینیشان.
حلاوت کدام بیشتر بود برایتان؟ جنگ یا تفحص؟
نمی توانم بگویم کدام بیشتر ولی خب شیرینی جنگ چیز دیگری بود.
تفحص با جنگ چقدر تفاوت داشت؟
خیلی! زمان جنگ ما داشتیم با این بچهها زندگی میکردیم و هر لحظه میدانستیم که از یک گردان بیش از 300 نفره، 100 نفرشان حداقل یک ماه یا دوماه دیگر نیستند. و بدتر این که مشخص نبود کدامشان قرار است، نباشند. لذا به افرادی که لایقش بودند، عشق می ورزیدیم. تفحص اما جنسش فرق دارد. جنگ زندگی عاشقانه بود اما تفحص سوختن عاشقانه. این که داری دنبال چه کسی میگردی، مصیبت بود. مرور آن خاطرات خودش درد داشت، هرچند دردی که تو را با سوختن به خدا میرساند.
و بعد از تفحص به روایتگری جنگ رسیدید؟!
بله؛ سال 74 بود که برای اولین بار به عنوان راوی در اردوهای راهیان نور میکروفن به دست گرفتم.
چه انگیزهای از روایتگری جنگ داشتید آنهم در راهیان نور؟
نمیدانم قصه کانال «کمیل» را شنیدهاید یا نه. زمان جنگ تعدادی از بچه رزمندهها در این کانال محاصره میشوند به طوری که امکان فرار هم نداشتند چون دشمن عقبه آنها را هم بسته بوده است. نه آبی، نه غذایی و نه امکاناتی....در این وضعیت فکر میکنید اگر ما بودیم، چه میکردیم؟ یکی از این بچهها در آن لحظات که هیچ کسی خبر ندارد چه اتفاقی در کانال کمیل افتاده است، کار عجیبی کرده که فکر کنم دلیل اصلی اینکه من میکروفون دست گرفتم، همین باشد. او روی کاغذی نوشته بود: «ما پنج روز است در محاصرهایم، آب تمام شده، غذا تمام شده، بچهها همه از تشنگی هلاک شدهاند، جز شهدا که آرام گوشهای آرمیدهاند. سلام ما را به امام برسانید و بگویید ما مظلومانه جنگیدیم و حسینوار شهید شدیم...» ببینید گفتند «سلام ما را به امام برسانید و بگویید...»، این یعنی که آنها دغدغه داشتهاند که این قصه عاشورایی و حرکت حسینی بچههای کانال کمیل بماند.
ما بچه اصفهان هستیم. چند نفرمان شهید اسدی را میشناسیم؟ شهیدی که شب عملیات خیبر، نوار واکمن را توی جیبش میگذارد و میرود جلو. تا از لحظه حرکت تا لحظه تیر خوردن و لحظه جان دادن و یا زهراها و یاحسینها و یا صاحبالزمانها گفتنش در لحظات آخر همه ثبت شود. و عجیبتر از این قصه، لحظاتی که در حال جان دادن است، رزمندهای را صدا میزند و از او میخواهد بیاید و واکمن را از جیبش بردارد. آیا این آدم نمیتوانست هزار وصیت دیگر به او بکند؟ چرا میگوید ضبط من را بردارد. چون میخواهد این قصه بماند.
پس حضور شما در راهیان نور در راستای همان «ماندن» حرکت میکند!
حرفم این است که این بچهها میخواستند قصه جنگ بماند؛ چون باورشان این بود که این حرکت یک حرکت عاشورایی است. به عقیده من مرور این خاطرات و رشادتهای این بچههای عاشورایی، این اسلام و انقلاب را زنده نگه میدارد. همان طور که امام خمینی(ره) هم گفت که این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است. پس ما اول باید از امام درس بگیریم و دوم اینکه ما به این شهدا دینی داریم؛ آنها خواستند این قصه جنگ سینه به سینه بگردد.
اصلا روایتگری جنگ یعنی چه؟
یعنی روایت اتفاقاتی که امروز به ما آرامش میدهد. جوانان امروز ما باید بدانند نسلی که من بازمانده از آن نسلم، عاشقترین نسل بود، مهربانترین نسل بود. ما خیلی قربان صدقه هم میرویم ولی ته آن تعارف است. آن نسل، نسلی بود که اگر گفت قربانت بروم، نشان داد و قربانت هم رفت. بدون اینکه صدایش را کسی بشنود. من فکر میکنم روایت گری یعنی انتقال آن احساسات زیبا، آن عاطفه، آن عشق، آن مهربانی در جامعه امروز ما... وگرنه جنگ که زیبایی نداشت، خون بود، داغ بود، درد بود.
راهیان نور دنبال چیست؟
راهیان نور آمده است تا سبک زندگی شهدا و اتفاقات قشنگی که آن بچهها -که به عقیده من معجزه قرن بودند- رقم زدند را به تصویر بکشد. این که یک عدهای بودند از شهرشان، آرامششان، رختخوابشان و لذتهای جوانیشان دل کندند و آمدند در بیابانی که گرمای آن، پشههای آن و از همه مهتر جنگ آن، کشنده است. بچههایی که در کنار همه این خطرات، سبک زندگی نوینی را ابداع کردند؛ سبک زندگی که تو در هرجای آن خدا را ببینی. سبک زندگی که در آن فرمانده با نیروی عادی یک جا میخوابد، یک جور زندگی میکند، یک غذا را میخورد و ...! جامعه امروز ما به شدت این الگوها نیاز دارد و متاسفانه از آن فاصله گرفتهاست. راهیان نور آمده تا اینها را زنده و نسل به نسل منتقل کند.
به عقیده شما راهیانِ راهیان نور آدمهای خاصی هستند؟
به نظر من شهدا همه را دعوت میکنند و همه دلها را به سمت خود میکشانند. در این قصه شکی ندارم. ولی خب مساله این است که بعضیها به این دعوت لبیک میگویند؛ بعضیها لبیک نمیگویند وگرنه شهدا اهل سوا کردن نیستند، همانطور که در وصیتنامههایشان، حرف همه آنها این بود که ما رفتیم تا اسلام، قرآن، عزت، شرف و ناموس بماند. نیامدند بگویند ما برای فلان قشر یا فلان دسته رفتیم. شهدا به همه نگاه میکنند، فقط بعضیها حواسمان نیست یا بهتر بگویم، حال لبیک گفتن نداریم.
بیشتر چه طیف آدمهایی را در راهیان نور میبینید؟
به عقیده من سه دسته آدم به راهیان نور میآیند. دسته اول کسانی هستند که میروند راهیان نور تا فقط خوش باشند، بعد هم که برمیگردند، محمد همان محمد است و زهرا همان زهرا. دسته دوم آدمهایی هستند که کمی دردشان میآید و محزون هم میشوند. ای وای کور بشم؛ آخ چه جایی؛ آخ آخ این بیابان و ...! اینها آدم هایی هستند که وقتی برگردند داخل شهرشان، چند وقتی ذهنشان درگیراست ولی به مرور یادشان میرود. اما دسته سوم که احتمال دارد هیچ آشنایی با جنگ نداشته و حتی میتواند قشر غیرمذهبی هم باشد. این دسته گمشده دارند، میآیند راهیان نور تا به آرامش برسد. این افراد متحول شده به شهرشان بازمیگردند. برای این افراد راهیان نور، تنها بازدید از مناطق جنگی نیست، همهاش فرهنگ است که دارد یک تفکر را میسازد و احیا میکند.
و اتفاقات قشنگ هم در راهیان نور زیاد دیده میشود؛ حالهای متحول شده!
بله، خوشبختانه اتفاقات خوب و خوشگل و حتی دور از انتظار فراوانی در راهیاننور در حال افتادن است. تعبیر ما این است که راهیان نور یک «بله برون» است؛ شهدا مردم را میکشند آنجا و از آنها بله میگیرند. دختری چند وقت پیش آمده بود راهیان نور. فقط یک جمله نوشت که من را دیوانه کرد. «به نام خدا. شیدا آمدم؛ فاطمه برمیگردم.» چه کسی میتواند روی این جمله ساعتها تفسیر بنویسد؟ ما اینها را دیدیم که میکروفون را دست گرفتیم. تحولی که راهیان نور به وجود آورده فراتر از ملی است و حتی نگاه آدمهایی از آن طرف دنیا را هم تغییر داده است. ما امروز مونیکا لهستانی را داریم که میآید طلاییه و وقتی قصه این بچهها را میشنود میگوید تا کسی نیاید به من بگوید اینجا جنسش چه هست، من بلند نمیشوم. میگوید من دنیا را گشتهام، همه قشنگیهای دنیا را دیدهام اما اینجا یک چیز دیگر است. حالا طلاییه کجا هست؟ یک بیابان شوره زار. جایی که این دختر میآید شهادتین میگوید و مسلمان میشود.
طیف سومی که گفتید چقدر در راهیان نور دیده میشوند؟
بگذارید خاطره قشنگی را برای شما بگویم. خودم با این خاطره خیلی صفا میکنم، امیدوارم به کسی برنخورد. خدا رحمت کند شهید حاج علی باقری را،روحش شاد، فرمانده گردان ما بود. میگفت بچهها بهشت خدا خیلی بزرگ است. خیلیها داخل بهشت میشوند اما باید قد بکشند تا پیغمبر و اولادش را ببینند اما بعضی هم میتوانند زانو به زانو آنها بنشینند. در مورد راهیان نور هم خیلیها میآیند اما تعداد محدودی میتوانند زانو به زانوی شهدا بنشینند. خیلی ها میآیند راهیان نور تا عاقبت به خیر شوند ولی فرق هست بین عاقبت به خیری که بخواهی قد بکشی کسی را ببینی تا اینکه بخواهی زانو به زانو بنشینی کنار شهدا بنشینی.
کجای این مناطق روایتگریاش برایتان سختتر است؟
هرجایی سختی خودش را دارد. چون من هر منطقهای یک رفیقی را از دست دادهام که برایم عزیز بودهاند.
این قصه روایتگری، برای آقای احمدیان تکراری نشده است؟
من برخی مواقع، دو ماه پشت سر هم، خانوادهام را نمیبینم. بعضیها میپرسند خسته نشدی؟ میگویم چرا خسته شدم. اما نه از دیدن اینجا، از ماندن خسته شدهام، از فاصلهای که بین ما و رفقایمان افتاد.
اولین تصویری که با شنیدن این کلمات به ذهنتان خطور می کند، چیست؟
شلمچه: اگر جبهههای جنوبکربلاست، شلمچه گودی قتلگاه آن است؛ طلاییه: حرم حضرت اباالفضل(ع)؛ پاسگاه زید: بین الحرمین؛ جایی مابین طلاییه و شلمچه؛ اروند: فرات فرات فرات؛ دوکوهه: دوکوهه در کنار شهرک دارخویین معنا دارد... جایی که بوی زندگی میدهد. اولین قرار عاشقی بچه رزمندهها با خدا؛ مجنون: مجنون سرای همت؛ فکه: به تعبیر شهید پازوکی عرفات عشق؛ هویزه: هر کس میخواهد هویتش حفظ شود با قرآن باشد مثل شهید علمالهدی؛ شرهانی: نقطهای که با اصفهانیها گره خورده است. عظمت عملیات محرم و به قول شهید علیرضا غلامی؛ مسوول تفحص لشکر امام حسین، قبرستان بقیع؛ دویرج: رودخانهای نامرد که حسرت پرواز را به دل خیلیها گذاشت و البته باعث پرواز خیلیها شد.
به نظر شما هرکسی رفت راهیان نور، باید متحول شده برگردد؟
نه قرار نیست هر کسی رفت راهیان نور و برگشت حتما یک عارف بالله شود. خیلیها میروند تا فقط به شهدا بگویند ممنون که به خاطر ما رفتید که خود این خیلی بزرگ و باارزش است. نفس حضور خیلیها در راهیان نور این است که بچهها متشکریم. هنر راوی هم این است که تحول را در وجود زائر ببینید، نه فقط اشک را. سوزاندن دل که هنر نیست، اینکه بتوانی دلی را احیا کنی و بسازیاش و به او آن قدر جرات بدهی که توان نه گفتن به گناه را پیدا کند، آن مهم است.
یک آرزوی خوب برای راهیان نور...
راهیان نور کوچک ترین حرکت است برای رفتن به سمت و سوی مقتل شهدا و تقدیر و تشکر از آنها. من از ته قلبم امیدوارم که این حرکت مقدس راهیان نور منتج به آنجایی شود که دل های ما و سمت و سوی خواسته هایمان به سمت آدمهایی برود که حتی به اندازه یک قاشق شکر حق کسی را نخوردند و جانشان را بی منت تقدیم ما کردند.
* زینب تاجالدین / اصفهان زیبا