گروه جهاد و مقاومت مشرق: «مجید جلالی» متولد سال 1343 است. وی با آغاز جنگ تحمیلی شوق حضور در جبهه های نبرد را در خود احساس کرد و به جمع نیروهای لشکر 31 عاشورا پیوست و اولین بار در عملیات والفجر مقدماتی حاضر شد.
آخرین نفری بودم که با چهار گردان خداحافظی کردم. با رفتن این گردانها سکوت حاکم شد. تیمم کردم، تا نماز بخوانم. قصد اقامه نماز را داشتم، که یک آرپیجی زن حدود 50 ساله به نام «شکرالله احمدی» از اهالی شهرستان گرمی، به سمتم آمد و گفت: «در این مکان نماز را اقامه نکن. در چاله ما نماز بخوان. از کادر گردان تنها شما ماندهاید.»
نماز را خواندم. کمک بیسیمچی گروهان آمد و گفت: «برادر جلالی! من در خدمت هستم.» چند برگ از یک روزنامه عراقی را که در دست داشت، بر زمین انداخت، تا بنشینیم. بغض گلویم را گرفت. در دل گفتم دیگر کسی نمانده که با وی صحبت کنم.
حدود ساعت 22 شهید «حمید باکری» و «یعقوب آذرآبادگان» به خط آمدند. شهید باکری با بیسیم با فرمانده گردان امام حسین (ع) تماس گرفت. صدای گفتوگو در بیسیم به گوش میرسید.
حمید: «سلام مشت عباد! خسته نباشید. چه خبر؟»
مشت عباد با صدای آرام: «سلام حمید جان! در مسیر هستیم و فعلا خبری نیست.»
حمید: «انشاالله. مشت عباد امشب بزنید به پیشانی صدام.»
مشت عباد: «انشاءالله با یاری خداوند.»
ارتباط تمام شد. حمید، یعقوب، من و یک نفر دیگر در کنار هم نشسته بودیم. شهید باکری پرسید: «اوضاع چطور است؟ چند نفر دارید؟» پاسخ دادم: «پشت پد همه با هم یک دسته نیرو هم نیستیم و هیچ مهماتی هم نداریم.» گفت: «امروز گردان علی اصغر (ع) جهاد بزرگی کرد؛ ولی دیگر ماموریت شما تمام شده است. صبح برمیگردید. فقط جلوی شما سه تانک قرار دارد. ممکن است صبح مزاحمتان بشوند. یک ساعت دیگر 10 نفر را بفرست، تا تانکها را منهدم کنند. خودت هم نرو.» گفتم: «حمیدآقا هیچکس رمق ندارد و مهمات هم نداریم.» یعقوب عصبانی شد و گفت: «آقا مجید! ما پاسداریمها.» حمید باکری پاسخ داد: «ما هم خسته و بیخوابیم؛ ولی بهتر است این کار صورت گیرد.» از حمید خجالت کشیدم؛ ولی به یعقوب گفتم: «درد و خونریزی امانم را بریده است. به اورژانس میروم، یک مسکن تزریق میکنم و برمیگردم.» یعقوب گفت: «کدام بیمارستان؟ اورژانسی نیست. ارتباط با عقبه وصل نشده است و فقط قایقها با طی مسافت طولانی، اندکی امکانات آوردند و تعدادی مجروح بردند.» شهید باکری و یعقوب از ما جدا شدند.
در تاریکی محض به دنبال شخصی بودم که بتواند ماموریت (انهدام تانک) را انجام میدهد. کسی را پیدا نکردم؛ ناچار از «عزیز غلامپور» بسیجی جوان و پیک گروهان خواستم این ماموریت را انجام دهد.
از سه گروهان، 10 نفر آرپیجی زن با مهمات جمعآوری کردم، که با یک بیسیمچی مامور انهدام سه تانک شدند. سفارش کردم که هزار قدم گام بردارند و در صورتی که تانک را مشاهده کردند، منهدم کنند و در صورتی که خبری نبود، بازگردند.
ساعت 23 عزیز غلامپور حرکت کرد. عزیز جوان تحصیلکرده و با هوشی بود. بعد از رفتن او یک برگ روزنامه عراقی در چاله گذاشتم و روی زمین نمدار نشستم. خیلی نگران بودم. میدانستم بیسیمی که او برده به هیچ دردی نخواهد خورد؛ چون اگر درخواستی هم میکرد چیزی برای کمک به او نداشتیم. بعد از یک ساعت عزیز به همراه بچهها سالم برگشت و گفت: برادر جلالی! شما گفتی هزار قدم؛ من 500 قدم هم بیشتر رفتم و از روی سه پد گذشتم و طول و عرض آن را بازرسی کردم؛ اما هیچ چیزی نبود، جلو خالیِ خالی است.
جای تعجب داشت که دشمن دیشب با دیدن چهار گردان عقب کشیده بود. به نیروها خسته نباشید گفتم و عزیز را فرستادم تا استراحت کند. خیالم آسوده شد که صبح مشکلی نخواهیم داشت. «به طاهر عباس نیا» گفتم چند نگهبان بگذارد. روی روزنامه نشسته بودم که خوابم گرفت، ساعتی بعد از سرما و درد شدید دستم بیدار شدم. طاهر گفت: «آقا مهدی باکری آمده بود. سوال پرسید بچه هایی که جلو رفته بودند، برگشتند؟ عرض کردم بله؛ چیزی جلو نبوده. اجازه بدهید جلالی را صدا کنم.» آقا مهدی گفت: نیازی نیست. بگذارید کمی استراحت کند. گردان علی اصغر (ع) امروز کار بزرگی کرده است. به امید خدا تا صبح جاده طلاییه باز میشود و اول وقت تویوتاها و آمبولانسها میآیند که رزمنده ها را تخلیه کنند. بعد هم آقا مهدی تا آخر پد رفت و وضعیت را دید و برگشت.»
من ناراحت شدم که چرا نتوانستم آقا مهدی را ببینم. هوا کم کم داشت روشن می شد. با تیمم نماز صبح را خواندم. اصلا حالم خوب نبود. تعدادی از مجروحین که قدرت حرکت داشتند دیشب خود را به پشت پل رسانده بودند. من با دوربین مسیر جاده سمت چپ را نگاه میکردم، تا ببینم چه زمانی ماشینها از راه میرسند. هرچه منتظر شدم خبری نشد. دیروز صبح وقتی آمدیم، گردان کامل بود؛ ولی الان چه؟! چقدر از دوستانمان شهید و چقدر دیگر زخمی شدند. «نادر ابراهیمی» اهل میانه، آرپیجیزن دسته یک و نوجوان شیردل «کریم شه منظر» هم اهل تبریز، شهید شده بودند. از چهار گردانی که رفته بودند، خبری نداشتم. هنوز خورشید نزده بود که صدای تیراندازی عراقیها شروع شد. تیر دوشکا و خمپاره بود که به سمت ما میآمد. از بالای پد نگاه کردم، عراقیها پاتک را شروع کردند. اینبار شدیدتر از دیروز. «ناصر مهدیزاده» را بعد از اینکه دیشب ندیده بودم، دیدم و از دیدنش خوشحال شدم. آمد پیش نیروها و داد زد: «بلند شوید، هر کسی هرچه دارد آماده کند». البته نفرات زیادی نبودند. با شروع پاتک، حمید باکری تنهایی خود را به خط رساند.
حرکت تانکها به سمت گردان دست خالی علی اصغر (ع)
ساعت حدود هفت صبح پنجم اسفند 62 زمانی که ما منتظر باز شدن جاده طلاییه و آمدن خودروها بودیم، تانکهای عراقی به سوی گردان علی اصغر(ع) میآمدند. آقا حمید تنهایی به خط آمد و گفت مجروحین را به پشت پل ببرید. من کاملا گیج شده بودم. یعنی چه؟ چه شده؟ پس آمبولانسهایی که گفته بودند قرار است بیاید چه میشود؟ چه اتفاقی برای آن چهار گردان دیگر افتاده است؟
در حالی که خودم نیز مجروح بودم، آرام به مجروحین گفتم خود را عقب بکشند. «محمد فرجام» معاون گروهان 2 حال خیلی بدی داشت و از ناحیه سینه و شکم درد میکشید. زیر بغلش را گرفتم و با هم به پشت پل آمدیم. دیگر کاری از دست کسی برنمیآمد. هر کسی توان داشت خود را تا پل که فاصله ای حدود 200 متر داشت عقب می کشید. دقیقا زمانی که همه سعی میکردند در زیر آتش شدید و بیامان عراقیها خود را به سمت پل بکشند «جواد زنجانی» را دیدم که با مقدار اندکی مهمات به سمت خط میرفت. خواستم دوباره برگردم، تا شاید کسی دیگر را هم بتوانم عقب بکشم؛ ولی آتش شدید منطقه و زخمی و بیرمقی خودم دیگر اجازه برگشت نمیداد.
آخرین نگاه به خط و آخرین نگاه به دوستان جا مانده کردم. چقدر سخت بود. آتش شدید دشمن از پد تا پل میریخت و افراد برای مقابله هیچ چیزی نداشتند. هر کس توانست خود را به عقب کشید. پشت پد شهدا و مجروحینی که قادر به حرکت نبودند جا ماندند. عراقیهای تازه نفس که عقبه داشتند، کاملا مجهز بودند. زود خط ما را گرفتند؛ ولی هنوز به سمت پل حرکت نمیکردند. هر کس سالم مانده بود، همراه حمید باکری پشت پل شحیطاط مقاومت میکرد. (ساعتها بعد در همین مکان حمید باکری هم شهید شد؛ البته فردای آن روز با تغییر محور اصلی عملیات از طلاییه به سمت جزایر و فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر لزوم حفظ جزایر مجنون، امکانات و پشتیبانیهای لازم رسید و رزمندگان توانستند تا اواخر جنگ جزایر مجنون را حفظ کنند.) با فرجام در داخل یک کانال افتادیم، در حال برگشت به عقب، مجروحین دیگری هم در مسیر بودند. بعد از پل، خط بچههای لشکر هشت نجف رار داشت. بر خلاف ما که رو به غرب قرار گرفته بودیم، آنها رو به جنوب و کنار جاده بودند. جالب اینکه بعد از پل سکوت کامل حاکم بود و خط نجف، وانت، جیپ و آمبولانس داشت.
جمله آخر شهید امن الهی تمام عمر در گوشم میماند
با پای پیاده و سوالهایی که ذهنم را مشغول کرده بود، مسیری نسبتا طولانی را طی کردیم و به سایت بالگردها رسیدیم. خیلی شلوغ بود؛ اما ما را سوار کردند. به اورژانس آمدیم، وقتی که بالگرد در ارتفاع خیلی پایین از روی نیهای هور رد میشد، به یاد قولی که به بیسیمچی مجروح «فرض اله امن الهی» اهل مرند داده بودم، افتادم. گفته بود برادر جلالی! من را اینجا جا نگذارید. جمله ای که از اسفند سال 62 هر روز با قیافه اش جلوی چشمم میآید و تا به امروز بسیار آزارم داده است. هیچگاه هم دیگر نتوانستم خبری از او بدست بیاورم. خدایا! تو شاهدی تمام رزمندگان گردان علی اصغر(ع) تا آخرین فشنگ و توان در مقابل دشمن ایستادند. در بیمارستان صحرایی با دیدن سایر مجروحین متوجه شدم دیشب خط لشکر حضرت رسول (ص) با مقاومت عراقیها روبرو شده و جاده باز نشده است.
مثل ابوالفضل (ع) میجنگند و مثل امام حسین (ع) شهید میشوند
با بالگرد به بیمارستان رفتیم و سپس با قطار راهی اراک شدیم. از فرجام در همان اورژانس جدا شدم. چند نفر از بچههای زخمی گردان هم در قطار بودند. یکی از نیروهایی که به بیسیم ارتباطی چهار گردان دسترسی داشت، تعریف میکرد فرمانده گردان امام حسین (ع) به آقا مهدی گفت: «بچهها مثل ابوالفضل (ع) میجنگند و مثل امام حسین (ع) شهید میشوند». دقایقی بعد صدای او هم قطع شد. بیسیمچیهای شجاع گردانها اسم بچههایی را که عراقیها اسیر می کردند، می گفتند تا ثبت و از صلیب سرخ پیگیری کنند.
در آخر فرمانده گردان امام حسین (ع) گفت: «سلام ما را به امام خمینی (ره) برسانید و بگویید همانگونه که دستور داده بودید بسیجیانت حسین وار جنگیدند.» در این لحظه فرکانسها بههم خورد و باقیمانده بچه ها را به اسارت بردند. یکی از نیروهای لشکر حضرت رسول (ص) گفت: «حاج همت از فرمانده گردان های خود می خواست خط را نگه دارند. گردانها خط را میگرفتند؛ ولی در کمترین زمان سازمان رزمی خود را از دست میدادند.»
شهید باکری گردانهای امام حسین (ع)، ابوالفضل (ع)، علی اکبر(ع) و علی اصغر (ع) خود را با بهترین و مجربترین نیروها به میدان فرستاده بود. جوانانی که نه یک خانواده، بلکه یک طایفه چشم به راه بازگشتشان بودند، در اطاعت از امام خود در میدانی که سه روز اول عملیات نه پشتیبانی هوایی داشت، نه در برد آتش توپخانه و کاتیوشا قرار داشت و نه برای تدارکات و بهداری بدون جاده پشتیبانی امکان آمدن بود، با دشمن تا دندان مسلح میجنگیدند. فرزندان با غیرت این سرزمین به عهدی که بسته بودند وفادار ماندند.
چند روز بعد از اراک به تهران و با چند روز فاصله به اردبیل آمدیم. مدتی هر روز افرادی به درب منزل ما میآمدند و سراغ بچه هایشان را میگرفتند، که غالبا از گردان ما نبودند. مدتی بعد حالم بهتر شد؛ ولی با خود عهد کردم دیگر هیچوقت مسئولیت نیرو را نپذیرم. پس از یک سال دوباره به لشکر برگشتم. علیرغم اصرار پرسنلی لشکر و سایر فرماندهان، عذرخواهی کردم و مسئولیت نیرو را نپذیرفتم. به گردانهای قاسم (ع) و صاحب الزمان (عج) رفتم و به عنوان یک رزمنده آزاد در خدمت دستورات فرماندهان بودم.
امروز یکی از آرزوهایم این است که یک بار دیگر به منطقه کنار پل شحیطاط و منطقه عملیات خیبر بروم و دوباره آنجا را ببینم.
به مناسبت فرارسیدن سالروز عملیات خیبر، خبرگزاری دفاع مقدس گفتوگوهایی را با رزمندگان حاضر در این عملیات انجام داده است. از این رو پای سخنان «مجید جلالی» از رزمندگان لشکر عاشورا نشستیم. جلالی در این عملیات فرماندهی گروهان 3 انصارالمهدی (عج) را بر عهده داشت. در بخش نخست گفتوگو با این پیشکسوت دفاع مقدس، به نحوه آموزش نیروها و آمادگی گردان برای حضور در عملیات و در بخش دوم به چگونگی آغاز عملیات اشاره شد.
نماز را خواندم. کمک بیسیمچی گروهان آمد و گفت: «برادر جلالی! من در خدمت هستم.» چند برگ از یک روزنامه عراقی را که در دست داشت، بر زمین انداخت، تا بنشینیم. بغض گلویم را گرفت. در دل گفتم دیگر کسی نمانده که با وی صحبت کنم.
حدود ساعت 22 شهید «حمید باکری» و «یعقوب آذرآبادگان» به خط آمدند. شهید باکری با بیسیم با فرمانده گردان امام حسین (ع) تماس گرفت. صدای گفتوگو در بیسیم به گوش میرسید.
حمید: «سلام مشت عباد! خسته نباشید. چه خبر؟»
مشت عباد با صدای آرام: «سلام حمید جان! در مسیر هستیم و فعلا خبری نیست.»
حمید: «انشاالله. مشت عباد امشب بزنید به پیشانی صدام.»
مشت عباد: «انشاءالله با یاری خداوند.»
ارتباط تمام شد. حمید، یعقوب، من و یک نفر دیگر در کنار هم نشسته بودیم. شهید باکری پرسید: «اوضاع چطور است؟ چند نفر دارید؟» پاسخ دادم: «پشت پد همه با هم یک دسته نیرو هم نیستیم و هیچ مهماتی هم نداریم.» گفت: «امروز گردان علی اصغر (ع) جهاد بزرگی کرد؛ ولی دیگر ماموریت شما تمام شده است. صبح برمیگردید. فقط جلوی شما سه تانک قرار دارد. ممکن است صبح مزاحمتان بشوند. یک ساعت دیگر 10 نفر را بفرست، تا تانکها را منهدم کنند. خودت هم نرو.» گفتم: «حمیدآقا هیچکس رمق ندارد و مهمات هم نداریم.» یعقوب عصبانی شد و گفت: «آقا مجید! ما پاسداریمها.» حمید باکری پاسخ داد: «ما هم خسته و بیخوابیم؛ ولی بهتر است این کار صورت گیرد.» از حمید خجالت کشیدم؛ ولی به یعقوب گفتم: «درد و خونریزی امانم را بریده است. به اورژانس میروم، یک مسکن تزریق میکنم و برمیگردم.» یعقوب گفت: «کدام بیمارستان؟ اورژانسی نیست. ارتباط با عقبه وصل نشده است و فقط قایقها با طی مسافت طولانی، اندکی امکانات آوردند و تعدادی مجروح بردند.» شهید باکری و یعقوب از ما جدا شدند.
در تاریکی محض به دنبال شخصی بودم که بتواند ماموریت (انهدام تانک) را انجام میدهد. کسی را پیدا نکردم؛ ناچار از «عزیز غلامپور» بسیجی جوان و پیک گروهان خواستم این ماموریت را انجام دهد.
از سه گروهان، 10 نفر آرپیجی زن با مهمات جمعآوری کردم، که با یک بیسیمچی مامور انهدام سه تانک شدند. سفارش کردم که هزار قدم گام بردارند و در صورتی که تانک را مشاهده کردند، منهدم کنند و در صورتی که خبری نبود، بازگردند.
ساعت 23 عزیز غلامپور حرکت کرد. عزیز جوان تحصیلکرده و با هوشی بود. بعد از رفتن او یک برگ روزنامه عراقی در چاله گذاشتم و روی زمین نمدار نشستم. خیلی نگران بودم. میدانستم بیسیمی که او برده به هیچ دردی نخواهد خورد؛ چون اگر درخواستی هم میکرد چیزی برای کمک به او نداشتیم. بعد از یک ساعت عزیز به همراه بچهها سالم برگشت و گفت: برادر جلالی! شما گفتی هزار قدم؛ من 500 قدم هم بیشتر رفتم و از روی سه پد گذشتم و طول و عرض آن را بازرسی کردم؛ اما هیچ چیزی نبود، جلو خالیِ خالی است.
جای تعجب داشت که دشمن دیشب با دیدن چهار گردان عقب کشیده بود. به نیروها خسته نباشید گفتم و عزیز را فرستادم تا استراحت کند. خیالم آسوده شد که صبح مشکلی نخواهیم داشت. «به طاهر عباس نیا» گفتم چند نگهبان بگذارد. روی روزنامه نشسته بودم که خوابم گرفت، ساعتی بعد از سرما و درد شدید دستم بیدار شدم. طاهر گفت: «آقا مهدی باکری آمده بود. سوال پرسید بچه هایی که جلو رفته بودند، برگشتند؟ عرض کردم بله؛ چیزی جلو نبوده. اجازه بدهید جلالی را صدا کنم.» آقا مهدی گفت: نیازی نیست. بگذارید کمی استراحت کند. گردان علی اصغر (ع) امروز کار بزرگی کرده است. به امید خدا تا صبح جاده طلاییه باز میشود و اول وقت تویوتاها و آمبولانسها میآیند که رزمنده ها را تخلیه کنند. بعد هم آقا مهدی تا آخر پد رفت و وضعیت را دید و برگشت.»
حرکت تانکها به سمت گردان دست خالی علی اصغر (ع)
ساعت حدود هفت صبح پنجم اسفند 62 زمانی که ما منتظر باز شدن جاده طلاییه و آمدن خودروها بودیم، تانکهای عراقی به سوی گردان علی اصغر(ع) میآمدند. آقا حمید تنهایی به خط آمد و گفت مجروحین را به پشت پل ببرید. من کاملا گیج شده بودم. یعنی چه؟ چه شده؟ پس آمبولانسهایی که گفته بودند قرار است بیاید چه میشود؟ چه اتفاقی برای آن چهار گردان دیگر افتاده است؟
در حالی که خودم نیز مجروح بودم، آرام به مجروحین گفتم خود را عقب بکشند. «محمد فرجام» معاون گروهان 2 حال خیلی بدی داشت و از ناحیه سینه و شکم درد میکشید. زیر بغلش را گرفتم و با هم به پشت پل آمدیم. دیگر کاری از دست کسی برنمیآمد. هر کسی توان داشت خود را تا پل که فاصله ای حدود 200 متر داشت عقب می کشید. دقیقا زمانی که همه سعی میکردند در زیر آتش شدید و بیامان عراقیها خود را به سمت پل بکشند «جواد زنجانی» را دیدم که با مقدار اندکی مهمات به سمت خط میرفت. خواستم دوباره برگردم، تا شاید کسی دیگر را هم بتوانم عقب بکشم؛ ولی آتش شدید منطقه و زخمی و بیرمقی خودم دیگر اجازه برگشت نمیداد.
آخرین نگاه به خط و آخرین نگاه به دوستان جا مانده کردم. چقدر سخت بود. آتش شدید دشمن از پد تا پل میریخت و افراد برای مقابله هیچ چیزی نداشتند. هر کس توانست خود را به عقب کشید. پشت پد شهدا و مجروحینی که قادر به حرکت نبودند جا ماندند. عراقیهای تازه نفس که عقبه داشتند، کاملا مجهز بودند. زود خط ما را گرفتند؛ ولی هنوز به سمت پل حرکت نمیکردند. هر کس سالم مانده بود، همراه حمید باکری پشت پل شحیطاط مقاومت میکرد. (ساعتها بعد در همین مکان حمید باکری هم شهید شد؛ البته فردای آن روز با تغییر محور اصلی عملیات از طلاییه به سمت جزایر و فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر لزوم حفظ جزایر مجنون، امکانات و پشتیبانیهای لازم رسید و رزمندگان توانستند تا اواخر جنگ جزایر مجنون را حفظ کنند.) با فرجام در داخل یک کانال افتادیم، در حال برگشت به عقب، مجروحین دیگری هم در مسیر بودند. بعد از پل، خط بچههای لشکر هشت نجف رار داشت. بر خلاف ما که رو به غرب قرار گرفته بودیم، آنها رو به جنوب و کنار جاده بودند. جالب اینکه بعد از پل سکوت کامل حاکم بود و خط نجف، وانت، جیپ و آمبولانس داشت.
جمله آخر شهید امن الهی تمام عمر در گوشم میماند
با پای پیاده و سوالهایی که ذهنم را مشغول کرده بود، مسیری نسبتا طولانی را طی کردیم و به سایت بالگردها رسیدیم. خیلی شلوغ بود؛ اما ما را سوار کردند. به اورژانس آمدیم، وقتی که بالگرد در ارتفاع خیلی پایین از روی نیهای هور رد میشد، به یاد قولی که به بیسیمچی مجروح «فرض اله امن الهی» اهل مرند داده بودم، افتادم. گفته بود برادر جلالی! من را اینجا جا نگذارید. جمله ای که از اسفند سال 62 هر روز با قیافه اش جلوی چشمم میآید و تا به امروز بسیار آزارم داده است. هیچگاه هم دیگر نتوانستم خبری از او بدست بیاورم. خدایا! تو شاهدی تمام رزمندگان گردان علی اصغر(ع) تا آخرین فشنگ و توان در مقابل دشمن ایستادند. در بیمارستان صحرایی با دیدن سایر مجروحین متوجه شدم دیشب خط لشکر حضرت رسول (ص) با مقاومت عراقیها روبرو شده و جاده باز نشده است.
مثل ابوالفضل (ع) میجنگند و مثل امام حسین (ع) شهید میشوند
با بالگرد به بیمارستان رفتیم و سپس با قطار راهی اراک شدیم. از فرجام در همان اورژانس جدا شدم. چند نفر از بچههای زخمی گردان هم در قطار بودند. یکی از نیروهایی که به بیسیم ارتباطی چهار گردان دسترسی داشت، تعریف میکرد فرمانده گردان امام حسین (ع) به آقا مهدی گفت: «بچهها مثل ابوالفضل (ع) میجنگند و مثل امام حسین (ع) شهید میشوند». دقایقی بعد صدای او هم قطع شد. بیسیمچیهای شجاع گردانها اسم بچههایی را که عراقیها اسیر می کردند، می گفتند تا ثبت و از صلیب سرخ پیگیری کنند.
در آخر فرمانده گردان امام حسین (ع) گفت: «سلام ما را به امام خمینی (ره) برسانید و بگویید همانگونه که دستور داده بودید بسیجیانت حسین وار جنگیدند.» در این لحظه فرکانسها بههم خورد و باقیمانده بچه ها را به اسارت بردند. یکی از نیروهای لشکر حضرت رسول (ص) گفت: «حاج همت از فرمانده گردان های خود می خواست خط را نگه دارند. گردانها خط را میگرفتند؛ ولی در کمترین زمان سازمان رزمی خود را از دست میدادند.»
شهید باکری گردانهای امام حسین (ع)، ابوالفضل (ع)، علی اکبر(ع) و علی اصغر (ع) خود را با بهترین و مجربترین نیروها به میدان فرستاده بود. جوانانی که نه یک خانواده، بلکه یک طایفه چشم به راه بازگشتشان بودند، در اطاعت از امام خود در میدانی که سه روز اول عملیات نه پشتیبانی هوایی داشت، نه در برد آتش توپخانه و کاتیوشا قرار داشت و نه برای تدارکات و بهداری بدون جاده پشتیبانی امکان آمدن بود، با دشمن تا دندان مسلح میجنگیدند. فرزندان با غیرت این سرزمین به عهدی که بسته بودند وفادار ماندند.
چند روز بعد از اراک به تهران و با چند روز فاصله به اردبیل آمدیم. مدتی هر روز افرادی به درب منزل ما میآمدند و سراغ بچه هایشان را میگرفتند، که غالبا از گردان ما نبودند. مدتی بعد حالم بهتر شد؛ ولی با خود عهد کردم دیگر هیچوقت مسئولیت نیرو را نپذیرم. پس از یک سال دوباره به لشکر برگشتم. علیرغم اصرار پرسنلی لشکر و سایر فرماندهان، عذرخواهی کردم و مسئولیت نیرو را نپذیرفتم. به گردانهای قاسم (ع) و صاحب الزمان (عج) رفتم و به عنوان یک رزمنده آزاد در خدمت دستورات فرماندهان بودم.
امروز یکی از آرزوهایم این است که یک بار دیگر به منطقه کنار پل شحیطاط و منطقه عملیات خیبر بروم و دوباره آنجا را ببینم.