به گزارش مشرق، حکایت فرماندهانی که در جنگ به درجه رفیع شهادت رسیدند و در دوران پیش از جنگ هم قهرمان ورزشی بودند متفاوتتر از دیگران است. اینکه یک نفر گوش شکسته باشد و بشود نماد یک باشگاه ورزشی بزرگ و بعد هم بشود یکی از بزرگترین سرداران جنگ کشورمان و متوسلیان شود، از آن دست حکایاتی است که شنیدنش خالی از لطف نیست. در چند گزارش این صفحه مروری داریم به زندگی سه فرمانده بزرگ جنگی؛ ابراهیم هادی، محمدحسن نظرنژاد و احمد متوسلیان به نقل از کتاب «کوچه نقاشها» خاطرات سیدابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم. تماشاگر در آخرین شماره خود در موضوع ورزش، مروری بر فعالیتهای ورزشی رزمندگان کشورمان داشته است که در این بخش می خوانیم.
کد خبر 68964
تاریخ انتشار: ۵ مهر ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۹
- ۴ نظر
- چاپ
«آقا عجب رفیق بامرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقاابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما میخورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش. مادر و برادرم آن بالا نشستهاند. ما را جلوی مادرمان خیلی ضایع نکن.»
شهیدی که جنبه معروف شدن داشت!
پدرش حساسیت زیادی داشت به رزق حلال. از پدر به خوبی یاد گرفته بود. دوستی عجیبی با پدر داشت. ولی این دوستی زیاد ادامه نداشت... ابراهیم یتیم شد. زندگی را با تحصیل و ورزش و کار ادامه داد.
از شهرت و توانایی ورزشیاش همین بس که باستانیکار بود، کشتیگیر و والیبالیست بود و پینگپنگ را نیز خوب بازی میکرد. هر کدام را حرفهای بلد بود. در باستانی میاندار گود بود و در کشتی حرف برای گفتن داشت و بارها و بارها حکم قهرمانی گرفته بود.
در والیبال در یک طرف زمین به تنهایی میایستاد و در طرف دیگر تیمی را حریف بود و برای شکستش از راه دور و نزدیک میآمدند. در پینگپنگ دو راکت به دست میگرفت. ولی همه اینها را ندید میگرفت، در حالی که از فدراسیون میآمدند برای دیدن.
یکبار برادرانش صبح زود جمعه تعقیبش کردند. به سالن ورزشی معروف شهر رسیدند. ابراهیم برادرانش را ندید تا لحظهای که صدایی از بلندگوی ورزشگاه پخش شده بود: ابراهیم هادی جهت فینال مسابقات به تشک شماره...
ابراهیم با تشویق زیاد برادرانش متوجه حضور آنها شد. از تشویق آنها خوشحال نشده بود که هیچ، بسیار ناراحت هم شده بود. ابراهیم قهرمان شد. در مسیر برگشتن به خانه برادران از ناراحتیاش پرسیده بودند: «چرا از اینکه ما شما را تشویق کردیم ناراحت شدید؟» گفته بود: «ورزش برای قوی شدن خوب است نه برای قهرمانی...» گفته بودند: «مگر قهرمان شدن و مشهور شدن و این که همه ما را بشناسند بد است؟» کمی مکث کرده و جواب داده بود: «هر کسی ظرفیت شهرت را ندارد و از مشهور شدن مهمتر، آدم شدن است.»
روزی دیگر
صدای بلندگو دو کشتیگیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک میخواند.
ابراهیم هادی با دوبنده... .
محمود.ک با دوبنده... .
از سکوی تماشاگران ابراهیم را میدیدم. همه حدسها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد. ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد. در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربیاش را میشنود.
با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نقنق کردم با آرامی گوش میداد و دست آخر هم گفت: «غصه نخور!» و لباسهایش را پوشید و رفت. با مشت و لگد عقدههایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیمساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون. بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دیدم که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دورهاش کرده بودند.
حریف ابراهیم با دیدن من صدایم کرد: «ببخشید شما رفیق آقاابراهیم هستید؟»
با عصبانیت گفتم: «فرمایش!»
گفت: «آقا عجب رفیق بامرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقاابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما میخورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش. مادر و برادرم آن بالا نشستهاند. ما را جلوی مادرمان خیلی ضایع نکن.»
حریف ابراهیم زیر گریه زد و ادامه داد: «من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم.»
سرم را پایین انداختم و رفتم. یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت انجام داده بود افتادم و به یاد لبخند آن پیرزن و آن جوان، خلاصه گریهام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم...
کار پردردسرتر
چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که با توجه به سوابق ورزشی و انقلابیای که ابراهیم داشت به سازمان تربیتبدنی دعوت شد. ریاست سازمان تربیتبدنی ابراهیم را بهعنوان مسئول بازرسی سازمان برگزید.
ولی ابراهیم بعد از مدتی با صرفنظر از عملکرد خوب خود از جایگاهش گذشت چون اعتقاد داشت اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسلهای بعدی هم انقلابی باشند، باید در مدرسهها فعالیت کرد و آینده مملکت به دست کسانی سپرده شود که شرایط دوران طاغوت را کمتر حس کردهاند. به همین جهت کار کمدردسر را رها کرد و رفت سراغ کاری پردردسرتر و با حقوقی کمتر در مدارس مناطق14 و 15 تهران مشغول به تدریس شد.
ابراهیم موقعی که در یکی از مدارس محروم منطقه15 مشغول به تدریس بود از جیب خودش مقداری پول به یکی از شاگردانش میداد تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر تهیه کند.
ابراهیم نظرش این بود که اینها بچههای منطقه محروم هستند و اکثرا گرسنه به کلاس میآیند، دانشآموز گرسنه هم درس خوب نمیفهمد. این تنها خصیصه ابراهیم در طول تدریس نبود.
ابراهیم همیشه اولین نفر به مدرسه میآمد و آخرین نفر نیز از مدرسه خارج میشد و همیشه هم اطرافش پر بود از دانشآموز. لباس مرتب میپوشید و با ظاهری آراسته در مدرسه حاضر میشد.
دانشآموزان او را معلمی بااخلاق و پهلوان و قهرمان میشناختند و شیفته او بودند. زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه میرفت و اکثر بچهها دور آقاابراهیم جمع میشدند. حتی موقعی که نیاز دانسته بود جلسه پرسش و پاسخی راه انداخته بود و در همان سال اول تدریسش یعنی سال تحصیلی59-58 بهعنوان دبیر نمونه انتخاب شد.
حاج احمد
سال1353 با پسر حاجماشاا... عضو باشگاه ابومسلم شدیم و هفتهای یکی دوبار میرفتیم تمرین کشتی میکردیم. آقای گودرزی، فنون کشتی را یادمان میداد. در آن باشگاه دوستان جدیدی پیدا کردم که یل کشتی بودند؛ جعفر جنگروی، ابراهیم هادی و اصغر رنجبران... آنها، یکی دو سال از من بزرگتر بودند و خبرهتر؛ اما کمکم با هم جفت شدیم و دوستیهایمان ریشهدار شد. بعد از مدتی، یک جوان خوشقواره آمد که هیکلی ورزیده داشت؛ سبزهرو بود و چشم و ابرو مشکی؛ خیلی باابهت و مردانه.
خیلی زود اسمش سر زبانها افتاد؛ احمد متوسلیان. در نگاه اول بزنبهادر و گردنکلفت به نظر میآمد. میگفتند دانشجو است و اندکی کارهای سیاسی هم میکند. احمد بوکس کار میکرد و من کشتی و فقط با هم سلام و علیک داشتیم اما زیاد چفت نبودیم.
تقریبا هفتهای یک بار همدیگر را میدیدیم و کمکم آشناتر شدیم. احمد، بچه میدان قیام بود. آن موقع، عشق من زورخانه و هیات بود و هنوز قاتی سیاست نشده بودم. برای همین، دنبال حاجاحمد نیفتادم.
کاظمی،فوتبالیست بیدار
آن زمان که بهترین تیمهای فوتبال کشور تیمهای تهرانی و باشگاههای دارایی، هما، راهآهن، ایرانا و پوریا بودند یکی از بهترین بازیکنان ایرانا بود و بهتاش فریبا، اصغر صدری، مرتضی شاهپرست، حمید الماسی و خضرایی از بازیکنان همدورهای ناصر بودند.
او البته یک فوتبالیست بیدار بود. هنگامی که در مهرماه 56 قبل از وقایع قم و تهران و اوجگیری انقلاب، قرار بود آمریکاییها در مراسمی در دانشکده تربیت بدنی حضور پیدا کنند، ناصر همراه با چند نفر دیگر پرچم آمریکا را آتش زدند. آنجا بود که دستگیر شد و به زندان قصر افتاد.
«ناصر کاظمی» را فرماندهان جنگ، بهویژه رزمندگان جبهه کردستان خوب میشناسند. او در فرماندهی و طراحی عملیات تحسین فرماندهان مجرب را برمیانگیخت و تبحر و تجربه او در جنگ زبانزد همه بود: او فرمانده سپاه کردستان بود.
«ولی صالحی» از همبازیهای ناصر کاظمی یکی از ویژگیهای اخلاقی آن شهید را این گونه بیان میکند: «با هم بچهمحل بودیم، اما هر کدام در یک تیم بازی میکردیم. از آن روزها خاطرات زیادی به یاد دارم. یکی از بچهها بازیکن خوبی نبود.
بچهها او را بازی نمیدادند و او بیشتر روی نیمکت ذخیرهها مینشست. یک روز ناصر متوجه این قضیه شد، از زمین بازی بیرون آمد و جایش را به او داد. دیگران اعتراض کردند اما او با لحن دوستانهای گفت: «این هم از بازیکنان تیم است و باید بازی کند.» محمد نیکخو یکی دیگر از همبازیهای شهید کاظمی میگوید: یک بار که مسابقه فوتبال در محله ما برگزار میشد، ناصر به عنوان خوشاخلاقترین بازیکن انتخاب شد. به او یک دست گرمکن دادند
هیچ وقت این گرمکن را به تن او ندیدم. به شوخی از دوستانش پرسوجو کردم که گرمکن به تن آقا ناصر میآید یا نه! بعدها هم از خودش پرسیدم که چیزی نگفت. بعد فهمیدم که گرمکن را به یکی از بچههای مدرسه که وضع مالی خوبی نداشته، داده است.
بهتاش فریبا هم نقل میکند: «سال 1355 بود. یک بازی رسمی فوتبال بین تیم منتخب تهران و تیم منتخب نوشهر برگزار میشد. شب قبل از بازی به نوشهر رسیدیم، جایی برای خوابیدن نداشتیم.
عدهای در مینیبوس و عدهای هم در کنار خیابان خوابیدیم. فردای آن روز بازی با منتخب نوشهر آغاز شد. شهید ناصر کاظمی دفاع راست بود که با قدرت و سرعت خاصی بازی میکرد. در حین مسابقه یک توپ برایش فرستادم، ناصر بهسرعت به سمت توپ رفت.
سرعتش آن قدر زیاد بود که لب خط به کمک داور برخورد کرد که موجب شد هر دو به بیمارستان منتقل شوند. این نشانگر قدرت و سرعت ناصر در بازی بود. تیم ما قدرتمندترین و سریعترین دفاع راست را داشت. البته روحیه اخلاقی و مردانگی او هم زبانزد بود.» صافیپور یکی از مسئولان و از برادران اهل سنت در مورد ویژگیهای بارز شهید ناصر کاظمی میگوید: «ناصر کاظمی فردی بود بلندقد و رشید. معمولاً در شهر با لباس ورزشی میگشت.
بلوزش سرمهای رنگ بود، همیشه رنگ سیر یا رنگ روشن میپوشید، در جایی که مشکلی مطرح میشد، اگر جواب فوری نداشت، میگفت: «با خداباش، همه مشکلات حل میشود. اعتقاد و ایمان به خدا داشته باش و برای خدا کارکن پشیمان نمیشوی و بینتیجه هم نخواهی ماند.»
بابا نظر،پهلوان خراسان
محمدحسن نظرنژاد از بنیانگذاران مسابقات پاچوخه در مشهد بود که معمولا روزهای جمعه بین جوانان برگزار میشد. خودش میگفت: «مسابقات را به این علت راه انداختیم که سینماها وضعیت ناهنجاری داشتند، کوچه و بازار هم که وضعیتی بدتر داشت.
به همین خاطر روزهای جمعه با عده زیادی جمع میشدیم و عدهای دیگر را به عنوان تماشاچی دور خود جمع میکردیم. مدتی بعد به خاطر اینکه از قوت جسمی برخوردار بودم در کشتی پاچوخه استان خراسان یکی از سرشناسترین کشتیگیران شدم.»پهلوان خراسان شده بود، اگر حرف میزد و موضع میگرفت ارزش تبلیغی زیادی داشت.
یک بار مامورهای ساواک توی باشگاه جلویش را گرفتند که «باید در حزب رستاخیز ثبتنام کنی.» جواب داد: «شاه مرجع تقلید نیست که هرچه گفت گوش کنم.» ساواک هم بازداشتش کرد.
در بازداشتگاه، یکی از سرهنگها او را شناخت. رفت پیش قاضی دادگاه نظامی به شفاعت که «این بنده خدا، یک قلدر بیسواد است، سیاست چه میفهمد؟!» ترفند سرهنگ گرفت؛ چند روز بعد بیرون از شهر با چشمهای بسته از ماشین پرتش کردند بیرون.
مسابقات جشنواره توس بود و قرار بود فرح بیاید توی مسابقات. محمدحسن از قبل با یکی از کشتیگیران هماهنگ کرده بود تا همزمان با ورود فرح، از روی تشک علیه فرح و شاه شعار بدهند. روز مسابقه، فرح با اطرافیانش وارد استادیوم شد.
کشتیگیر از وسط سالن شروع کرد به شعار دادن. عدهای از تماشاگران هم شعارهایش را تکرار کردند. ماموران امنیتی به سمت تماشاگران حمله کردند و مسابقات به هم ریخت. صدای شعارهای مردم از بیرون هم شنیده میشد.
(به روایت سردار حسین همدانی)
قجه ای ؛ شهید گوش شکسته
مشخصههای فیزیکی حسین از همان دیدار اول توجه مرا به خودش جلب کرد. غضروفهای شکسته گوشها ، عضلات پُر و قوی گردن ، زیربغلهای پُر و برآمده و همچنین رانهای عضلانی.
ضمن اینکه از حیث قد و قواره، خیلی ریزهمیزه بود. خُب خودم روزگاری کشتی میگرفتم و میدانستم این ورزش، به قول معروف، قد آدم را میسوزاند و سایر مشخصههایی را هم که یاد کردم ، نشان میداد که این جوان، کشتیگیر است.
در همان ملاقات اول مان از او پرسیدم: شما کشتیگیر بودهای ؟ لبخندی زد و گفت: روی تشک میرفتم. پرسیدم: کجا کشتی میگرفتی ؟ قدری معذب شد. سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.
دوباره که همان سوال را مطرح کردم، گفت چند سالی در مسابقات قهرمانی کشتی آزاد شرکت کردم. یک سال هم در رقابتهای آموزشگاههای کشور، رتبه اول را کسب کردم. همین دو، سه جمله را که بر اثر سماجت بنده به زبان آورد، از شدت خجالت و حیاء به پیشانیاش عرق نشسته بود.
با آن بدن واقعا ورزیده و آمادهای که داشت، بین فرمانده گردانهای تیپ در زمین صبحگاه دوکوهه، خیلی شاخص بود. چه این که در ماموریتهای دشوار بلتا هم که حضور پیدا کرد و جزو معدود افرادی بود که ندیدم حتی یک بار از حیث کشش بدنی، کم بیاورد.
بیشتر از همه، حجب و حیاء و افتادگی این جوان ما را به خودش جذب کرده بود. خیلی افتاده، خاکی و بیادعا بود. مظلومیت حسین قجهای ،خصوصا در آن پنج ،شش شبانهروز سختی که بعدها پشت جاده اهواز - خرمشهر از او مشاهده کردم ، به قدری برایم تلخ و تکاندهنده بود که همین حالا هم وقتی آن غربت و سلحشوری مظلومانه او به یادم میآید ، بیاختیار میخواهم گریه کنم.
عمده بچههای گردانش، شهید و زخمی شده بودند. پاتکهای پیدرپی لشکر3 زرهی و کماندوهای تیپ19 نیروی مخصوص عراق به خط در آن پنج،شش شبانهروز دیوانهوار اجرا میشد؛ اما باز این بچه مثل شیر داشت میخروشید و میجنگید و مقاومت میکرد.
تنها حرفی که از او شنیدم ، این بود که پشت بیسیم میگفت: چرا به داد برادرهای من نمیرسید؟ اوج اعتراض نجیبانه حسین در مهلکترین شرایط روزهای آخر عمر کوتاهش در حاشیه آن جاده ، در همین حد بود...
حسین احترام زیادی برای پیشکسوتان کشتی قائل بود. قبل از انقلاب چند بار با هم مسابقه دادیم که با توجه به سابقه بیشتر فعالیت من در کشتی، او هرگز حرمت پیشکسوتی مرا نشکست. حتی در یکی از مسابقات که در شهر اصفهان برگزار میشد من و او باید با هم کشتی میگرفتیم.
او گفت که حاضر نیست با من کشتی بگیرد علت را پرسیدم، پس از امتناع بسیار گفت: «چون شما خسته میشوی و نمیتوانی با حریف بعدی کشتی بگیری و برای تیم مقام بیاوری.» سرانجام پس از کلی اصرار و خواهش به کشتی با من تن داد. اما با شناختی که از مهارت و قدرت بدنی او داشتم، متوجه شدم که به عمد تن به شکست داد تا حرمت من و تیم شهرش حفظ شود.
حسین معمولاً شبها یکی،دو ساعت ورزش میکرد. آن هم ورزشهای سنگین. هفتهای یکی،دو بار فاصله پادگان غدیر اصفهان تا زرینشهر را ازمیان کوهها پیاده طی میکرد. طی این مسیر، 24ساعت طول میکشید.
گاهی هم به کوه میرفت و در آنجا به مناجات میپرداخت. او دفترچه یادداشتی داشت که اکثر دوستانش آن را به خاطر دارند. صفحات داخل آن را به جدولهای محاسبه نفس و گناهان یومیه تبدیل کرده بود.
او هر روز کارهای خود را بررسی میکرد و از نفس خویش حساب میکشید. به محض اینکه بحثی پیش میآمد سریع داخل جدولها علامت میزد و شب که میشد با بررسی آنها سعی میکرد در روزهای بعد میزان حسناتش را بالا ببرد.
با نگاهی به این دفتر، بعضی از اعمال او را از نظر میگذرانیم: «سکوت در برابر باطل! شب 1/10/58 در تاکسی سوار شدم ترانه گذاشته بود، اخطار نکردم که راننده ضبط را خاموش کند.» «بی نظمیدر کار: روز شنبه بدون اینکه کار مثبتی انجام دهم گذشت ...»، «نماز بدون وقت: شب، هنگامی که اذان میگفتند در جایی مستقر نبودم، نتوانستم نمازم را سر وقت به جا بیاورم ...»