گروه جهاد و مقاومت مشرق - ازدواج با «مصطفی» آن هم در 12 سالگی او را شریک و همسفر زندگی مردی میکند که مبارزه و حماسه در قاموسش حرف اول را میزند؛ مردی که در ابتدا او را همراه و سپس همقدم با خود در میدان نبرد میکند.
از چه زمانی پایتان به میدان مبارزه باز شد؟
از زمانی که با آقا مصطفی ازدواج کردم.
پس با این حساب همسر شما هم یک مبارز بوده است!
بله، آقا مصطفی از قبل از ازدواج با من فعالیتهای مبارزاتی خود را آغاز کرده بود. درست از سال 42؛ زمانی که حضرت امام خمینی(ره) را تبعید کردند، ولی خب به مرور زمان سابقه مبارزاتی ایشان بیشتر و بیشتر شد و اوج آن در سال 53 بود. ضمن اینکه ایشان از ابتدا و از قبل از انقلاب فردی مبارز و انقلابی و دوستدار ولایت و اسلام بود.
فعالیتهای مبارزاتی ایشان منحصرا در اصفهان بوده است؟
شروع آن از شهر ری بوده، به دلیل اینکه مدتی محل کار پدرشان آنجا بوده و اقوام پدری هم ساکن در منطقه شاه عبدالعظیم بودند، اما ادامه آن به اصفهان میرسد.
خب برویم به ماجرای آشنایی شما با آقا مصطفی! چه سالی ازدواج کردید؟
آشنایی من با ایشان توسط عمهام بود. مادرشوهرم از عمه من که با هم دوست و هم مسجدی بودند، میخواهدکه دختری خوب برای آقا مصطفی پیدا کند که نهایتا این ماجرا به معرفی من و خواستگاریم از خانواده در اواخر سال 50 منجر میشود. البته بعد از اینکه آمدند خواستگاری، پدر من به خاطر اینکه درگیر کاری بودند، از آنها خواستند که صبر کنند و کمی دست نگهدارند.
یعنی ابتدا شما جوابی به آنها ندادید؟
طبق خواسته پدرم، نه جواب رد دادیم نه جواب مثبت. با این حال بعدازظهر همان روز (آخرین روز ماه ذیالقعده)، مجددا آمدند و درخواست کردند که فردای آن روز که اول ماه ذیالحجه و سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا(س) بود، خطبه عقدمان جاری شود تا این ازدواج خوش یمن تر باشد.
آن موقع چندسالتان بود؟
من 12 سال و شش ماه داشتم و آقا مصطفی 25 سال. آن موقعها مثل الان نبود که اختلاف سنی انقدر مهم باشد. نکته دیگر اینکه در قدیم هم رسم نبود داماد برای خواستگاری بیاید، ولی در جلسه خواستگاری ما نه تنها آقا مصطفی آمدند، بلکه خواستند که با من صحبتی هم داشته باشند.
مطلع بودید کسی که به خواستگاری شما آمده، یک آدم مبارز و انقلابی است؟
نه، من اصلا در این وادیها نبودم. بیشتر در حال و هوای بچگی خودم بودم، اینکه مثلا دارم عروس میشوم و قرار است لباس عروس بپوشم. روحم هم خبر نداشت که دارم با کسی ازدواج میکنم که مسیر زندگیام را عوض خواهد کرد و زندگی با او اینهمه ماجرا خواهد داشت.
حتی در صحبتی که با هم داشتید چیزی دستگیرتان نشد؟
نه، حرفی در این مورد نزدند، فقط گفتند من خیلی به حضرت زهرا(س) علاقه مندم و باعث افتخار من است که به خواستگاری یک دختر سادات آمدهام. به مادرشان هم گفته بود اگر من آنجا صحبت کردم، بدانید پسندیدهام.
خاطرهای از آن روز به یادتان هست؟
ما در همان فضایی که نشسته بودیم و پدر و مادر و مادربزرگم و بقیه بزرگ ترها و خانواده آقا مصطفی بودند، با هم صحبت کردیم. اینگونه نبود که جای دیگری برویم برای صحبت. یادم میآید آنقدر استرسم زیاد بود که وقتی از من پرسیدند چقدر درس خواندهام، مانده بودم چه جوابی بهشان بدهم. حتی مادرم هم که انار تعارفم کرد، من از خجالت به جای اینکه بگویم خیلی ممنون، انارها را فوت کردم. از طرف دیگر من هم که تا آن روز با هیچ نامحرمی صحبتی نداشتم، وقتی با آقامصطفی صحبت کردم، یک جور خاصی مهرشان به دل من نشست و نتوانستم نه بگویم.
و بالاخره این وصلت در سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) به سرانجام رسید ؟
شغل آقا مصطفی چه بود؟
کارمند تدارکات و پشتیبانی هتل شاه عباسی بودند. در قلب دشمن!
اولین باری که به فعالیتهای مبارزاتی ایشان واقف شدید را به خاطر دارید؟
فروردین سال 51 زمانی که عقد بودم، پسردایی پدرم آقای جوانی آمدند خانه ما و جویای وضعیت آقا مصطفی از پدرم شدند. فکر کرده بودند که خانه ما هستند. وقتی که پدرم گفتند نه اینجا نیستند، یواشکی که من متوجه نشوم چیزی به ایشان گفتند. پدرم یکدفعه رنگش پرید و گفت جدی میگی؟ بعدها فهمیدم که آن روز به دلیل یک درگیری در هتل عباسی و موضوعی که لو رفته بود، ساواک مصطفی را دستگیر کرده بود، ولی خانواده اجازه نداند من در آن وهله متوجه بشوم.
از شهادت هم حرفی می زد؟
سال 51 بود و حدود 17روز از عروسی ما گذشته بود. یک شب در عالم خواب دیدم که در خانه ما را میزنند. در را باز کردم و دیدم کسی شبیه آقا اباالفضل(ع) که لباسی سبز به تن داشتند و سوار بر اسب بودند، پشت در ایستادهاند. از من پرسیدند آقا مصطفی هستند؟ گفتم بله. بعد آقا مصطفی آمدند، پاهای این آقا را بوسیدند و پشت سرشان، سوار اسب شدند و علم سبزی که روی آن نوشته بود «لا اله الا الله» را در دست گرفتند و به آسمان رفتند. من وقتی رفتن آقامصطفی را دیدم، شروع کردم به جیغ زدن و گفتن ذکر یا اباالفضل که از خواب بیدار شدم. وقتی خوابم را برای همسرم تعریف کردم، آقا مصطفی گفتند ان شاءالله تعبیرش این باشد که من در راه امام حسین(ع) شهید بشوم. من هم که تا آن موقع فکر میکردم شهادت فقط مخصوص ائمه و اهل بیت است، گفتم مگر شما امام هستید که شهید شوید؟ گفتند حالا شما می بینید که من شهید میشوم. آن موقع بود که برای اولین بار حرف شهید و شهادت را از او شنیدم و ذهنم درگیر این مساله شد که نکند مصطفی را از دست بدهم.
و فعالیتهای مبارزاتی آقا مصطفی چه زمانی به طور یقین بر شما روشن شد؟
من از سال 53 بود که فهمیدم، آن هم برحسب اتفاقی که افتاد و ساواک ایشان را دستگیر کرد. دقیقا 17 اردیبهشت 53 بود که زن شاه آمده بوده که بیاد هتل عباسی(هتل شاه عباس). این خبر ناراحتی و اعتراض بسیاری از علما و افراد مذهبی اصفهان را به دنبال داشت، مثلا اینکه چرا زن شاه با آن وضع حجاب و بی بند و باری باید بیاید به شهری که معروف به دارالمومنین است. سر همین قضیه و حضور زن شاه در هتل بود که همسر من و دوستانش که برای ضربه زدن به او نقشهها داشتند لو رفته و دستگیر شدند.
چطور دستگیر شد؟
آن روز بعد از این اتفاق یک سری آدم لباس شخصی ریختند داخل خانه ما و به بهانه پیدا کردن و دستگیری آقای میرفندرسکی، تمام خانه را زیر و رو کردند. من آن موقع 14 ساله بودم و یک فرزند دو،سه ماهه داشتم. وقتی بهشان اعتراض کردم که چه میکنید و چه میخواهید؟ در جواب یک سیلی به گوش من زدند و همان لحظه انگار یک نفر گذاشت توی دهان من که بگویم یا حضرت زهرا(س). فردای آن روز باخبر شدم که شب قبل مصطفی را وقتی در حال آمدن به خانه بوده سرکوچهمان دستگیر کردهاند، البته سه روز بعد از این ماجرا تبرئه و آزاد شد.
به چه صورت؟
آن روزی که این افراد به داخل خانه ما ریختند، زمان زیادی از مرخص شدن دخترم از بیمارستان و آمدن ما به خانه نگذشته بود. لطفی که خدا به همسرم کرد این بود که برگه ترخیص فرزندمان از بیمارستان در جیب ایشان بود و آقا مصطفی توانسته بود با استناد به این برگه، ثابت کند که آن موقع بیمارستان بوده و در محل حادثه حضور نداشته است. همین اتفاق باعث شده بود که آزادش کنند و از آن اتهام تبرئه شود.
چیزی در خانه شما بود که ماموران ساواک موفق به پیدا شدن آنها نشدند؟
چرا بود، ولی به لطف خدا و با همه زیر و رویی که در خانه شد، اما از چشمشان دور ماند. یک صندوقچه بود با تعدادی کتاب و اعلامیهای که زیر آن صندوقچه قرار داشت.
این اتفاقات شما را در ادامه زندگی با آقامصطفی مردد نکرد؟
من نه، ولی پدرم کمی روی این موضوع مردد بود، البته از طرف دیگر چون میدانــست خیلی مــذهبی است و فوق العاده باایمان، زیاد سخت نگرفت.
تا اینجای صحبتتان بیشتر همراه بودید تا فعال.
بله، به هرحال آن موقع من سنم خیلی کم بود. آقا مصطفی زیاد اجازه نمیداد که من وارد این فضاها بشوم.
و چه زمانی شخصا مبارزه را آغاز کردید؟
من از سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب بود که رسما وارد میدان مبارزه شدم. اواخر 56 و اوایل 57!
فعالیتهای شما به چه شکل بود؟
بیشتر عصرهای جمعه، به بهانه خواندن دعای سمات در مسجد لنبان یا همان مسجد شهیدبهشتی جمع میشدیم. البته نه خود مسجد! ما وارد مسجد میشدیم، ولی از آنجا به خانههایی که از داخل مسجد به آنها راه زده بودند، میرفتیم. جلسات و فعالیتهای زیرزمینی ما آنجا برپا می شد. پیاده کردن و تایپ اعلامیههای امام از روی نوار کاست و توزیع آنها در بین مردم اغلب کاری بود که انجام میدادیم. شهید صدری، شهید خلیفه سلطانی و شهید اسماعیلی نیز از فعالان حاضر در جمع ما بودند.
و این مبارزات تا کی ادامه داشت و به چه شکل بود؟
من و آقامصطفی تا پیروزی انقلاب فعالیتهای متعددی داشتیم، از جمله سازماندهی راهپیماییها و اعتصابات که بیشترش برعهده همسرم بود. همچنین کمیتهای به نام کمیته ارزاق توسط آقا مصطفی در اصفهان دایر شد که با توجه به بسته شدن مغازهها و در مضیقه قرارگرفتن مردم در سال های نزدیک به پیروزی انقلاب، مایحتاج مردم را تامین و سپس در مکانی جمع آوری و بین آنها توزیع میکرد. این کمیته تا پیروزی انقلاب پابرجا بود.
آقا مصطفی در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب هم دستگیری داشت؟
نیمه شعبان سال 57 بود که با خانواده راهی مشهد شدیم. یک روز که من و بچهها خانه بودیم و آقا مصطفی رفته بودند حرم، یکی از همخانهایهای ما در مشهد که ایشان هم اصفهانی بودند، آمد و به من گفت خبر داری حاجآقا کافی کشته شده است؟ مادر آقا مصطفی که با ما بود، وقتی این خبر را شنید خیلی نگران شد و گفت مطمئنا الان آقا مصطفی بیکار نمینشیند. حالا نگو دقیقا همین اتفاق افتاده بود و او به جمع اعتراض کنندگان پیوسته بود. بعدها فهمیدیم که حتی کلنگ شعار مرگ بر آمریکا به صورت علنی را هم آقا مصطفی آنجا زده بود.؛ شعاری که تا قبل از آن کسی جرات نداشت به صورت علنی بگوید. خلاصه که حضور آقا مصطفی در جمع اعتراض کنندگان به دستگیری ایشان ختم شده بود.
و دستگیریشان تا کی ادامه داشت؟
برای من با آن شرایط بارداری خودم و بچههای کوچکم واقعا نبود آقا مصطفی خیلی سخت بود. هیچ راهی به جایی نداشتم، جز دست به دامن امام رضا(ع) شدن، تا اینکه بعد از سه روز که برای من انگار صد روز بود، آقا مصطفی با وساطت آقای شفیعی، رییس حسینیه اصفهانی ها که از دوستان ما بودند، آزاد شدند. وقتی دیدمش انگار از گور درش آورده بودند، از بس کتک خورده و بدنش کبود بود. وقتی من را دید اولین حرفی که زد این بود که الهی به حق جدتون حضرت زهرا(س) خدا این رژیم را سرنگون کند. این سفر مشهد یکی از سفرهای خاص و سخت ما بود که به هرجان کندنی بود برگشتیم اصفهان. یک بار دیگر هم چنین مشهدی رفتیم؛ دقیقا 31 شهریور 59 که آن هم ماجرای خاص خودش را دارد.
وقتی به اصفهان رسیدید، حال و هوای آنجا به چه شکل بود؟
رسیدن ما به اصفهان مصادف شد با شروع درگیریها و حکومت نظامی، چون اصفهان هم اولین شهری بود که در آن حکومت نظامی شد. از اینجا به بعد همیشه با هم بودیم. هم در راهپیماییها، هم در اعتصابات و هم در دیوارنویسیها. مردم هم قویتر شده بودند و روز به روز سیل خروشان آنها بود که به این اعتراضات و راهپیماییها افزوده میشد.
شما هم دیوارنویسی میکردید؟
بله روزها میرفتیم راهپیمایی و شبها دیوار نویسی.
بیشتر کجاها؟
همان اطراف محل زندگیمان. تمام کوچههای محلههای جون، نصرآباد، گورتان، زهران و محله بهاران چی و کوهانستان.
افراد دیگری هم در این دیوارنویسیها با شما بودند؟
من بودم و شوهرم و شهید محمدرضا جمدی و شهید قربانعلی گورتانیان نژاد. تکه به تکه دیوارها با شعارهای ما پرشده بود.
آقامصطفی موافق این حضور و همراهی شما بود؟
بله، هم موافق بود، هم همراه من.
و بچهها ؟
روزها با خودم میبردم و شبها میگذاشتمشان پیش مادرشوهرم.
خاطـــرتان هــست بیشتر چه شـــعارهایی مینوشتید؟
«تا این شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود»، «مرگ بر شاه خائن»، «شاه جنایت می کند، شاه دوست خیانت می کند» و...!شوهرم هم عربی بلد بودند و بیشتر کلمات قرآنی مینوشتند.
و عاقبت این دستگیری چه بود؟
داشتم مینوشتم «تا این شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود» که یک لحظه سایه یک نفر را پشت سرم حس کردم؛ اول فکر کردم همسرم است، ولی تا صدایش را شنیدم که گفت «بَسِت هنوز نشده؟» یا همون کافیت نیست؟ یهو برگشتم دیدم یک افسر شهربانی است. تا چشمم به چشمش افتاد، قلبم شروع کرد به تندتند زدن. با صدای بلندی گفت تا کسی تو را ندیده از اینجا دور شو، وگرنه... من هم پا گذاشتم به فرار و از هول حرف این طرف، افتادم توی مادی که سرکوچه بود. با هر مکافاتی که بود و درحالی که مدام ذکر یا زهرا(س) میگفتم، بیرون آمدم و خودم را به خانه رساندم. شوهرم هم فکر کرده بود من همانجا هستم و رفته بود دنبالم. البته قرارمان این بود که اگر ساواکیها یا شهربانیها آمدند فرار کنیم و کسی منتظر دیگری نماند.
از راهپیماییها بگویید!
از صبح تا ظهر میرفتم. از خیابان آتشگاه، محله به محله. هم باردار بودم، هم دو بچه دیگرم را دنبال خودم میبردم. حتی سوم دی ماه هم که زایمان کردم پنج روز بعدش باز رفتم راهپیمایی. مادرشوهرم را هم میبردم. گاهی هم اقوام دیگر را.
در موقعیتی هم قرار گرفتید که به قول معروف مرگ را جلوی چشم خود ببینید؟
روز هجدهم بهمن بود که توی راهپیمایی خیابان سپه همه را به رگبار گرفتند. آن روز آرد با خودم برده بودم. عصر آن روز میخواستیم نذر انقلاب کاچی بپزیم. با همان آرد، تیمم شهادت کردم. شرایط بهگونهای پیش رفت که دقیقا مقابل یکی از سربازان قرار گرفتم. چهره به چهره. کلت را روبه روی من گرفت، اما خودش از شلیک منصرف شد.
فکر نمیکردید هرلحظه ممکن است یک گلوله به سمت شما شلیک شود؟
نه! سلاح ما اللهاکبر بود. من یک پیشانیبند اللهاکبر بسته بودم و میرفتم جلو. به پیشانی بچهها هم میبستم. بههرحال بیشتر این کارها روحیهای مردانه میخواست، اما شهادت هم برای ما فوزی عظیم بود.
از فعالیتهای همسرتان هم بگویید.
شوهرم هــم که هر روز به راهــپیمایی میرفـت و شبانه روزش وقف این کارها و برنامههای انقلاب بود. وصیتنامهاش را نوشته بود و هر وقت میخواست از خانه برود بیرون، غسل شهادت میکرد. میگفت دلواپس من نباشید، چون آن موقعها تلفن و این چیزا هم که نبود از هم راحت خبر داشته باشیم. یک ماشین داشت با یک دوچرخهای که در صندوق عقب ماشینش بود. توی مسیر که میرفت ماشینش را یک جایی پارک میکرد و بیشتر جاها را با دوچرخه میرفت.
و این حضور در برنامههای انقلاب و مبارزات سیاسی کار هر روزتان بود؟
اوایل هرازگاهــی بود، ولی یک مـــدت و روزهای نزدیک به انقلاب بیشتر شد، به نحوی که ما هر روز میرفتیم راهپیمایی. خیابانهایی مثل مسجدسید، خیابانهای منتهی به میدان امام، خیابان سپه یا مسجد مصلی، اینجاها محل راهپیمایی ما بود. اگر راهپیمایی هم نبود خانه آیت الله خادمی جمع میشدیم. خلاصه همه جا مملو از جمعیت بود و همه مردم جانشان را در کف دستشان گذاشته بودند و به خیابانها میآمدند. واقعا منزجر شده بودند.
شما و همسرتان از موسسین کمیتهای به نام کمیته ارزاق در آن سال ها هستید. توضیح بیشتری درمورد این کمیته و چون و چرای تاسیس آن میفرمایید؟
با توجه به اعتصابات مردمی که در آستانه پیروزی انقلاب شکل گرفته بود و شش ماه هم به طول انجامید و همچنین بستهشدن مغازهها، مردم در تامین مایحتاج خود با مشکل روبه رو شده بودند، لذا این کمیته تشکیل شد و در هر محلهای، توسط یک نفر مدیریت می شد. پایهگذار این کمیته که یک کمیته مردمی بود و در محلات ایجاد میشد، من و همسرم بودیم. به دنبال این کار، کمیته ارزاق در دیگر محلات نیز توسط معتمدین آن مناطق تشکیل شد و توسط افراد شاخصی اداره می شد، مثلا در محله ما شوهر من بود، من بودم و شهید مستاجران و شهید گورتانیاننژاد که مایحتاج روزمره مردم اعم از قند، شکر، حبوبات، برنج و ... را از بازار میخریدند و در خانههایی که مشخص شده بود، انبار و بین مردم توزیع میکردند.
این مواد رایگان توزیع میشد؟
برای نیازمندان رایگان بود، ولی مردم عادی مخــتصر هزیــنهای پرداخت میکردند.
مــردم چـــطـــور خـــبردار میشدند؟
اصولا در مساجد اعلام میکردند که مثلا الان مردم به منزل چه کسی برای تامین اجناس مورد نیاز بروند.
خب از رفتن شاه بگویید و آمدن امام.
بعد از رفتن شاه، از اول بهمن ماه، امام قــرار بود بیایـــد که مرتب آمدنشان عقب افتاد. هشتم بهمن بود که شوهرم با یک تعداد از دوستانشان که همگی در کمیته استقبال بودند، راهی تهران شدند، تا اینکه بالاخره امام 12 بهمن آمدند. آن موقع ما نه رادیو داشتیم، نه تلویزیون و بیشتر خبرها را به واسطه رادیوی یکی از همسایهها که به آنتن روی پشتبام وصل کرده بود و صدا با بلندگو از آن پخش میشد، میشنیدیم. البته مساجد محلات و روحانیون نیز در آن شرایط منابع خوب خبری بودند.
آن موقع شما کجا بودید؟
من اصفهان بودم و آقا مصطفی هم که گفتم تهران.
مدتی که آقامصطفی تهران بود، شما از ایشان اطلاعی نداشتید؟
نه، بیخبر بودم. به هرحال آن موقع هم تلفنی نبود. فقط یک شب پسرعمه شوهرم که ساکن تهران بودند خبر دادند که مصطفی را آنجا دیدهاند و سالم هستند.
و آقا مصطفی کی از تهران برگشت؟
با توجه به اینکه در کمیته حفاظت از امام بودند، 28 بهمن یک سر آمدند اصفهان و دوباره برگشتند و تا 28 اسفند تهران بودند.
کارش در هتل شاه عباس به کجا رسید؟
آقا مصطفی مدتی کارمند هتل شاه عباس بودند، اما با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب و مشغول شدن ایشان به کارهای مبارزاتی، از هتل اخراج شدند.
دستور امام مبنی بر بازگشت مردم به کارهای قبلیشان در کارخانجات و ادارات، آقا مصطفی را به هتل بازنگرداند؟
بعد از اینکه دستور امام اعلام شد، ریاست هتل شاه عباس نیز با ارسال نامهای از آقا مصطفی خواست که به کارشان بازگردند.
یادتان هست در نامه چه چیزی نوشته شده بود؟
نوشته بود: «برادر عزیز و مجاهد گرامی، تشریف بیاورید و هر قسمتی از هتل که خواستید کار کنید.»
و این نامه، ایـــشــان را به هــتل عـــباســـی بازگرداند؟
اصلا توجهی به آن نکردند.
پس تصمیمش برای کار چه شد؟
اول تصمیم گرفتند برای کار به تهران بروند، ولی خب من زیاد موافق این موضوع نبودم، چون من اینجا با سه تا بچه کوچک تنها بودم و این موضوع سختیهای خودش را داشت. مدتی بعد هم به استانداری اصفهان معرفی شدند که آن هم زیاد باب میلشان نبود، تا اینکه با حکم آقای جنتی به کمیته انقلاب رفت و مسوول پاک سازی و سالم سازی این کمیته در اصفهان شد. البته ایشان یک پیکان هم داشت که گهگاهی هم با آن مسافرکشی میکرد و به عقیده خودش هرجا در اداره زندگی درمانده میشد، این ماشین به دادش میرسید تا خرج زندگیاش را تامین کند، چون تا مدتها حقوقی از هیچجا نمیگرفت.
کمیته پاک سازی، فضای خوبی برای فعالیت بود؟
یک ماه بیشتر آنجا نبود و به دلایلی گفت میخواهم جایی دیگر خدمت کنم. بعد از آن هم به دعوت شهید تندگویان، وزیر نفت سابق دعوت به کار در وزارت نفت شد که کلا 18 تا 20 روز آنجا نبود. همان موقع بود که درگیری ترکمن صحرا پیش آمد و بلافاصله ایشان با شهـــید خــرازی، شــهید ردانی پور، شهید همت و شهید خلیفه سلطانی عازم این منطقه شدند تا غائله آنجا را بخوابانند. مدتی بعد از آن مشغول درگیری سمیرم شدند که کم از درگیری کردستان نداشت و تنها فرقش این بود که سمیرم یک منطقه بود و کردستان چند منطقه. گذشت تا تیر 58 که به دلیل ارتباطی که با دکتر چــمران و مهنـــدس تــندگــویان داشتند، راهی پاوه در حال سقوط شدند. بعد از پاوه هم راهی سنندج.
در این سفرها همراهیشان نمیکردید؟
چرا، چنــدبــاری از آقــا مصــطفی خواستم کــه من را هم با خود ببرند، ولی ایشان ابدا موافقت نکردند و میگفتند اینجایی که ما میرویم ناامنی کامل است. آقا مصطفی با توجه به تسلط خوبی که بر روی زبان عربی، انگلیسی و فرانسه داشتند، حضورشان در جاهای مختلف میتوانست مفید باشد که این هم به خاطر آن مدت زمانی بود که در هتل عباسی حضور داشت، همچنین در خنثی کردن تلههای انفجاری هم تبحر خاصی داشت.
فکر میکنید آن چیزی که مردم را در آن سالها به پیروزی رساند چه بود؟
ما هیچچیز نداشتیم، همه عنایت خدا و چهارده معصوم(ع) بود. سلاح ما اللهاکبر و همبستگی و وحدت مردم بود، پیروی از خط ولایت بود. مردم هیچ خواستهای، جز نجات انقلاب نداشتند. توی راهپیمایی همه باهم بودند؛ یکصدا، یک فکر، هم رای: مرگ بر شاه ...
به عقیده شما زنان در پیروزی انقلاب چه نقشی داشتند، هدایتگر بودند یا رهرو؟
همه به فرمان امام بودند. امام نایب الامام بودند و همه این را قبول داشتند.
*زینب تاج الدین / اصفهان زیبا
«فاطمه سادات سجادی» اگرچه هنوز در قامت یک بانوی مبارز مانده و در این مسیر خم به ابرو نیاورده است، اما آنچه این روزها به او حس افتخار میدهد و به آن عجیب میبالد، تنها نگذاشتن انقلاب در روزهای سخت و پرتلاطم آن است.
تاسیس کمیته ارزاق، سازماندهی راهپیماییها و اعتصابات، دیوارنویسی، پلیکپی اعلامیههای امام خمینی (ره) و توزیع آن در بین مردم، تنها بخشی از فعالیتهای او و همسرش است که استوار در سال های رو به پیروزی انقلاب ایستادند تا صدای اعتراض مردم این مرز و بوم را در تاریخ ماندگار کنند. فاطمه سادات سجادی با اینکه الفبای مبارزه را در کوچهپسکوچههای انقلاب میآموزد، اما هشت سال جنگ تحمیلی برایش عرصه آزمون دیگری را رقم میزند و تا آنجا پیش میرود که جانش را کف دست گرفته و راهی جنوب میشود و در این مسیر تا پای شهادت پیش میرود. این مبارز انقلابی و جانباز جنگ تحمیلی معتقد است خط به خط زندگی حماسیاش را مدیون رشادتهای همسرش،
سردار شهـید «مصطفی میرفندرسکی» از شهدای دفاع مقدس است. در ادامه بخش نخست مصاحبه با این بانوی فعال و انقلابی از خطه اصفهان از نظرتان میگذرد.
از چه زمانی پایتان به میدان مبارزه باز شد؟
از زمانی که با آقا مصطفی ازدواج کردم.
پس با این حساب همسر شما هم یک مبارز بوده است!
بله، آقا مصطفی از قبل از ازدواج با من فعالیتهای مبارزاتی خود را آغاز کرده بود. درست از سال 42؛ زمانی که حضرت امام خمینی(ره) را تبعید کردند، ولی خب به مرور زمان سابقه مبارزاتی ایشان بیشتر و بیشتر شد و اوج آن در سال 53 بود. ضمن اینکه ایشان از ابتدا و از قبل از انقلاب فردی مبارز و انقلابی و دوستدار ولایت و اسلام بود.
فعالیتهای مبارزاتی ایشان منحصرا در اصفهان بوده است؟
شروع آن از شهر ری بوده، به دلیل اینکه مدتی محل کار پدرشان آنجا بوده و اقوام پدری هم ساکن در منطقه شاه عبدالعظیم بودند، اما ادامه آن به اصفهان میرسد.
خب برویم به ماجرای آشنایی شما با آقا مصطفی! چه سالی ازدواج کردید؟
آشنایی من با ایشان توسط عمهام بود. مادرشوهرم از عمه من که با هم دوست و هم مسجدی بودند، میخواهدکه دختری خوب برای آقا مصطفی پیدا کند که نهایتا این ماجرا به معرفی من و خواستگاریم از خانواده در اواخر سال 50 منجر میشود. البته بعد از اینکه آمدند خواستگاری، پدر من به خاطر اینکه درگیر کاری بودند، از آنها خواستند که صبر کنند و کمی دست نگهدارند.
یعنی ابتدا شما جوابی به آنها ندادید؟
طبق خواسته پدرم، نه جواب رد دادیم نه جواب مثبت. با این حال بعدازظهر همان روز (آخرین روز ماه ذیالقعده)، مجددا آمدند و درخواست کردند که فردای آن روز که اول ماه ذیالحجه و سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا(س) بود، خطبه عقدمان جاری شود تا این ازدواج خوش یمن تر باشد.
آن موقع چندسالتان بود؟
من 12 سال و شش ماه داشتم و آقا مصطفی 25 سال. آن موقعها مثل الان نبود که اختلاف سنی انقدر مهم باشد. نکته دیگر اینکه در قدیم هم رسم نبود داماد برای خواستگاری بیاید، ولی در جلسه خواستگاری ما نه تنها آقا مصطفی آمدند، بلکه خواستند که با من صحبتی هم داشته باشند.
مطلع بودید کسی که به خواستگاری شما آمده، یک آدم مبارز و انقلابی است؟
نه، من اصلا در این وادیها نبودم. بیشتر در حال و هوای بچگی خودم بودم، اینکه مثلا دارم عروس میشوم و قرار است لباس عروس بپوشم. روحم هم خبر نداشت که دارم با کسی ازدواج میکنم که مسیر زندگیام را عوض خواهد کرد و زندگی با او اینهمه ماجرا خواهد داشت.
حتی در صحبتی که با هم داشتید چیزی دستگیرتان نشد؟
نه، حرفی در این مورد نزدند، فقط گفتند من خیلی به حضرت زهرا(س) علاقه مندم و باعث افتخار من است که به خواستگاری یک دختر سادات آمدهام. به مادرشان هم گفته بود اگر من آنجا صحبت کردم، بدانید پسندیدهام.
خاطرهای از آن روز به یادتان هست؟
ما در همان فضایی که نشسته بودیم و پدر و مادر و مادربزرگم و بقیه بزرگ ترها و خانواده آقا مصطفی بودند، با هم صحبت کردیم. اینگونه نبود که جای دیگری برویم برای صحبت. یادم میآید آنقدر استرسم زیاد بود که وقتی از من پرسیدند چقدر درس خواندهام، مانده بودم چه جوابی بهشان بدهم. حتی مادرم هم که انار تعارفم کرد، من از خجالت به جای اینکه بگویم خیلی ممنون، انارها را فوت کردم. از طرف دیگر من هم که تا آن روز با هیچ نامحرمی صحبتی نداشتم، وقتی با آقامصطفی صحبت کردم، یک جور خاصی مهرشان به دل من نشست و نتوانستم نه بگویم.
و بالاخره این وصلت در سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) به سرانجام رسید ؟
آن شب بعد از رفتن خانواده آقامصطفی از خانهمان، آمدم زیرکرسی خوابیدم. بهمن ماه بود و هوا سرد. آخر شب یکدفعه با صدای عمهام پریدم بالا. گفت پاشو پاشو فاطمه چه وقت خواب است حالا؟! بعد هم یک سینی پر از سنجد جلوی من گذاشت و گفت زودباش اینها را پاک کن. حالا نگو داشتند سفره عقد من را آماده میکردند. عمهام بیمقدمه گفت پاشو عقدته، نگاه کردم دیدم ساعت یک و نیم نصف شب است! گفتم الان؟ حالا از یک طرف خیلی خوشحال شده بودم، ولی از طرف دیگر هم هاج و واج مانده بودم و ناراحت به خاطر اینکه دلم می خواست دوستان و همکلاسیهایم هم در مراسمم باشند. از اتاق رفتم بیرون، دیدم خانهمان پر از آدم است. حالا نگو من که خواب بودم، قباله را هم بریده بودند و همه مقدمات برای عقدکنان فراهم شده بود. حتی تدارک غذا را هم دیده بودند؛ خورشت به و خورشت سبزی. یک لباس هم زن داییام آورده بود که اصلا به تن من نمیخورد. از هر طرفی که رسیدند درز لباس را گرفتند و دوختند و دوختند تا بالاخره اندازه من شد. خلاصه صیغه عقد ما را همان شب خواندند و با این توضیحاتی که گفتم، من همسر آقای میرفندرسکی شدم. 18 ذی الحجه مصادف با عید غدیر هم یک جشن کوچک و سنتی در خانه ما گرفتند. سال بعد هم تولد حضرت زهرا(س) عروسی کردیم و با یک جهیزیه خیلی ساده رفتیم سر زندگیمان در خانهای در محله گورتان.
کارمند تدارکات و پشتیبانی هتل شاه عباسی بودند. در قلب دشمن!
اولین باری که به فعالیتهای مبارزاتی ایشان واقف شدید را به خاطر دارید؟
فروردین سال 51 زمانی که عقد بودم، پسردایی پدرم آقای جوانی آمدند خانه ما و جویای وضعیت آقا مصطفی از پدرم شدند. فکر کرده بودند که خانه ما هستند. وقتی که پدرم گفتند نه اینجا نیستند، یواشکی که من متوجه نشوم چیزی به ایشان گفتند. پدرم یکدفعه رنگش پرید و گفت جدی میگی؟ بعدها فهمیدم که آن روز به دلیل یک درگیری در هتل عباسی و موضوعی که لو رفته بود، ساواک مصطفی را دستگیر کرده بود، ولی خانواده اجازه نداند من در آن وهله متوجه بشوم.
از شهادت هم حرفی می زد؟
سال 51 بود و حدود 17روز از عروسی ما گذشته بود. یک شب در عالم خواب دیدم که در خانه ما را میزنند. در را باز کردم و دیدم کسی شبیه آقا اباالفضل(ع) که لباسی سبز به تن داشتند و سوار بر اسب بودند، پشت در ایستادهاند. از من پرسیدند آقا مصطفی هستند؟ گفتم بله. بعد آقا مصطفی آمدند، پاهای این آقا را بوسیدند و پشت سرشان، سوار اسب شدند و علم سبزی که روی آن نوشته بود «لا اله الا الله» را در دست گرفتند و به آسمان رفتند. من وقتی رفتن آقامصطفی را دیدم، شروع کردم به جیغ زدن و گفتن ذکر یا اباالفضل که از خواب بیدار شدم. وقتی خوابم را برای همسرم تعریف کردم، آقا مصطفی گفتند ان شاءالله تعبیرش این باشد که من در راه امام حسین(ع) شهید بشوم. من هم که تا آن موقع فکر میکردم شهادت فقط مخصوص ائمه و اهل بیت است، گفتم مگر شما امام هستید که شهید شوید؟ گفتند حالا شما می بینید که من شهید میشوم. آن موقع بود که برای اولین بار حرف شهید و شهادت را از او شنیدم و ذهنم درگیر این مساله شد که نکند مصطفی را از دست بدهم.
و فعالیتهای مبارزاتی آقا مصطفی چه زمانی به طور یقین بر شما روشن شد؟
من از سال 53 بود که فهمیدم، آن هم برحسب اتفاقی که افتاد و ساواک ایشان را دستگیر کرد. دقیقا 17 اردیبهشت 53 بود که زن شاه آمده بوده که بیاد هتل عباسی(هتل شاه عباس). این خبر ناراحتی و اعتراض بسیاری از علما و افراد مذهبی اصفهان را به دنبال داشت، مثلا اینکه چرا زن شاه با آن وضع حجاب و بی بند و باری باید بیاید به شهری که معروف به دارالمومنین است. سر همین قضیه و حضور زن شاه در هتل بود که همسر من و دوستانش که برای ضربه زدن به او نقشهها داشتند لو رفته و دستگیر شدند.
چطور دستگیر شد؟
آن روز بعد از این اتفاق یک سری آدم لباس شخصی ریختند داخل خانه ما و به بهانه پیدا کردن و دستگیری آقای میرفندرسکی، تمام خانه را زیر و رو کردند. من آن موقع 14 ساله بودم و یک فرزند دو،سه ماهه داشتم. وقتی بهشان اعتراض کردم که چه میکنید و چه میخواهید؟ در جواب یک سیلی به گوش من زدند و همان لحظه انگار یک نفر گذاشت توی دهان من که بگویم یا حضرت زهرا(س). فردای آن روز باخبر شدم که شب قبل مصطفی را وقتی در حال آمدن به خانه بوده سرکوچهمان دستگیر کردهاند، البته سه روز بعد از این ماجرا تبرئه و آزاد شد.
به چه صورت؟
آن روزی که این افراد به داخل خانه ما ریختند، زمان زیادی از مرخص شدن دخترم از بیمارستان و آمدن ما به خانه نگذشته بود. لطفی که خدا به همسرم کرد این بود که برگه ترخیص فرزندمان از بیمارستان در جیب ایشان بود و آقا مصطفی توانسته بود با استناد به این برگه، ثابت کند که آن موقع بیمارستان بوده و در محل حادثه حضور نداشته است. همین اتفاق باعث شده بود که آزادش کنند و از آن اتهام تبرئه شود.
چیزی در خانه شما بود که ماموران ساواک موفق به پیدا شدن آنها نشدند؟
چرا بود، ولی به لطف خدا و با همه زیر و رویی که در خانه شد، اما از چشمشان دور ماند. یک صندوقچه بود با تعدادی کتاب و اعلامیهای که زیر آن صندوقچه قرار داشت.
این اتفاقات شما را در ادامه زندگی با آقامصطفی مردد نکرد؟
من نه، ولی پدرم کمی روی این موضوع مردد بود، البته از طرف دیگر چون میدانــست خیلی مــذهبی است و فوق العاده باایمان، زیاد سخت نگرفت.
تا اینجای صحبتتان بیشتر همراه بودید تا فعال.
بله، به هرحال آن موقع من سنم خیلی کم بود. آقا مصطفی زیاد اجازه نمیداد که من وارد این فضاها بشوم.
و چه زمانی شخصا مبارزه را آغاز کردید؟
من از سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب بود که رسما وارد میدان مبارزه شدم. اواخر 56 و اوایل 57!
فعالیتهای شما به چه شکل بود؟
بیشتر عصرهای جمعه، به بهانه خواندن دعای سمات در مسجد لنبان یا همان مسجد شهیدبهشتی جمع میشدیم. البته نه خود مسجد! ما وارد مسجد میشدیم، ولی از آنجا به خانههایی که از داخل مسجد به آنها راه زده بودند، میرفتیم. جلسات و فعالیتهای زیرزمینی ما آنجا برپا می شد. پیاده کردن و تایپ اعلامیههای امام از روی نوار کاست و توزیع آنها در بین مردم اغلب کاری بود که انجام میدادیم. شهید صدری، شهید خلیفه سلطانی و شهید اسماعیلی نیز از فعالان حاضر در جمع ما بودند.
و این مبارزات تا کی ادامه داشت و به چه شکل بود؟
من و آقامصطفی تا پیروزی انقلاب فعالیتهای متعددی داشتیم، از جمله سازماندهی راهپیماییها و اعتصابات که بیشترش برعهده همسرم بود. همچنین کمیتهای به نام کمیته ارزاق توسط آقا مصطفی در اصفهان دایر شد که با توجه به بسته شدن مغازهها و در مضیقه قرارگرفتن مردم در سال های نزدیک به پیروزی انقلاب، مایحتاج مردم را تامین و سپس در مکانی جمع آوری و بین آنها توزیع میکرد. این کمیته تا پیروزی انقلاب پابرجا بود.
آقا مصطفی در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب هم دستگیری داشت؟
نیمه شعبان سال 57 بود که با خانواده راهی مشهد شدیم. یک روز که من و بچهها خانه بودیم و آقا مصطفی رفته بودند حرم، یکی از همخانهایهای ما در مشهد که ایشان هم اصفهانی بودند، آمد و به من گفت خبر داری حاجآقا کافی کشته شده است؟ مادر آقا مصطفی که با ما بود، وقتی این خبر را شنید خیلی نگران شد و گفت مطمئنا الان آقا مصطفی بیکار نمینشیند. حالا نگو دقیقا همین اتفاق افتاده بود و او به جمع اعتراض کنندگان پیوسته بود. بعدها فهمیدیم که حتی کلنگ شعار مرگ بر آمریکا به صورت علنی را هم آقا مصطفی آنجا زده بود.؛ شعاری که تا قبل از آن کسی جرات نداشت به صورت علنی بگوید. خلاصه که حضور آقا مصطفی در جمع اعتراض کنندگان به دستگیری ایشان ختم شده بود.
و دستگیریشان تا کی ادامه داشت؟
برای من با آن شرایط بارداری خودم و بچههای کوچکم واقعا نبود آقا مصطفی خیلی سخت بود. هیچ راهی به جایی نداشتم، جز دست به دامن امام رضا(ع) شدن، تا اینکه بعد از سه روز که برای من انگار صد روز بود، آقا مصطفی با وساطت آقای شفیعی، رییس حسینیه اصفهانی ها که از دوستان ما بودند، آزاد شدند. وقتی دیدمش انگار از گور درش آورده بودند، از بس کتک خورده و بدنش کبود بود. وقتی من را دید اولین حرفی که زد این بود که الهی به حق جدتون حضرت زهرا(س) خدا این رژیم را سرنگون کند. این سفر مشهد یکی از سفرهای خاص و سخت ما بود که به هرجان کندنی بود برگشتیم اصفهان. یک بار دیگر هم چنین مشهدی رفتیم؛ دقیقا 31 شهریور 59 که آن هم ماجرای خاص خودش را دارد.
وقتی به اصفهان رسیدید، حال و هوای آنجا به چه شکل بود؟
رسیدن ما به اصفهان مصادف شد با شروع درگیریها و حکومت نظامی، چون اصفهان هم اولین شهری بود که در آن حکومت نظامی شد. از اینجا به بعد همیشه با هم بودیم. هم در راهپیماییها، هم در اعتصابات و هم در دیوارنویسیها. مردم هم قویتر شده بودند و روز به روز سیل خروشان آنها بود که به این اعتراضات و راهپیماییها افزوده میشد.
شما هم دیوارنویسی میکردید؟
بله روزها میرفتیم راهپیمایی و شبها دیوار نویسی.
بیشتر کجاها؟
همان اطراف محل زندگیمان. تمام کوچههای محلههای جون، نصرآباد، گورتان، زهران و محله بهاران چی و کوهانستان.
افراد دیگری هم در این دیوارنویسیها با شما بودند؟
من بودم و شوهرم و شهید محمدرضا جمدی و شهید قربانعلی گورتانیان نژاد. تکه به تکه دیوارها با شعارهای ما پرشده بود.
آقامصطفی موافق این حضور و همراهی شما بود؟
بله، هم موافق بود، هم همراه من.
و بچهها ؟
روزها با خودم میبردم و شبها میگذاشتمشان پیش مادرشوهرم.
خاطـــرتان هــست بیشتر چه شـــعارهایی مینوشتید؟
«تا این شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود»، «مرگ بر شاه خائن»، «شاه جنایت می کند، شاه دوست خیانت می کند» و...!شوهرم هم عربی بلد بودند و بیشتر کلمات قرآنی مینوشتند.
دستگیر هم شدید؟
دی ماه 57 بود، یک شب در حال دیوار نویسی بودم که در محله نصرآباد دستگیر شدم و این اولین دستگیری من بود.
و عاقبت این دستگیری چه بود؟
داشتم مینوشتم «تا این شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود» که یک لحظه سایه یک نفر را پشت سرم حس کردم؛ اول فکر کردم همسرم است، ولی تا صدایش را شنیدم که گفت «بَسِت هنوز نشده؟» یا همون کافیت نیست؟ یهو برگشتم دیدم یک افسر شهربانی است. تا چشمم به چشمش افتاد، قلبم شروع کرد به تندتند زدن. با صدای بلندی گفت تا کسی تو را ندیده از اینجا دور شو، وگرنه... من هم پا گذاشتم به فرار و از هول حرف این طرف، افتادم توی مادی که سرکوچه بود. با هر مکافاتی که بود و درحالی که مدام ذکر یا زهرا(س) میگفتم، بیرون آمدم و خودم را به خانه رساندم. شوهرم هم فکر کرده بود من همانجا هستم و رفته بود دنبالم. البته قرارمان این بود که اگر ساواکیها یا شهربانیها آمدند فرار کنیم و کسی منتظر دیگری نماند.
و غیر از اینکه هر شب میرفتید دیوارنویسی؟
کارهای دیگر هم میکردیم، مثلا میرفتیم داخل خانهها نامه میانداختیم یا اعلامیه پرت میکردیم. من یک کار دیگر هم زیاد میکردم و آن، اینکه روبه روی خانههایی که میدانستم شاه دوست هستند، میایستادم و بلند میگفتم «بگو مرگ بر شاه...» به دنبال من مردم هم همراهی میکردند. یک جورایی من سردستهشان بودم. یک همسایه داشتیم که همیشه شکایتم را به مادرشوهرم میکرد که چرا عروست این کارها را میکند، این درحالی بود که من آن موقع 18 ساله بودم و سه تا بچه داشتم، ولی اصلا به ظاهرم نمیخوردم و خیلی بچه سال میزدم. با این حال فعالیتم خیلی زیاد بود.
از راهپیماییها بگویید!
از صبح تا ظهر میرفتم. از خیابان آتشگاه، محله به محله. هم باردار بودم، هم دو بچه دیگرم را دنبال خودم میبردم. حتی سوم دی ماه هم که زایمان کردم پنج روز بعدش باز رفتم راهپیمایی. مادرشوهرم را هم میبردم. گاهی هم اقوام دیگر را.
در موقعیتی هم قرار گرفتید که به قول معروف مرگ را جلوی چشم خود ببینید؟
روز هجدهم بهمن بود که توی راهپیمایی خیابان سپه همه را به رگبار گرفتند. آن روز آرد با خودم برده بودم. عصر آن روز میخواستیم نذر انقلاب کاچی بپزیم. با همان آرد، تیمم شهادت کردم. شرایط بهگونهای پیش رفت که دقیقا مقابل یکی از سربازان قرار گرفتم. چهره به چهره. کلت را روبه روی من گرفت، اما خودش از شلیک منصرف شد.
فکر نمیکردید هرلحظه ممکن است یک گلوله به سمت شما شلیک شود؟
نه! سلاح ما اللهاکبر بود. من یک پیشانیبند اللهاکبر بسته بودم و میرفتم جلو. به پیشانی بچهها هم میبستم. بههرحال بیشتر این کارها روحیهای مردانه میخواست، اما شهادت هم برای ما فوزی عظیم بود.
از فعالیتهای همسرتان هم بگویید.
شوهرم هــم که هر روز به راهــپیمایی میرفـت و شبانه روزش وقف این کارها و برنامههای انقلاب بود. وصیتنامهاش را نوشته بود و هر وقت میخواست از خانه برود بیرون، غسل شهادت میکرد. میگفت دلواپس من نباشید، چون آن موقعها تلفن و این چیزا هم که نبود از هم راحت خبر داشته باشیم. یک ماشین داشت با یک دوچرخهای که در صندوق عقب ماشینش بود. توی مسیر که میرفت ماشینش را یک جایی پارک میکرد و بیشتر جاها را با دوچرخه میرفت.
و این حضور در برنامههای انقلاب و مبارزات سیاسی کار هر روزتان بود؟
اوایل هرازگاهــی بود، ولی یک مـــدت و روزهای نزدیک به انقلاب بیشتر شد، به نحوی که ما هر روز میرفتیم راهپیمایی. خیابانهایی مثل مسجدسید، خیابانهای منتهی به میدان امام، خیابان سپه یا مسجد مصلی، اینجاها محل راهپیمایی ما بود. اگر راهپیمایی هم نبود خانه آیت الله خادمی جمع میشدیم. خلاصه همه جا مملو از جمعیت بود و همه مردم جانشان را در کف دستشان گذاشته بودند و به خیابانها میآمدند. واقعا منزجر شده بودند.
شما و همسرتان از موسسین کمیتهای به نام کمیته ارزاق در آن سال ها هستید. توضیح بیشتری درمورد این کمیته و چون و چرای تاسیس آن میفرمایید؟
با توجه به اعتصابات مردمی که در آستانه پیروزی انقلاب شکل گرفته بود و شش ماه هم به طول انجامید و همچنین بستهشدن مغازهها، مردم در تامین مایحتاج خود با مشکل روبه رو شده بودند، لذا این کمیته تشکیل شد و در هر محلهای، توسط یک نفر مدیریت می شد. پایهگذار این کمیته که یک کمیته مردمی بود و در محلات ایجاد میشد، من و همسرم بودیم. به دنبال این کار، کمیته ارزاق در دیگر محلات نیز توسط معتمدین آن مناطق تشکیل شد و توسط افراد شاخصی اداره می شد، مثلا در محله ما شوهر من بود، من بودم و شهید مستاجران و شهید گورتانیاننژاد که مایحتاج روزمره مردم اعم از قند، شکر، حبوبات، برنج و ... را از بازار میخریدند و در خانههایی که مشخص شده بود، انبار و بین مردم توزیع میکردند.
این مواد رایگان توزیع میشد؟
برای نیازمندان رایگان بود، ولی مردم عادی مخــتصر هزیــنهای پرداخت میکردند.
مــردم چـــطـــور خـــبردار میشدند؟
اصولا در مساجد اعلام میکردند که مثلا الان مردم به منزل چه کسی برای تامین اجناس مورد نیاز بروند.
خب از رفتن شاه بگویید و آمدن امام.
بعد از رفتن شاه، از اول بهمن ماه، امام قــرار بود بیایـــد که مرتب آمدنشان عقب افتاد. هشتم بهمن بود که شوهرم با یک تعداد از دوستانشان که همگی در کمیته استقبال بودند، راهی تهران شدند، تا اینکه بالاخره امام 12 بهمن آمدند. آن موقع ما نه رادیو داشتیم، نه تلویزیون و بیشتر خبرها را به واسطه رادیوی یکی از همسایهها که به آنتن روی پشتبام وصل کرده بود و صدا با بلندگو از آن پخش میشد، میشنیدیم. البته مساجد محلات و روحانیون نیز در آن شرایط منابع خوب خبری بودند.
آن موقع شما کجا بودید؟
من اصفهان بودم و آقا مصطفی هم که گفتم تهران.
مدتی که آقامصطفی تهران بود، شما از ایشان اطلاعی نداشتید؟
نه، بیخبر بودم. به هرحال آن موقع هم تلفنی نبود. فقط یک شب پسرعمه شوهرم که ساکن تهران بودند خبر دادند که مصطفی را آنجا دیدهاند و سالم هستند.
و آقا مصطفی کی از تهران برگشت؟
با توجه به اینکه در کمیته حفاظت از امام بودند، 28 بهمن یک سر آمدند اصفهان و دوباره برگشتند و تا 28 اسفند تهران بودند.
کارش در هتل شاه عباس به کجا رسید؟
آقا مصطفی مدتی کارمند هتل شاه عباس بودند، اما با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب و مشغول شدن ایشان به کارهای مبارزاتی، از هتل اخراج شدند.
دستور امام مبنی بر بازگشت مردم به کارهای قبلیشان در کارخانجات و ادارات، آقا مصطفی را به هتل بازنگرداند؟
بعد از اینکه دستور امام اعلام شد، ریاست هتل شاه عباس نیز با ارسال نامهای از آقا مصطفی خواست که به کارشان بازگردند.
یادتان هست در نامه چه چیزی نوشته شده بود؟
نوشته بود: «برادر عزیز و مجاهد گرامی، تشریف بیاورید و هر قسمتی از هتل که خواستید کار کنید.»
و این نامه، ایـــشــان را به هــتل عـــباســـی بازگرداند؟
اصلا توجهی به آن نکردند.
پس تصمیمش برای کار چه شد؟
اول تصمیم گرفتند برای کار به تهران بروند، ولی خب من زیاد موافق این موضوع نبودم، چون من اینجا با سه تا بچه کوچک تنها بودم و این موضوع سختیهای خودش را داشت. مدتی بعد هم به استانداری اصفهان معرفی شدند که آن هم زیاد باب میلشان نبود، تا اینکه با حکم آقای جنتی به کمیته انقلاب رفت و مسوول پاک سازی و سالم سازی این کمیته در اصفهان شد. البته ایشان یک پیکان هم داشت که گهگاهی هم با آن مسافرکشی میکرد و به عقیده خودش هرجا در اداره زندگی درمانده میشد، این ماشین به دادش میرسید تا خرج زندگیاش را تامین کند، چون تا مدتها حقوقی از هیچجا نمیگرفت.
کمیته پاک سازی، فضای خوبی برای فعالیت بود؟
یک ماه بیشتر آنجا نبود و به دلایلی گفت میخواهم جایی دیگر خدمت کنم. بعد از آن هم به دعوت شهید تندگویان، وزیر نفت سابق دعوت به کار در وزارت نفت شد که کلا 18 تا 20 روز آنجا نبود. همان موقع بود که درگیری ترکمن صحرا پیش آمد و بلافاصله ایشان با شهـــید خــرازی، شــهید ردانی پور، شهید همت و شهید خلیفه سلطانی عازم این منطقه شدند تا غائله آنجا را بخوابانند. مدتی بعد از آن مشغول درگیری سمیرم شدند که کم از درگیری کردستان نداشت و تنها فرقش این بود که سمیرم یک منطقه بود و کردستان چند منطقه. گذشت تا تیر 58 که به دلیل ارتباطی که با دکتر چــمران و مهنـــدس تــندگــویان داشتند، راهی پاوه در حال سقوط شدند. بعد از پاوه هم راهی سنندج.
در این سفرها همراهیشان نمیکردید؟
چرا، چنــدبــاری از آقــا مصــطفی خواستم کــه من را هم با خود ببرند، ولی ایشان ابدا موافقت نکردند و میگفتند اینجایی که ما میرویم ناامنی کامل است. آقا مصطفی با توجه به تسلط خوبی که بر روی زبان عربی، انگلیسی و فرانسه داشتند، حضورشان در جاهای مختلف میتوانست مفید باشد که این هم به خاطر آن مدت زمانی بود که در هتل عباسی حضور داشت، همچنین در خنثی کردن تلههای انفجاری هم تبحر خاصی داشت.
فکر میکنید آن چیزی که مردم را در آن سالها به پیروزی رساند چه بود؟
ما هیچچیز نداشتیم، همه عنایت خدا و چهارده معصوم(ع) بود. سلاح ما اللهاکبر و همبستگی و وحدت مردم بود، پیروی از خط ولایت بود. مردم هیچ خواستهای، جز نجات انقلاب نداشتند. توی راهپیمایی همه باهم بودند؛ یکصدا، یک فکر، هم رای: مرگ بر شاه ...
به عقیده شما زنان در پیروزی انقلاب چه نقشی داشتند، هدایتگر بودند یا رهرو؟
همه به فرمان امام بودند. امام نایب الامام بودند و همه این را قبول داشتند.
*زینب تاج الدین / اصفهان زیبا




