به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جهاد و شهادت در راه خدا لیاقتی است که در هشت سال دفاع مقدس نصیب دلاور مردانی شد که خالصانه در جبهه های نبرد حق علیه شیطان همه چیزشان را تقدیم خدا کردند. جوانانی که شب صد ساله عارفان و عالمان را برای رسیدن به معبود یک شبه طی کردند و از شوق لقاءالله سر از پا نشناختند. سربازان امام خمینی جانبازی را طوری یاد گرفته بودند که به راحتی از مال و مقام دنیوی می گذشتند و بهترین سرمایه خود یعنی جان را خالصانه و عاشقانه در راه خدا تقدیم نمودند. و این چنین بود که نعمت گرانبهای شهادت را ارزانی وجود خویش کردند.
در هفته دفاع مقدس این توفیق نصیبمان شد تا در گفتگو با خانم بزم یک دلاور مرد دیگر جبهه های جنوب را بهتر بشناسیم. ایشان همسر شهید بهرام شه پریان هستند که در مورد این شهید نکات جالب توجهی را بیان کرده اند.
*مشرق: خودتان را معرفی کنید.
*بزم: بسم الله الرحمن الرحیم. طاهره بزم هستم همسر شهید بهرام شه پریان. 48 سال پیش در یک خانواده متوسط سنتی به دنیا آمدم. خانواده ام مذهبی بودند و حجابمان هم در حد پوشش آن زمان مذهبی ها بود. یعنی روسری داشتم و وقتی وارد دبیرستان شدم چادر سرم کردم. پدرم اهل جهرم شیراز و مادرم اهل ورامین بودند که هر دو از دنیا رفتند.
5 خواهر و یک برادر هستیم و من فرزند پنجم هستم.
موقع ازدواج داشتم دیپلم می گرفتم و قرارم هم با همسرم این بود که درسم را ادامه
بدهم. بعد که با هم عقد کردیم. چون بحث ترورها بسیار مطرح بود و ایشان و خانوادهاش
هم به تبع در خطر بودند لذا نشد که درسم را ادامه بدهم تا اینکه در سالهای اخیر
توانستم تحصیلاتم را تا مقطع لیسانس مترجمی زبان از دانشگاه امام حسین(ع) ادامه
بدهم.
*مشرق: قبل از ازدواج با مسائل مربوط به انقلاب آشنایی داشتید؟
*بزم: من سال 57، نوجوان 16 ساله ای بودم و به همین دلیل در حین انقلاب خیلی درگیر مسائل نبودم. فقط یک دوستی داشتم که گاهی صحبتهایی میکرد اما در مورد امام هیچ چیزی نشنیده بودم. اوایل انقلاب امام(ره) را شناختم. البته از مادربزرگم یکی دو مرتبه اسم ایشان را در کودکی شنیده بودم. مادر بزرگم میگفت: «آقای خمینی را زمانی که تو نوزاد بودی گرفتن بردند، آقای خیلی خوبی بود. من مقلد آقای بروجردی هستم ولی او هم خیلی مرد خوبی بود.»
این صحبتها زمانی مطرح شد که حرف رساله به میان آمد. مادربزرگم که از اقوام بزرگان قم محسوب می شد فوقالعاده مؤمن بود و احکام را به خوبی به ما یاد می داد.
با شروع شلوغیها و درگیریهای خیابان، کمکم در خانه ما هم صحبتهایی مطرح میشد. من تقریباً گرایشم در مدرسه به بچههای مذهبی بود البته نه کاملاً. یعنی با این طرفیها هم ارتباط داشتم. حتی یک زمان خیلی کوتاهی سمت مجاهدین خلق هم رفتم. در درگیریها، چپها طرف مقابل را افراطی می دانستند. البته دوستی من با مجاهدین فقط در حد دوستی بود، یعنی در هیچکدام از نشستها و برنامههایشان شرکت نکردم فقط یکی دو مرتبه راهپیماییهای آنها حضور داشتم. مدرسه ما مدرسه فاطمیه در مجیدیه بود. یک مدرسهای بود که فوقالعاده درگیری داشتیم حتی آمبولانس همیشه جلوی مدرسه پارک بود. ما در اقوام مان کاملاً چپی و کاملاً مذهبی و متوسط هم داشتیم. اما چون خودمان ریشه مذهبی داشتیم کشیده شدیم به سمت مذهبی ها. اما گرایشم به این سمت دلیل دیگری هم داشت، چون میدیدم بچههای مجاهد با مذهبیها که درگیر میشوند تیغ موکتبری میکشیدند طرف بچه ها و ایدئولوژیشان هم اسلامی نیست.
مجاهدین خلق زیاد فحاشی میکردند. بعدا متوجه شدم خارج از مدرسه هم حجابشان فرق میکند. البته من خودم هم مثل آنها لباس میپوشیدم. آنها کتونی با شلوار لی و روسری می پوشیدند اما من چادر هم داشتم. آنها در کار بچهها دخالت میکردند.از تیپ رفتاریشون خوشم نمیآمد. گاهی از منزل تا سمت دانشگاه تهران بچه های مجاهد پیاده میرفتم و جزوههایشان را میخواندم. این شده بود کار هرروزمان. یکی دیگر از عللی که باعث جدایی من از مجاهدین خلق شد این بود که در روابطشان با پسرها خیلی آزاد بودند در حالی که در خانواده ما اصلاً همچین چیزی نبود. ما حتی با پسرخالههایمان هم خیلی خیلی محدود صحبت میکردیم و سلام علیک خیلی نداشتیم.
مادرم هم بسیار انقلابی بود و لباسهای پدر و برادرم را میداد برای سربازهای فراری. در اکثر راهپیماییها با خانواده شرکت میکردیم.
شهید بهرام شه پریان، مربی آموزش دانشگاه امام حسین(ع) در ایتالیا
* مشرق: قضیه ازدواجتان با شهید چطور پیش آمد؟
*بزم: موقعی که با شهید شهپریان ازدواج کردم 18 ساله بودم و ایشان هم جوانی 25 ساله بود. البته قبل از ایشان هم خواستگارهایی داشتم اما چون معیارهایم به سمت و سوی انقلاب کشیده شده بود نمی توانستم دیگر با هر کسی ازدواج کنم. به خانواده گفته بودم فقط با کسی که سپاهی باشد عروسی می کنم.
هر دو در یک محله زندگی می کردیم. آنها از اقوام دور خانم برادرم بودند. خانواده بهرام روزهای تاسوعا و عاشورا در منزلشان نذری می دادند و پدر مادرم می رفتند منزلشان. ما به غیر از آن دو روز در سال با هم رابطه ای نداشتیم و هر چند خیلی به پدر علاقه داشتند اما هیچ وقت فکر نمیکردند با ما وصلت کنند. چون خانوادههایمان از نظر فرهنگی، اجتماعی، عقیدتی با هم متفاوت بودیم.
پدر شوهرم سرهنگ بازنشسته و رئیس نظام وظیفه زمان طاغوت بود. مادر شوهرم مدیر آموزشگاه خیاطی بود. شهید شه پریان فرزند اول و تکپسر خانوادشان بود. دو خواهر هم داشت که از خودش کوچکتر بودند.
بهرام اوایل سال 56 رفته بود ایتالیا برای ادامه تحصیل. شهید شه پریان تا قبل از رفتن به ایتالیا یک پسر کاملاً باز بود و حجاب و این مسائل برایش اهمیتی نداشت. در آنجا با بچههای انجمن اسلامی آشنا می شود و اعلامیههای امام را میخواند و یواش یواش نماز خواندن را برای اولین بار از همانجا شروع می کند. برایم تعریف میکرد آنجا هر روز صبح یک دختر صبح ها برایم صبحانه می آورد و با من صبحانه میخورد. میگفت بچههای مذهبی میگفتند این کار تو از لحاظ شرعی درست نیست، بعد که دیدند من آدم بد ذاتی نیستم و با این دختر فقط در حد یک دوست رفتار میکنم با من دوست شده بودند و رفتارش من را جذب کرد.
وقتی که بازتاب انقلاب به کشورهای دیگر رسیده بود بهرام تصمیم می گیرد درس را رها کرده و برگردد. وقتی به خانوادهاش خبر میدهد که دارم برمیگردم آنها گفته بودند حق نداری بیایی. اگر برگردی اینجا جایگاهی نداری! بمان درست را بخوان، اینجا نمیتوانی ادامه تحصیل بدهی اما او با درگیری و مخالفت شدید با خانواده درحالی که هنوز درسش تمام نشده و تا فوق دیپلم در رشته برق خوانده بود. بر می گردد ایران و وارد کمیته می شود. همان وقت هم با شروع درگیریهای گنبد از کمیته به سپاه می رود.
همان موقع خانواده برایش دخترهای سطح بالا در نظر گرفته بودند. حتی دختری را که پدرش کارخانه دار بود را برای بهرام نامزد کرده و انگشتر هم برده بودند اما زمانی که خودش متوجه شده بود می گوید من اصلاً نمیخواهم با همچین افرادی زندگی کنم. مادر و پدرش هم گفته بودند اگر غیر از این خانوادهها باشد ما اصلاً نمیخواهیم ازدواج کنی!
خودش تصمیم گرفته بود و من را انتخاب کرده بود. البته قبلش با پدرم آشنا شده بود و منزل ما میآمد. من را هم دیده بود. بهرام به خاطر اینکه رفته بود در سپاه مدت زیادی از خانواده جدا زندگی میکرد چون با عقیدهاش مخالف بودند. بیشتر در محل کارش میخوابید. خانوادهاش با ازدواج ما مخالف بودند اما یکی دو جلسه مجبور شدند بیایند خواستگاری. او به پدرم گفته بود من به خانوادهام کاری ندارم شما ببینید اگر من را قبول دارید بیایم جلو. بعد که پدرم موضوع را مطرح کرد من گفتم باید مادرتان حتماً راضی باشد اما شهید شه پریان گفت: مادرم اصلاً راضی نمیشود با فرد مذهبی زندگی کنم و من را متقاعد کرد.
روز خواستگاری با لباس سپاه آمد و به من گفت: ببین این لباس، کفن تن منه. به این امید هم با من ازدواج نکن که سالهای سال در کنار هم زندگی میکنیم چون ممکنه من فردا شهید شوم. راه من این است. بعد پرسید حالا برایتان مقدور هست با من ازدواج کنید؟ من هم چون آن زمان عقیدهام همانگونه بود گفتم من با این قضیه مشکل ندارم. به مادرم هم گفته بود اگر شهید بشم دلتان میسوزد اگر به من دختر ندید. مادرم گفته بود از راه عاطفی وارد شدی که منو راضی کنی؟! خلاصه هر طور بود ما با هم ازدواج کردیم.
شهید شه پریان، نفر سوم از سمت راست
*مشرق: مهریهتان چقدر بود؟
*بزم:150 هزار تومان با 14 سکه.
*مشرق: معمولا مهریه خانم ها را یا سکه یا پول تعیین می کردند، چطور شما اینطور مهر نکردید؟
*بزم: من تعیین مهریه ام را سپردم دست برادرم. ایشان گفت 150 هزار تومان. بهرام هم که این را شنید گفت پس علاوه بر150 تومان 14 سکه هم اضافه میکنم. سر همین موضوع بحث شد اما بالاخره همه سکوت کردند.
* مشرق: بعد از عقد رفتار خانوادهشان چطور بود؟
*بزم: البته خواهرهایشان چون با من از دوران مدرسه دوست بودند رفتارشان خوب بود. ناگفته نماند خانواده شهید شه پریان از لحاط اخلاقی و رفتاری بسیار مهربان و خوشقلب هستند.
* مشرق: خرید عروسی هم رفتید؟
*بزم: بله، اتفاقاً یادم هست یک حلقه نقره خرید و یک پیراهن چهارخانه طوسی با یک شلوار طوسی و یک کفش. خوشتیپ و به قولی دخترپسند بود. حتی یک بار که رفته بود در یک مدرسه دخترانه سخنرانی کند کلی خاطرخواه پیدا کرده بود. آنقدر دخترها اذیتش کرده بودن که میگفت: وسط سخنرانی به عمد گفتم من به خانم خودم هم میگم مثلاً حجاب برایم مهم است. تا آنها بفهمند من ازدواج کردم.
*مشرق: شما ناراحت نمی شدید؟
*بزم: نه. چون همسرم قبلش من را آماده همچین برخوردهایی کرده بود. می گفت: اگر همچین رفتاری دیدی محل نده و بی خیال باش.
شهید بهرام شه پریان، نفر دوم از سمت چپ
* مشرق: مراسم ازدواجتان چگونه برگزار شد؟
*بزم: اول قرار بود برویم خدمت امام عقد کنیم. وقت هم گرفتیم اما ایشان کسالت داشتند و نشد. تصمیم گرفتیم برویم محضر عقد کنیم که همان زمان هواپیمای آقای فلاحی سقوط کرد و چون با همسرم دوست بودند دوباره ازدواجمان را عقب انداختیم. نهایتاً 16 مهر با هم عقد کردیم. دو سه ماه هم عقد کرده ماندیم. بعد جشنی هم منزل پدر ایشان گرفتند. عروسی مان اگر چه نسبت به آن زمان کامل و مفصل بود اما هیچ آهنگ یا گناه دیگری در مراسممان نبود.
شهید بهرام شه پریان، هنگام چتر بازی
*مشرق: زندگیتان را در کجا شروع کردید؟
*بزم: چند ماهی هم اصلاً خانه نداشتیم چون برای گرفتن خانه باید جایی را انتخاب میکردیم که از لحاظ امنیتی، امنیتش تعریف شده میبود. بهرام خیلی تهدید به ترور میشد. رفتیم در یک کوچه بن بست در مجیدیه خانهای اجاره کردیم، 50 هزار تومان پول پیش داده بودیم و هر ماه 1500 تومن هم کرایه میدادیم. بهرام محافظ هم داشت اما با این حال گوشه پنجره آشپزخانه را سوراخ کرده بودیم و لوله ژ-3 را گذاشته بودیم آنجا که اگر کسی برای مزاحمت آمد ما به اسلحه دسترسی داشته باشیم. یک ژ-3 و کلت هم همیشه در کمد بود. به من هم یاد داده بود چگونه از سلاح استفاده کنم.
*مشرق: از خصوصیات شهید شه پریان بیشتر برایمان بگویید.
*بزم: وضع مالی پدر بهرام بسیار خوب بود. حتی وقتی عده ای برای مراسم ختم او می آمدند منزل پدرش باورشان نمی شد بهرام بچه این خانه بوده اما او همیشه سعی می کرد روی پای خودش بایستد. او اصلا اهل ریخت و پاش نبود.
در چهار سال و نیمی که باهم زندگی کردیم 2 شلوار خرید یک کفش و دو بلوز. تازه اون هم به اصرار من میخرید. در حالی که خیلی بلند نظر بود. همیشه به من میگفت جنس خوب بخر اما در عین حال اصلاً از لباس مارکدار خوشش نمیآمد.
اگر ده لیتر نفت در خانه داشتیم حتماً 5 لیتر میبرد برای مستضعفین. یادمه مدتی حامد پسرم بیمارستان بستری بود، وقتی آمدیم خانه کرسی یخ بود. گفتم چرا نفت نداریم؟ گفت: نفت را دادم به خانم یکی از دوستانم چون شوهرش جبهه است خانهاش سرد بود. میگفت آنها مرد ندارند اما من هستم میتوانم برای شما نفت بیاورم. آن زمان چون ایشان مسئول اعزام بود جبهه نمیرفت و به منزل دوستانش خیلی سر میزد و به خانوادههایشان کمک میکرد.
بهرام بسیار جسور بود و چون مسئول آموزش نظامی دانشگاه امام حسین (ع) و مدتی هم فرمانده عملیات گیلان غرب بود به تبع هم فعال بود و هم باهوش. سعی میکرد همه فوت و فن اسلحهها را یاد بگیرد. اسکی رزمی را ایشان آورد در سپاه. همچنین بنیانگذار آموزش چتربازی در سپاه هم بود. همیشه میگفت: دوست دارم با یک تیمی بروم عراق و برای کشتن صدام اقدام کنم و واقعا همچین آرزویی هم داشت.
پدرش
میگفت وقتی متوجه شدم رفته خودش را برای سربازی معرفی کرده خیلی ناراحت شدم شد.
اما بهرام گفته بود من سربازی را دوست دارم و علی رغم اینکه می توانست معاف
شود رفت آموزش سربازی. پدرش با ناراحتی می گفت من این همه جوان را معاف کردم
حالا پسر خودم رفته سربازی.
شهید شه پریان، نفر وسط بعد از آموزش های چتر بازی
*مشرق: گفتید چند ماه خانه نداشتید، چرا؟
*بزم: چون ضد انقلاب بهرام را ترور کرده بودند. یک شب که با موتور در حال آمدن به خانه بوده به سمتش تیر اندازی می کنند او هم برای اینکه گلوله به بدنش نخورد دولا می شود و می افتد. موتور هم که در حال حرکت بوده او را چند متر با خود می کشد. تمام بدنش سنگ ریزه خیابان فرو رفته بود و با لباس خونی آمد خانه. مادرش که از موضوع با خبر شد خواهش کرد که چند ماه برویم با آنها زندگی کنیم. شهید شه پریان در آن مدت رساله را کامل از من امتحان گرفته بود و یا کتابهایی برایم می آورد و میگفت حتماً بخوان.
ما با اینکه با خانوادهشان مشکل عقیدتی داشتیم اما هیچگاه حتی یک دفعه هم با یکدیگر بد صحبت نکردیم. مادرم هم همیشه به من سفارش میکرد نگذار رشته بین آنها از هم جدا شود، هرچه باشد آنها خانوادهاش هستند و باید رفتاری داشته باشی که آنها تو را بپذیرند. این شد که 6 ماهی رفتیم منزل پدرشان زندگی کردیم. و بهرام می گفت پدر و مادر انسان حتی اگر کافر هم باشند ما حق نداریم به آنها توهین کنیم.
البته پدر شوهرم بسیار به افراد بیبضاعت کمک میکرد. ایشان بسیار اهل حرام و حلال بود و به این چیزها اهمیت میداد. حتی خانواده های بیبضاعتی که آمده بودند و گفته بودند پسر ما در کشاورزی کمک حال ماست یا نانآور است فرزندان آنها را معاف کرده بود. وقتی هم برای تشکر چیزهایی را برایشان می آوردند در خانه قبول نمیکرد. در تمام هدایایی که برای پدر شوهرم آورده بودند فقط یک قرآن را قبول کرده بود. آنها خانوادهای خوشقلب هستند.
شهید بهرام شه پریان، (نفر سوم از راست) در کنار هم رزمانش
*مشرق: اهل شوخی کردن هم بود؟
*بزم: بله، بسیار زیاد. همه اقوام من ایشان را دوست دارند. وقتی جایی میرفت ناخودآگاه همه دورش جمع میشدند. حتی یک بار یکی از اقوام داشت نوار گوش میداد. بهرام رفت با او صحبت کند طرف ضبط را خاموش کرد. بهرام گفت من کاری ندارم و گوشم به ضبط نیست اما آن طرف خجالت کشید و خاموش کرد غیرمستقیم به همه درس میداد.
همه را خبر میکرد و میگفت کسی میآید نمازجمعه؟ هرکس که میرفت بعدش همه را ناهار میبرد بیرون. برای همین جوانان با او خیلی دوست بودند.
یادم می آید یک روز با دوستانش قرار گذاشته بودند که امشب همگی رفتیم خانه به خانمهایمان بگوییم ما دیگر میخواهیم از سپاه بیرون بیاییم و کار آزاد کنیم، خسته شدیم از کار نظامی. قرار شده بود هرکس بازخورد رفتار خانمش را بیاید تعریف کند. ایشان هم آمد به من گفت فقط ما نباید برویم جنگ که بقیه هم باید بروند. ما خسته شدیم دیگه. من خیلی تعجب کرده بودم. گفتم: راست میگی؟! اگر این طوری است من به بچهام هم فکر نمیکنم میگذارم میروم. گفت: مگر من و زندگیات را دوست نداری؟ گفتم همه اینها به کنار من معیارهایم برایم مهم تر است. بعد که این رفتار من را دید گفت خدا را صد هزار مرتبه شکر و خندید اما حرفی نزد. چند روز بعد منزل یکی از دوستانش دعوت بودیم و فهمیدیم قضیه چیه و همه خندیدند.
*مشرق: در این چهار سال با هم مسافرت هم رفتید؟
*بزم: بله. قرار بود برود تبریز و به پادگان آنجا سری بزند چون در شهرستانها هم برای آموزش نظامی میرفت. به من گفت فردا میرویم تبریز گفتم باشه. من را 3 روز می گذاشت در هتل و خودش میرفت دنبال کارهایش. صبح میرفت و غروب میآمد. میپرسیدم کجا میروی؟ میگفت کار دارم و نمیتوانم بگویم کجا میروم. اخلاقم طوری بود که زود با شرایط خودم را وفق میدادم و گناه میدانستم که غر بزنم. حتی خدا میداند که تا میخواست برود جبهه میدویدم ساکش را بدون هیچ غری جمع میکردم. حتی یک بار گفت: چیه؟! انگار خیلی دلت برای خواهر و مادرت تنگ شده. حتی یک غر نزدی که من تازه ده روز بود برگشته بودم گفتم توقع داری در این شرایط که جنگ است مردم شهید میدهند من هم غر بزنم که نروی جبهه؟! دیده بودم خانمهای دوستانش گریه و زاری میکنند. وقتی هم ایشان میرفت من هم میرفتم بیمارستان و به مجروحین سر میزدم و کاری از دستم بر میآمد انجام می دادم.
*مشرق: اهل ورزش کردن هم بود؟
*بزم:
بله، به فوتبال بسیار علاقه داشت و خوب هم بازی میکرد. حتی تیم سپاهان پای راست
ایشان را 70 هزار تومان خریده بود. تقریبا اندازه پول یک خانه در آن سالها.
استقلالی هم بود. آقای خوردبین با ایشان دوست صمیمی بود و با هم همسایه بودند اما
مسأله جنگ از هم دورشان کرده بود. حتی یادم هست یک بار همدیگر را در خیابان دیدند،
آقای خوردبین گفت دیگر پیدات نیست؟ بهرام هم گفت: من دیگر برای فوتبال وقت ندارم.
شهید بهرام شه پریان فرمانده آموزش دانشگاه امام حسین در حال سخنرانی در مراسم رژه
*مشرق: شده بود کسی به عقیدهاش توهین کند و با او دعوا کند؟
*بزم: بله، حتی یک بار درگیری فیزیکی هم پیش آمد. یک بار فردی به امام(ره) توهین کرد که او افتاد روی سرش و فشار می داد. که یکی از بستگان دوید و او را بلند کرد. اما بعد از طرف عذرخواهی کرد و گفت شما من را عصبانی کردید. البته دیگر هم تکرار نشد. یا اگر خانمهای بدحجاب را میدید کنار خیابان، ماشین را وسط خیابان پارک میکرد و میرفت سراغ ماشینهایی که بوق میزدند.
*مشرق: به جز آن یکدفعه ای که تعریف کردید، از طرف ضد انقلاب مشکل دیگری برایتان پیش نیامد؟
*بزم: چرا. ما یک خانه قدیمی گرفته بودیم که خاک و خل زیادی داشت. بهرام خاکها را ریخت در ماشین و برد که در بیابانی خالی کند. حامد هم کوچک بود و با پدرش رفت وقتی بهرام پیاده شده بود چند نفر که اول خودشان را کارگر شهرداری معرفی کرده بودند در را روی حامد بسته بودند و ریخته بودند روی همسرم و با بیل و... اونقدر کتکش زده بودند که کاملاً خونی بود. جلوی چشم حامد این کار را کرده بودند. چند نفر از بچه های سپاه رسیده بودن و کمکش کردند.
شهید بهرام شه پریان
ادامه دارد...
گفتگو و تنظیم از: اسدالله عطری