گروه جهاد و مقاومت مشرق - درون پذیرایی پُر است از تصاویر یک جوان که به دیوار آویخته شدهاند یا درون قاب عکس روی میز و کمد جای گرفتهاند. استقبال آنچنان گرم و آمیخته با محبت است که نمیشود هیچگونه غریبگی را احساس کرد. در این خانه مادری زندگیمیکند که میگوید: مادر نخستین سرباز شهید مفقودالاثر دوران جنگتحمیلی عراق علیه ایران است.
پای صحبتهای این مادر صبور و ایثارگرمینشینیم تا خاطراتی از فرزندش و چگونگی تحمل سالها فراق و حرفهایی که با خانوادهای شهدای آتشنشان دارد را برای ایسنا روایت کند.
میگوید: معصومه مؤمن،مادر شهید «محمدرضا سماوات» نخستین سرباز شهید مفقودالاثر دوران دفاع مقدس هستم. محمدرضا نخستین فرزند من بود که در مهرماه ۱۳۳۸ متولد شد. او پنج سال پس از ازدواجم به دنیا آمد. به غیر از محمدرضا چهار فرزند پسر و یک فرزند دختر هم دارم. حمید، علیرضا، امیر و عباس چهار فرزند دیگر من هستند که هر کدامشان با حضور در جبهه و عملیاتهای مختلف مجروح و جانباز شدهاند. بنابراین تمام فرزندانم به غیر از عباس که وقتی محمدرضا به سربازی رفت حدود 6 ماه داشت در جنگ حضور یافتهاند.
ماجرای خوابی که آیتالله بروجردی تعبیرش کرد
چندین ماه پیش از آنکه محمدرضا متولد شود، همسرم در خواب میبیند که شاه را کشته است. برای تعبیر آن پیش داییاش یعنی آیتالله هزاوهای نماینده امام(ره) در جهاد سازندگی میرود. خوابش را برای ایشان تعریف میکند ولی حاجآقا نمیتواند تعبیری برای آن ارائه کند و توصیه میکنند که باید نزد آیتالله بروجردی بروید.
همسرم این کار را میکند. پس از تعریف خوابش برای آیتالله بروجردی، ایشان به عربی متنی را مینویسد و تحویل همسرم میدهد. او مجدد دستنوشته را پیش حاج آقا هزاوهای میبرد. در آنجا حاج آقا هزاوهای به همسرم میگوید که صاحب فرزندی خواهی شد نام او را «محمدرضا» بگذار اما بدان که حدودا ۱۸ سالش که بشود انقلاب کاملی رخ میدهد و در جریان آن او کشته خواهد شد. وقتی فرزندمان متولد شد همسرم میگفت: تا زمانی که جان داشته باشم اجازه نمیدهم محمدرضا سربازی برود.
برگه فالی که نگرانم کرد
محمدرضا حدودا پنج ساله بود که همراه مادرم و او به زیارت شاهعبدالعظیم رفتیم. در آنجا فال فروشی برگهای را به ما فروخت. من چون اعتقادی به آن نداشتم نمیخواستم بگیرم اما محمدرضا اصرار کرد و در نهایت یک برگه فال خریدیم. محمدرضا اصرار کرد که آن را بخوانم. به او گفتم بذار ببینم میتوانم خطش را بخوانم یا نه. شعر «یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم نخور» درون فال نوشته شده بود. به او گفتم که نتوانستم فال را بخوانم، وقتی چشمم به این غزل افتاد پریشان و نگران شدم. مادرم که همراهمان بود و متوجه حال دگرگون من شد جریان را پرسید و جریانرا برایش گفتم. فال را دو نینداختم و همراهم به منزل آوردم.
یک صندوقچه فلزی کوچک داشتیم. آن برگه فال را درونش گذاشتم. گذشت تا اینکه روزگار طی شد و محمدرضا حدودا کلاس چهارم ابتدایی بود و خوب و بد را تشخیص میداد. بنابراین هر جا میرفتم کلید خانه را به او میدادم که امانتدارم باشد. به او یادآور میشدم که برخی از وسایل ضروری و با ارزش را در جایی از خانه قرار دادهام حواست به آنها باشد. یک روز محمدرضا سراغ صندوقچه رفته بود و از سر کنجکاوی فال را خوانده بود.
صحبتهای ناتمام
این قضیه گذشت تا اینکه دیپلم گرفت. آن زمانها حدود دو سال در مجله جوانان شاغل بود. میخواست خبرنگار بشود.هر چه به او گفتم که سربازی برو با لفظی اعتراضی میگفت: «تا وقتی این شترِ دماغ گنده قدرت را در دست دارد سربازش نخواهم شد.» شاه را میگفت. تا اینکه جریان انقلاب آغاز شد. من از همان ابتدا با رژیم شاه مخالف بودم. یادم میآید که روزی با فرزند دیگرم که حمید نام دارد به بیمارستان پاسارگاد رفته بودیم. در حین مراجعه به بیمارستان خیابانها شلوغ شده بود، به حمید گفتم که باید به صف راهپیمایان بپیوندیم اما حمید نگران من بود که مبادا برایم حادثهای پیش بیاید برای همین مانع شد.
چندی نگذشت که شاه از کشور فرار کرد و انقلاب مدتی بعد به پیروزی رسید. با پیروز شدن انقلاب محمدرضا نیز برای خدمت سربازی اقدام کرد و سرباز ارتش در کرمانشاه شد. در مدتی که آنجا بود برخی شبها با من تماس میگرفت اما چون خط تلفن امنیت نداشت معمولا وسط مکالماتمان تلفن قطع میشد و ما چند لحظه کوتاه میتوانستیم صحبت کنیم. چیزی از سربازیاش باقی نمانده بود. قبلا به خواستگاری دختر عمهاش که فاطمه نام داشت رفته و جواب مثبت گرفته بودیم.
فرزندم نشانهای در دهان دارد/ آغاز فراق
چون در کودکی با دوچرخه به زمین خورده بود بخشی از دندانش شکسته بود. او را نزد دکتر چوبک بردیم اما دکتر معتقد بود که باید در ۲۰ سالگی آن را ترمیم کند. وقتی دکتر این را گفت راستش را بخواهید کمی ناراحت شدم چون میخواستم برای مراسم اصلی خواستگاری دندانش درست شده باشد. وقتی محمدرضا ناراحتی من را دید گفت: «اشکال ندارد اگر روزی گم شدم دندانهای شکستهام نشانهای برای تو باشد تا راحتتر پیدایم کنی.» این را که شنیدم یاد همان فال حافظ افتادم که در شاه عبدالعظیم خریده بودیم.
حدودا دو ماه از سربازیاش باقی مانده بود که برای انجام مأموریتی همراه همرزمانش به منطقه کوهستانی در سومار رفته بودند. دشمن با آنها درگیر شده بود بنابراین باید تغییر موضع میدادند و عقب میآمدند. به دلیل اینکه منطقه حضورشان کوهستانی بود محمدرضا خسته شده و تصمیم به استراحت گرفته بود. به دوستانش که محمود، مهدی و فریدون نام داشتند گفته بود شما بروید من هم میآیم. فرمانده دستهشان توصیه کرده بود که بهتر است هر آنچه که از اسناد شناسایی دارند را در زمین چال کنند تا اگر اسیر شدند توسط دشمن شناسایی نشوند. آنها نیز این کار را کرده بودند. گویا کارشکنی بنیصدر موجب شده بود که فرزندم و سایر همرزمانش در این تنگنا در عملیاتی که قرار بود انجام بدهند گیر بیفتد.
دوستانش هر چه منتظر محمدرضا میشوند خبری از بازگشتش نمیشود. با آرام شدن شرایط به منطقه بازمیگردند اما دیگر اثری از محمدرضای من نبوده. آنها نمیدانند چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده است. اما گمانهایی دارند مثل اینکه شاید ممکن است چون از آب کوهستان خورده است مسموم شده باشد یا به درهای سقوط کرده باشد، یا اینکه توسط ضد انقلاب و نیروهای دشمن به شهادت رسیده باشد.
امیدم به بازگشت آزادگان بود
محمدرضا سوم مهرماه سال ۱۳۵۹ که به صورت رسمی چهار روز از آغاز جنگ گذشته بود مفقود شد و تاکنون هیچ اثری از پسرم به دست ما نرسیده است. با توجه به تحقیقاتی که خودمان داشتهایم محمدرضا تاکنون نخستین شهید مفقودالاثر جنگ تحمیلی است. تا پایان جنگ گمان میکردیم که ممکن است محمدرضا اسیر شده باشد اما وقتی تمام آزادگان به کشور بازگشتند باز هم خبری از او نشد و همچنان منتظر بازگشت او هستیم.
معراجالشهدا
در این مدت سالها کار من حضور در معراجالشهدا شده بود و وقتی پیکر شهیدی را میآوردند به سراغ لبهای آنها میرفتم که عمدتا نیز لبهایشان خشکیده بود. یاد حرف محمدرضا میافتادم که دندانهایش بهترین نشانه برای شناسایی او هستند اما هیچ خبری از او نشد. تلویزیون را همچنان به این امید نگاه میکنم که خبری از او بشود یا او را ببینم. تا پیش از آنکه قلبم را عمل کنم و باطری بگذارم به بهشت زهرا میرفتم چون محمدرضا توصیه کرده بود:«اگر خبری از من نشد یا حادثه ای برایم در جنگ پیش آمد برایم مجلسی نگیرید و پشت تابوت شهدیدی بروید که مادری ندارد.»
برای همین در بهشت زهرا (س) حاضر میشدم و با شهدا زمزمه میکردم و پس از آن غروب که میشد فرزندانم من را به خانه بازمیگرداندند اما در چند سال اخیر به دستور پزشک نمیتوانم بدون فرزندانم جاهایی که ممکن است شوک به من وارد شود بروم.محمدرضا وقتی به سربازی رفت گفت: «از «عباس» خوب مراقبت کن چون او فرقی با من ندارد و اگر برایم حادثهای پیش آمد او جای من برای تو خواهد بود.» همچنین در ایامی که در منطقه بود تصویری که اکنون در دست دارم را گرفت و گفت: «اگر برایم حادثهای پیش آمد این عکس را به یادگار برای همیشه داشته باشید.» برای همین آخرین عکس محمدرضا محسوب میشود.
عباس سماوات در کنار مادر
وقتی حمیدآقا فرزند دومم پدر شد، پدرشان محمداسماعیل سماوات مریض بود، آمدم خبر نوهدار شدنش را به او دادم. او گفت: «چه خوب است که اسم فرزندشان را محمدرضا بگذارند.» برای همین وقتی به دیدار پسر و عروسم رفتم این خواسته را با آنها در میان گذاشتم غافل از این که پسر و عروسم هم تصمیم داشتند پس از کسب اجازه از ما همین نام را برای نوزادشان انتخاب کنند. نوه من یک یادگاری از محمدرضا است.
پدر محمدرضا در سال ۷۷ درگذشت. او چاپخانه داشت و کتابهای آقای مطهری را حروفچینی میکرد. رابطهاش با محمدرضا بسیار خوب بود. گویا میدانست که نمیتواند جوانی محمدرضا را ببیند تا اینکه در سال ۷۷ از میان ما رفت.
13 سال پروندهای در بنیاد شهید نداشتیم
تا ۱۳ سال پس از شهادت محمدرضا ما جزو خانوادههای شهدا نبودیم یعنی خودمان به بنیاد شهید مراجعه نکردیم. تا اینکه یکی از همسایههای ما با بنیاد موضوع خانواده ما را مطرح میکند. بعد از آن از بنیاد شهید به دیدار ما آمدند و برایمان تشکیل پرونده دادند.
در مدت این 36 سال افراد و شخصیتهای بسیاری به خصوص جوانان به منزل ما آمدهاند و از سوی شخصیتهای متفاوتی همچون آقای سیدمحمد خاتمی رئیس جمهور وقت، شهرداران مناطق مختلف، ارتش و بنیاد شهید به دیدارمان آمدهاند یا از سوی آنها مورد تقدیر قرار گرفتهایم.
گفتوگویی با خانوادههای شهدای آتشنشان
در این چند روز که موضوع شهدای آتشنشان مطرح است هر گاه تلویزیون را نگاه میکنم اشک میریزم چرا که انتظار خانواده آنها نیز همانند انتظاری است که من میکشم. با این تفاوت که من از سال ۵۹ منتظر بازگشت فرزندم هستم. خانواده شهدای آتشنشان باید صبر داشته باشند و از خداوند نیز برای آنها طلب صبر میکنم. من زنی قوی هستم و هرگز کسی اشکم را علنا در رابطه با فرزند شهیدم ندیده است.
پای صحبتهای این مادر صبور و ایثارگرمینشینیم تا خاطراتی از فرزندش و چگونگی تحمل سالها فراق و حرفهایی که با خانوادهای شهدای آتشنشان دارد را برای ایسنا روایت کند.
میگوید: معصومه مؤمن،مادر شهید «محمدرضا سماوات» نخستین سرباز شهید مفقودالاثر دوران دفاع مقدس هستم. محمدرضا نخستین فرزند من بود که در مهرماه ۱۳۳۸ متولد شد. او پنج سال پس از ازدواجم به دنیا آمد. به غیر از محمدرضا چهار فرزند پسر و یک فرزند دختر هم دارم. حمید، علیرضا، امیر و عباس چهار فرزند دیگر من هستند که هر کدامشان با حضور در جبهه و عملیاتهای مختلف مجروح و جانباز شدهاند. بنابراین تمام فرزندانم به غیر از عباس که وقتی محمدرضا به سربازی رفت حدود 6 ماه داشت در جنگ حضور یافتهاند.
ماجرای خوابی که آیتالله بروجردی تعبیرش کرد
چندین ماه پیش از آنکه محمدرضا متولد شود، همسرم در خواب میبیند که شاه را کشته است. برای تعبیر آن پیش داییاش یعنی آیتالله هزاوهای نماینده امام(ره) در جهاد سازندگی میرود. خوابش را برای ایشان تعریف میکند ولی حاجآقا نمیتواند تعبیری برای آن ارائه کند و توصیه میکنند که باید نزد آیتالله بروجردی بروید.
همسرم این کار را میکند. پس از تعریف خوابش برای آیتالله بروجردی، ایشان به عربی متنی را مینویسد و تحویل همسرم میدهد. او مجدد دستنوشته را پیش حاج آقا هزاوهای میبرد. در آنجا حاج آقا هزاوهای به همسرم میگوید که صاحب فرزندی خواهی شد نام او را «محمدرضا» بگذار اما بدان که حدودا ۱۸ سالش که بشود انقلاب کاملی رخ میدهد و در جریان آن او کشته خواهد شد. وقتی فرزندمان متولد شد همسرم میگفت: تا زمانی که جان داشته باشم اجازه نمیدهم محمدرضا سربازی برود.
برگه فالی که نگرانم کرد
محمدرضا حدودا پنج ساله بود که همراه مادرم و او به زیارت شاهعبدالعظیم رفتیم. در آنجا فال فروشی برگهای را به ما فروخت. من چون اعتقادی به آن نداشتم نمیخواستم بگیرم اما محمدرضا اصرار کرد و در نهایت یک برگه فال خریدیم. محمدرضا اصرار کرد که آن را بخوانم. به او گفتم بذار ببینم میتوانم خطش را بخوانم یا نه. شعر «یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم نخور» درون فال نوشته شده بود. به او گفتم که نتوانستم فال را بخوانم، وقتی چشمم به این غزل افتاد پریشان و نگران شدم. مادرم که همراهمان بود و متوجه حال دگرگون من شد جریان را پرسید و جریانرا برایش گفتم. فال را دو نینداختم و همراهم به منزل آوردم.
یک صندوقچه فلزی کوچک داشتیم. آن برگه فال را درونش گذاشتم. گذشت تا اینکه روزگار طی شد و محمدرضا حدودا کلاس چهارم ابتدایی بود و خوب و بد را تشخیص میداد. بنابراین هر جا میرفتم کلید خانه را به او میدادم که امانتدارم باشد. به او یادآور میشدم که برخی از وسایل ضروری و با ارزش را در جایی از خانه قرار دادهام حواست به آنها باشد. یک روز محمدرضا سراغ صندوقچه رفته بود و از سر کنجکاوی فال را خوانده بود.
صحبتهای ناتمام
این قضیه گذشت تا اینکه دیپلم گرفت. آن زمانها حدود دو سال در مجله جوانان شاغل بود. میخواست خبرنگار بشود.هر چه به او گفتم که سربازی برو با لفظی اعتراضی میگفت: «تا وقتی این شترِ دماغ گنده قدرت را در دست دارد سربازش نخواهم شد.» شاه را میگفت. تا اینکه جریان انقلاب آغاز شد. من از همان ابتدا با رژیم شاه مخالف بودم. یادم میآید که روزی با فرزند دیگرم که حمید نام دارد به بیمارستان پاسارگاد رفته بودیم. در حین مراجعه به بیمارستان خیابانها شلوغ شده بود، به حمید گفتم که باید به صف راهپیمایان بپیوندیم اما حمید نگران من بود که مبادا برایم حادثهای پیش بیاید برای همین مانع شد.
چندی نگذشت که شاه از کشور فرار کرد و انقلاب مدتی بعد به پیروزی رسید. با پیروز شدن انقلاب محمدرضا نیز برای خدمت سربازی اقدام کرد و سرباز ارتش در کرمانشاه شد. در مدتی که آنجا بود برخی شبها با من تماس میگرفت اما چون خط تلفن امنیت نداشت معمولا وسط مکالماتمان تلفن قطع میشد و ما چند لحظه کوتاه میتوانستیم صحبت کنیم. چیزی از سربازیاش باقی نمانده بود. قبلا به خواستگاری دختر عمهاش که فاطمه نام داشت رفته و جواب مثبت گرفته بودیم.
فرزندم نشانهای در دهان دارد/ آغاز فراق
چون در کودکی با دوچرخه به زمین خورده بود بخشی از دندانش شکسته بود. او را نزد دکتر چوبک بردیم اما دکتر معتقد بود که باید در ۲۰ سالگی آن را ترمیم کند. وقتی دکتر این را گفت راستش را بخواهید کمی ناراحت شدم چون میخواستم برای مراسم اصلی خواستگاری دندانش درست شده باشد. وقتی محمدرضا ناراحتی من را دید گفت: «اشکال ندارد اگر روزی گم شدم دندانهای شکستهام نشانهای برای تو باشد تا راحتتر پیدایم کنی.» این را که شنیدم یاد همان فال حافظ افتادم که در شاه عبدالعظیم خریده بودیم.
حدودا دو ماه از سربازیاش باقی مانده بود که برای انجام مأموریتی همراه همرزمانش به منطقه کوهستانی در سومار رفته بودند. دشمن با آنها درگیر شده بود بنابراین باید تغییر موضع میدادند و عقب میآمدند. به دلیل اینکه منطقه حضورشان کوهستانی بود محمدرضا خسته شده و تصمیم به استراحت گرفته بود. به دوستانش که محمود، مهدی و فریدون نام داشتند گفته بود شما بروید من هم میآیم. فرمانده دستهشان توصیه کرده بود که بهتر است هر آنچه که از اسناد شناسایی دارند را در زمین چال کنند تا اگر اسیر شدند توسط دشمن شناسایی نشوند. آنها نیز این کار را کرده بودند. گویا کارشکنی بنیصدر موجب شده بود که فرزندم و سایر همرزمانش در این تنگنا در عملیاتی که قرار بود انجام بدهند گیر بیفتد.
دوستانش هر چه منتظر محمدرضا میشوند خبری از بازگشتش نمیشود. با آرام شدن شرایط به منطقه بازمیگردند اما دیگر اثری از محمدرضای من نبوده. آنها نمیدانند چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده است. اما گمانهایی دارند مثل اینکه شاید ممکن است چون از آب کوهستان خورده است مسموم شده باشد یا به درهای سقوط کرده باشد، یا اینکه توسط ضد انقلاب و نیروهای دشمن به شهادت رسیده باشد.
امیدم به بازگشت آزادگان بود
محمدرضا سوم مهرماه سال ۱۳۵۹ که به صورت رسمی چهار روز از آغاز جنگ گذشته بود مفقود شد و تاکنون هیچ اثری از پسرم به دست ما نرسیده است. با توجه به تحقیقاتی که خودمان داشتهایم محمدرضا تاکنون نخستین شهید مفقودالاثر جنگ تحمیلی است. تا پایان جنگ گمان میکردیم که ممکن است محمدرضا اسیر شده باشد اما وقتی تمام آزادگان به کشور بازگشتند باز هم خبری از او نشد و همچنان منتظر بازگشت او هستیم.
معراجالشهدا
در این مدت سالها کار من حضور در معراجالشهدا شده بود و وقتی پیکر شهیدی را میآوردند به سراغ لبهای آنها میرفتم که عمدتا نیز لبهایشان خشکیده بود. یاد حرف محمدرضا میافتادم که دندانهایش بهترین نشانه برای شناسایی او هستند اما هیچ خبری از او نشد. تلویزیون را همچنان به این امید نگاه میکنم که خبری از او بشود یا او را ببینم. تا پیش از آنکه قلبم را عمل کنم و باطری بگذارم به بهشت زهرا میرفتم چون محمدرضا توصیه کرده بود:«اگر خبری از من نشد یا حادثه ای برایم در جنگ پیش آمد برایم مجلسی نگیرید و پشت تابوت شهدیدی بروید که مادری ندارد.»
برای همین در بهشت زهرا (س) حاضر میشدم و با شهدا زمزمه میکردم و پس از آن غروب که میشد فرزندانم من را به خانه بازمیگرداندند اما در چند سال اخیر به دستور پزشک نمیتوانم بدون فرزندانم جاهایی که ممکن است شوک به من وارد شود بروم.محمدرضا وقتی به سربازی رفت گفت: «از «عباس» خوب مراقبت کن چون او فرقی با من ندارد و اگر برایم حادثهای پیش آمد او جای من برای تو خواهد بود.» همچنین در ایامی که در منطقه بود تصویری که اکنون در دست دارم را گرفت و گفت: «اگر برایم حادثهای پیش آمد این عکس را به یادگار برای همیشه داشته باشید.» برای همین آخرین عکس محمدرضا محسوب میشود.
عباس سماوات در کنار مادر
وقتی حمیدآقا فرزند دومم پدر شد، پدرشان محمداسماعیل سماوات مریض بود، آمدم خبر نوهدار شدنش را به او دادم. او گفت: «چه خوب است که اسم فرزندشان را محمدرضا بگذارند.» برای همین وقتی به دیدار پسر و عروسم رفتم این خواسته را با آنها در میان گذاشتم غافل از این که پسر و عروسم هم تصمیم داشتند پس از کسب اجازه از ما همین نام را برای نوزادشان انتخاب کنند. نوه من یک یادگاری از محمدرضا است.
پدر محمدرضا در سال ۷۷ درگذشت. او چاپخانه داشت و کتابهای آقای مطهری را حروفچینی میکرد. رابطهاش با محمدرضا بسیار خوب بود. گویا میدانست که نمیتواند جوانی محمدرضا را ببیند تا اینکه در سال ۷۷ از میان ما رفت.
13 سال پروندهای در بنیاد شهید نداشتیم
تا ۱۳ سال پس از شهادت محمدرضا ما جزو خانوادههای شهدا نبودیم یعنی خودمان به بنیاد شهید مراجعه نکردیم. تا اینکه یکی از همسایههای ما با بنیاد موضوع خانواده ما را مطرح میکند. بعد از آن از بنیاد شهید به دیدار ما آمدند و برایمان تشکیل پرونده دادند.
در مدت این 36 سال افراد و شخصیتهای بسیاری به خصوص جوانان به منزل ما آمدهاند و از سوی شخصیتهای متفاوتی همچون آقای سیدمحمد خاتمی رئیس جمهور وقت، شهرداران مناطق مختلف، ارتش و بنیاد شهید به دیدارمان آمدهاند یا از سوی آنها مورد تقدیر قرار گرفتهایم.
گفتوگویی با خانوادههای شهدای آتشنشان
در این چند روز که موضوع شهدای آتشنشان مطرح است هر گاه تلویزیون را نگاه میکنم اشک میریزم چرا که انتظار خانواده آنها نیز همانند انتظاری است که من میکشم. با این تفاوت که من از سال ۵۹ منتظر بازگشت فرزندم هستم. خانواده شهدای آتشنشان باید صبر داشته باشند و از خداوند نیز برای آنها طلب صبر میکنم. من زنی قوی هستم و هرگز کسی اشکم را علنا در رابطه با فرزند شهیدم ندیده است.