به گزارش مشرق، نویسنده این مطلب طی چهار سال گذشته به عنوان گزارشگر ویژه مجله اشپیگل در ایالات متحده آمریکا حضور داشته است، یعنی در همان چهار سالی که جامعه آمریکا چنان تغییر کرد که عاقبت به روی کار آمدن دونالد ترامپ به عنوان رئیس جمهور ختم شد. نویسنده در این نوشتار تلاش داشته است که افول ملت بزرگ آمریکا را بررسی کرده و علل آن را درک کند:
من یک سال پیش و در یکی از شب های بسیار سرد ماه ژانویه در شهر کوچک برلینگتون واقع در ورمونت حضور داشتم و در همان صف یک هزار نفری ایستاده بودم که برای دیدن دونالد ترامپ آمده بودند. اولین مطلبم در مورد ایالات متحده آمریکا را در سال ۱۹۹۱ نوشتم و از سال ۲۰۱۳ در واشنگتن زندگی می کنم. خیال می کردم که این کشور را می شناسم اما در همان شب و در برلینگتون بود که به این اشتباه خودم پی بردم.
برلینگتون در آن شب از برف پوشیده بود و در کنار من مادر و پسری به نام مری و تیم لاویر که پالتوهای پوست به تن داشتند ایستاده بودند. مری بیکار بود و پسرش در یک بار کار می کرد. هر دو نفر آن ها به من گفتند که از طرفداران برنی سندرز هستند. مارک می گفت که از قدرت کنسرسیوم ها رنج می کشد و از توزیع ناعادلانه رفاه شکایت ها داشت و بر این باور بود که افرادی مانند او دیگر هیچ شانسی برای برخورداری از یک زندگی بهتر ندارند و این صدای طبقه کارگر آمریکا بود.
اما به چه دلیل این دو نفر مجذوب ترامپ شده بودند؟ تیم در پاسخ گفت: «برنی و ترامپ تنها سیاستمدارانی هستند که آنچه را که در ذهن دارند بیان می کنند و به آنچه که می گویند عمل می کنند.» و ماری نیز به علامت تایید سر تکان می داد. تام در ادامه گفت که هیلاری کلینتون بر عکس این دو نفر آدم فاسدی است و چنانچه قرار باشد که میان ترامپ و کلینتون به یک نفر رای دهد بی تردید کلینتون انتخاب او نخواهد بود و باز هم مری به علامت تایید سر تکان داد.
به هنگام ورود به آن سالن، ماموران امنیتی ضمن بازدید بدنی ما سوال می کردند که آیا قصد داریم به ترامپ رای بدهیم و تنها کسانی که به این پرسش پاسخ مثبت می دادند امکان ورود به آن سالن را پیدا می کردند.
هنگامی که ترامپ قصد داشت سخنرانی خود را آغاز کند یکی از معترضان از جای خود بلند شد و فریاد کشید که ترامپ یک نژادپرست است و ترامپ هم برای چند لحظه سخنرانی خود را متوقف کرد و در حالی که مشتش را تکان می داد از محافظانش خواست که آن فرد معترض را از سالن اخراج کنند. ترامپ نعره می زد: «پالتویش را تحویلش ندهید. بگذارید از سرما بلرزد.» دمای هوای بیرون شش درجه زیر صفر بود. ترامپ از خوشحالی دندان هایش را نشان داد و طرفدارانش از شدت خوشحالی هورا می کشیدند و مرگ آن معترض را می خواستند و بدین ترتیب فضای داخل سالن آکنده از بوی مرگ بود.
در آن شب برلینگتون سه مورد مهم را آموختم: این را فهمیدم که در این سرزمین مادری سرمایه داری خشم مردم علیه الیت چنان عظیم است که حتی چپ ها هم ترجیح می دهند به جای زنی که نماینده تشکیلات سیاسی است، یک میلیاردر خودشیفته و متوهم رئیس جمهور شود. در کشوری که میزان آزادی اندیشه از بسیاری کشورهای دیگر بیشتر است، در حال حاضر این تغییر عقیده امری غیراصولی نیست و حتی بسیاری از آمریکایی های خوب و محترم نیز ترجیح می دهند که از دگراندیشان روی برگردانند.
و در همان شب بود که همه آن چیزهایی که من را به آمریکا وابسته می کرد رنگ باخت و اعتبار خود را از دست داد. از خود پرسیدم که چه بر سر این ملت سابقا مغرور آمده است؟
پاسخ این سوال در سفر به سراسر جامعه آمریکایی از ورمونت و مریلند گرفته تا رودآیلند و ویرجینیا نهفته است. در برخی از مناطقی که در چهار سال گذشته به آن سفر کرده ام، نشانه هایی از بحران بزرگی دیده می شود که این کشور را فراگرفته است. آن کشور مغروری که طی دهه های متمادی و با شوری امپریالیستی ارزش های خود را صادر می کرد، اینک هویت خود را از دست داده است. آن نظام سرمایه داری دموکراتیک برای حفظ اتحاد آن ملت ۳۲۵ میلیونی و ایجاد صلح و آرامش داخلی، دیگر کارایی لازم را ندارد.
این بحران تنها به ایالات متحده محدود نمی شود و بریتانیای کبیر، فرانسه، آلمان و دیگر کشور ها نیز بدان دچار شده اند. اما ایالات متحده آمریکا یعنی همان کشوری که سرمایه داری در آن بیش از هر کشور دیگر شکوفا شد و بالیدن گرفت، عمیق تر از همه این کشور ها به بحران هویت دچار است.
راز کامیابی آمریکا نه تنها حفظ انسجام ملت حول محور یکی از دموکرات ترین قوانین اساسی جهان بود بلکه آن وعده های رشد و ترقی یا همان رویای آمریکایی نیز در این کامیابی نقش زیادی داشت. از دل این رویا بود که ملتی سرشار از انرژی برآمد، نیرو و انرژی که مرزی بر آن متصور نبود. چهره آمریکا گاه زیبا و گاه نفرت انگیز بود اما آمریکا همواره کشوری به شمار می رفت که نگاه جهان را به خود معطوف می کرد. آمریکا رهبری می کرد و می درخشید.
آمریکای امروز اما به تفوق و برتری خود ایمانی ندارد. ملت آمریکا به ملتی پس رونده بدل شده که روز به روز بیشتر در خود فرو می رود. هر کس که پایش را از واشنگتن بیرون بگذارد و در این کشور سفر کند درمی یابد و احساس می کند که در سرزمین واقع در میان آلاباما و آلاسکا دیگر از آن رویای آمریکایی اثری نیست و آمریکا دیگر رهبری نمی کند و نمی درخشد.
ترامپ در دوران مبارزات انتخاباتی و در شب هایی مانند آن شب برلینگتون با آن غریزه اهریمنی خود این مساله را فهمیده بود و آن را به صورت یک فرمول درآورد، فرمولی که قلب بسیاری از آمریکایی ها را نوازش می کرد: «آمریکا در وهله نخست». ترامپ بستری برای جستجوی هویتی جدید به حساب می آید و اوست که پایگاهی مناسب را برای آن اکثریت سفیدپوستی فراهم آورده است که هنوز هم دو سوم جمعیت آمریکا را تشکیل می دهند. بسیاری از این اکثریت طی سال های اخیر احساس می کنند که در کشور خود غریبه هستند و ترامپ بیش از همه این وعده را می دهد که این جامعه نامطمئن را به جایگاه خود بازگردانده و ارزش های آنان را احیا خواهد کرد. «دوباره آمریکا را بزرگ خواهیم کرد».
فورت مید: دیداری از آژانس امنیت ملی آمریکا
دوران اقامت من در آمریکا با برآمدن ادوارد اسنودن آغاز شد، یعنی همان مردی که ماشین جاسوسی آمریکا را افشا و این کشور را رسوا و شرمنده کرد. اسنودن در واقع بعد از دونالد ترامپ دومین نفری است که طی سال های گذشته حرف و حدیث های زیادی را رقم زده است. در ژوئن ۲۰۱۳ یعنی در همان دورانی که ما در اشپیگل در حال بررسی اسناد اسنودن بودیم، درخواستی برای یک گفتگوی غیررسمی با مقامات کاخ سفید ارسال کردم، درست مشابه کاری که بار ها در برلین، پاریس و دیگر پایتخت ها انجام داده ایم. ایمیل ارسالی من البته در کاخ سفید و آژانس امنیت داخلی یا همان NSA مطالعه شد اما مطلقا هیچ پاسخی دریافت نکردم. هنگامی که تیتر یک اشپیگل در سراسر دنیا موجی به راه انداخت، یکی از سخنگویان کاخ سفید از این اقدام به عنوان «عملی خودسرانه» یاد و آن را محکوم کرد. البته می توان از این اقدام اشپیگل با عنوان آزادی مطبوعات و در چارچوب آن نیز یاد کرد.
هفته بعد از آن نیز بار دیگر همان اتفاق افتاد یعنی من درخواستی برای یک گفتگوی غیررسمی ارسال کردم که البته این بار کایتلین هایدن که در آن زمان سخنگوی آژانس امنیت ملی بود در مقام پاسخ به آن برآمد و گفت: «گروه ما در کاخ سفید این هفته برای ملاقات وقت ندارد.» و این بازی برای ماه ها به همین صورت ادامه یافت و این رفتار را می توان جلوه ای از غرور و گستاخی قدرت دانست.
چند ماه بعد اما مایکل هایدن، رئیس سابق آژانس امنیت ملی دلیل امتناع کاخ سفید از پاسخ و گفتگو را برای من توضیح داد. به گفته او بسیاری از روزنامه نگاران آمریکایی را می توان با فشار تحت تاثیر قرار داد اما این مساله در مورد روزنامه نگاران خارجی بسیار مشکل است.
واشنگتن چنین جوی داشت و باراک اوباما و دولتش نیز از این نظر فرقی با دیگران نداشتند. به عبارت بهتر می توان گفت که در واشنگتن نوعی قانون رفتاری نانوشته وجود دارد و گویی هر کس که در واشنگتن به سیاست و اقتصاد و رسانه نزدیک شود همان رفتار ناسالم را از خود نشان می دهد.
چند ماه بعد یعنی در زمستان ۲۰۱۳ بود که بالاخره از طرف آژانس امنیت ملی به دفتر مرکزی این نهاد واقع در فورت مید مریلند که با ماشین تنها یک ساعت با کاخ سفید فاصله دارد دعوت شدم. از قرار معلوم مقام های مسئول در این آژانس می خواستند که من را به عدم انتشار اسناد اسنودن وادار کنند. نمای بیرونی مقر آژانس از نوعی شیشه مخصوص پوشیده است، شیشه ای که از عبور پرتوهای امواج الکترومنیتیک جلوگیری می کند و مدیر قدرتمند و مبسوط الید آژانس در طبقه هشتم این ساختمان نشسته است و آن صندلی بزرگ و متحرکی که در بالای این اتاق برای او در نظر گرفته شده در واقع نمایشی از این قدرت و اختیارات نامحدود است.
مردانی که در آن اتاق انتظار من را می کشیدند با نام های کوچک مانند مایک و فرانک یکدیگر را خطاب قرار می دادند. این دو نفر در هیچ مورد با یکدیگر مخالفت نمی کردند اما هر زمان که مایک صحبت می کرد، فرانک با سوءظن سرش را به علامت تایید تکان می داد.
رسوایی آژانس امنیت ملی آمریکا همزمان نشان دهنده قدرت و ضعف این کشور بود و نه تنها نشان داد که آمریکا بر همه چیز کنترل دارد بلکه نشانگر این واقعیت نیز بود که کنترل از دست این دولت خارج شده است. قدرتمند ترین کشور دنیا فریب همکاری جوان و ایده آلیست را خورد و همین جوان بود که جنون جاسوسی و نظارت و کنترل در آمریکا را فاش ساخت.
امروزه چنین به نظر می رسد که گویی این رسوایی به قرنی دیگر و به عصر ماقبل ترامپ مربوط می شود. واکنش اوباما به این رسوایی محدود کردن اختیارات تشکیلات امنیتی بود اما ترامپ بر خلاف سلف خود جنگی بی رحمانه علیه تروریست های واقعی و احتمالی را اعلام کرد و قول داده است که سرویس های اطلاعاتی و امنیتی را از قید محدودیت ها رهایی دهد. در اینجا مساله تنها بر آن حقوق فردی که اسنودن به آن پرداخته بود نیست بلکه بر سر دولتی قدرتمند است که ترامپ وعده آن را می دهد.
واشنگتن: در خیابان های آمریکا
فرودگاه های آمریکا از جمله محبوب ترین نقاط و مکان ها برای دونالد ترامپ محسوب می شوند و البته شاید در این مورد خاص حق با ترامپ باشد زیرا در همان حال که بسیاری از خیابان ها و جاده های آمریکا پر از چاله های عمیق است، فرودگاه های این کشور هنوز هم حال و هوا و جذابیت های دهه هفتاد را دارند. در خیابان های آمریکا هنوز هم برای ساعت ها برق قطع می شود زیرا روزی نیست که یک درخت تنومند روی سیم های شبکه برق سقوط نکند. آمریکای مدرن همزمان سرزمین آیفون و آن چاله های خیابان ها است و در این آمریکا نه تنها درخشش آینده بلکه بوی پوسیدگی و عفونت همزمان به مشام می رسد.
طی چهار سالی که در واشنگتن زندگی کردم سه بار با مشکل پنچری تایر خودرو روبرو شدم. بار نخست در یک خیابان پردرخت رانندگی می کردم که ناگهان چرخ ماشین به داخل سوراخی رفت که بر اثر یخ زدگی ایجاد شده بود و تایر ترکید. بار دوم میخ هایی در تایر ماشین فرو رفت که مربوط به وسایل و ابزار کارگران راهسازی بود و آن ها قبل از تعطیلات آخر هفته فراموش کرده بودند که خیابان را از این میخ ها پاک کنند و بار سوم چرخ ماشین در میان آهن پاره هایی گیر کرد که از یک هفته پیش در گوشه و کنار خیابان پخش شده و کسی آن ها را تخلیه نکرده بود. در واشنگتن اداره ای ویژه برای درخواست تعویض لاستیک ماشین وجود دارد، اداره ای که مانند بسیاری از نهادهای این شهر کهنه و ناکارآمد است.
ترامپ در سخنرانی هایش از احساس ناکارآمدی نهادهای اجتماعی می گوید، احساسی که در سراسر آمریکا وجود دارد و محسوس است. در تابستان ۲۰۱۳ برای اخذ گواهینامه رانندگی آمریکا اقدام کردم. گواهینامه رانندگی در آمریکا به عنوان یکی از مدارک هویتی اهمیت زیادی دارد. کارمند تنبل و بی علاقه ای که مسئول این کار بود با اخم و اکراه نگاهی به مدارکم انداخت و در کمال بی خردی جنسیت من را مونث ثبت کرد. از قرار معلوم از نظر بوروکراسی آمریکا من یک زن محسوب می شوم.
از یک کشور و دولت مدرن انتظار می رود که افراد را بر اساس قابلیت هایشان به کار گیرد اما در آمریکا به این صورت نیست و محافظه کاران و نئولیبرال ها طی ۳۰ سال گذشته به صورت سیستماتیک کمر به نابودی این کشور بسته و از آمریکا کشوری ضعیف ساخته اند. در عین حال در این کشور نیز افرادی وجود دارند که به راه حل های نجات کشور خود فکر می کنند و البته ترامپ از جمله همین معدود محافظه کاران به شمار می آید و او نیز مشکلات کشور را حس می کند.
رودآیلند: ترامپ چه طرز فکری دارد؟
برای درک بهتر ترامپ بود که من و همکارم ماتیاس گباوئر در ژوئن ۲۰۱۶ عازم سواحل آتلانتیک واقع در رودآیلند که کوچکترین ایالت آمریکا محسوب می شود شدیم. خانه تابستانی مایکل فلین ۵۸ ساله در منتهی الیه منطقه میدلتون قرار داشت. او زمانی رئیس سرویس اطلاعات و امنیت نظامی آمریکا موسوم به DIA بود. فلین در پاییز ۲۰۱۵ از سوی ترامپ به نیویورک دعوت شد و طی ماه های بعد به عنوان مشاور امنیت ملی رئیس جمهور آینده معرفی گردید و اخیرا هر دو نفر یعنی ترامپ و فلین در این مورد که چنانچه جنگی میان چین و آمریکا در بگیرد چه باید کرد، اظهار نظر کرده اند. با گوش دادن به صحبت های فلین است که می توان دریافت آمریکای جدید چگونه فکر می کند.
فلین در تراس خانه کوچک تابستانی اش از ما پذیرایی کرد. از آنجا به راحتی می توانستیم برخورد امواج آتلانتیک با سواحل سنگی را ببینیم. فلین عقیده داشت که تهدیدهای قرن ۲۱ تنها به ولادیمیر پوتین رئیس جمهور روسیه و ابوبکر البغدادی رهبر القاعده محدود نمی شود: «یکی از بزرگترین تهدید ها علیه ما همان چالش ها و مشکلات اقتصادی است.» فلین در آن صبح تابستانی بسیار آرام و شاد بود و شلوار جین و دمپایی راحتی به پا داشت. هراس ها و نگرانی های فلین از همان دوران ریاست DIA آغاز شد. او می گفت که آمریکا با حداکثر توان و گنجایش خود به زندگی ادامه می دهد و همه چیز باید مورد آزمون قرار گیرد به ویژه هزینه های نظامی: «اما چه کسی این هزینه ها را می پردازد؟»
این پرسش می تواند موضوع و چالش اصلی دولت جدید باشد. از نظر ترامپ همه چیز از سیاست های اقتصادی گرفته تا سیاست های آموزشی و سیاست خارجی در حکم تجارت است. اما در مدت یک ساعت و نیمی که ما میهمان فلین بودیم هیچ سخنی از ارزش های مشترک غرب و همبستگی میان کشور ها به میان نیامد. از نظر فلین و ترامپ سیاست خارجی ادامه سیاست داخلی است و چندان علاقه ای به مثلا جنگ سوریه و امثالهم نشان نمی دهند. جهان بینی آن ها بر تلفیق غلط و مغشوشی از جنون خودبزرگ بینی و کوته فکری استوار است. از طرفی می خواهند بمب های اتمی جدید بسازند و از طرف دیگر انتظار دارند که دنیا نیز آن ها را به حال خودشان بگذارد. به همین خاطر آنچه را که در داخل کشور می گذرد اولویت می دهند و به عبارت دیگر هالیوود برای آن ها مهم تر از حلب است.
به گفته فلین، دیپلماسی ترامپی کارکرد ساده ای دارد: «در آغاز هر گفتگو چنان دست بالا را می گیرید که کسی به گرد پایتان نرسد و تازه بعد از آن مذاکره را شروع می کنید.» از این پس دنیا باید تحت این شرایط زندگی کند و بداند که که در واشنگتن مذاکره کنندگان مهربان و در عین حال وحشی ای نشسته اند که همه گزینه ها را بر روی میز دارند و دیگر مشخص نیست که به کدام ارزش ها پایبندند.
فلین به تازگی سفری به مسکو داشت و در ضیافت شامی که در کرملین برگزار شد کنار پوتین نشست و ظاهرا بسیار خوشحال بود و احساس خوبی داشت. او در همان ملاقاتی که بر روی تراس خانه تابستانی رودآیلند داشتیم نیز گفت: «باید به پوتین احترام گذاشت. او یک رهبر جهانی و در موارد مشخص یک همکار قابل اعتماد برای آمریکا خواهد بود.»
به هنگام خداحافظی، فلین در حالی که ما را بدرقه می کرد با صدای بلند گفت: «حرف من را باور کنید، ترامپ یک پیروزی بزرگ را به دست خواهد آورد. ما اداره این کشور را بر عهده خواهیم گرفت.»
ویرجینیا: جنگ توالت ها
در سال گذشته جنگی دیگر نیز به جنگ هایی که آمریکا تا به امروز آن را تجربه کرده است اضافه شد: جنگ توالت ها. به صورت خلاصه می توان گفت که موضوع این جنگ این است که چه کسی باید در چه توالتی ادرار کند. ظاهرا قضیه ساده بود اما از آنجایی که همواره در ایالات متحده یک اختلاف کوچک محلی به سرعت تبدیل به یک اختلاف و تنش ملی می شود، جنگ توالت ها نیز به یک اختلاف بزرگ اجتماعی بدل شد. در واقع این بار بحث بر سر این بود که هویت فردی و تعریف آن چیست و چه کسی این شایستگی را دارد که تعریفی از آن ارائه بدهد و شاید هیچ کس مثل «گوین گریم» ۱۷ ساله این مشکل را درک نمی کرد.
از او با عنوان «چهره جدید جنبش تراجنسیتی» یاد می شود. اما هنگامی که گرین در آن شنبه آفتابی ژوئن ۲۰۱۶ با لباس خواب از پله های خانه والدینش در گلوچستر ویرجینیا پایین آمد تا از من استقبال کند، کاملا درهم شکسته به نظر می رسید.
گریم صورتی گوشتالو و موهایی بلند و وحشی و بالای لبش کمی مو دارد و صدایش کاملا دورگه است. البته این همه به دلیل هورمون هایی است که اخیرا به وی تزریق شده است. گریم سابقا یک دختر بود، دختری که همیشه با پسر ها دست به یقه می شد و قصد داشت در تیم بیس بال بهترین باشد. اما شب ها در رختخواب گریه می کرد زیرا می دانست پسری است که به اشتباه در جسم یک دختر فرو رفته است. ۱۵ ساله بود که به مادرش گفت یا باید به جنسیت اصلی خود برسد و یا بمیرد.
مدرسه و یا دبیرستانی که گریم در آن درس می خواند خارج از شهر و در کنار مزارع ذرت و خانه های روستایی قرار گرفته است. آمریکای این منطقه به شدت روستایی و محافظه کار به نظر می رسد. البته مدیر آن دبیرستان یک استثنا بود و او بود که به گریم اجازه داد از این پس از توالت پسران استفاده کند.
اما چیزی نگذشت که نهادهای نظارتی از این تصمیم مدیر مدرسه اظهار نارضایتی کردند و مجوز استفاده گریم از توالت های پسران لغو شد. گریم هم متقابلا وکیل گرفت و شکایت خود را به دیوان عالی آمریکا یعنی بالا ترین نهاد قضایی این کشور برد و این شکایت در دست بررسی است. و همین جنگ توالت ها را می توان جبهه دیگری در جنگ فرهنگ ها بر سر آینده آمریکا به شمار آورد.
هنوز هم ۷۰ درصد از جمعیت آمریکا را مسیحیان تشکیل می دهند و ۸۰ میلیون نفر مانند معاون ترامپ یعنی مایک پنس از پیروان کلیسای انجیلی محسوب می شوند و غالب این افراد به شدت متعصب بوده و هیچ دین و مذهب دیگری را به رسمیت نمی شناسند. از نظر این مسیحیان رادیکال افرادی مانند گریم بیمارانی به شمار می روند که از آنچه که خدا برای آنان در نظر گرفته راضی نیستند و خلاف اراده خداوند عمل می کنند. کار به جایی رسید که گریم از سوی باپتیست های محلی تهدید شد. آن ها به وی هشدار دادند که در صورت ادامه این وضعیت برای ابد راهی دوزخ خواهد شد. گریم می گوید: «مقاومت در برابر قدرت کلیسا کار آسانی نیست.»
در شهرهایی مانند گلوچستر همواره مبارزه ای سخت میان آن بخش از مسیحیان رادیکال و سکولار ها در جریان است. با این حال طی سال های گذشته نفوذ مسیحیان کاهش یافته و فرهنگ غالب مسیحی در یک نظم اجتماعی چند فرهنگی حل شده است. آن آمریکای مسیحی دیگر هژمونی فرهنگی خود را بر افرادی مانند باراک اوباما و گوین گریم از دست داده است و به همین دلیل یعنی برای بازگرداندن آن هژمونی است که افرادی مانند ترامپ و پنس انتخاب می شوند.
در این مورد تردیدی نیست که وضعیت آمریکا نمی توانست مانند قبل ادامه پیدا کند. بی تردید درست نیست که هیلاری کلینتون تنها برای سه سخنرانی در برابر بانکداران وال استریت ۶۷۵ هزار دلار پول بگیرد و در همان حال نیمی از جمعیت آمریکا قادر به پرداخت یک صورتحساب ناخواسته چهارصد دلاری نباشند. بی تردید یک جای کار مشکل دارد زیرا اگر غیر از این بود هرگز امکان نداشت که شش ثروتمند نخست آمریکا (بیل گیتس، لری الیسون، وارن بوفت، جف بزوس، مارک زاکربرگ، مایکل بلومبرگ) ثروتی برابر با ثروت نیمی از جمعیت فقیر کره زمین را دارا باشند.
ترامپ وعده تجربه ای عالی و تاثیرگذار را به آمریکایی ها داد و و آن ها هم به عنوان پاداش، مهم ترین پست و مقام دنیا را به وی دادند. ترامپ وعده می دهد که همه تلاش خود را برای مجبور ساختن شرکت های مهمی مانند فورد و BMW برای سرمایه گذاری در داخل آمریکا به کار خواهد گرفت. او ادعا دارد که قوانین بازار را شکسته و سعی می کند که سرمایه داری را با سلاح خودش از پای درآورد. آیا این وعده ها جامه عمل خواهد پوشید؟
بازار بورس برای ترامپ هورا می کشد و حداقل در این آغاز کار بسیاری از آمریکایی ها از برنامه های رئیس جمهور جدید حمایت می کنند. اما دیگر کشور ها راهی دیگر برمی گزینند و از متحدان بین المللی به رقبایی سخت بدل می شوند و مناقشه ای بزرگ و البته اقتصادی با چین نیز در راه است.
رئیس جمهور جدید وعده ایجاد همبستگی و اتحاد اجتماعی را می دهد اما پیروزی او مدیون همان شکاف ها و جدایی ها است. ترامپ گروه های اجتماعی را علیه یکدیگر برمی انگیزد. هویتی که او برای آمریکا می پسندد به زمانی بازمی گردد که مردان سفیدپوست در دهه ۱۹۵۰ سوار بر ماشین های بزرگ و سنگین در خیابان ها رانندگی می کردند و زنان دامن های پف کرده می پوشیدند. اندیشه ای که ترامپ آن را نمایندگی می کند از یک سو در افرادی مانند گوین گریم احساس تحقیر ایجاد کرده و در افرادی مانند مری و تام لاویر توهم بزرگ شدن را شدت می بخشد. به عبارت دیگر می توان گفت که آمریکا در مسیر بازگشت به آینده قرار گرفته است.
در هفته ای که گذشت آمار و ارقام تازه ای اعلام شد که بر اساس آن می توان نتیجه گرفت که اکثریت آمریکایی ها از دوران ریاست جمهوری باراک اوباما رضایت داشته اند. و صد البته این افراد همان کسانی هستند که با وجود این باور خود به فردی مانند ترامپ رای دادند. به همین خاطر است که فهم و درک آمریکا کار آسانی نیست.
گوین گریم قصد دارد که از آن ایالت و تعصب هایش فرار کند و در جستجوی آزادی بیشتر است. تیم لاویر اما امید دارد که ترامپ شغل های جدیدی ایجاد خواهد کرد و امروز این مایک فلین است که آینده آمریکا را تعیین می کند.
هر سه نفر آن ها در دنیای متفاوتی از یکدیگر زندگی می کنند و حرف زیادی برای گفتن به یکدیگر ندارند. آنچه از دوران بوش پسر آغاز و در دوران اوباما ادامه یافت، در دوران حکومت دونالد ترامپ هم به پایان نخواهد رسید یعنی خطر فروپاشی جامعه ای که از فهم مشکلات بزرگ زمان خود درمانده است.
منبع: دیپلماسی ایرانی