به گزارش
گروه جهاد و مقاومت مشرق، مادر که از مچ دست تا کتفش را گچ گرفته اند، لبخند می زند و می گوید: «شاید قرار بود، اتفاق بدتری بیفتد.» دختر خانواده، سمیه می گوید: «تعجب نکنید که با درد می سازد. همه او را به صبوری می شناسند. هیچ وقت نشنیدم مادرم بگوید، اگر پدرتان بود این کار را می کرد. خودش برایمان هم مادری می کرد و هم مثل یک پدر بود».
لبخند صورت زن محو و غرق فکر می شود. چه چیزی بدتر از اینکه زنی جوان باشی و 6 سال بعد از زندگی مشترک تو بمانی و 3 بچه قد و نیم قد که وقت و بی وقت بهانه نبودن پدرشان را می گیرند. اما «خوشروز آذری» کمی متفاوتتر به این مسئله نگاه می کند: «گل احمد شهید شد؛ اما من هنوز هم عاشقش هستم. عشق آدم را صبور بار می آورد.»
مرد تمام عیار برای خانواده
«چشم که باز کردم، دیدم پدرم بله را گفته و من عروس خانواده همسایه قدیمی مان شده ام.» خوش روز آذری، حرف هایش درباره آشنایی با شهید گل احمد حسینی صومعه را این طور شروع می کند و می گوید: «آن وقت در ده، هر دختری که قرار بود برای زندگی به تهران بیایید، از نظر خیلی ها خوشبخت به نظر می رسید؛ اما من دوست داشتم نزدیک پدر و مادرم باشم. زندگی در شهر به نظرم پیچیده بود. قدیم خیلی هم رسم نبود، دختر و پسر حتی بعد از بله برون زیاد با هم صحبت کنند. به همین دلیل هنوز شناخت کافی درباره همسرم نداشتم. با این حال، طوری حرف می زد که دلم قرص می شد. با یک سری وسایل ساده و یک عروسی جمع و جور که در ده برایمان گرفتند، آمدیم تهران.»
خوش روز خانم می گوید: «مدتی در خانه برادر شوهرم زندگی کردیم. همسرم در کارخانه داروسازی کار می کرد. استخدام که شد، با یک جعبه شیرینی به خانه آمد و گفت: «وقت آن رسیده که روی پای خودمان بایستیم.» روزگار روی پای خودمان ایستادن ما با مستاجری در محله فلاح شروع شد. هنوز به شهر عادت نکرده بودم. به همین دلیل تمام خریدها و کارهای خانه را خود احمد انجام می داد. مدتی بعد خدا «سمیه» را به ما داد، بعد سمانه و آخر سر هم وحید. یک بار جاری ام به من گفت: تو اصلا رنگ کوپن را دیده ای؟! راست می گفت، ندیده بودم. یعنی احمد نمی گذاشت ببینم. خودش تمام خریدهای خانه را انجام می داد. بی مزد و منت. این اواخر دیگر حتی برای خرید لباس عید هم بیرون نمی رفتم. او را می فرستادم. طوری خرید می کرد که مطمئن بودم اگر خودم می رفتم، نمی توانستم آنقدر خوب خرید کنم. همیشه به شوخی می گفت: ««بگذار تا خودم هستم، آب توی دل بچه ها تکان نخورد. تو به خودت، خانه و بچه ها برسی کافی است». گاهی شک می کنم، یعنی می دانست چه سرنوشتی دارد؟
با پدرم به مسجد می رفتم
«سمیه حسینی صومعه» 4،5 ساله بود که پدرش به شهادت رسید. می گوید: «بین بچه های خانواده، من از همه خوشبخت تر هستم؛ چون یکی، دو خاطره از بابا یادم هست. یک روز پدرم به مادرم گفت: تا برای من چادر نماز بدوزد. بعد خودش برای چادرم کش دوخت و سرم کرد. بیشتر روزها برای نماز مغرب من را با خودش به مسجد می برد. مسجد ابوذر، مسجد امام زمان(عج) در خیابان بدخشان کمالی و یکی، دو مسجد دیگر. هیچ وقت به من اجبار نمی کرد در صف نماز کنارش بایستم. گوشه مسجد، چند وسیله ساده و یکی دو اسباب بازی به من می داد تا بازی کنم. مادرم می گوید: چون من و برادرم و خواهرم هر سه کوچک بودیم این کار را می کرد تا کمتر به مادرم فشار بیاید. تاثیر رفتار خوب آن روزهای پدرم این است که من به دلخواه خودم هنوز هم چادر سرم می کنم و به آن افتخار و سعی می کنم با پسرم پرهام همان قدر صمیمی و بدون اجبار رفتار کنم که پدرم با من رفتار می کرد.»
فرزندان شهید حسینی همه تحصیل کرده هستند. وحید و سمیه، مهندسی صنایع خوانده اند. سمانه هم فوق دیپلم مامایی و لیسانس شیمی دارد. سمیه می گوید: «تامین مخارج تحصیل ما برای مادرم سخت و فاصله سنی ما از هم کم بود. همه تقریبا در یک دوره زمانی وارد دانشگاه شدیم. برای تامین بخشی از این هزینه ها از تسهیلات بنیاد شهید و ایثارگران استفاده کردیم. مادرم معتقد بود فرزندان یک شهید به بهانه اینکه پدر ندارند، نباید از جامعه عقب بمانند. همیشه هم خانم «شهید سوری» را برای ما مثال می زد که یکه و تنها چهار پزشک و یک معلم به جامعه تحویل داده است. بچه هایی که هریک راه پدرشان را به نحوی دیگر ادامه می دهند.»
خنثی کردن مین ها
خوش روز خانم می گوید: «نباید به زندگی بدبینانه نگاه کرد. بعضی اقوام به من می گفتند برخلاف اسمت روز خوش در زندگی ندیدی. عده ای هم باور نداشتند منی که حتی برای خرید نان هم از خانه بیرون نمی رفتم بتوانم از عهده تربیت بچه ها، آن هم به تنهایی بربیایم. پافشاری می کردند، دوباره ازدواج کنم. اما احمد خیلی چیزها به من یاد داد. نخستین محبت او به من این بود که هیچ وقت اعتماد به نفسم را کم نمی کرد. معمولا با رفتارهایش علاقه اش را به من ثابت می کرد. جهیزیه چندانی با خودم نیاورده بودم. هر وقت احساس می کرد که شرمنده شده ام، می گفت: خودت را دوست دارم نه کاسه و بشقاب هایی که ممکن است امروز باشند و فردا نه. حتی برای یک لحظه هم به این فکر نکردم که ممکن است کسی بتواند جای خالی او را برای ما پر کند.»
خوش روز خانم از زمانی می گوید که همسرش راهی جبهه شد: «هرکار کردم او را نگه دارم نماند. می گفت، باید بروم و مین ها را خنثی کنم. ما که نباشیم معلوم نیست چند رزمنده پای شان می رود روی مین. یک شب خواب دیدم توفان قاب عکس احمد را با خود برده، هراسان از خواب بلند شدم عصر همان روز خبر شهادت همسرم را به من دادند. وقتی پیکرش را آوردند، پا در بدن نداشت. تازه فهمیدم چرا همسرم آن قدر نگران مین ها بود.»
نام:گل احمد حسینی صومعه
تولد: 1340
شهادت:1367
محل شهادت: شاخ شمران
مزار: قطعه 40 بهشت زهرا(س)
لبخند صورت زن محو و غرق فکر می شود. چه چیزی بدتر از اینکه زنی جوان باشی و 6 سال بعد از زندگی مشترک تو بمانی و 3 بچه قد و نیم قد که وقت و بی وقت بهانه نبودن پدرشان را می گیرند. اما «خوشروز آذری» کمی متفاوتتر به این مسئله نگاه می کند: «گل احمد شهید شد؛ اما من هنوز هم عاشقش هستم. عشق آدم را صبور بار می آورد.»
مرد تمام عیار برای خانواده
«چشم که باز کردم، دیدم پدرم بله را گفته و من عروس خانواده همسایه قدیمی مان شده ام.» خوش روز آذری، حرف هایش درباره آشنایی با شهید گل احمد حسینی صومعه را این طور شروع می کند و می گوید: «آن وقت در ده، هر دختری که قرار بود برای زندگی به تهران بیایید، از نظر خیلی ها خوشبخت به نظر می رسید؛ اما من دوست داشتم نزدیک پدر و مادرم باشم. زندگی در شهر به نظرم پیچیده بود. قدیم خیلی هم رسم نبود، دختر و پسر حتی بعد از بله برون زیاد با هم صحبت کنند. به همین دلیل هنوز شناخت کافی درباره همسرم نداشتم. با این حال، طوری حرف می زد که دلم قرص می شد. با یک سری وسایل ساده و یک عروسی جمع و جور که در ده برایمان گرفتند، آمدیم تهران.»
خوش روز خانم می گوید: «مدتی در خانه برادر شوهرم زندگی کردیم. همسرم در کارخانه داروسازی کار می کرد. استخدام که شد، با یک جعبه شیرینی به خانه آمد و گفت: «وقت آن رسیده که روی پای خودمان بایستیم.» روزگار روی پای خودمان ایستادن ما با مستاجری در محله فلاح شروع شد. هنوز به شهر عادت نکرده بودم. به همین دلیل تمام خریدها و کارهای خانه را خود احمد انجام می داد. مدتی بعد خدا «سمیه» را به ما داد، بعد سمانه و آخر سر هم وحید. یک بار جاری ام به من گفت: تو اصلا رنگ کوپن را دیده ای؟! راست می گفت، ندیده بودم. یعنی احمد نمی گذاشت ببینم. خودش تمام خریدهای خانه را انجام می داد. بی مزد و منت. این اواخر دیگر حتی برای خرید لباس عید هم بیرون نمی رفتم. او را می فرستادم. طوری خرید می کرد که مطمئن بودم اگر خودم می رفتم، نمی توانستم آنقدر خوب خرید کنم. همیشه به شوخی می گفت: ««بگذار تا خودم هستم، آب توی دل بچه ها تکان نخورد. تو به خودت، خانه و بچه ها برسی کافی است». گاهی شک می کنم، یعنی می دانست چه سرنوشتی دارد؟
با پدرم به مسجد می رفتم
«سمیه حسینی صومعه» 4،5 ساله بود که پدرش به شهادت رسید. می گوید: «بین بچه های خانواده، من از همه خوشبخت تر هستم؛ چون یکی، دو خاطره از بابا یادم هست. یک روز پدرم به مادرم گفت: تا برای من چادر نماز بدوزد. بعد خودش برای چادرم کش دوخت و سرم کرد. بیشتر روزها برای نماز مغرب من را با خودش به مسجد می برد. مسجد ابوذر، مسجد امام زمان(عج) در خیابان بدخشان کمالی و یکی، دو مسجد دیگر. هیچ وقت به من اجبار نمی کرد در صف نماز کنارش بایستم. گوشه مسجد، چند وسیله ساده و یکی دو اسباب بازی به من می داد تا بازی کنم. مادرم می گوید: چون من و برادرم و خواهرم هر سه کوچک بودیم این کار را می کرد تا کمتر به مادرم فشار بیاید. تاثیر رفتار خوب آن روزهای پدرم این است که من به دلخواه خودم هنوز هم چادر سرم می کنم و به آن افتخار و سعی می کنم با پسرم پرهام همان قدر صمیمی و بدون اجبار رفتار کنم که پدرم با من رفتار می کرد.»
فرزندان شهید حسینی همه تحصیل کرده هستند. وحید و سمیه، مهندسی صنایع خوانده اند. سمانه هم فوق دیپلم مامایی و لیسانس شیمی دارد. سمیه می گوید: «تامین مخارج تحصیل ما برای مادرم سخت و فاصله سنی ما از هم کم بود. همه تقریبا در یک دوره زمانی وارد دانشگاه شدیم. برای تامین بخشی از این هزینه ها از تسهیلات بنیاد شهید و ایثارگران استفاده کردیم. مادرم معتقد بود فرزندان یک شهید به بهانه اینکه پدر ندارند، نباید از جامعه عقب بمانند. همیشه هم خانم «شهید سوری» را برای ما مثال می زد که یکه و تنها چهار پزشک و یک معلم به جامعه تحویل داده است. بچه هایی که هریک راه پدرشان را به نحوی دیگر ادامه می دهند.»
خنثی کردن مین ها
خوش روز خانم می گوید: «نباید به زندگی بدبینانه نگاه کرد. بعضی اقوام به من می گفتند برخلاف اسمت روز خوش در زندگی ندیدی. عده ای هم باور نداشتند منی که حتی برای خرید نان هم از خانه بیرون نمی رفتم بتوانم از عهده تربیت بچه ها، آن هم به تنهایی بربیایم. پافشاری می کردند، دوباره ازدواج کنم. اما احمد خیلی چیزها به من یاد داد. نخستین محبت او به من این بود که هیچ وقت اعتماد به نفسم را کم نمی کرد. معمولا با رفتارهایش علاقه اش را به من ثابت می کرد. جهیزیه چندانی با خودم نیاورده بودم. هر وقت احساس می کرد که شرمنده شده ام، می گفت: خودت را دوست دارم نه کاسه و بشقاب هایی که ممکن است امروز باشند و فردا نه. حتی برای یک لحظه هم به این فکر نکردم که ممکن است کسی بتواند جای خالی او را برای ما پر کند.»
خوش روز خانم از زمانی می گوید که همسرش راهی جبهه شد: «هرکار کردم او را نگه دارم نماند. می گفت، باید بروم و مین ها را خنثی کنم. ما که نباشیم معلوم نیست چند رزمنده پای شان می رود روی مین. یک شب خواب دیدم توفان قاب عکس احمد را با خود برده، هراسان از خواب بلند شدم عصر همان روز خبر شهادت همسرم را به من دادند. وقتی پیکرش را آوردند، پا در بدن نداشت. تازه فهمیدم چرا همسرم آن قدر نگران مین ها بود.»
نام:گل احمد حسینی صومعه
تولد: 1340
شهادت:1367
محل شهادت: شاخ شمران
مزار: قطعه 40 بهشت زهرا(س)