همسر شهيد عبدالرضا مجيري مي‌گفت: «اولين هديه‌اي كه همسرم به من داد، دستمال سبزي بود كه اشك‌هايش براي اباعبدالله(ع) را با آن پاك كرده بود.»

به گزارش مشرق، عبدالرضا عاشق اهل‌بيت بود و همين عشق نيز او را به سرزمين شام كشاند و تنها 20 روز پس از پيوستن به جمع مدافعان حرم نيز آسماني شد. شهيد مجيري متولد 1353 بود و سه فرزند به نام‌هاي فاطمه، زهرا و محمدحسين از او به يادگار مانده است.
 
اعظم اصغري در گفت‌وگو با «جوان» از ويژگي‌هاي اخلاقي و عقيدتي و ابعاد فكري و انديشه همسر شهيدش مي‌گويد كه آذرماه 1394 مدال شهادت را بر گردن آويخت.
 
شهدا را بايد از همان آغاز راهشان شناخت، دوران كودكي شهيد مجيري چطور گذشت؟
مادر شهيد درباره كودكي شهيد گفته‌اند كه هيچ وقت پسرم را بدون وضو شير ندادم و سعي كردم هيچ وقت غذاي شبهه‏ناك يا حرامي نخورم. خانواده‌اش تعريف مي‌كنند كه آقا عبدالرضا از همان كودكي هميشه اهل عبادت بود. ماه رمضان اگر سحرها بيدارش نمي‏كردند گريه مي‏كرد و مي‏گفت: من هم مي‏خواهم روزه بگيرم. بعدها تا زمان ازدواج، علاوه بر ماه مبارك رمضان، روزهايي از ماه رجب و شعبان را نيز روزه مي‏گرفت. خانواده‌اش بيشتر نگران اين موضوع بودند كه عبدالرضا از نظر جسمي ضعيف شود ولي او عاشقانه امور مذهبي‌اش را انجام مي‌داد.
 
ملاك و معيارتان براي ازدواج با شهيد مجيري چه بود؟
من از طريق يكي از آشناهايمان با آقا عبدالرضا آشنا شدم. ايشان يكسري شرايط براي ازدواج‌شان از نظر مذهبي‌ و ولايي بودن گذاشته بودند و يكي از بستگان كه روي ما شناخت داشت و نزديك خانه‌مان بود، ايشان را معرفي كرد. قبل از خواستگاري آقاعبدالرضا را اصلاً نديده بودم و هنگامي كه ايشان را ديدم ايمان‌شان ملاك مهمي برايم شد. از همان ابتدا در صحبت‌هاي قبل از ازدواج، زماني كه بين صحبت صداي اذان شنيده مي‌شد سريع صحبت را تمام مي‌كرد و خود را به نماز اول وقت مسجد مي‌رساند. ساعتي پس از عقد از ترس اينكه مبادا عشق به همسر، عشق به خدا را تحت‌الشعاع قرار دهد با حال عجيبي مناجات اميرالمؤمنين در مسجد كوفه را خواند. در مورد كارت عروسي هم تصميم گرفت با آن كار فرهنگي انجام شود، به همين خاطر عكس امام خميني(ره) و مقام معظم رهبري و جملاتي زيبا و آموزنده از نصايح رهبر عزيز به جوان‌ها در ازدواج دانشجويي و حديثي از پيامبر در مورد ازدواج و برچسب «يامهدي» در اين كارت استفاده كرد و تمام تلاشش اين بود تا مجلس عروسي بدون گناه برپا شود. در مورد جهيزيه مي‏گفت: «فقط وسايل مورد نياز را تهيه كنيد و وسيله تزئيني و نمايشي نباشد.» خيلي روي ساده‏زيستي تأكيد داشت. در ساده‏بودن منزل امام خميني را الگو قرار داده بود.
 
مصداقي براي ساده‌زيستي‌شان سراغ داريد؟
آقا عبدالرضا هديه‌هايي هم كه مي‌خريد يا تهيه مي‌كرد، ساده بودند و رنگ و بوي معنوي داشتند؛ اولين هديه‌اش پارچه سبزي بود كه در مجالس امام حسين(ع) با آن اشك‌هايش را پاك كرده بود. دومين هديه هم سربند شهيدي بود كه از تفحص يادگاري آورده و قطره خون شهيد رويش نمايان بود. به قول خودش عزيزترين چيزش را به عزيزترين فرد زندگي‌اش هديه مي‌داد. آخرين هديه ايشان نيز پرچم سبز «لبيك يا رقيه» بود كه به سفارش او و توسط يكي از دوستانش تهيه كرده بود و با كيف و وسايلش براي ما آوردند.
 
گويا شهيد مجيري تحصيل در دانشگاه را به خاطر ورود به سپاه كنار گذاشته بود؟
بله، عبدالرضا وقتي ديپلمش را گرفت، مطالعاتش را زيادتر كرد و توانست در كنكور سراسري شركت كند و در رشته تكنسين اتاق عمل قبول شود. يك سال به دانشگاه رفت و پس از گذراندن دو نيمسال تحصيلي، ‏گفت: دنبال گم‏كرده خويشم، من در دانشگاه نمي‏توانم به آن برسم يا مي‏روم حوزه علميه يا استخدام سپاه مي‏شوم. بالاخره تصميمش را گرفت و وارد دانشكده افسري سپاه شد. در دانشگاه افسري در گيرودار سختي‏هاي فراوان، سرآمد شد. در همان دانشكده ديوارهاي «من» را فرو ‏ريخت تا در آينده بهايش را از خداوند بگيرد. يكي از خاطرات مهم ايشان زماني است كه در دانشكده افسري تحصيلاتش به پايان ‌رسيد و آنها را براي جشن فارغ‏التحصيلي و اجراي مراسم به خدمت مقام معظم رهبري ‌بردند؛ در اين مراسم، عبدالرضا اجازه مي‌گيرد، از جا بلند مي‌‌شود و با تمام عشق و علاقه به رهبر و شهادت مي‌گويد:«آقا برايم دعا كنيد شهيد شوم.» بارها در صحبت‌هايش مي‏گفت: «ولايت فقيه سكاندار اين نظام و اسلام است؛ قرص و محكم پيرو آن باشيد؛ اگر سست بشويد و به سخنان واهي بعضي‏ها گوش بدهيد، غرق مي‏شويد.» هر سال به عشق ولايت فقيه، نماز عيد فطر را به تهران مي‏رفت. لذت اين نماز را خوب چشيده بود براي همين به دوستان ديگرش هم سفارش مي‏كرد كه يك بار بيايند و پشت سر حضرت آقا نماز بخوانند.
 
پس از همين دوران فعاليت‌هاي نظامي‌شان شروع شد؟
ايشان از همان جواني با عشق به شهدا و شهادت به صورت داوطلبانه و به اصرار خودش، وارد گروه تفحص شده بود. خيلي با اين فضا غريبه نبود. پس از گذراندن دوره كارشناسي مديريت نظامي در پادگان مورچه‌خورت شروع به كار كرد. بعد از آن و شش ماه بعد از ازدواج وارد آموزش تكاوري سپاه ‌شد و با ديدن آموزش‌هاي سخت خود را آماده مبارزه با هرگونه حملاتي از سوي دشمن كرد. عبدالرضا نزديك به ۱2 سال در گردان صابرين با تمام توان كار كرد و در مرزها، هر جا ناامني وجود داشت با شجاعت تمام وارد شد و به همراه همرزمانش به دفاع از اين مرز و بوم پرداخت تا جايي كه در سخت‌ترين شرايط جنگي با درايت و ذكاوتي كه از خود نشان مي‏داد موفق و پيروز به منزل بازمي‌گشت. در سال 1392 براي گذراندن دوره دافوس به دانشگاه امام حسين (ع) تهران رفت. ما هم همراهش رفتيم. در همين حال همسرم مشغول مبارزه با منافقين و گروه‌هاي ضدانقلاب در كردستان به‏ويژه گروهك پژاك شد. وقتي فهميد گروهك پژاك به دليل بغض و نفرت از انقلاب اسلامي، باعث دردسر براي مردم شده است، ‏گفت كه نبايد گذاشت يك نفر از اينها بتوانند نفس بكشند. حتي موفق شد يك مقر از اين گروهك را تصرف كند و در آن مستقر شود. كاري كه در ابتدا غيرممكن بود. اين محل به مقر مجير معروف شد.
 
در عباداتشان مقيد به انجام كار فريضه خاصي بودند؟
آنچنان بر نماز شب مقيد بود كه اگر شبي به علت خستگي خوابش مي‌برد لازم مي‌دانست كه تا قبل از اذان مغرب حتماً قضاي نماز شبش را بخواند و اگر در مسافرت بود براي اينكه از فيض نماز شب محروم نباشد، بطري آب همراه خود مي‏آورد، چفيه را روي پاهايش پهن مي‏كرد و با كمي آب وضو مي‏گرفت و همانجا داخل اتوبوس مي‌نشست و با حركت سر نماز شبش را مي‏خواند. همچنين ايشان در هر موقعيتي قرآن مي‏خواند به غير از خواندن سوره واقعه كه براي خود سهم روزانه گذاشته بود. سوره‌هاي مستحبي را هر شب قرائت مي‏كرد. قرائت روزانه قرآن، ذكر مدام و با وضو بودنش زبانزد بود. هر سال در مراسم اعتكاف مسجد حكيم اصفهان شركت مي‏كرد. برخي از كساني كه او را نمي‏شناختند، وقتي حال و هوايش را در اعتكاف مي‏ديدند، فكر مي‏كردند طلبه و روحاني است. روزه مستحبي را هم خيلي دوست داشت و روزهايي كه فضيلت بيشتري داشت روزه مي‏گرفت ولي چون مسير كارش دور بود و طبق فتواي امام خميني نمازش شكسته مي‏شد، براي اينكه توفيق روزه را از دست ندهد، روزه نذري مي‏گرفت.
 
اگر بخواهيد چند خصيصه بارز اخلاقي از همسرتان بگوييد بيشتر روي چه نكاتي متمركز مي‌شويد؟
عبدالرضا از غوغاي بيهودگي‏هاي زندگي سخت ناراحت بود و اطرافيان خود را امر به نيكي و نهي از زشتي مي‏كرد. از غيبت بيزار بود همان‏طور كه نسبت به حق‏الناس حساسيت خاصي داشت. مثلاً اگر براي خريد ميوه به مغازه‌اي مي‏رفت، پس از جداكردن و خريد ميوه‌ها، از فروشنده آن حلاليت مي‏طلبيد و مي‏گفت: حلالم كنيد چون دست‌هايم را به ميوه‌هايتان زدم و شايد يكي از ميوه‌ها لِه شده باشد! هيچ‏‌وقت كسي از او بدقولي نديد. خودش مي‏گفت: بدقولي‏كردن انسان را از مسير خداوند دور مي‏كند. موقعي كه گواهينامه رانندگي با موتورسيكلت نداشت، سوار موتور نمي‏شد و اين اقدام را خلاف قانون مي‏دانست. ماه رمضان هر سال براي شركت در دعاي ابوحمزه ثمالي به اصفهان مي‏رفت ولي بيشتر مواقع، وسط دعا به خانه بازمي‏گشت يا فقط نيمه اول دعا را مي‏نشست. وقتي علت را از او مي‌پرسيديم، پاسخ مي‏داد: مي‏ترسم الان بيدار بمانم فردا سركار نتوانم درست خدمت كنم و آن وقت حقوق بيت‏المال را بگيرم و كم‏كاري داشته باشم، اين حقوق شبهه‏ناك است.
 
احتمال مي‌داديد يك روز همسرتان شهيد شود؟
من در دو جاي زندگي از ته دل خدا را شكر كردم؛ يكي وقتي شهيد مجيري براي خواستگاري‌ام آمده بودند و از پشت در خصوصيات ايشان را مي‌شنيدم و اين معجزه را مي‌ديدم و خدا را شكر مي‌كردم و ديگري وقتي همسرم را در لباس شهادت ديدم. مي‌دانستم مرگ حق است و عمر هر كسي مشخص است و تقدير من اين بوده كه تا اين زمان در كنار همسرم زندگي كنم ولي از اينكه خداوند منت گذاشته و مرگ همسرم را شهادت قرار داده و او براي هميشه جاودانه شده و در راه حضرت زينب (س) و رهبر عزيزمان فدايي شده خدا را شكر مي‌كردم و تازه معناي جمله آخر زيارت عاشورا را درك مي‌كردم كه چرا خدا را بر اين مصيبت سنگين شكر مي‌كنيم وچرا حضرت زينب مي‌گويد چيزي جز زيبايي نديدم و اينجا بود كه با همه وجود گفتم: «اللهم لك الحمد حمد شاكرين لك علي مصابهم.»
 
از دلايل اعزامشان به سوريه و پيوستن‌شان به جبهه مقاومت اسلامي با شما صحبت كرده بود؟
وقتي ‏ديد و ‏شنيد كه گروه ضاله داعش و سردمداران آنها، خون مردم مسلمان را در سوريه و عراق به جرم داشتن ايمان مي‏ريزند و زنان و كودكان را به وضع فجيعي آواره مي‏سازند، آتش دلش زبانه كشيد. هنگامي كه خبر شهادت دوست ديرينه‏اش «مسلم خيزاب» را شنيد، ديگر تاب ماندن نداشت. وقتي به او خبر دادند عازم سوريه خواهد شد، دلشاد و لبخند برلبانش جاري شد. ميوه درخت خرمالوي حياط خانه خود را به تعداد اقوام و دوستان چيد و با رفتن به منزل آنها، با ايشان خداحافظي كرد. به آنها گفت: «مأموريتي در پيش دارم، مرا حلال كنيد.» دوستانش مي‏گويند: «در مسير تهران به سوريه، مدام ذكرها را با خويش زمزمه مي‏كرد و حال خوشي داشت.»
 
از فعاليت‌هايشان در سوريه خبر داشتيد؟
گويا آنجا مسئوليت فرماندهي گروهي را عهده‏دار شده بود. او هرچه در توان داشت براي آموزش صحيح نيروها و آمادگي براي انجام عمليات به كار مي‌گرفت. استراحت برايش مفهومي نداشت؛ بيشتر اوقات مشغول آموزش و طراحي عمليات با ديگر فرماندهان بود. همه انتظار داشتند كه عبدالرضا در قرارگاه بنشيند و از همانجا عمليات را پيگيري كند. ولي عبدالرضا وسط ميدان جهاد ديده مي‏شد. قرار او در بي‏قراري بود زيرا خود را سرباز ولايت مي‏دانست و مي‏گفت: «سرباز ولايت در گوشه و كنار نيست؛ سرباز ولايت در وسط ميدان است.»
 
شهادتشان چطور رقم خورد؟
در روستاي بِرنه در جنوب شهر حَلب در سوريه، عملياتي صورت ‏مي گيرد و نيروهاي خودي آن روستا را از دست دشمن آزاد ‏مي‌كنند. اما نيروهاي تكفيري دوباره آن محل را به تصرف درمي‌آورند. اين روستا موقعيت حساسي نسبت به بقيه مناطق داشت. بنابراين رزمنده‌ها با توان بيشتري وارد جنگ ‏مي‌شوند. در اين منطقه گلوله‌اي به پهلوي عبدالرضا مي‌خورد و از بدنش خارج مي‌شود تا همان‏طور كه از خداوند خواسته بود، مانند حضرت زهرا(س) به شهادت برسد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس