به گزارش مشرق، «میدون انبار گندم، زورخونه عباس لالی، اولین بار با داوود موشی کشتی گرفتم؛ بچه خواهر خدابیامرز رضا خرسند بود. ما دو نفر کشتی گرفتیم و با اینکه باختم به من هم مدال دادند. همان مدال شد چراغ راه زندگی من؛ همه جا گردنم بود، باهاش میخوابیدم، مدرسه میرفتم و ...
خدا رحمت کند دایی شیرزاد وقتی دید من خیلی دعوا مرافعه میکنم من را بُرد باشگاه کارگران، مجانی ثبت نامم کرد، آنجا کار میکرد؛ وضع مالی آنچنانی نداشتیم که بخواهم پول باشگاه بدهم.»
وقتی قرار مصاحبه میگذاریم با روی خوش استقبال میکند و زمانی که او را میبینیم با انرژی زیاد با ما روبرو میشود.
وقتی به چهار راه نظام آباد میرسیم داخل خیابان برادران فتاحی که میشویم، سر کوچه حافظ انتظار ما را میکشد. با استقبال و همراهی او داخل کوچهای تنگ میشویم و در انتهای کوچه به بن بستی میرسیم که در انتهای آن خانهای قدیمی وجود دارد؛ درب خانه را باز و تعارف میکند. داخل که میشویم تا طبقه چهارم از پلهها بالا میرویم؛ نفسمان میگیرد، درست است که ورزشکار است، اما ماندهایم با این سن و سال چطور هر روز اینهمه پله را پایین و بالا میرود.
میگوید مدتی در حمام میخوابیده است، اما آنجا را هم از دست داده و حالا به لطف یکی از دوستان و بچه محلهای قدیمی، این طبقه که نه! این اتاق، در اختیار او قرار گرفته است.
دقیقا یک اتاق کوچک چند متری که در کنارش محلی به عنوان آشپزخانه تعبیه شده است و در آنجا روز را شب و شب را روز میکند. کاملا مشخص است که این طبقه نمیتواند مکانی برای سکونت دائمی باشد، اما باز هم خدا را شکر میکند و بارها به خاطر معرفت رفیقش از او یاد میکند و حتی میگوید از او درخواست کرده که در این مصاحبه کنارش باشد که قبول نکرده است تا اجر و ثواب کارش از بین نرود.
یک تلویزیون قدیمی و چند تکه صندلی کهنه مبلمان اتاقش را تشکیل میدهد، اتاقی که اجزای اصلیاش عکسهایی از دوران اوج جوانی و افتخاراتی است که کسب کرده.
صحبت از محمد رضایی گنجه، دارنده مدال نقره جوانان جهان و نفر سوم مسابقات جهانی 1978 مکزیکوسیتی است، کشتیگیر پیشکسوتی که چشم انتظار حمایت مسئولان در 60 سالگی است.
چند وقت پیش بود که خبر درگذشت ناگهانی یکی از کشتیگیران قدیمی در خارج از کشور خبرساز شد و اعلام شد که پیکر او قرار است به زودی از طریق امارات به ایران منتقل شود، اما هنوز یک روز هم گذشته بود که او اعلام کرد زنده است و در گوشهای از تهران زندگی میگذراند.
رضایی زندگی پر فراز و نشیبی داشته و خودش هم به خوبی میداند که راه را کج رفته است، اما میگوید هر کار اشتباهی که کرده تاوانش را خودش داده است. حالا او انتظار دارد تا در آستانه سالمندی مسئولان ورزش و علاقمندان به کشتی گامی برای او بردارند تا از این وضعیت خارج شود.
خواندن داستان زندگی محمد رضایی، کشتیگیری که از یکی از جنوبیترین محلات تهران و در اوج جوانی خیلی زود چهره شد و خیلی زود هم با دنیای قهرمانی وداع کرد خالی از لطف نیست.
* ممکن است بیوگرافی مختصری از خودتان بگویید. خیلی از جوانان امروز شناخت درست و دقیقی از شما ندارند.
متولد 1335 و بچه دروازه غار میدان شوش محله گود عربها هستم. بچه خیلی شلوغی بودم و با توجه به اینکه در محلههای پایین شهر در آن زمان تفریح درست و حسابی وجود نداشت، بچهها بیشتر ورزش میکردند. خدا بیامرز شخصی به اسم دایی شیرزاد در محل ما بود که وقتی شیطنتهای من را دید دستم را گرفت و به باشگاه کارگران برد. از آنجا که وضع مالی خوبی نداشتیم یک کارت افتخاری هم برای من گرفت و مشغول کشتی گرفتن شدم؛ آن زمان 15 ساله بودم.
* پس خیلی دیر کشتی را شروع کردید؟
میدون انبار گندم، زورخونه عباس لالی اولین بار با داوود موشی کشتی گرفتم؛ بچه خواهر خدابیامرز رضا خرسند بود. ما دو نفر کشتی گرفتیم و با اینکه باختم به من هم مدال دادند، اما همان مدال شد چراغ راه زندگی من؛ همه جا گردنم بود، باهاش میخوابیدم و مدرسه میرفتم، مسیر زندگی من را تغییر داد. آن مدال را به گردنم میانداختم و همه جا با آن پُز میدادم؛ حتی شبها با آن میخوابیدم. دیگر همه زندگیام کشتی شد و چیز دیگری معنا نداشت.
خدا رحمت کند دایی شیرزاد وقتی دید من خیلی دعوا مرافعه میکنم من را بُرد در باشگاه کارگران، مجانی ثبت نام کرد، آنجا کار میکرد؛ وضع مالی آنچنانی نداشتیم که بخواهم پول باشگاه بدهم.
در زمان ما ردههای سنی نوجوانان و جوانان وجود نداشت، اما با روی کار آمدن خادم این ردهها به وجود آمد.
* پس به نوعی هم محلی آقاتختی هم بودهاید؟
بله. از محله ما تا خانیآباد محل آقا تختی، تنها یک خیابان فاصله بود. متاسفانه آن زمان دید بسیار منفی نسبت به میدان غار وجود داشت و همه بچههای آن محل را خلافکار و ناسالم میدیدند در حالی که قهرمانان زیادی از آن بیرون آمدند و حتی میشد قهرمانان بسیار بیشتری هم از آنجا استخراج کرد، اما متاسفانه امکانات کم بود و همه نمیتوانستند به دلیل مشکلات مالی ورزش کنند.
* چطور شد به تیم ملی رسیدید؟
داستانش خیلی جالب است. خیلی زود ازدواج کردم؛ حدودا 19 ساله بودم. به دلیل مشکلات مالی مجبور بودم بیشتر کار کنم، اما تمریناتم را هم دنبال میکردم چون استعداد خوبی داشتم؛ همه میگفتند کشتی را ادامه دهم. روی یک وانت کار میکردم و سیمان میفروختم. یک روز که یک بار سیمان برای پارک ساعی برده بودم در هنگام برگشت چون دیر شده بود و دیدم به باشگاه (کارگران) نمیرسم، به ورزشگاه امجدیه (شهید شیرودی) رفتم تا تمرین کنم که دیدم اعضای تیم ملی برای حضور در مسابقات جام آریامهر آماده میشوند و قرار است مسابقات انتخابی برگزار شود؛ همه در اردو بودند.
وقتی وارد سالن شدم، لُخت شدم و با اجازه شروع به تمرین کردم. مرحوم بلور وقتی تمرین من را دید از من سؤال کرد چرا در مسابقات انتخابی شرکت نکردی. گفتم چون کار میکردم نتوانستم شرکت کنم که به من گفت با نوایی که آن زمان از کشتیگیران مطرح تیم ملی بود و نفراتی که در انتخابی اولی شدند، تمرین کن. خدا بیامرز بلور دید بسیار خوبی داشت؛ وقتی تمرین من را دید به مربیان تیم ملی گفت که اسم من را هم در بین نفرات دعوت شده به اردو قرار دهد که گفتند رضایی در انتخابی شرکت نکرده است، اما چون حرف آقا بلور خریدار داشت و همه به او اطمینان داشتند، قبول کردند.
به من گفتند فردا نه، پس فردا در سونای صفا باش تا وزنت را کنترل کنیم و بعد برای مسابقه به سالن 12 هزار نفری بیا. من هم همین کار را کردم و این شد که پا به مسابقات مهمی گذاشتم. در آن رقابتها قهرمانانی بزرگی حضور داشتند در حالی که هیچ کسی حتی اسم من را هم نمیدانست، ستاره مسابقات شدم و نامی برای خودم دست و پا کردم. در 19 سالگی در حالی که در رده جوانان بودم، تنه به تنه بسیاری از قهرمانان بزرگ آن زمان زدم و مسیر پیش رویم هموار شد.
شب آخر مسابقات نیز میشِلوف، کشتیگیر سرشناس روس را 4 بر یک شکست دادم که هلهلهای به پا شد. سال بعد در 1977 به مسابقات جهانی جوانان در لاسوگاس رفتم که موفق به کسب مدال نقره شدم. سال بعد مجددا در مسابقات انتخابی ایران شرکت کردم و قهرمان شدم و به عضویت تیم ملی در مسابقات جهانی 1978 مکزیکوسیتی درآمدم.
* شاید اگر تاکسی را به من میدادند، مسیر زندگیام تغییر میکرد
* حضور در مسابقات جهانی جوانان چطور بود؟
اولین تجربهام بود، تا حالا خارج نرفته بودم که؛ در آن زمان دکتر توکل به ما قول داد هر کسی که موفق به کسب مدال شود یک تاکسی برای او خواهیم گرفت. من هم به عشق آن ماشین با تمام وجود روی تشک رفتم. من و رسول حسینی در آن مسابقات نقره گرفتیم. بعد از اینکه از مسابقات برگشتیم، برای گرفتن ماشین به بیمارستان هشترودی (محل کار دکتر توکل) رفتیم که به ما گفت حالا من یک حرفی زدم حالا شما اینقدر پیگیری نکنید. این حرف باعث سرخوردگی من شد و دیگر کشتی نگرفتم. آن زمان هم سطح زندگیها در حد همان تاکسی بود، توقع ما هم زیاد نبود.
نمیدانم با چه کسی لَج کردم، اما مدتی از تمرین و کشتی دور بودم. انتخابیهای تیم ملی شروع شد و حریفان شروع به شایعهسازی کردند. یکی میگفت رضایی وزنش زیاد شده است و دیگری میگفت او آماده نیست در حالی که من همیشه تمرین میکردم چون کار دیگری بلد نبودم. تمام عشق من این بود که بعد از پایان کارم به سالن بروم و کشتی بگیرم. کار من هم کشتی بود، کار دیگری بلد نبودم شاید اگر آن تاکسی را به من میدادند، مسیر زندگیام تغییر میکرد.
* لطیف گفت هر کسی را غیر از رضایی به جهانی ببرید، مدال نمیگیرد
* یعنی روی لجبازی کشتی را کنار گذاشتید؟
نمیتوانستم، اما انگیزه نداشتم. همان زمان قرار بود مسابقات انتخابی تیم ملی برای جهانی 1978 برگزار شود. به خاطر همین شایعات به سالن رفتم و وزنکشی کردم و به همه نشان دادم 62 کیلوگرم هستم، اما گفتم که در انتخابی شرکت نمیکنم، اما ببینید سرِ وزن هستم.
آن زمان مرحوم حصاری، لطف زیادی به من داشت و کمک زیادی به من کرد. او و مرحوم لطیف دید بسیار خوبی در کشتی داشتند. عشق آنها کشتی بود. حصاری از جیبش هزینه میکرد تا مسابقات را ببیند.
به هر حال مسابقات انتخابی برگزار شد و زمانی به عضویت تیم ملی درآمد. همان زمان لطیف به فدراسیون رفت و گفت هر کسی را غیر از رضایی ببرید، مدال نمیگیرد که آنها گفتند اگر میتوانی او را به اردو بیاور. آن زمان خادم حقیقت ریاست فدراسیون را به عهده داشت که به حق پدر کشتی ایران بود. او با آن جایگاهش به باشگاه کارگران میآمد و تمرین بچهها را نگاه میکرد.
حصاری آمد و خیلی جدی با من صحبت کرد. گفت درست است که بدقولی کردهاند، اما تو بیا و به مسابقات جهانی برو و مطمئن باشد مدال میگیری؛ من هم قول میدهم برایت ماشین بگیرم. به هر حال من را متقاعد کرد و به اردو رفتم.
آن زمان هنوز تکلیف 2 وزن مشخص نشده بود؛ وزن 62 و 90 کیلو که قرار شد بین من و زمانی در 62 کیلو و طالقانی و کلاهی در 90 کیلو انتخابی بگذارند. هر طور بود خودم را به سالن آزادی رساندم و با زمانی کشتی گرفتم. چندین بار با هم کشتی گرفتیم که خادم گفت تا زمانی که اختلاف امتیازات زیاد نشود هیچ کدام انتخاب نخواهید شد که در نهایت من با 7-8 اختلاف امتیاز بُردم و عضو تیم ملی شدم. کلاهی هم طالقانی را بُرد و ملیپوش شد تا ترکیب تیم کامل شود. بعد از یک هفته اردو عازم مسابقات جهانی مکزیکوسیتی شدیم.
* هنوز اشکهای خادم را به خاطر دارم
شب اول مسابقات خیلی سخت گذشت به طوری که کشتیگیران ما نتایج بسیار بدی گرفتند و 5 کشتیگیر نامدار و مطرح ما متحمل شکست شدند. همه از این باختها نگران و ناراحت بودند و فشار زیادی به تیم وارد شده بود؛ تیم از هم پاشید. همان شب خادم تمام اعضای تیم را جمع کرد تا برای روز بعد هم قسم شویم و نتایج ضعیف روز اول را جبران کنیم.
هنوز اشکهای آن شبِ خادم را به خاطر دارم؛ او عاشق کارش بود. من جوانترین عضو تیم بودم؛ تنها 20 سال سن داشتم. همه ما از اشکهای خادم منقلب شدیم. فردا ابتدا استراحت خوردم و سپس به مصاف حریف بلغاری که تمام 62 کیلوییها ما را شکست داده بود، رفتم. رمضان خدر، محسن فرهوشی و ... که از نامداران کشتی ایران بودند را بُرده بود، اما خدا خواست که آن روز صبح در اولین دیدار کشتیگیران ما، من به پیروزی رسیدم.
به نظرم همان پیروزی باعث افزایش روحیه سایر اعضای تیم شد به طوری که یکی پس از دیگری مقابل حریفان به پیروزی رسیدند. به طوری که آن تیم شکست خورده داشت نائبقهرمان جهان میشد. اگر کشتیگیر روس به آلمان شرقی نمیباخت ما نائب قهرمان جهان میشدیم تا نتیجهای تاریخی رقم بخورد که متاسفانه در کمال تعجب این اتفاق نیفتاد، اما باز هم تیم ما سوم جهان شد.
* گفتم فقط یک تاکسی میخواهم
* یک حریف روسی داشتید که خیلی هم نامدار بود و چندین مدال طلای جهان و المپیک را داشت.
«یومین» کشتیگیر بسیار خوبی بود و آن زمان برای خودش اسم و رسمی داشت، اما من به نوعی او را بُرده بودم. متاسفانه در آن زمان هم داوریها یکطرفه بود و ما هم کسی را نداشتیم که حق ما را بگیرد. در هر صورت موفق به کسب مدال برنز شدم و به ایران برگشتیم.
به محض بازگشت در فرودگاه خبرنگاران از من سؤال کردند که چه میخواهی که من گفتم یک تاکسی به من بدهید تا هزینه زندگیام را تامین کنم. خاطرم هست دقیقا روز جمعه 17 شهریور ماه بود و تلویزیون ساعت 2 بعد از ظهر این مصاحبه را پخش کرد که در آرشیو صدا و سیما موجود است. آن زمان عشق ما فقط یک تاکسی بود که اگر آن را به من میدادند شاید مسیر زندگیام تغییر میکرد.
* یعنی آن تاکسی را هم به شما ندادند؟
بعد از بازگشت به ایران خادم زحمت زیادی کشید و برای من، سوختهسرایی، بزمآور و محبی که موفق به کسب مدال شده بودیم حواله خودرو را گرفت، اما پلاک تاکسی را به من ندادند و میگفتند چون در رژیم قبل مدال گرفتهای نمیتوانیم تاکسی بدهیم. به هرحال در بحبوحه انقلاب تمام مدیران تغییر کرده بودند و نمیدانستیم خواستههایمان را از کجا پیگیری کنیم.
* بعد از آن دیگر به تیم ملی فکر نکردید؟
بعد از اینکه از گرفتن تاکسی مایوس شدم، لطمه شدیدی خوردم و سرخورده شدم. از طرفی مدتی بعد جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد و از سوی دیگر المپیکهای 1980 مسکو و 1984 لُسآنجلس از سوی ایران تحریم شد تا من دیگر شانسی برای ادامه کشتی نداشته باشم؛ در حالی که در 20 سالگی بر قله افتخار جهان ایستاده بودم و تازه ابتدای راه موفقیت بودم با کشتی خداحافظی کردم.
* چه شد به لیگ آلمان رفتید؟
با توجه به شناختی که از من در مسابقات جهانی ایجاد شده بود، یکی از باشگاههای قدیمی آلمان به من پیشنهاد کشتی گرفتن در لیگ این کشور را داد و من هم وسایلم را جمع کردم تا به آلمان بروم.
* بخاطر بدقولی رئیس باشگاه آلمانی کشتی نگرفتم
* تنها رفتید؟ با چه پولی؟ مگر زبان بلد بودید؟
ماشینی که جایزه گرفته بودم را فروختم و پولش را نقد کردم. نیمی از پول را در اختیار همسرم قرار دادم تا خرج خودش و دخترم کند و نیمی دیگر را هزینه سفر به آلمان کردم. آن زمان تنها لیگ معتبر جهان بوندسلیگای آلمان بود و پول خوبی هم میدادند. هر طور بود خودم را به آلمان رساندم و تمریناتم را شروع کردم. 5-6 ماه تا آغاز لیگ زمان بود و من باید این مدت را در آنجا تمرین میکردم.
رئیس باشگاه در خانه خودش به من اتاق داد و انصافا پذیرایی خوبی از من داشتند؛ آنها فرزندی نداشتند و توجه زیادی به من میکردند. جایی که من زندگی میکردم، اگر ساعت 7 صبح از خواب بیدار میشدی میگفتند فُلانی تنبل است. همه آنجا کشاورز بودند و ساعت 5 صبح شروع به کار میکردند. همان زمان شروع به یادگیری زبان آلمانی کردم. باید به شهر مونیخ میرفتم که 30 کیلومتر با جایی که زندگی میکردم فاصله داشت. هر روز صبح میرفتم و بعد از ظهر برمیگشتم، اما بالاخره زبان آلمانی را یاد گرفتم.
مدیر آن باشگاه به من قول داده که نیمی از قراردادم را قبل از مسابقات و نیمی دیگر را بعد از رقابتها بدهد. چند روز مانده به آغاز لیگ دیدم خبری از پول نیست و گفتم که اگر اینطور باشد من کشتی نمیگیرم چون شما بدقولی کردهاید. 5-6 ماه در آلمان ماندم، اما وقتی دیدم پولم را نمیخواهند بدهند، کشتی نگرفتم و به ایران برگشتم. هرچند که آنها اصرار داشتند در آستانه آغاز مسابقات هستیم و کشتی بگیر و بعد از آن پولت را خواهیم داد، اما قبول نکردم.
همسر رئیس باشگاه زن مهربانی بود؛ وقتی متوجه این موضوع شد بدون اینکه شوهرش بفهمد 2 هزار مارک به من داد تا من را از رفتن منصرف کند. او برایم مانند مادر بود و حتی لباسهایم را هم میشست، اما من گفتم که میخواهم برگردم. آن پول را در داشبورد ماشین گذاشتم، بلیت برگشت تهیه کردم و به تهران بازگشتم.
بعد از 2 روز خواهرم تماس گرفت و گفت از آلمان تلفن داری و بعد از ظهر بیا که قرار است دوباره تماس بگیرند. هر طور بود من را متقاعد به بازگشت به آلمان کردند؛ حتی از اینکه چرا آن 2 هزار مارک را برنداشتهام تعجب کردند و قول دادند جبران کنند. برای سفر دوباره به آلمان احتیاج به پول داشتم، اما دیگر پولی نداشتم. خواهر بزرگترم گفت 15 هزار تومان برای خواهرت شیربها آوردهاند و این پول را بگیر و به آلمان برو. 2 سال در مونیخ کشتی گرفتم و بعد از آن باشگاهم را تغییر دادم و به مرز آلمان و اتریش رفتم. در 13 سالی که در آلمان بودم 10-12 سال کشتی گرفتم.
* ورشکست شدم و مغازه فرش فروشی را بستم
* در سالهایی که در آلمان کشتی میگرفتید به تیم ملی هم فکر میکردید؟
بله. برای المپیک 1980 به تیم ملی دعوت شدم و تا آخرین لحظه هم قرار بود تیم به مسکو اعزام شود. آن زمان صنعتکاران رئیس فدراسیون بود که همراه ملیپوشان خدمت شهید بهشتی رفتیم و از او خواستیم تا به ما بگوید به المپیک میرویم یا نه که ایشان گفت ایران المپیک را تحریم کرده است که عملا کشتی برای من تمام شد.
* مگر میشود؟ چطور؟ در آن زمان که شما سنی نداشتید که بخواهید خداحافظی کنید؟
ذهن من از کشتی مانند خیلی از هم دورهای هایم دور شده بود. وقتی ذهن ورزشکار حرفهای نباشد و از فضای قهرمانی ورزشی دور شود، بدن هم دیگر جواب نمیدهد. از طرفی چندین مسابقه جهانی در آن زمان لغو شد و من هم به حضور در همان لیگ آلمان قناعت کردم و فقط آخر هفتهها در لیگ آلمان کشتی میگرفتم.
* بعد از اتمام دوران کشتیگیری چه کار کردید؟
در همان زمان که کشتی میگرفتم همزمان با توجه به رفت و آمدی که به ایران داشتم، برای امرار معاش تجارت فرش هم میکردم. با اینکه نه پولی داشتم و نه ثروت پدری؛ خودم از صفر شروع کردم. یک مغازه کوچک گرفته بودم و فرشهایی که از ایران میآوردم با توجه به قیمت خوب و مشتریان خوبی که داشت، به آلمانیها میفروختم تا اینکه ورشکست شدم.
* چه شد که ورشکست شدید؟
بعد از مدتی واردات فرش به آلمان آزاد شد و دیگر نتوانستم رقابت کنم. آن زمان که ما فرش میآوردیم باید از تجار میخریدیم، اما بعد از چند سال در بحبوحه شرایط بد اقتصادی و جنگ، صادرات فرش آزاد شد و گفتند هر کسی میتواند فرش ببرد و به جای آن کالا وارد کشور کند که همین موضوع باعث ارزان شدن بیسابقه قیمت فرش شد و دیگر کسی از ما فرش نمیخرید. چرا که چندین برابر ارزانتر از ما توسط افراد عادی در بازار عرضه میشد که مجبور شدم مغازه فرشفروشی را تعطیل کنم.
چون هزینههای زندگی خیلی بالا بود و بعد از یک سال مغازه را بستم. پس از آن یک مغازه فروش لوازم و تجهیزات ورزشی باز کردم که در آنهم موفق نبودم و تصمیم گرفتم برای ادامه زندگی به آمریکا بروم. تا سال 1991 در آلمان بودم. البته در سالهایی که در آلمان زندگی میکردم برای خرید و فروش فرش به آمریکا رفت و آمد داشتم، اما ساکن آنجا نبودم.
* وقتی شرایط زندگی برایم سخت شد به خاکی زدم
* چه شد که یکمرتبه به فکر سفر به آمریکا افتادید؟
به هر حال در آن سالها همانطور که قبلا گفتم به آمریکا رفت و آمد داشتم و احساس کردم موقعیتهای شغلی بهتری در آنجا میتوانم پیدا کنم و تا سال 97 در آنجا زندگی کردم تا شهروند آمریکا شدم و سال 2000 به ایران برگشتم.
* شغلتان در آمریکا چه بود؟
کم و بیش تجارت فرش میکردم، ماشین هم کرایه میدادم.
* چه اتفاقی افتاد که سر از زندان درآوردید؟
زندگی در خارج از کشور مانند راز بقا است بخصوص در کشوری مانند آمریکا، هر کسی که میخواهد زندگی کند باید از صبح دنبال شکار باشد تا شکار نشود. من هم وقتی شرایط برایم سخت شد به خاکی زدم. وقتی بدون هیچ پشتوانهای به خارج از کشور میروی با مشکلات عدیدهای مواجه میشوی؛ با مشاغل سیاهی مانند گارسونی و ... با ساعتی 3 - 4 دلار هم نمیتوان زندگی کرد به همین دلیل از راه خارج شدم و به بیراهه رفتم.
متاسفانه با افرادی همنشین شدم و وارد کارهایی شدم که عاقبت خوبی برای من نداشت. در آن سالها کارتهای اعتباری رونق زیادی در آمریکا داشت و من هم با گروهی دوست شده بودم که از طریق کپی کردن این کارتها پولهای حساب آنها را جابجا میکردند و به حسابهای دیگر میریختیم. آن زمان از افرادی که وضع مالی خوبی داشتند و نمیدانستند چقدر پول در حسابشان است برداشت میکردیم و به حساب خودمان و دیگران واریز میکردیم و این پولها را در اروپا و کشورهای دیگر خرج میکردیم. شما حساب کنید آن همه پول داشتیم و الان در چه وضعیتی هستم.
به خاطر کارهایی که میکردم در شهرهای مختلف میچرخیدم تا به چنگ پلیس نیفتم؛ همیشه در حرکت بودم تا اینکه یک روز در خانهام دستگیر شدم. فکر نمیکردم که از من مدارک چندانی داشته باشند و میخواستم با وثیقه خارج شوم، اما FBI روز دادگاه مدارکی را پیش روی قاضی گذاشت که به 3 سال زندان محکوم شدم؛ آن هم به خاطر اینکه تا پیش از این حتی یک خلاف کوچک هم نداشتم. به طوریکه حتی یک بار هم در رانندگی جریمه نشده بودم و پروندهام پاک پاک بود.
در آمریکا دو چیز را نمیبخشند یکی مالیات و دیگری دروغ؛ شاید اگر من در کشور خودم بودم، خدمات بیشتری میتوانستم داشته باشم. متاسفانه شانس با من یار نبود. به هر حال این هم سرنوشت ما بود و نمیدانستم به کجا کشیده میشود، اما همین که زنده از آنجا برگشتم باز هم خدا را شکر میکنم.
* زندانهای آمریکا مانند فیلمها ترسناک است
زندان چطور بود؟
همانطور در این فیلمها میبینید خیلی ترسناک است و همه برای خودشان باند دارند. بیشتر از هر جایی در زندان خلاف میشود. در زندان وقتی میدیدند که من قهرمان جهان بودم، تعجب میکردند. هر چند 3 سال سخت را در زندانهای آمریکا گذراندم آنهم در بین زندانیانی که خطرناکترین جانیان روی زمین هستند.
در زندان حتما باید عضو یک باند میبودی وگرنه ممکن بود شب بخوابی و صبح دیگر بیدار نشوی. وقتی به زندان افتادم یک روز با خودم نشستم و فکر کردم که تو اینجا چکار میکنی؟ جای تو اینجا نیست! من که کارم این نبود، اما دیگر کار از کار گذاشته بود و باید تاوان اشتباهاتی که کرده بودم را پس میدادم، اما آنجا تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کرده و زبان اسپانیایی را هم یاد بگیرم.
* خودم را در زندان تنبیه کردم
* چه شد که به ایران برگشتید؟
خودم را در زندان تنبیه کردم؛ من اشتباهات زیادی در زندگیام داشتم و به خدا اعتقاد دارم که اگر کار اشتباهی کردهام باید تاوان آن را بدهم که دادم.
بعد از پایان دوران محکومیتم من را به لُسآنجلس بردند تا از آنجا به ایران بازگردانده شوم. همان زمان تیم پیشکسوتان ایران از بلغارستان برگشته بودند که در فرودگاه با آنها مواجه شدم و در آنجا تحویل پلیس ایران شدم و بعد از چند روز آزادم کردند. وقتی به ایران برگشتم، دیگر اثری از خانه پدری و بچه محلهای قدیم نبود.
وقتی شخصی در کار خلاف میافتد دیگر سرنوشتش دست خودش نیست و باید با مسیری که پیش رویش گذاشته میشود کنار بیاید.
بعد از 30 سال برگشتم و دیدم همه چیز عوض شده است؛ خبری از گود عربها نبود، دوستانم همه رفته بودند و خبری از رفاقتهای قدیمی نبود. حتی درآمدهایی میلیون دلاری هم به من کمکی نکرد و بعد از اینهمه سال با دست خالی به ایران برگشتم.
* جایگاهم میتوانست خیلی بهتر از وضع کنونی باشد
* شاید شما هم میتوانستید مانند خیلی از قهرمانانی که الان پیشکسوت هستند زندگی آرامی داشته باشید؟
همان زمان که گفتم فقط یک تاکسی میخواهم خودش میتواند بیانگر سطح توقع من از زندگی باشد. من چیزی نمیخواستم؛ فقط یک تاکسی میخواستم که مخارج زندگیام را تامین کند که همان بدقولی مسیر زندگی من را تغییر داد.
یکی از دلایلی هم که حالا آهی در بساط ندارم شاید این بود که با وجود اینکه میلیونها دلار در این سالها درآمد داشتم همه را به باد دادم. جایگاه من میتوانست خیلی بهتر از وضع کنونی باشد، اما نمیدانم چرا برخی به اصطلاح دوستان دست از سر من برنمیدارند و نمیگذارند من زندگیام را بکنم.
* ممکن است بگویید منظورتان از دوستان چه کسی است؟
تمام زندگی من از کشتی بود، وقتی هم در آلمان زندگی میکردم درِ خانهام به روی همه کشتیگیران باز بود و هر زمان از من هر کمکی میخواستند دریغ نمی کردم چرا که میدانستم چه زحماتی کشیدهاند، اما به هر حال آنها هم مشکلات خودشان را دارند.
حرف و حدیث همیشه زیاد است، اما برخیها طوری با من برخورد میکنند که انگار من لطمه بزرگی به کشورم زدهام؛ من مجبور شدم برای تامین مخارج زندگیام دست به کارهایی بزنم که درست نبوده است و تاوانش را هم دادم، اما چرا حالا هیچ کس سراغی از من نمیگیرد؟
برخی رفتارها را نمیتوانم تحمل کنم. چند بار پیش چند نفر از بزرگان کشتی رفتم و از آنها خواستم که فقط یک جای خواب به من بدهند و گرنه مشکلی بابت کار کردن نداشتم و هر کاری را انجام میدادم این اواخر هم در یکی از ساختمانها شمال تهران «لابی من» بودم؛ الان 16 سال است که به ایران برگشتهام هر کاری را هم انجام دادهام، اما هیچ کس کمکی به من نکرد.
وقتی در زندان بودم فکر کردم دیدم اینهمه پول درآوردم، اما حالا هیچ چیز ندارم شاید اگر آن تاکسی را به من می دادند دست سرنوشت من را به اینجا نمیکشید.
* اگر به گذشته برگردید کدام اشتباهات را تکرار نمیکنید؟ آیا باز هم به آلمان میرفتید؟
آلمان برای من خیلی خوب بود. شهروند آن کشور بودم و پناهنده نبودم. شرایط بسیار خوب و درآمد خوبی داشتم. هیچ موقع هم دلم نمیخواست پناهنده باشم. در آن زمان در خیلی از کشورها میتوانستم پناهنده شوم، اما هیچ موقع زیر بار این موضوع نرفتم چرا که کسی که پناهنده میشود هویت خود را از دست میدهد و پیشینهاش از بین میرود.
من نمیگویم اشتباه نداشتهام، حتما کجرویهایی هم در زندگی داشتهام. به هرحال مسیر درستی را انتخاب نکردم و تاوان آن را هم دادم. نمیخواهم بگویم مقصر نیستم، اما شاید سرنوشت میتوانست طوری دیگری برای من رقم بخورد.
* آنقدر از ایران تماس گرفتند که فدراسیون کشتی ژاپن عذر من را خواست
* سال 2000 که به ایران برگشتید ظاهرا ارتباط خوبی با فدراسیون کشتی برقرار کردید و آنها کمک کردند به عنوان مدرس به فدراسیون کشتی ژاپن معرفی شدید؟
وقتی در سال 2000 به ایران برگشتم، فوکودا رئیس فدراسیون کشتی ژاپن دنبال مربی بود و از فدراسیون کشتی کشورمان درخواست اعزام مربی کردند که در آن زمان امیررضا خادم من را معرفی کرد. آن زمان مصادف شده بود با جام جهانی 2002 فوتبال در کرهجنوبی و ژاپن. به طوریکه ویزای من را چندین میلیون تومان میخریدند. 15 میلیون تومان به من پیشنهاد دادند. با توجه به اینکه آن زمان از آمریکا دیپورت شده بودم به من پاسپورت نمیدادند، اما با وساطت جدیدی، برزگر و دبیر مشکل من حل شد و با صدور پاسپورت برای من موافقت کردند.
همان زمان قول دادم بدون هیچ مشکلی بروم و فقط سرم به کار خودم باشد. 3 ماه در ژاپن مربیگری کردم که تاریخ ویزایم به اتمام رسید. در این مدت چندین نامه و فکس به فدراسیون کشتی ژاپن ارسال شد و حتی تعدادی هم به صورت تلفنی و حضوری به فوکودا گفته بودند که رضایی سوابق خوبی ندارد و مراقب باشید برای شما مشکلساز نشود. طوری شد که نظر فوکودا 180 درجه تغییر کرد. من را به دفترش خواست و به من گفت چنین نامههایی آمده و با توجه به اینکه من شما را دعوت کردهام تا زمانی که در اینجا باشید نمیتوانم از مربی دیگری استفاده کنم. من هم بدون درنگ به او گفتم همین الان برای من بلیت بگیرید، من را به فرودگاه ببرید تا به ایران برگردم؛ دیگر نمیخواهم حتی یک لحظه هم در ژاپن بمانم.
فوکودا از این برخورد من تعجب کرد و حتی حقوقی را که در این 3 ماه برای من در نظر گرفته بودند برگرداندم؛ حتی یک جفت کفش هم با خودم نیاوردم.
* خیلی از پهلوانان در رفاقت رفوزه شدند
* چرا این کار را در حق شما کردند مگر مشکلی با شما داشتند؟
مردم ایران آمار همه را دارند؛ بسیار وارد حریم خصوصی یکدیگر میشوند. در حالیکه شاید اطلاعات دقیقی نداشته باشند. متاسفانه در آن مدت پشت سر من حرفهای زیادی زدند که باعث سلب اعتماد خیلیها شد.
متاسفانه وقتی آدم دچار مشکل میشود همه فراموشش میکنند. حتی پهلوانانی که زمانی بهترین روزهای زندگی را با آنها سپری کردهای دیگر تحویلت نمیگیرند؛ فارغ از اینکه چه کارهایی در گذشته برای آنها انجام دادهای. خیلی از پهلوانان در رفاقت رفوزه شدند؛ ای کاش حداقل معرفت آن مدالها را داشتند؛ پهلوان که در رفاقت رفوزه نمیشود!
کارهایی برای آنها کرده بودم که همه را فراموش کردند و حتی دوست ندارند من را به خاطر بیاورند. زمانی که در آلمان و حتی آمریکا بودم بسیاری از آنها پیش من میآمدند و از من کمک میخواستند؛ من هم تا جایی که میتوانستم به آنها کمک میکردم تا بتوانند درآمدی داشته باشند.
مردم ایران در دنیا بینظیر هستند من در کشورهای مختلفی زندگی کردهام، این موضوع را به عینه به چشم دیدهام، اما متاسفانه برخیها نمیخواهند گذشته را رها کنند. به هر حال روزی روی شانههای مردم از فرودگاه برمیگشتیم و و وقتی هم بمیریم همین مردم روی شانههایشان ما را به منزل آخر میبرند.
حالا هم از کسی انتظار ندارم؛ سرم به کار و زندگی خودم گرم است هر چند که مدتی هم میشود بیکار شدهام و شغلی ندارم. از کسی چیزی نمیخواهم؛ از کار کردن هم هراسی ندارم و پول مفت و مجانی هم نمیخواهم، فقط کار میخواهم و جایی برای خوابیدن.
* به 4 زبان خارجی مسلط هستم
* دوباره به خارج برنگشیتد؟
بعد از بازگشت از ژاپن به ایران، به قبرس رفتم و چند سالی در یکی از هتلهای این کشور کار میکردم، اما بدلیل مشکلاتی که برای اقامت ایرانیان و مسلمانان پیش آمد مجبور به ترک آنجا شدم.
* آنجا چه کار میکردید؟
من به 4 زبان مسلط بودم و آنجا به توریستها کمک میکردم. بعد از 2 و نیم سالی که در قبرس کار میکردم یک حادثه هواپیماربایی اتفاق افتاد و دیدگاه آنها نسبت به مسلمانان بد شد به طوری که دستور به اخراج مسلمانانی که در آنجا کار میکردند، دادند و بار دیگر به ایران برگشتم. چند سالی هم در کشورهای جدا شده از شوروی سابق مشغول کار بودم و در نهایت مجبور به بازگشت به ایران شدم.
* در بازگشت به ایران کار شما چه بود؟
در یک برج در چهارراه پارکوی «لابیمن» بودم. روزانه حدود 14-15 ساعت کار میکردم. به هر حال شرایط سنی من به گونهای است که شاید این همه کار کردن از طاقت من خارج باشد، اما هیچ موقع گلایه نکردم و تا حد توان کوشش کردم.
به هر حال به دلیل بیماری که دارم شرایط سنیام به گونهای نیست که بخواهم همچنان نگهبانی بدهم. در تمام جاهایی که کار میکردم همه از من راضی بودند حتی خیلیها کلید خانهشان را به من میدادند و اعتماد داشتند. هر جا کار میکردم سطح توقعم را پایین میآوردم و کار کردن را دور از شأن خودم نمیدانستم و هیچ وقت هم پول مجانی نخواستم.
* به چه زبانهایی مسلط هستید؟ با استفاده از این توانایی دنبال کار نرفتید؟
بله، من به 4 زبان آلمانی، انگلیسی، اسپانیولی و ترکی استانبولی و کمی هم روسی مسلط هستم، اما متاسفانه جایی که بتوانم از این توانایی استفاده کنم، نیست. کار باشد من هم مرد کار هستم و برای کار کردن خجالت نمیکشم و دنبال کار میروم، اما هر جا که میروم ضامن میخواهند. برخی دوستان هم کم لطفی میکنند و به جای کمک کردن، نمک روی زخم میپاشند. یکی از دوستان من را برای کار کردن به ساوه فرستاد، اما بعد از 10 روز رئیس کارخانه از من ضامن خواست در حالیکه آن شخص از اقوام مسئول کارخانه بود. به همین خاطر مجبور شدم به تهران برگردم در حالیکه جای خوابم را هم از دست داده بودم.
* مدتی در یک حمام عمومی میخوابیدم
* شرایط زندگی چگونه است؟
به لطف یکی از بچه محلهای قدیمی در طبقه چهارم یک ساختمان قدیمی یک اتاق دارم که همین جا زندگی میکنم. حتی مدتی که بیکار بودم از یکی از دوستانم درخواست کردم که در حمام او در میدان بهارستان مشغول شوم و او فقط به من جای خواب دهد. چند ماهی هم در حمام میخوابیدم. سعی میکردم تا جایی که میتوانستم با دوستان قدیمی روبرو نشوم چرا که نه تنها کمکی نمیکردند بلکه زخم زبان هم میزدند و نمک روی زخمم میپاشیدند. هر جا که میشد کار میکردم تا اینکه در یک ساختمان در پارک وی به عنوان «لابی من» مشغول کار شدم، اما آنرا هم از دست دادم.
دوست ندارم بیشتر از این شرمنده شوم؛ حداقل محلی برای خوابیدن داشته باشم. خودم هم میگردم و کار پیدا میکنم. حتی اگر کسی یا جایی باشد که حاضر شود هزینههای زندگی من در خانه سالمندان را تقبل کند حاضرم داخل آنجا شوم و دیگر هم خارج نشوم، چون کاری بیرون ندارم که بخواهم خارج شوم.
مگر در ایران چند مدالدار جهانی از المپیک 1948 لندن تا 2016 ریو داریم؟ بیشتر آنها هم خوشبختانه وضع مالی شان خوب است به غیر چند نفر محدود و معدود. اگر حق من است بدون توجه به گذشته با توجه به اینکه زمانی نام ایران را بالا بردهایم کمکی به ما شود.
* دوست ندارم در این شرایط با خانوادهام روبرو شوم
* در مدت زمانی که در خارج از کشور بودید آیا به خانوادهتان کمک میکردید؟
تنها یک دختر دارم و در این سالها تا جایی که توانستم به دختر و همسرم کمک میکردم.
* خانوادهتان سراغی از شما میگیرند؟ از نوههایتان اطلاعی دارید؟
بیخبر نیستم، اما به هر حال آنها هم از من به عنوان پدربزرگشان انتظاراتی دارند که از عهده من برنمیآید. من هم باید خودم را تنبیه کنم. مادیات در حال حاضر در زندگی حرف اول را میزند، وقتی دستم خالی است رویم نمیشود به دیدن نوههایم بروم به هر حال آنها هم از پدربزرگشان توقع دارند. دوست ندارم در این شرایط با من روبرو شوند. در هر حال برخی اوقات انسان کارهایی میکند که باید تاوان آن را بدهد.
* چند سال پیش خبری مبنی بر درگذشت شما منتشر شد که بعد از آن همه متوجه شدند شخصی به اسم محمد رضایی وجود دارد که از قهرمانان قدیمی کشتی است.
متاسفانه برخی دوستان همانطور که گفتم نه تنها کمکی نمیکنند بلکه نمک هم روی زخم میپاشند و با اطلاعات غلط به فدراسیون کشتی باعث انتشار این خبر شدند.
متاسفانه در این مدت خیلی از دوستان تلاش کردند به من کمک کنند و به اصطلاح خودشان به من خدمت کنند، اما نه تنها کمکی نکردند بلکه عزت و آبروی من هم زیر سؤال رفت. من را جاهایی برای کار کردن و کارگری میفرستادند، اما بعد از چند روز خود همانها زیرآب من را میزدند و میگفتند از فلانی ضامن بگیرید؛ در حالی که سرم به کار خودم گرم بود و به لقمه نانی که درمیآوردم.
* خیلی دوست دارم در کشتی کمک کنم
* فدراسیون چطور؟ حالی از شما میپرسد؟
به هر حال فدراسیون کشتی هم با مشکلات جاری خودش دست به گریبان است و شاید فرصت چندانی برای پرداختن به شرایط زندگی پیشکسوتانش نداشته باشد، اما از کمیته پیشکسوتان فدراسیون انتظار داریم که پیگیر اوضاع زندگی پیشکسوتانش باشد. متاسفانه حرفهای مردم در تغییر ذهنیت مسئولان فدراسیون بیتاثیر نبوده است، اما به هر حال من هم عضوی از خانواده کشتی هستم و انتظار دارم رفتار بهتری با من شود.
* آیا به مربیگری هم فکر کردهاید؟
خیلی دوست دارم من هم بتوانم در کشتی کمک کنم علاقه هم دارم، اما متاسفانه میدانی برای من نیست. بیشتر کشورهای خارجی خواهان به خدمت گرفتن مربیان ایرانی هستند؛ مربیانی که زبان بلد هستند. در کشور خودمان هم چندین بار به باشگاههای مختلف رفتم، اما برخورد خوبی با من نشد.
* آیا پولی از صندوق حمایت از قهرمانان دریافت میکنید؟
ماهیانه 150 هزار تومان برای من واریز میکنند که به دلیل وامی که گرفتهام آن را کم میکنند.
* توقع شما چیست؟
هیچی؛ در گذشته میگفتم تاکسی میخواهم، اما حالا تاکسی هم دردی از من دوا نمیکند اگر تنها جایی را برای خوابیدن و سکونت داشتم خودم کار میکردم. کار دیگری هم از دستم برنمیآید، اما اگر جایی هم باشد که نیازمند زبان باشد میتوانم با توجه به اینکه به چند زبان مسلط هستم، کمک کنم.
به هر حال من دوران تاریکی را در زندگی پشت سر گذاشتم و هر چه بوده تمام شده است و میخواستم زندگی تازهای را شروع کنم، اما متاسفانه نمیگذارند. انتظار حمایت از کسی را ندارم، اما خیلیها چوب لای چرخ میگذارند و نه تنها یار نیستند بلکه بار میشوند. نمیخواهم منتی سر کسی به خاطر مدالهایی که سالها قبل برای ایران آوردهام سر کسی بگذارم، اما انتظار دارم به من به عنوان فردی که زمانی پرچم ایران را به اهتزاز درآورده است توجه کنند.
همانطور هم که قبلا گفتم حاضرم به خانه سالمندان بروم و کاری با کسی ندارم و از آنجا هم خارج نخواهم شد چون بیرون کسی را ندارم که بخواهم بیرون بیایم. تا آخر عمر هم همانجا میمانم تا کسی را اذیت نکنم و مزاحم دیگران نشوم.