سرویس فرهنگ و هنر مشرق- خلاصه داستان: فرانک بونویل، خبرنگار بخش خبری رادیو، به عنوان پلیس وارد یک صحنه جنایت میشود و بعد از گرفتن جزئیات جنایت صحنه را ترک میکند و بیدرنگ داستان را به طور زنده در رادیو پوشش میدهد. فرانک به دفتر رادیو برمیگردد و همکارانش از این که او داستان را پیش از دیگر خبرگزاریها اعلام کرده است، او را تشویق میکنند. اما جعفری مالارد، رئیس فرانک، به او هشدار میدهد که اگر یک بار دیگر قانون شکنی کند، او را اخراج خواهد کرد.
چند روز بعد مالارد داستان شورش در اکوادور را به فرانک میسپارد و از فینچ، تکنسین صدا، نیز میخواهد در این مأموریت با فرانک همراه شود. فینچ به فرانک میگوید که او نمیتواند کار را قبول کند، چرا که همسرش،النور، او را ترک کرده و او حتی برای همسرش نامه نوشته و التماسش کرده است که او را ترک نکند.کمی بعد فینچ نظرش را درباره سفر به اکوادور تغییر میدهد و آن دو آماده سفر میشوند. در فرودگاه آن دو متوجه میشوند که فینچ تصادفی کارت پرواز و پاسپورتش را در کامیون زباله انداخته است. فرانک و فینچ به شهر برمیگردند و در کافهای که متعلق به یک زن و شوهر اسپانیایی است، پنهان میشوند. کافه درست مقابل دفتر رادیو قرار دارد و آن دو با کمک بریجیدا و دومینگو گزارشهای جعلی جنگیشان را از اتاق پشتی کافه گزارش میکنند.
فرانک و فینچ به این نتیجه میرسند که برای این پوشش خبری به داستان بزرگتری نیاز دارند و یک شخصیت خیالی به نام امیلیو سانتیاگو آلوارز را خلق میکنند و ادعا میکنند که او یک فراری است که در خط مقدم جنگ بوده است. این گزارش به دولت آمریکا هشدار میدهد که فرانک و فینچ هدف مردان آلوارز قرار گرفتهاند. در این میان فرانک و فینچ دیگر گزارشها را از رسانه آلوارز و دیگر تلویزیونها تماشا میکنند. مالارد با فرانک تماس میگیرد و از آن دو میخواهد به سفارت آمریکا در کیتو بروند و از آن جا به خانه برگردانده شوند. فرانک و فینچ از وحشت این که محلشان لو برود، سیم کارتهای خود را نابود میکنند تا ردیابی نشوند.
صبح روز بعد مالارد از این که نمیتواند به فرانک دسترسی پیدا کند، نگران میشود. رسانهها شروع به اعلام خبر درباره ناپدید شدن فرانک و فینچ میکنند. کلر به دیدن النور میرود تا با او همدردی کند، اما به نظر میرسد که النور بیشتر تمایل دارد تا خودش در رأس داستان باشد. فرانک و فینچ تظاهر میکنند که گروگان گرفته شدهاند و به رئیس جمهور پیغام میفرستند و درخواست خونبها میکنند. کمی بعد فرانک و فینچ میبینند که النور در تلویزیون حاضر شده است و ترانه «دلار برای قهرمان» را میخواند و برای سالم برگشتن آنها التماس میکند.
النور که شناخته شده است، خیریهای برای فینچ و فرانک راه میاندازد. مالارد از کلر میخواهد به سراغ النور برود که با توجه به استفاده از نام همسرش محبوب شده است و کار خوانندگی را آغاز کند. فینچ متوجه خودخواهی النور میشود. در روز تولد فینچ او میگوید که دیگر از بازی خسته شده است و از آپارتمان بیرون میزنند تا بخشی از پول خونبها را بگیرند، اما النور آنها را غافلگیر میکند. آن سه تصمیم میگیرند پول را میان خودشان تقسیم کنند. فرانک و فینچ با کشتی و به شکل غیرقانونی خود را به اکوادور میرسانند و راهی کیتو میشوند. اما دزدیده میشوند و به روستای کوچکی منتقل میشوند.
صبح روز بعد آدم ربایان از النور درخواست پول میکنند، اما او قبول نمیکند و میگوید بهتر است آنها را بکشند. با بازگشت آدمربا فرانک و فینچ تصمیم میگیرند برای زندگیشان بجنگند و با آدمربا درگیر میشوند. آنها با دزدیدن اتومبیلی فرار میکنند و خودشان را به سفارت آمریکا میرسانند. سفارت آمریکا آنها را با جت خصوصی به کشور برمیگرداند. در آمریکا آنها با استقبال وزیر امور خارجه، رسانهها، دوستان و فامیل روبهرو میشوند. فرانک برای جمعیت سخنرانی میکند و بعد از او النور صحبت میکند و درباره آلبومی که به زودی منتشر میشود، خبر میدهد. در حالی که فنیچ حلقه ازدواجشان را از دست در میآورد.