هر بار که ریحانه و فاطمه کوچک به طرف قاب عکس «باباجی» می‌روند و با ذوق و شوقی کودکانه روی او را می‌بوسند، سکوت سنگین اتاق شکسته می‌شود: «ریحانه بیا، آفرین، باباجی را بوسیدی؟... بیا بغلم.... فاطمه جان بیا بغل... بیا...»

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  هر بار که ریحانه و فاطمه کوچک به طرف قاب عکس «باباجی» می‌روند و با ذوق و شوقی کودکانه روی او را می‌بوسند، سکوت سنگین اتاق شکسته می‌شود: «ریحانه بیا، آفرین، باباجی را بوسیدی؟... بیا بغلم.... فاطمه جان بیا بغل... بیا...» ولی نازدانه‌های باباجی از صورت خندان او دل نمی‌کنند و باز سراغ قاب عکس می‌روند: «پس چرا باباجی دست‌های بزرگش را باز نمی‌کند تا ما را توی هوا بقاپد و روی زانویش بنشاند؟ چرا...؟؟» گریه‌های پرصدای ریحانه و فاطمه، تنها صدایی است که‌گاه و بیگاه لابه‌لای سکوت جمع می‌پیچد، همه هستند، زینب خانم، حاج محمود، حاج عزیزالله، عمه و دایی، مادر زینب خانم، زن عموی دوقلوها، اما همه غرق فکر و خیالند. هنوز هیچ‌کسی باور نکرده برای مجلس ختم حاج محمد دورهم جمع شده‌اند. چقدر سخت است از آنها درباره حاج محمد بپرسیم. هیچ‌کدام گریه نمی‌کنند. ولی این بغض و صبوری از هزار خروار اشک بیشتر سوز دارد. حاج محمد پورهنگ 31 شهریور پس از بازگشت از سوریه در بیمارستان بقیه‌الله(عج)، شهید و 8 مهرماه به خاک سپرده شده است. دیدار ما با خانواده حاج محمد، فرصتی است که هر یک از آنها خاطراتی را که این روزها بارها و بارها در تنهایی‌شان مرور کرده‌اند، تعریف کنند.

دلتنگی دخترانه
همه در منزل حاج عزیزالله جمع شده‌اند. این روزها منزل بابابزرگ تنها جایی است که دوقلوها را کمی آرام می‌کند. ریحانه و فاطمه کوچک هنوز زبان باز نکرده‌اند ولی انگار از روزهایی که باباجی به سوریه می‌رفت و آنها کنار مادر و بابابزرگ به انتظارش می‌نشستند، بیقرارتر شده‌اند. چند ماه آخر که باباجی، آنها و زینب خانم را با خود به سوریه برد، به بوی آغوش بابا حسابی عادت کردند. هر بار که دوقلوها بهانه‌گیری می‌کنند، بابابزرگ و عمو و دایی می‌خواهند با نازکشی و قربان صدقه رفتن آرامشان کنند، اما انگار کوچولو‌های شیرین و بازیگوش بو برده‌اند که این جدایی با همیشه فرق می‌کند و تنها وقتی گریه آنها قطع می‌شود که دست‌های کوچک‌شان را به ضرب و با شادی روی قاب عکس صورت خندان باباجی می‌کشند. برای حاج محمود باعث تعجب بود که در مجلس ختم برادرش کسانی خدمت می‌کردند که تا چند سال پیش از خلافکاران مشهور شهر بودند. حاج محمود که با صبوری مردانه، داغ برادر کوچکش را تحمل می‌کند می‌گوید: «راستش من در مجلس ختم اول اعتراض کردم، ولی چیزهایی از توبه و تغییر روش این افراد شنیدم که پشیمان شدم.»

رفاقت‌های برادرانه
اما حاج عزیزالله این افراد را در کنار دامادش بسیار دیده است. او حاجی را از سال‌هایی می‌شناسد که هنوز زینب خانم را از او خواستگاری نکرده بود: «حاج محمد دوست صمیمی پسرهایم بود. همان زمان هم با آنکه خودش یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی می‌کرد. گاهی به او اعتراض می‌کردم و می‌گفتم حاج محمد این آدم‌های شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کرده‌ای؟ می‌خندید و می‌گفت هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدم‌هایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند. با هر کدام یک جور رفاقت می‌کرد، توی دوستی هم سنگ تمام می‌گذاشت. آنقدر به آنها نزدیک می‌شد و برادرانه به آنها محبت می‌کرد که مجذوبش می‌شدند و نمی‌توانستند از او دل بکنند. کم‌کم و در دوستی با او پایشان به مسجد و هیئت باز می‌شد و فرسنگ‌ها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله می‌گرفتند.» رفاقت‌های خاص حاج محمد به توابین شهر محدود نبوده و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری‌هایشان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیست. حاج محمود تعریف می‌کند: «توی مجلس افرادی که هیچ‌کسی آنها را نمی‌شناخت، طوری گریه می‌کردند که انگار عزیزترین آدم زندگی‌شان را از دست داده‌اند. یکی می‌گفت خرج دوا و دکترم را داده، یکی می‌گفت هر ماه همین که حقوق می‌گرفت، با دست پر سراغ ما می‌آمد.»

به برکت انفاق
 هر یک از اعضای جمع از این گذشت و ایثارهای حاج محمد نمونه و مثال‌های بی‌شماری سراغ دارند. حاج محمود می‌گوید: «با آنکه حقوق داداش هیچ‌وقت زیاد نبود و خودش در رفاه زندگی نمی‌کرد، یک قسمت از حقوقش را به کسانی می‌داد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی می‌گفتم برادر خودت که بی‌نیاز و مرفه نیستی، چرا این‌قدر به دیگران می‌بخشی؟ جواب می‌داد عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت می‌دهد.» حاج محمود که از پدر مرحوم خود و حاج محمد یاد می‌کند، احساس می‌کنی از پسری که سر سفره چنین پدری بزرگ شود، نمی‌توانی انتظار دیگری داشته باشی: «وقتی در خیابان شهید محمدیان زندگی می‌کردیم، خانه ما حیاط خلوت کوچکی داشت که مسقف نبود. شخصی از پشت‌بام خانه دوچرخه‌ای دزدید. کمی که دور شد، پلیس دستگیرش کرد و با دوچرخه به در منزل ما آورد اما پدرم به پلیس گفت من خودم دوچرخه را به این مرد فروختم. پدرم هم آبروی او را پیش اهل محل نگه داشت و هم مانع زندان رفتنش شد. همان بنده خدا حالا یک کاسب آبرومند بازار است.» حاج محمود از روحانیون قدیمی شهرری است. می‌گوید: «پدرمان خیلی دوست داشت بچه‌هایش در علوم دینی تحصیل کنند. من هم به راهنمایی ایشان لباس روحانیت پوشیدم. ولی محمد ماشاءالله خیلی زرنگ بود. هم درمدرسه از شاگردان خوب بود و هم تا پایه 8 و 9 طلبگی درس خواند. اخوی با آنکه سن کمی داشت، هر جا منبر می‌رفت، پامنبری‌های زیادی پیدا می‌کرد که توی آنها از پیر و جوان و آدم معمولی و اهل جاه و مقام یافت می‌شد.»

برای هیئت آشپزی می‌کرد
حاج عزیزالله هم می‌گوید: «حاج محمد بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمی‌گذاشت که بتواند در هر جایی راحت‌تر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی می‌کرد. وقتی می‌شنید هیئتی آشپز ندارد، می‌گفت من غذای هیئت را می‌پزم. می‌گفتیم حاجی شما روحانی هستی، نباید پای دیگ بایستی. می‌گفت در مجلس عزای سیدالشهدا(ع) هر خدمتی افتخار است. بعد لباسش را درمی‌آورد و با خنده می‌گفت عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.‌» وقتی حاج عزیزالله تعریف می‌کند که دامادش همه عزاداران هیئت را غذا می‌داد و خودش گرسنه به خانه می‌رفت تا همراه همسرش غذا بخورد، نگاه پرغصه دختر محجوب و باشرم و حیایش به زمین دوخته می‌شود. پدر و مادر حاج محمد سال‌هاست به رحمت خدا رفته‌اند. عمه دوقلوها که از عشق برادرش نسبت به همسرش می‌گوید، زینب خانم بغض سنگینی را که توی گلویش نشسته، به سختی فرو می‌خورد: «برادرم آنقدر عاشق خانمش بود که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بتواند از او دل بکند و به سوریه برود. همیشه می‌گفت آبجی بچه‌ها نفس من هستند ولی زینب را از بچه‌ها هم بیشتر دوست دارم!‌»

انتخاب آگاهانه

زینب خانم که از سال‌ها پیش خودش را برای چنین روزی آماده کرده است می‌گوید: «روزی که حاجی به خواستگاری‌ام آمد، گفت من خواب دیده‌ام که خدا به من 2دختر دوقلو می‌بخشد و همسری خوب و مهربان دارم. ولی همه این چیزها را می‌گذارم و شهادت در راه خدا را انتخاب می‌کنم. خواب‌های حاجی همیشه رؤیای صادقه بود. ولی او توی خواب دیده بود موقع شهادتش دخترانش بزرگ هستند...» زینب خانم با همه متانت و صبوری، وقتی به ریحانه و فاطمه 17 ماهه‌اش نگاه می‌کند، نمی‌تواند مانع روان شدن اشک‌هایش شود. حاج محمد موقع خواستگاری هیچ اما و اگری را ناگفته باقی نگذاشته تا زینب خانم آگاهانه او را انتخاب کند: «همسرم در همان جلسه آشنایی‌مان گفت من یک روحانی‌ام و حقوق ثابتی ندارم. شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی. می‌گفت من در راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم...» انگار عشق و محبت داماد سبب شده که عروس خانم با شنیدن این شرط و آینده بینی‌های بی‌پرده، باز هم تقاضای ازدواجش را قبول کند: «با 14 سکه مهریه، برادر حاج محمد در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. برای شروع زندگی‌مان به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و با پیامک همه فامیل و آشنایان‌مان را هم به این سفر دعوت کردیم.»

50 سال خاطره
زینب خانم از مضیقه‌های مالی و تنگناهای زندگی‌اش نمی‌گوید، اما به برکت دسترنج و درآمد همسرش مباهات می‌کند: «حاجی چند سال پیش در جایی کار می‌کرد که حقوق بسیار ناچیزی می‌گرفت، حدود 300 هزار تومان. اما این پول آنقدر با برکت بود که علاوه بر تأمین هزینه‌های زندگی‌مان، حاجی ماهانه 50 هزار تومان به مردی می‌داد که همسرش سرطان داشت.» از شروع زندگی مشترک زینب خانم و باباجی دوقلوهایش فقط 5 سال می‌گذرد، اما او از این 5 سال به اندازه 50 دفتر خاطره دارد: «حاج محمد خیلی مهربان بود. وقتی بچه‌ها تازه به دنیا آمده بودند، شب‌ها پابه‌پای من بیدار می‌ماند و کمکم می‌کرد. اگر مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه می‌رساند. توی کارهای منزل خیلی کمک می‌کرد. ظرف می‌شست و خانه را نظافت می‌کرد. روزهای جمعه هم از آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام می‌داد و این چیزها را دور از شأن خودش به‌عنوان یک مرد و یک روحانی نمی‌دانست.»

شما شعبی‌ترید
این مهربانی‌ها و همدلی‌های پدر و مادر دوقلوها در سوریه سبب تعجب همسایگانشان می‌شد. زینب خانم می‌گوید: «حاج محمد خیلی دوست داشت در سوریه خدمت کند و به سختی توانست رضایت مسئولان را جلب کند. او 16 ماه مستشار نظامی ایران در سوریه بود. در این مدت هر بار که به مرخصی می‌آمد، در ایران مأموریتی داشت. اما شهریور که به مرخصی آمد، ما را هم با خودش به سوریه برد. در شهر حماء که زندگی می‌کردیم، همسایه‌ها از دیدن رفتار حاج محمد با خانواده و اهالی محل تعجب می‌کردند. او آنقدر در میان مردم سوریه محبوب شده بود که یکی از همسایه‌ها می‌گفت شما از من که سال‌ها اینجا هستم، شعبی‌تر هستید. شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی اما حاج محمد در شهر حماء هم نتوانست به‌عنوان یک مستشار نظامی به انجام وظایفش بسنده کند: «حاج محمد فعالیت‌های فرهنگی زیادی برای مردم سوریه انجام داد. او در روز معلم از معلمان آنجا تقدیرکرد یا در روز میلاد حضرت معصومه(س) با هزینه خودش برای دختران همسایه‌های سوری ما هدیه خرید و با هم به خانه‌هایشان بردیم. پیش از این کسی برای مردم شهر حماء چنین کارهایی نکرده بود و این چیزها برای آنها تازگی داشت. حاج محمد کمیته‌ای برای شناسایی نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانش‌آموزان آنجا تحقیق و بررسی می‌کرد تا برای بهبود شرایط آنها چاره‌ای پیدا کند.»

تقدیر وزیر فرهنگ سوریه
قدم‌های نو روحانی جوان ایرانی محبت مردم جنگزده سوریه را جلب می‌کرد. برنامه‌های فرهنگی او آنقدر مورد توجه مسئولان این کشور قرار گرفت که وزیر فرهنگ سوریه از حاج محمد تقدیر کرد و از او خواست این برنامه‌ها را در شهرهای دیگر سوریه هم اجرا کند. اما این دلسوزی و همدلی‌ها، از چشم دشمنان هم دور نماند. حاج محمد بعد از 13 ماه مأموریت در جبهه سوریه مجروح شد و 31 شهریورماه در بیمارستان بقیه‌الله(عج) به شهادت رسید. حال حاج محمد به سرعت و هر روز وخیم‌تر می‌شد. اما زینب خانم حتی روزی که او را با چشم بسته روی تخت بیمارستان دید، باور نکرد مرد مهربان زندگی‌اش به‌زودی او را تنها می‌گذارد: «آن روز حاجی زنگ زد و گفت امروز حالم بد است و کسی به دیدنم نیاید ولی من طاقت نیاوردم و به تنهایی به بیمارستان رفتم. اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. وقتی به بیمارستان رسیدم، پزشکان و پرستاران توی اتاق جمع شده بودند و مشغول احیای قلب او بودند اما قلب حاج محمد دیگر هرگز به طپش نیفتاد. دیدم دست‌هایش از کناره‌های تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم او را توی آسانسور گذاشتند که به سردخانه ببرند. من تمام پله‌های طبقات را دویدم و زودتر از آنها خودم را به حیاط رساندم. من هنوز هم فکر می‌کردم حاج محمد چشم باز می‌کند...»

نیازمندان را به زیارت می‌فرستاد
شهید پورهنگ عشق عجیبی به زیارت امام حسین(ع) و مشهدالرضا(ع) داشت و اگر می‌دید کسی از صمیم قلب آرزوی زیارت دارد، حتی با هزینه خودش او را به مشهد و کربلا می‌فرستاد. شهید هیچ‌وقت فرصت شرکت در پیاده‌روی اربعین را از دست نمی‌داد. ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد تا از طرف او نایب‌الزیاره باشند.
حاج علیرضا توفیقیان، از اهالی شهرری

می گفت مسجد پناهگاه توابین است
حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر می‌رفت که از نظر اعتقادی، زمینه داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را پیدا می‌کرد. ما از رفت وآمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله جلوگیری می‌کردیم ولی حاجی ما را سرزنش می‌کرد و می‌گفت مسجد جای این آدم‌ها است. خدا در توبه را به روی همه باز کرده.
کربلایی احمد محمدی، از اهالی شهرری

پشت میزنشین نبود
شهید پورهنگ، نماینده ولی فقیه در قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا(ص) بود. اما از روحانیانی نبود که توی اتاق و پشت میز بنشیند و بسیاری اوقات به طرح‌های ساختمانی قرارگاه سرکشی می‌کرد. شهید پورهنگ با کارگر و مهندس و معمار عیاق و دوست بود و آنقدر مورد محبت و اعتماد اعضای قرارگاه بود که آنها مشکلات و اسرار شخصی‌شان را با او در میان می‌گذاشتند.
محمدجواد کریمی، دوست شهید
منبع: همشهری محله

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ایزا ۱۰:۴۳ - ۱۳۹۵/۰۷/۲۷
    0 0
    خدا رحمتش کنه. انشالله جایگاهش در بهشت در کنار رسول الله باشه. کاش همه روحانیون ما و همه ما اینگونه باشیم.
  • شایــان ۰۶:۱۹ - ۱۳۹۵/۰۷/۲۸
    0 0
    خدا رحمــــتش کــــنه ، کمــتر کســـی اینجوری پیــدا میشــه ایشاءالله هممون عاقبت به خیر بشیم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس