کد خبر 62714
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۷

در سالن غذاخوری هتل اکسلسیور مشغول خوردن ناهار بودیم. گزارشگر جوان آسوشیتدپرس به جانب ما آمد و با چهره­ ای پیروز و شاد برگه کاغذی را به ما تسلیم کرد. روی کاغذ نوشته بود: «سقوط مصدق- گروه­ های سلطنتی تهران را کنترل می کنند- نخست وزیر زاهدی».

به گزارش مشرق، بولتن نوشت: دخترک او را شوراند. دخترک دورگه او را به کودتا علیه دولت خودش وا داشت. این ادعایی است که خود دخترک دارد. «ثریا اسفندیاری بختیاری»، ملکه اسبق آلمانی- بختیاری ایران، در خاطراتش مدعی این است که می­ خواهد دین خود به تاریخ را ادا کند و برای اولین بار واقعیاتی را نقل کند. اگر چه سندیت سخنان او به طور جدی مورد تشکیک است، اما خواندن واقعه­ ای که ممکن است تا حدودی ساخته و پرداخته ذهن یک ملکه مخلوع باشد، خالی از لطف نیست. او پس از القای وجود شمّ سیاسی قوی در خود به خواننده، ماجرای فرار ذلت بار خودش و شاه از ایران را در جریان درگیری با مصدق، این­گونه به قول خودش افشا می ­کند:

من خود را به تاریخ مدیون می­ بینم و موظفم واقعیاتی را که وجود داشته و من هم کم و بیش در آنها نقش داشته یا در جریان بوده ­ام فاش سازم:

آیزنهاور رئیس جمهوری ایالات متحده امریکا اعلام داشته بود تا زمانی که ایران مسأله نفت را حل نکند، نمی ­تواند مدت طولانی به حمایت و نیات موافق آمریکا امیدوار باشد. در همان حال من به شاه گفتم: «محمد رضا! ما نمی­ توانیم به وضع موجود ادامه دهیم! کشور ما دارد ویران می ­شود! جاده­ ها و پل ­های ما نیاز فوری به بازسازی دارند در حالی که کاری انجام نشده است. مدت طولانی است که منتظریم. شرایط احتمالاً بدتر از این خواهد شد! تنها یک کودتای مستقیم بر علیه مصدق می ­تواند مملکت را نجات دهد!» شاه از من پرسید: «آیا شنیده­ ای که پادشاهی بر علیه دولت خودش توطئه کند؟» من در پاسخ گفتم: «در این­ صورت تو می­ بایست نخستین کسی باشی که دست به چنین کاری می ­زند!»
 
در آن زمان من تقریباً نخستین شخص بودم که این­ چنین عقیده­ ای را ابراز کردم. هیچ­ کس جرأت اقدام بر علیه مصدق را نداشت. حتی وزرا و سیاستمدارانی که هوادار شاه بودند، به نظر می ­رسید که از ترسشان بی­ طرفی را ترجیح داده­ اند. با همه این نا امیدی ­ها، خود شاه محتاط بود. شاه متوجه شده بود که حق با من است.
ما به پایگاه کوه کلاردشت نزدیک رامسر پرواز کردیم. البته رسماً تعطیلات خود را می­ گذراندیم و برای آنکه مردم را اغفال کرده باشیم، در آنجا دوستان زیادی را که از ماجرا هیچ اطلاعی نداشتند دست و پا کردیم. در این محل تنها وسیله ارتباط ما با دنیای خارج از طریق رادیو بود. اخبار تهران و دیگر پیام ­ها و گزارش ­ها را با استفاده از فرستنده نصب شده در کاخ سعد آباد دریافت می ­کردیم.
رادیوی ما ساکت شد. مدت چهارده پانزده روز پیامی دریافت نکردیم. از شدت ناراحتی عصبی نتوانستیم لحظه ­ای بخوابیم. نیمه شب پانزدهمین روز بود که من از شدت ناراحتی از پا در آمدم و به خواب رفتم و مجدداً ساعت 4 بیدار شدم. در همان موقع شاه به اتاق من آمده بود. با آنکه می ­کوشید مثل معمول خودداری از خود نشان دهد، از مشاهده چهره ­اش حدس زدم که پیشامد ناخوشایندی روی داده است. شاه گفت: «ثریا! نصیری و همراهانش را هواداران مصدق دستگیر کرده ­اند. ما باخته ­ایم. می ­بایست که هر چه زودتر در برویم.»

این پیشامد ما را کاملاً غافلگیر کرد. ما حتی کیف ­های خودمان را به کلاردشت نیاورده بودیم. من مقداری از لوازم را در جعبه ­ای کوچک جمع کردم و با عجله از همان هواپیمای ورزشی که به وسیله آن به ساحل پرواز کرده بودیم، بالا رفتیم.

آن لحظات غم انگیزترین اوقات زندگی ­ام بودند. همه چیز برای ما خطرناک بود. با سرخوردگی که داشتم در این اندیشه بودم که چگونه آدمی در این شرایط می ­تواند آرام باشد. از محمد رضا پرسیدم: «با این هواپیما می­توانیم به عراق پرواز کنیم؟» شاه گفت: «با این هواپیمای به این کوچکی نمی­توانیم راه دور برویم. ما می­بایست به رامسر برگردیم و از هواپیمای قوی تری که در آشیانه انتظار ما را می­ کشد استفاده کنیم.» من گفتم: «اگر آنجا باشد!» شاه گفت: «بله! اگر هنوز آنجا باشد» و بعد شانه­ هایش را بالا انداخت.
به رامسر رسیدیم. خدا را شکر، همه چیز رو به راه بود. ما توانستیم با دو آجودان و یک خلبان شخصی به سمت بغداد پرواز کنیم. هنگام پرواز مردان داخل هواپیما سخت دلتنگ بودند. شاه گفت: «همه چیز تمام شد.» گرچه اوضاع و احوال ناامید کننده بود، من یک بار دیگر اعلام کردم: «نگران نباشید. یک هفته بعد به تهران باز خواهیم گشت.» محمد رضا لبخند افسرده ­ای تحویل من داد. انگار می ­خواست بگوید: «تو حتی خودت هم باور نداری!»

نزدیکی ­های ظهر، مسجدهای بغداد را از پنجره­ های کابینمان مشاهده کردیم. ما از مقامات فرودگاه خواستیم که به ما اجازه فرود آمدن بدهند. این درخواست موجب نهایت حیرت و شگفتی آنها شد. ما خود را با شرایط درهم و برهم و گیج کننده ­ای رو به رو دیدیم که تا کنون در هیچ پروازی با نظیر آن برخورد نکرده بودیم. علت این امر از آنجا ناشی می­ شد که پادشاه عراق، قبلاً برای امر بازرسی به مسافرت کوتاهی رفته بود و هر لحظه در فرودگاه، انتظار فرود آمدنش را داشتند. این است که آنها طبیعتاً از سر رسیدن یک هواپیمای ناشناخته و اعلام نشده دچار شگفتی و بدگمانی شدید شده بودند.
 
از ما می ­پرسیدند: «شما کی هستید و چه می­ خواهید؟» اما شاه نمی­ خواست قصد خود را آشکارا بگوید. ما با آنها نقص موتور را عنوان کردیم. آنها در گوشه ­ای از زمین، اجازه فرود به ما دادند. پس از فرود آمدن هواپیما کارکنان به سمت ما آمدند لکن هیچکدام از آنها ما را نشناختند. محمد رضا صفحه ­ای کاغذ از دفتر یادداشت خود در آورد و چند کلمه ­ای روی آن نوشت و آنگاه درخواست کرد که محبت کنند و پیامش را به پادشاه خود برسانند. آنها با بدگمانی تمام نگاهی به ما کردند و سپس ما را به کلبه کوچکی که حکم اتاق انتظار  را داشت راهنمایی کردند. چند دقیقه بعد شاهد رسیدن ملک فیصل بودیم. گارد محافظش سر رسید. سپس او به سوی کاخ راه افتاد، غافل از آنکه در چند متری، وی شاه و ملکه ایران به دنبال پناهگاه سیاسی ­اند.

در ادامه ثریا و شاه با مهمان نوازی ملک فیصل مواجه می­ شوند و سپس به ایتالیا می ­روند. در رم اما سفیر ایران (ناظم نوری) دوست داشت به مصدق وفادار بماند و حتی به استقبال شاه و ملکه هم نیامد. در ایران هم دکتر فاطمی نطق پرشوری علیه خاندان سلطنتی ایراد کرد که اخبار این نطق به شاه و ملکه می ­رسید. در این مقطع ملکه دورگه با صداقت تمام!!! دین خود را به تاریخ ادا می ­کند:

پس از شنیدن این جریان ­ها من هم ناامید شدم. من و شاه در این اندیشه بودیم که چه کار کنیم. شاه گفت: «ثریا! ما ناگزیریم صرفه جویی کنیم. متأسفم از اینکه این را دارم به تو می­ گویم. من پول کافی ندارم، حتی به اندازه­ ای که بتوانیم مزرعه ­ای را برای خود بخریم یا کار مشابهی انجام دهیم.» من پرسیدم: «دوست داری به کجا برویم؟» گفت: «شاید آمریکا. هم اکنون مادر و خواهرم شمس آنجا هستند و امیدوارم برادرانم هم به ما بپیوندند.» گفتم: «منظورت این است که ما با هم زندگی خواهیم کرد؟» گفت: « بله! چون از نظر اقتصادی به صلاح و صرفه ما خواهد بود.»

بدین ترتیب می­توان گفت که در واقع داستان ­های ثروت افسانه ­ای خاندان پهلوی مبالغه­ ای بیش نبوده است. ثروت آنها را روستاها و زمین ­هایی تشکیل می­ داده که رضا شاه پس از روی کار آمدن به دست آورده بود! اما درآمدهای حاصله از این املاک، برای تهیه و تدارک یک زندگی شایسته کافی نبود!!!

بر خلاف ملکه انگلستان که همه خویشان او حقوق دریافت می ­دارند، در ایران فقط این شاه است که حقوق از دولت می ­گیرد! میزان این حقوق در آن زمان به حدود یک چهارم یک میلیون پوند یا 750000 دلار در سال بالغ می­ شد. با این توضیح که او ناگزیر بود هزینه دربار و خاندان خود را به خوبی تامین کند. به همین دلیل قادر به پس انداز زیاد نبود.

این مسأله که شاه چه میزان پول در خارج دارد مورد بحث بود. مخالفان شاه معتقد بودند که وی مبلغی بین پنجاه تا هشتاد میلیون دلار در یکی از حساب ­های بانک سوئیس خود موجودی دارد. چون من به شاه از همه نزدیکترم اگر چنین حسابی داشت آن را به من می­گفت.

ثریا پس از ادای دین به تاریخ راجع به ثروت ناچیز خاندان مظلوم پهلوی، ماجرا را این­ گونه ادامه می ­دهد:

در سالن غذاخوری هتل اکسلسیور مشغول خوردن ناهار بودیم. گزارشگر جوان آسوشیتدپرس به جانب ما آمد و با چهره­ ای پیروز و شاد برگه کاغذی را به ما تسلیم کرد. روی کاغذ نوشته بود: «سقوط مصدق- گروه­ های سلطنتی تهران را کنترل می کنند- نخست وزیر زاهدی»

در این­ چنین شرایطی من همیشه سعی می ­کنم آرام باشم اما شاه رنگش پرید تا آنجا که کم مانده از خود بیخود شود. پس از چند لحظه، شاه مطلبی به شرح زیر بیان کرد که موجب ازدحام و سر و صدا در اطراف میز ما شد: «اگر این اخبار درست باشد، حکومت قانون به ایران بازخواهد گشت!!! در آن صورت من و ملکه هر چه زودتر به میهن بازخواهیم گشت.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس