به گزارش مشرق به نقل از فارس، در سال هاي جنگ تحميلي همه كساني كه به جبهه رفتند در حقيقت از همه چيز خودشان گذشتند. جواناني كه زير بمباران هاي بسيار دشمن بارها و بارها مرگ را به چشم خود ديدند اما باز هم شجاعانه ماندند و مردانه دشمن را با دست خالي و ايمان خالصشان شكست دادند. خاطره زير از رزمنده اي است كه با شهادت تنها يك ربع فاصله داشته است.
*با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بُستان همكار بودم. هر جا كه مي رفتيم، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود .
يك روز كه از رقابيه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت :
« آقاي بلوچ اكبري ! جانمازت را جمع كن، اول برو گروهان ارتش؛ بلدوزري گرفته ام؛ بارش كن بياور، بعد برگرد نماز بخوان »
گفتم:«نمازم را مي خوانم، بعد مي روم »
اما فرمانده اصرار كرد و گفت : « اول برو جايي كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان »
ديدم اصرار فايده اي ندارد؛ همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و رفتم .
فاصله تا گروهان ارتش حدود 5/1 كيلومتر بود . به گروهان كه رسيدم ، هواپيماهاي عراقي شروع به بمباران كردند . من سريع رفتم داخل سنگر ارتش . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد، ديدم بستان در هاله اي از دود غليظ و سياه گم شده است .
وقتي برگشتم ، ديدم تعدادي از دوستان شهيد شده اند . بچه هايي كه داشتند براي دوستانشان گريه مي كردند، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب پرسيدند :« تو زنده اي، شهيد نشدي ؟! »
گفتم: « شهادت لياقت مي خواهد، من حالا حالاها كنار شما هستم .»
با بچه ها رفتيم داخل اتاقي كه جانماز پهن بود . ديديم يك بمب خوشه اي درست در نقطه اي كه من مي خواستم نماز بخوانم، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده و از بين برده است .
بچه ها گفتند :« شانس آوردي! اگر فرمانده اصرار نكرده بود ، تو حالا اينجا نبودي، توي آسمان ها بودي!»
حرف آنها واقعيت داشت . اصرار فرمانده براي رفتن من خواست خدا بود . اگر خداوند مقدر نكرده بود، من با جانمازم مي سوختم، اما تقدير الهي چيز ديگري بود .
با بچه ها رفتيم داخل اتاقي كه جانماز پهن بود. ديديم يك بمب خوشه اي درست در نقطه اي كه من مي خواستم نماز بخوانم فرود آمده بود.