برای گرم کردن سوله‌ها در مقر شهید بنی هاشمی از بخاری هیزمی استفاده می‌شد. آن هم به برکت وجود درختان بی‌شمار پالوت در منطقه بود که از هیزمشان استفاده می‌کردیم. بشکه‌ها را از وسط بریده چیزی شبیه بخاری درست می‌کردیم که این کارها هم به مشکلات‌مان می‌افزود. بخاری‌ها استاندارد نبود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - "مهدی قلی رضایی" راوی کتاب لشکر خوبان و از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات لشکر 31 عاشورا در گفت و گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس از روزهای سرد در ماووت عراق و تحمل تمام مشکلات توسط رزمندگان در عملیات بیت المقدس دو را روایت کردند. در ادامه ماحصل گفت و گو را می‌خوانید.

***

اکثرا نیروهای واحد به مرخصی رفتند اما بنده ماندم. آن روزها مهندسی قرارگاه، جاده‌ایی را به ارتفاع گرده رش زده بود که خیلی پیچ در پیچ و با شیب تند بود. در آن برف و گلی بودن آن جاده شاید به سختی می‌شد با ماشین بالای آن ارتفاع رفت. گرده رش درست در شمال قامیش قرار داشت که برادر حرمتی به بنده ماموریت داد با تعدادی از نیروهای واحد به آنجا بروم تا بررسی کنیم که امکان عملیات از آنجا به سمت قامیش وجود دارد یا خیر.

ابتدا با شهید حسین صفاشور به رانندگی مرحوم احمد ولی زاده حرکت کردیم. پلی روی قلعه جولان زده شده بود و وقتی به اول آن جاده سخت رسیدیم تصور اینکه به بالا سالم برسیم غیر ممکن بود. آن ایام برای تویوتاها تایرهایی شبیه تایر آج‌دار تراکتور کار می‌گذاستند که تویوتای ما هم داشت. به سختی بالا می‌رفتیم. سر هر پیچ با حسین پیاده می‌شدیم و ماشین را هل می‌دادیم تا به عقب برنگردد.

بهر حال به بالای ارتفاع رسیدیم که در عملیات نصر هشت آزاد شده بود. سنگرهای عراقی دست نخورده بودند. جنازه‌هایشان دست نخورده مانده بود. با حسین سنگری پیدا کردیم که برای زندگی هشت نفر مناسب بود اما چند جنازه دور و برش بود. کندن زمین در آن شرایط غیرممکن بود. با حسین جنازه‌ها را در کانالی دفن کردیم.

نه آبی بود نه اتشی. احمد برگشت تا پنچ نفر از نیروهای واحد را بیاورد. با حسین یک چراغ نفتی عراقی را پیدا و روشن کردیم. برای تهیه آب گرم، قابلمه نسبتا بزرگی را با برف پر کردیم و روی چراغ گذاشتیم تا آب شود. برای خوردن چیزی نبود. در سنگرهای عراقی کنسرو و شیر خشک پیدا کردیم.

شب فرا رسید. باد شدیدی همراه با برف و بوران می‌وزید. اگر برای دقایقی بیرون بودیم حتما یخ می‌زدیم. وضو گرفتن برای نماز هم حکایت خودش را دارد. از شدت سرما هم نخوابیده بودیم.

از سایر نیروها خبری نبود. با حسین به سمت یال بالوسه که مشرف بر شمال قامیش بود رفتیم و به بررسی منطقه پرداختیم. برای رفتن به قامیش بایستی از تپه‌های هرمدان که پر از عراقی بود عبور کرده و از روستای شتیک به بالای قامیش می‌رفتیم. گردان قاسم، عروج را تصرف می‌کرد بعد از آن گردان حبیب به سمت همت می‌رفت و درگیر می‌شد که کار غیرممکنی بود.

یک گردان از تیپ الغدیر یزد در یال بالوسه در پدافند بودند و اطلاعات آن تیپ هم کار شناسایی هرمدان را انجام می‌دادند. آنها نیز ما را توجیه کردند. نزدیک ظهر که به سنگر بر‌گشتیم، احمد با امکانات و چند نفر از برادران واحد آمده بود و تا شب مشغول مرتب کردن سنگر و تهیه آب و ... شدند.

حسین معمولا در فراغت به قراءت قرآن مشغول می‌شد و سعی می‌کرد همه کارهای سنگر را انجام بدهد. فردا تصمیم گرفتیم که مقصود حاتمی و غلا مرضا محسنی با دو نفر از دوستان برای شناسایی به هرمدان و روستای شتیک بروند. نصف شب آنها را بیدارکرده به سمت یال بالوسه امدیم. از خط خودی عبور کردیم و کمین عراقی‌ها را پست سر گذاشتیم. در سه راهی که به شتیک می‌رفت من به عنوان تامین ماندم. مقصود و غلامرضا رفتند. ستون عراقی با سر و صدا به سمت ما می‌آمد البته من به فکر بچه‌ها بودم که درست در مسیر رفت آنها عراقی‌ها در حرکت بودند.

** ستون عراقی‌ها به گمان اینکه ما نگهبان هستیم از کنارمان عبور کردند

بعدها مقصود تعریف کرد که عراقی‌ها را که دیدیم فرصت قایم کردن خود و یا سنگر گرفتن نبود. همانجا روی جاده نشستیم. ستون عراقی که بیش از ده نفر بودند به فکر اینکه ما نگهبان هستیم از کنارمان عبور کردند. یکی از آن‌ها دستی بر سرم کشید و به عربی چیزی گفت. ستون تا ده متری ما آمدند و حدود یک ساعت در کنار جاده مستقر شدند. بعد یک ساعت دوباره بر‌گشتند.

بچه‌ها دیر کرده بودند و کم کم نگران می‌شدم. صدای اذان صبح به گوش می‌رسید که سایه‌هایی از دور پیدا شدند و بچه ها برگشتند. سریع به سنگر آمده و نماز صبح را خواندیم.

چند روزی به همین منوال گذشت که روزی سردار جمشید نظمی فرمانده تیپ دو به همراه کادر گردان‌های حبیب و قاسم برای توجیه به ارتفاع گرده رش آمدند. در توجیه‌ هر گردان متوجه می‌شدم که آنها هم مثل ما باور نداشتند که بشود از اینجا به سمت قامیش عملیات انجام داد. این را از سوالات زیادی که می پرسیدند، متوجه شدم.

** کوهنوردان لشکر سیدالشهدا به کمک‌مان آمدند

حدود پانزده روزی در گرده رش بودیم. دوستانی که در محورهای ژاژیله و بالوسه شناسایی می‌کردند، برگشته بودند. همچنان مشکل برف و عبور از رودخانه وحشی قلعه چولان باقی بود ما هم به قرار‌گاه شهید بنی هاشمی ملحق شدیم اما همچنان تلاش برای پیدا کردن عبور از رودخانه ادامه داشت که خبر خوشایندی آمد. لشکر سید الشهدا کوهنوردانی را آورده بود که از بالوسه به سمت قامیش سیم بکسر کشیده و اتاقک فلزی روی آن نصب کرده بودند. قرار شد محور گردان حبیب برای شناسایی به صورت مشترک با لشکر سیدالشهدا از آن سیم بکسر استفاده کند و در محور گردان قاسم نیز سردار عباسقلی زاده بعد از چندین شب تلاش بقایای پل شکسته آهنی را پیدا کرد. آن را با تلاش زیادی بدون آنکه دشمن متوجه شود روی دو سنگ طوری که بتوانند از رودخانه عبور کنند، قرار داد. منتهی فرق آن با سیم بکسر بالوسه در ارتفاع آن بود که سیم بکسر در ارتفاعی حدود سی متر از سطح رودخانه نصب شده و خطرناک بود. وسط مسیر اگر از اتاقک به رودخانه و موج‌های خروشان نگاه می‌کردی، سرت گیج می‌رفت. ولی پل مانند محور گردان حضرت قاسم هیچ فاصله‌ایی با رودخانه نداشت و مواقع سیل آبی که اکثرا در آن فصل اتفاق می‌افتاد، امواج از روی آن تکه آهن هم عبور می‌کرد. اگر نیروهای شناسایی در هر دو محور به آب پرت می‌شدند حتی تکه‌های بدنشان نیز پیدا نمی‌شد.

** ابتکارات در جبهه

برای گرم کردن سوله‌ها در مقر شهید بنی هاشمی از بخاری هیزمی استفاده می‌شد. آن هم به برکت وجود درختان بی‌شمار پالوت در منطقه بود که از هیزمشان استفاده می‌کردیم.

بشکه‌ها را از وسط بریده چیزی شبیه بخاری درست می‌کردیم که این کارها هم به مشکلات‌مان می‌افزود. بخاری‌ها استاندارد نبود. یک شب که همه در سوله خوابیده بودیم. برف شدیدی همراه باد می‌بارید وهمه کنار هم خوابیده بودیم. هیچ فضایی برای جابجایی نبود. نیمه شب چشمم را باز کردم دیدم ابری سفید رنگ درست در ده سانتی‌متری صورتم هست. تعجب کردم چرا سقف سوله را نمی‌بینم و ابر از کجا آمده است. احساس خفگی بهم دست داد. به سرعت بلند شدم و در سوله را در آن بوران باز کردم. همه را بیدار کردم تا دود خارج شد.

فردای آن روز قبل از اذان صبح با صدایی از خواب بیدار شدم. شهید ابوالقاسم وطنپور را دیدم که از بیرون می‌آید اما یخ از ریشش آویزان است و می‌لرزد. کم مانده بود یخ بزند. صدایش کردم، پتویم را رویش کشیدم. بغلش کردم تا گرم شود. گفتم کجا بودی؟ گفت "حمام رفته بودم". با تعجب گفتم "واجب بود در این سرما و برف در نیمه شب تنهایی سه کیلومتر بروی و سه کیلومتر برگردی؟" خندید و پاسخ داد "جهاد یک حمام انفرادی داشت که سعی کردم روشنش کنم. شعله‌اش زیاد نبود. به سختی با آب سرد خودم را شستم وغسل کردم." گفتم "تیمم می‌کردی؟" گفت "نمی‌توانستم."

کمی که بدنش گرم شد رفت و در ورودی سوله، کفش‌ها را جابجا کرد. برای خودش جایی درست کرد و به نماز شب ایستاد. متحیر فقط نگاهش می کردم. در نماز آنقدر آرامش داشت و اشک در قنوت‌ها از گونه‌هایش جاری می‌شد که از حالش من به اوج می‌رفتم که خدایا به خاطر این بندگانت ما را هم قبول فرما.

** با کمک سیم بکسر و اتاقک به ارتفاعات می‌رفتیم

با ناصر دیبایی رابطه خوبی داشتم. موقع شناسایی رفتن آنها، بدون اطلاع برادر حرمتی با آنها به منطقه می‌آمدم. از خط خودی عبور می‌کردیم و با همان سیم بکسر می‌رسیدیم که باید دو نفر سوار اتاقک می‌شدند تا به آن‌طرف می‌رفتند.

اولین بار بود که از آن برای عبور استفاده می‌شد. بچه‌ها سوار شدند. فکر می‌کردند که با دست سرعت اتاقک را می‌توانند تنظیم کنند اما ارتفاع سیم بکسر در مبدا بالاتر از مقصد بود و در وسط شتاب گرفت و قابل کنترل نشد. اتاقک با سرعت هر چه تمام‌تر به صخره‌ایی که انتهای سیم وصل بود کوبیده شد. طنابی به اتاقک وصل بود کشیدیم و به لطف الهی بچه‌ها پرت نشده بودند. سر هر دو شکسته بود. بعد از بستن سر‌ها با چفیه سیاه رنگ مجدداً وارد اتاقک شدند. طناب را محکم گرفتیم. آرام آرام رها کردیم تا به آن‌طرف رسیدند. دو نفر دیگر سوار اتاقک شدند ومن تنها طناب را کنترل می‌کردم که خیلی سخت بود.

قرار شد من در آنجا بمانم تا بچه‌ها از شناسایی برگردند که چند ساعت طول کشید. تا کمین‌های دشمن پیش رفته بودند اما چون جای پایشان در برف بالا دست ارتفاع مشخص می‌شد، بر‌گشتند.

کار شناسایی در محور گردان قاسم با توجه به شیب تند در صعود به قله عروج قامیش به سختی پیش می‌رفت. پیشنهاد دادم که حسین صفا شور که از رزمندگان با فکر وشجاع بود به این محور اضافه شد و امان الله امانی، عبدالواحد محمدی و سایر دوستان با مسئولیت سردار عباسقلی زاده توانستند تا کمین‌های قله عروج بروند. در این محور وقتی از رودخانه به سمت قله از شیار موجود می‌رفتی، وجود آب جاری در شیار و نیز صخره‌های بلند، کار را مشکل می‌کرد.

وقتی بعد از طی حدود یک کیلومتر به نقطه‌ایی می‌رسیدی که شیب ملایم می‌شد، کمی بالاتر میدان مین شروع می‌شد. دشمن نیز از هر نقطه این قسمت که احتمال می‌داد نیرو بتواند بالا بیاید کمین گذاشته بود. در دو سمت شیار کمین‌ها گسترش یافته بود. کمین سمت جنوبی از استعداد بالایی برخوردار بود. به غیر از کمین‌ها در سمت شمالی عروج قله‌ایی نسبتا کوتاه‌تر بود که ایمان نام گذاشته بودیم. بدین ترتیب باید بعد از کمین‌ها به سمت ایان و عروج برای شناسایی می‌رفتند که باز وجود برف سنگین کار به سختی پیش می‌رفت.

در محور گردان حبیب تا پایین قله همت رفته شد و از آنجا نیز قله‌های مابین عروج وهمت که ظفر نام داشت نیز کمی به نزدیکی‌هایش رفتند به غیر از این‌ها کمین بزرگی بود که باید قبل از نقطه رهایی یکی از گروهان‌ها و نیروهایی شناسایی می‌رفت. به غیر از کار شناسایی از دیدگاهی که در ژاژیله داشتیم نیز موقعیت کمین‌ها و تغییرات آنها را رصد می‌کردیم.

کم کم محورها آماده می‌شد. کار توجیه گردان‌ها تا رده دسته صورت می‌گرفت. دو بار تا رده گروهانها را نیز به منطقه دشمن بردند و خودشان از نزدیک وضعیت منطقه را لمس کردند.

در محور گردان حبیب در سمت قامیش با فاصله هفتصد متری از سیم بکسر، غاری بود که نیروهای شناسایی لشکر سیدالشهدا کم کم در آنجا جیره غذایی مخفی کرده بودند. قرار بود نیروهایی که از آن محور می‌روند به خاطر بعد مسیر، یک شب در شیاری نزدیک غار بمانند که البته این استقرار زیر پای کمین‌ها و دید دشمن سخت بود و باید محلی پیدا می‌شد که اصلا دشمن به آنجا دید نداشته باشند.

یک شب که شناسایی نهایی و بستن محورها تا عملیات بود. به ناصر اصرار کردم مرا هم حداقل تا کمین‌ها ببرد. با اصرار من تا غار با آنها همراه شدم. تا برگشتنشان در غار تنها ماندم. در این ماموریت محل ماندن یک روزه گردانهای لشکر سیدالشهدا و گردان حبیب از لشکر عاشورا نیز مشخص شد.
منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • صاحبدل ۱۰:۳۶ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۶
    3 0
    فقط خدا می داند که به سربازان خمینی چه گذشت!

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس