به گزارش وبلاگستان مشرق، امید حسینی که از اهالی استان گیلان و ساکن قم است، در یکی از مطالب اخیر وبلاگ "آهستان" نوشت: خوب یا بد، درست یا غلط، من وابستگی شدیدی به گیلان دارم و دلم برای شهر و محلهام و خانهی پدریَم خیلی خیلی تنگ میشود، چون همیشه از آنجا دورم! نمیدانم این چه سرنوشت عجیب و چه بازی غریبی است که روزگار با آدم دارد؟ هرچه هست بازی دلتنگ کننده و غم انگیزی است البته شیرین هم هست.
من این تلخی و شیرینی را دوست دارم چون دلم را همیشه در حالت غربت، انتظار و بیقراری نگه میدارد. غربتی که از کودکی رفیقم بوده و به گمانم تا پایان زندگی همراهم باشد.
شاید این حرفها کودکانه باشد اما چه کنم؟ من دلم برای همان دوره کودکی تنگ میشود. برای دورانی که مثل شخصیتهای کارتونی آن روزها همیشه دنبال مادرم بودم و پدرم! باید جای یکی از همانها باشید تا دردش را حس کنید. من جای تک تک آنها بودهام. روزها و شبها طعم تلخ جدایی از پدر و مادر و خواهر و برادر را با تمام وجودم حس کردهام.
آن روزها خانهی ما کنار خانهی پدربزرگم بود. خانهای با یک حیات تقریبا بزرگ که دور تا دورش درخت پرتقال و نارنج بود. گاهی که دلم تنگ میشد دور از چشم پدربزرگ و مادربزرگ، کلید خانه خودمان را برمیداشتم و میرفتم آنجا. اتاقهای خالی را نگاه میکردم. جای خالی پدر و مادر را حس میکردم. آنوقت جایی پنهان میشدم و بی صدا گریه میکردم و اشک میریختم.
یادم هست غروب یک روز پاییزی، دلم خیلی تنگ شد. بغض گلویم را گرفته بود و داشت خفهام میکرد. عکسی را از پدر و مادر و برادر و خواهرم در دستم گرفتم و رفتم خانهی خودمان. آنقدر نگاهشان کردم و آنقدر گریه کردم که آرام شدم. چند سالم بود؟ ۸ یا ۹ سال البته درد من بیشتر از این حرفها بود. مادربزرگم بعد از شهادت عمو، چنان دلتنگ شد که لالاییهایش همیشه با گریه همراه بود. پدربزرگ گریه نمیکرد اما زیرلب برایمان چاووشی میخواند که همهی غمهای عالم را یکجا در دلمان میریخت. کمی بزرگتر که شدم مادربزرگم شروع کرد به خاطره تعریف کردن از دوران کودکی و نوجوانی خودش. دورانی که نظام ارباب و رعیتی تقریبا در همه جای گیلان حاکم بود. روزگاری که رعیت و کشاورز مجبور بودند کار کنند تا ارباب و خان، راحت زندگی کنند. حالا ظلمها و ستمهایشان به کنار.
سریال «پس از باران» را که یادتان هست؟ مردم گیلان، این سریال را دوست داشتند مخصوصا با صدا و آواز «فریدون پوررضا» چون خاطره روزگار قدیم را برایشان زنده میکرد (آواز پور رضا و اشعار مرحوم شیون فومنی بیان دردهای تاریخی مردم گیلان است. در انتهای این مطلب لینک دانلود چند نمونه از آثار آنها را گذاشتهام) تازه اینها خاطرات مادربزرگم بودند.
من مادربزرگِ پدرم را هم دیدهام. یعنی مادرِ مادربزرگم. خدایش بیامرزد. خیلی پیر بود. زمینگیر شده بود. تقریبا هر روز من و مادربزرگم به او سر میزدیم تا از تنهایی در بیاید. خانهای گلی و دو طبقه داشت با ایوانی چوبی که به زبان محلی به آن میگویند «تلار» آن بالا روی تلار مینشست و چشم به راه منتظر میماند تا بچههایش و یا نوهها و نتیجههایش به او سر بزنند. او هم گاه و بیگاه از گرفتاریها و سختی های روزگار قدیم میگفت و از روزهایی که یاران میرزا کوچک خان را دیده و ترسیده بود و اینکه جنگلیها به او و بچههای هم سن و سالش گفته بودند نترسید ما یاران میرزا هستیم و …
بعدها نوبت پدرم شد تا از دوران کودکی و نوجوانی خودش برایم خاطره تعریف کند. با آنکه دوران ارباب رعیتی تمام شده بود اما هنوز فقر و فلاکت از در و دیوار شهرها و روستاها میبارید. با این تفاوت که گیلان و مازندران به پارک بازی و شادی اربابان و پولدارها تبدیل شده بود! بعدها نوبت خودم شد. من کودکِ نسل انقلاب، دائما میان ایلام و گیلان در رفت و آمد بودم. ایلام پیش پدر و مادر؛ گیلان هم پیش پدربزرگ و مادربزرگ. دورانی سرشار از دلتنگی و جدایی و تنهایی… روزهایی را یادم هست که عزیزترین جوانان شهر روی شانههای مردم بدرقه میشدند و به جبهه میرفتند و روزهایی که همانها روی دستهای مردم تشییع میشدند.
آن روزها همراه عموهایم به مسجد و پایگاه محل میرفتم و چون همه میدانستند که من از پدر و مادرم دورم، دوستم داشتند. «نقی کوچک نیا» مرا سوار ترک دوچرخهاش میکرد. برادر کوچکتری داشت که اسمش علی بود و من همیشه آنها را با هم اشتباه میگرفتم، چون شبیه هم بودند. وقتی شهید شد تا مدتها نمیدانستم. علی را با او اشتباه میگرفتم. علی هم سر به سرم میگذاشت. شاید دلش نمیآمد که ناراحتم کند! «فریدون صیقلی» موتور سیکلتی داشت که گاهی سوارش میشدم. یک روز سوار ترک موتورش شدم و با هم از کوچههای تنگ و باریک محلهها رد میشدیم که با یک نیسان تصادف کردیم و پرت شدیم وسط باغ چای. من سرم گیج میرفت… «حسین حسینی» راننده مینیبوس بود. سر راه مدرسه گاهی سوارم میکرد و مرا به خانه میرساند. اسمش شاهرخ بود اما در جبهه او را حسین صدا میزدند. در عملیات «کربلای ۲» سوخت و جزغاله شد … «اسحاق شفیعی» دوست پدرم بود. من او را عمو صدا میزدم.
برای درمان به آلمان رفت و چند ماه بعد جنازهاش برگشت. وقتی صورتش را بوسیدم، خیلی گریه کردم؛ و «مصطفی» عمویم که وقتی برای آخرین بار دیدمش، دو دستش روی سینهاش بود و آرام خوابیده بود… وقتی به گیلان سفر میکنم، همه این آدمها جلوی چشمانم هستند. خودم را زیر بار این همه خاطره میبینم و دلم میگیرد. خاطراتی متعلق به دو سه نسل! از همه سختتر، لحظه خداحافظی و بازگشت است. مخصوصا خداحافظی با پدر و مادر، در حالی که سفیدی موها و چین و چروک صورتشان از سفر قبلی بیشتر و بیشتر شده است. کاش آنها هنوز جوان بودند و من هنوز کودک. کاش این جداییها روزی تمام میشد… حالا که صحبت از گیلان شد این را اضافه کنم که پولدارها هنوز هم همه کارهاند.
اگر به گیلان سفر کنید اینرا با چشم خودتان میبینید و حرفم را تایید میکنید. جنگلها و مراتع در حال تخریبند. زمینهای کشاورزی تخریب و به ویلاهای مجلل تبدیل میشوند. حتی در روستاهای دور دست و بلندیها و ارتفاعات خوش آب و هوا که رفت و آمد کمی سخت است، ردپای پولدارها را میبینید. طبیعت زیبا و خدادادی به ارزانترین قیمت به فروش میرسد و به ملک شخصی اشراف تبدیل میشود تا سالی یکی دو ماه، تعطیلاتشان را آنجا بگذرانند و خوش باشند.
هربار که به شهر و دیارم سفر میکنم زمینهایی را میبینم که تا همین یکی دوماه پیش زمین کشاورزی و باغ چای و مرکبات بودند، اما حالا دور تا دورش را حصار کشیدهاند چون به ملک شخصی یکی از پولدارهای تهرانی تبدیل شده است. نه اینکه پولدار بودن بد باشد و یا تهرانیها حقی نداشته باشند، نوش جانشان؛ اما با این وضعیت تا چند سال دیگر از جنگلها و مراتع و زمینهای کشاورزی شمال اثری برجای نخواهد بود. ما هم احتمالا سرنوشتی مثل فلسطینیها خواهیم داشت!
* لینک دانلود
شعرخوانی مرحوم شیون فومنی از مجموعه گیله اوخان
ترانه ای قدیمی و محلی از فریدون پوررضا که حس و حال یک رعیت کشاورز را خوب بیان می کند