احمد یوسف زاده در گفت و گو با خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، با
بیان صمیمی و زبان فصیح خود چند ماجرای اردوگاه اطفال که شاید عنوان کتاب
بعدی او باشد را با ما به مطرح کرد. در این گفت و گو از نحوه اعزام به جبهه
او و سایر همسن و سالان نوجوانش تا شیطنت های رزمنده های نوجوان در جبهه
ها و اردوگاه های اسرا، وحدت بین اسرای ایرانی در مقابل شکنجه ها و
بدرفتاری های افسران بعث در آن روزها سخن به میان آمده است.
مشروح این گفت و گو در ادامه آمده است:
*می خواهم از اینجا شروع کنیم که این رزمنده های نوجوان چگونه از فضای بازی های کودکانه و درس و مشق سر از جبهه ها در می آوردند؟ شاید برای نسل جدید درک این مساله کمی دشوار باشد. مگر چه فضایی حاکم بود که نوجوانان کم و سن و سال بعضا با دستکاری در شناسنامه اصرار به حضور در جبهه داشتند؟
بیشترین درصد شهدا از بین دانش آموزان بودند
- همه اش از مدرسه ها شروع می شد. می رفتیم مدرسه می دیدیم یکی از صندلی ها خالی است و جای یکی از همکلاسی ها گل گذاشته اند. می پرسیدیم فلانی کجاست؟ می گفتند شهید شده است. این روی هم کلاسی ها خیلی تاثیر می گذاشت. اکثر شهدای نوجوان ما دانش آموز بودند. فکر کنم بیشترین درصد شهدا را شهدای دانش آموز تشکیل می دهند.
البته وقتی جنگی شروع می شود بعد حماسی و احساسی هم برجسته می شود که من بر روی احساسی آن زیاد تاکید نمی کنم؛ چون اگر همه چیز احساسی باشد باید این روحیه باید بعد از مدتی و در جایی دیگر رنگ ببازد. این نوجوانان اگر صرفا بر اساس احساسات جبهه رفته بودند، در دوره اسارت بعد از فروکش کردن احساسات اصولا می باید طور دیگری عمل می کردند. با چیزهایی که من در دوره اسارت مشاهده کردم فکر می کنم این مسائل ریشه دارتر از احساسات بود. بهترین دلیل برای این که بگوییم حرکت نوجوانان، در حضور در جبهه ها احساسی نبود اتفاقات اسارت این نوجوانان بود. اگر این نوجوانان را در دوره اسارت می دیدید متوجه می شدید که حرکت آنها عاقلانه است یا احساسی.
فرضیه احساسی بودن حضور نوجوانان در جنگ، فرضیه باطلیست
بنده خدایی گفته بود حضور رزمنده های نوجوان ما در جبهه ناشی از فیلم های کابویی و اکشن آمریکایی بود. کسی که این حرف را گفته خیلی از فضای جنگ فاصله داشته است. وقتی دست دشمن می افتید، اولین چیز که به ذهن شما می رسد اصولا باید فرار باشد. این نه تنها برای یک انسان حتی برای پرنده نیز صادق است که وقتی دید جایی محصور شده تلاش کند تا خود را از آن جا برهاند، اما می بینیم که 23 نوجوان 15-16 ساله این قانون ثابت شده طبیعت را زیر پا گذاشتند. مگر می شود درون آتش باشی و فرار نکنی؟! مگر می شود درون زندان باشی و در زندان را باز کنند و نروی؟! آن هم نه یک زندان معمولی. زندانبانی که می خواهد تو را آزاد کند دشمنت باشد و آن هم نه یک دشمن معمولی که بدترین دشمنت باشد. قدرتمندترین فرد جناح دشمن باشد زندانی به نام استخبارات یا مخوف ترین جای کشور عراق. اینهاست که فرضیه احساسی بودن حضور نوجوانان در جنگ را رد می کند. من با این کاری ندارم که حضور نوجوان در جنگ درست است یا نه که اصولا اجازه حضور نوجوانان را در جبهه را نمی دادند. بعضی ها ما را متهم می کنند که ایران بچه ها را به زور به جبهه ها می فرستاد، یا اینکه ادعا می کنند شستشوی مغزی شان می دادند که بعدا این فرضیه هم رد شد.
ما وقتی اسیر عراقی ها شدیم به ما می گفتند شما را به زور فرستاده اند. ما می گفتیم ما به زور آمده ایم چون نمی گذاشتند برویم. هر نوجوانی که در سن نوجوانی به جبهه رفته باشد اگر از او بپرسید چگونه راهی جبهه شده بود، حتما خواهد گفت با یک کلکی به جبهه رفته است.
* خود شما با چه ترفندی توانستید در 16 سالگی به جبهه بروید؟
با جعل شناسنامه برادرم به جبهه رفتم
-
من شخصا شناسنامه برادرم که از من 2 سال بزرگتر بود را برداشتم، اسمش یوسف
یوسف زاده است. کپی کردم و به جای یوسف احمد نوشتم و دوباره کپی برداشتم و
با این روش من 2 سال سنم بزرگتر شد. از هرکسی بپرسید همین کارها را کرده و
توانسته مجوز حضور در جبهه را بگیرد. یکی می گفت: شناسنامه ام را برداشتم و
بدون کپی کردن و به طرز ناشیانه ای روی همان اصل شناسنامه تاریخ تولد را
با تیغ تغییر دادم. رفتم بسیج و شناسنامه را که دادم متوجه جعل شدند و
گفتند به خاطر جعل اسناد می شود تو را زندان انداخت.
*شما و هم سن و سالان شما تصور درستی از جنگ داشتید؟ اینکه جنگ چیست و دشمن کیست و گلوله خوردن یعنی چه و اسیر شدن یعنی چه؟ تصور شما قبل و بعد از مواجهه با جنگ و اسارت چه تغییری کرد؟
به کمترین چیزی که فکر می کنم اسارت بود
- خود من و یا هر کسی از این دوستان که با او صحبت می کنم می گوید به کمترین چیزی که فکر می کنم اسارت بود. نهایتش فکر می کردیم شهید می شویم. دلیلش این بود که ما با کسی برخورد نداشتیم که مثلا اسیر شده بود. ولی افرادی را می دیدیم که شهید می شدند و آنها را می آوردند و در شهرها تشییع می کردند. اسارت در ابهام قرار داشت و شهادت روشن بود. هر روز با یک تشییع جنازه شهید مواجه بودیم و هرگز آزادی اسیری را نمی دیدیم. این بودکه بحث اسارت کمتر مطرح بود. در سالهای اول جنگ هم تعداد اسرا خیلی کم بود. در آن روز ها، در کرمان آن زمان شاید فقط 5 نفر اسیر شده بودند. در شهری نیم میلیون نفری 5 نفر دیده نمی شوند. در جبهه هم در روزهای آخر صحبت اسارت مطرح می شد و می گفتند اگر اسیر شدید و از شما پرسیدند اسم فرمانده تان چیست نگویید و به جای آن اسم فرماندهان شهید شده را بگویید. من هم این ترفند را بکار برده ام و در کتاب آن 23 نفر آورده ام. ما توجیه شده بودیم که نگوییم چقدر ادوات نظامی داریم و چه نداریم. البته ما اطلاعات چندانی هم نداشتیم.
*در چه عملیاتی و در چه روزی و چگونه به اسارت گرفته شدید؟
بین شهادت و اسارت گیر کرده بودم
- من در عملیات الی بیت المقدس – فتح خرمشهر - اسیر شدم . عملیاتی که از 10 اردیبهشت تا 3 خرداد به طول انجامید. من در خاک ایران و خیلی نرسیده به خرمشهر اسیر شدم. در جایی از کتاب هم نوشته ام که وقتی ما را گرفته بودند و به عراق می بردند گفتم چرا به لب مرز نمی رسیم. این فاصله اشغال شده توسط عراق برایم خیلی زیاد به نظر می رسید. نمی دانم چگونه در آن سن و سال این قضیه برایم مهم بود. یعنی اینکه چرا عراقی ها این همه جلو آمده اند و این قدر از خاک ما را گرفته اند.
اسارت طوری است که آدم از قبل ذهنیتی برای آن ندارد، آدم یک دفعه با ماجرا درگیر می شود. آدم ها در مواجهه با ماجرا تصمیم های متفاوتی می گیرند. یا اینکه یا دستانت را بالا می بری و یا فرار می کنی و کشته می شوی. آن لحظه برایم لحظه عجیب و غریبی بود. داشتم تحلیل می کردم که کاری کنم که کشته شوم یا دستانم را بالا بگیرم و اسیر شوم. در آن لحظه افکار متفاوتی از ذهنم عبور می کرد. یادم است جمله از امام به ذهنم می آمد و نتیجه درستی از این حرف امام می گرفتم. از قول امام در جایی در مورد شهادت و اسارت شنیده بودم. داشتم خودم را به خاطر تاویل ناصحیح این جمله به کشتن می دادم. ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد یعنی که من الآن شهید شوم خوب می شود و اسیر نمی شوم. یک لحظه ایده دیگری هم به ذهنم آمد، اینکه می گویند خودکشی حرام است. الآن من وقتی علم به این قضیه دارم که اگر فرار کنم کشته می شوم مصداق خود کشی است. حس حفظ جان را هم به این موارد چاشنی کردم و به این نتیجه رسیدم که فرار نکنم. فرصت تصمیم گیری هم نداشتم. سرباز عراقی تفنگش را بالای سرم گرفته بود. من و 2 نفر از دوستانم با هم گرفتار شدیم. این حس عجیبی بود. همه اش می گفتند عراقی ها فلان کردند و بهمان کردند. این عراقی ها که بودند؟ من آن لحظه با یک عراقی برای اولین بار از نزدیک مواجه شدم. تصور کنید الان که می گویند داعش ، داعش. حالا در یکجا با یک داعشی مواجه شوید که تفنگش را روی سرتان گذاشته است. این تصویر با آن تصویری که الان از داعش دارید متفاوت خواهد بود. آن سرباز عراقی بوی مخصوصی می داد. عراقی ها خیلی ادکلن می زدند. آنها در برخی عملیات ها به خاطر بوی تند ادکلن هایشان حتی لو می رفتند.
سرباز عراقی موقع دستگیری من گفت: طفل
آن عراقی که من را گرفت به من نگاه می کرد و می گفت: طفل. من این را می فهمیدم که به من می گفت تو خیلی بچه تر از آنی هستی که به جبهه بیایی. برای آن متوجه شدم این از آن عراقی هایی نیست که من را آنجا بکشد و می دانستم که سعی در حفظ جان من دارد و در عوض یک نفر در کنارش است که بدش هم نمی آید من را بکشد؛ آدم باید یک نویسنده باشد و نگاه تیزی داشته باشد تا بتواند اتفاقات را درست و ریز ترسیم کند. خدا را شکر یکی از دلایلی که باعث شد کتاب آن 23 نفر مورد توجه قرار بگیرد این است که من ادبیات خوانده ام و قدرت انتقال احساسات و اتفاقات آن لحظات را داشته ام. اعتراف می کنم که اسرای دیگری بوده اند که اتفاقات و ماجراهای جذاب تری داشته اند، ولی نتوانسته اند روایت کنند.
*فکر می کردید حالا که اسیر شدید تا کی میهمان عراقی ها خواهید بود؟
عراقی ها با من عکس یادگاری می گرفتند
- فکر می کردم تا یک ماه و نهایتش دیگر یک سال گرفتار آنها خواهم بود. اصلا تصور نمی کردم 8 سال در دست عراقی ها اسیر باشم. من در گروهی کم و سن و سال بودم و خیلی از آنها می آمدند و با من عکس یادگاری می گرفتند. بعد از اینکه من را گرفتند و برای بازجویی به سنگری منتقل کردند، چند نفر بودند که من را به همدیگر نشان می دادند که ببین که چقدر کم سن و سال است. من در آن لحظه به نحوی می خواستم به آنها بگویم که نه! من بچه نیستم. برای اینکه نشان دهم بچه نیستم دستم را به کمرم می گذاشتم و به عمد راست راست و با غرور راه می رفتم. سنین نوجوانی سن غرور هم است و بخشی از رفتارهایی که نوجوانان در جنگ انجام می دهند ناشی از همین غرور نوجوانی است. این به خاطر طبیعت نوجوانی است. چه بسا آدم وقتی بزرگتر می شود، مصلحت اندیش تر می شود.
البته
برخی از همین نوجوانان رزمنده کارهای بزرگی انجام می دادند که اصولا کار
یک فرمانده بزرگ بود. مثل گذشته نیست که برای جنگیدن زور بازو و هیکل بزرگ
باید داشت. یک نوجوان هم می توانست نشانه گرفته و شلیک کند، از جایی بپرد و
نارنجک پرتاب کند.جنگ رشادت می خواست.
*نوجوانانی که به جبهه می رفتند و آنهایی که می جنگیدند و اسیر می شدند چقدر از دنیای کودکی و نوجوانیشان جدا می افتادند و چقدر این روحیات و حالات را در خود حفظ می کردند؟
شیطنت ما در جبهه باعث سوختن ریش فرمانده مان شد
- شیطنت ها و بازی های نوجوانی همه سر جایش بود. یک بار ما شیطنت کردیم و کاری کردیم که ریش فرمانده مان سوخت. حتی دعواها و شلوغی های دوران نوجوانی هم در بین بچه های نوجوان جبهه ها بود. کش رفتن کمپوت از سنگر کناری و همه اینها هم وجود داشت.
*وقتی عراقی ها شما و 22 نفر از نوجوانان اسیرگرفته شده را برای مصاحبه و دیدار با صدام بردند چه عاملی باعث شد، بله نگویید و نگذارید از شما استفاده تبلیغاتی کنند؟ خود شما از یکی از نقاط دور افتاده استان کرمان رفته بودید و در کاخی پر طمطراق با صدام دور یک میز نشسته بودید و او می گفت شما را آزاد می کنیم و هدیه ببرید به شهرتان. اینها هیچکدام اغواگرانه و فریبنده نبود برای شماهایی که 15-16 سال سن داشتید؟
وعده های صدام را هیچگاه باور نکردیم
- ما به این که از ما استفاده تبلیغاتی شود اعتراض داشتیم. مگر می شود آدم کاری بکند که با اغراض درونی اش در تناقض باشد. ما اعتراض می کردیم چرا ما را هر روز جلو دوربین می برید و گزارش پخش می کنید که اینها را به زور به جبهه فرستاده اند. 16 سالگی ما البته کمی فرق داشت. فکر می کنم طوری بودیم که این را می فهمیدیم که نباید اجازه دهیم ابزار تبلیغاتی آنها شویم. الان هم نوجوانان فهمیده کم نیستند. ولی نمی دانم الان پسر من که 18 سالش است وقتی در شرایط من قرار بگیرد چگونه عمل خواهد کرد. آدم وقتی در شرایط قرار بگیرد ذهنش فعال می شود. ما می دانستیم این کارهایی که انجام می دهند انسان دوستانه نیست. چون می دیدیم در زندان و اردوگاه چه قدر کتک می زنند و رفتار بدی دارند. ریش یکی را می گرفتند و فندک می گرفتند زیر صورت دیگری. چنین آدمهایی چگونه می توانستند به فکر ما باشند و نیت خوبی داشته باشند. باور نمی کردیم ممکن است دل اینها برای ما بسوزد. موقع وارد شدن به محیط تصویربرداری سیب سبز درشت می دادند و موقع بیرون آمدن و اتمام فیلمبرداری آن سیب را می گرفتند. ماهیت دشمن را می شناختیم. این دشمن وقتی بگوید می خواهم آزادت کنم می فهمیدیم که دارد دروغ می گوید. اصلا به ذهنمان هم نمی رسید که از صدام بخواهیم ما را آزاد کند. اعتصابی که بعدها کردیم خواسته مان این بود که نمی خواستیم آزاد شویم. می گفتیم با 6-7 هزار اسیر دیگر آزاد شویم. ما هم مثل اسرای دیگر جنگیده بودیم و اسیر شده بودیم. اینها را بگذارید در کنار حس غروری که به واسطه نوجوانی در ما وجود داشت.
*یعنی شما فکر نمی کردید به واسطه کم سن و سال بودنتان برای آزاد شدن مقدم ترید و اصولا باید هوای شما را نسبت به اسرای دیگر بیشتر داشته باشند؟
معنویت جبهه در حوزه علمیه هم نبود
- نه، ما معتقد بودیم فرقی با دیگر اسرا نداریم. البته گاهی وقت ها دلتنگی سراغمان می آمد. ما واقعا با یک ایدئولوژی قوی جبهه رفته بودیم. من یک بار به یک دوست خارجی ام می گفتم به اعتقاد من حتی اگر آثار و نمود ایدئولوژی که الان هم در کشورمان دیده می شود مدیون جنگ است و او باور نمی کرد. جنگ فضای جدیدی به وجود آورده بود که مثلا در حوزه های علمیه نبود. از نظر معنویت، معنویتی که در جبهه ها بود اصلا در حوزه های علمیه نبود. در حالی که شاید برخی تصور کنند معنویت اصولا باید در حجره های حوزه و پای نماز شب باشد.
وصیتنامه جالب یک شهید نوجوانان درباره گناهانش
یکی از دوستان تعریف می کرد نوجوانی 13 ساله ای بود که آمده بود و به یکی از فرماندهان گفته بود دعا کنید خدا گناهان من را ببخشد. در جواب گفته بود پسر تو هنوز بالغ نشده ای. چگونه تو می توانی آدم گناهکاری باشی. ائمه ما مگر معصوم نیستند. چرا امام صادق و امام سجاد پرده کعبه را می گیرند و شانه هایش می لرزد و گریه شان می گیرد از خوف خدا. بچه در آن سن هم شاگرد این مکتب است. وصیت نامه یکی از شهدای نوجوان را که می بینی نوشته است گناهان امروز من: 1- امروز یک شوت به دروازه کردم و گل شد خیلی کیف کردم.2- بلند خندیدم. ببینید اینها را گناه فرض می کردند. این بچه ها دیگر نمی توانستند رضایت دهند که زود آزاد شوند و این تصور را داشتند که ممکن است آزادی شان به ضرر کشورشان تمام شود.
غذایمان 9 قاشق برنج بود
آنها حتی برای زیباتر جلوه دادن فضای اردوگاه اسرا پشت اردوگاه خواستند مدرسه بسازند. همین طوری هم هر روز خبرنگارها می آمدند و فیلم و عکس می گرفتند. یک حوض آبی در محوطه اردوگاه ساخته بودند و چند ماهی هم داخل آن انداخته بودند و حوض را با سنگ های رنگی تزیین کرده بودند و کف حوض را آبی رنگ کرده بودند. خبرنگارهای اروپایی می آمدند و از چنین فضایی فیلمبرداری می کردند. ما با دیدن اینها خیلی ناراحت می شدیم. البته من در کتاب بعدی به این مسائل خواهم پرداخت. اصولا این فضا می بایست مایه آرامش ما باشد حوضی که بعدا کنار آن سبزه و گل هم کاشتند. می توانستیم از این فضا لذت ببریم. یک بار یکی از بچه ها رفت چند تا صابون داخل حوض انداخت و ماهی ها را کشت. برای اینکه از این فضا برای فیلمبرداری و فریب افکار عمومی سوء استفاده نشود. تصور کنید فیلم حوض آبی را ببینید که چند اسیر کنار آن نشسته اند و صفا می کنند. می شود با تکنیک های فیلمبرداری صحنه ای بسیار جذاب را درست کرد که بگویی اسرای ایرانی چقدر در اردوگاه های عراق لذت می برند. اما واقعیت این نبود. ظهر فقط 9 قاشق برنج و خورشتی بسیار بد مزه از گوشت مانده از سال 1945 می دادند. این تاریخ را روی کارتن های گوشتی که می آوردند نوشته بود. ما می دیدیم وقتی چنین غذایی می خوریم که قابل خوردن نیست و هرگز سیر نمی شویم. چگونه باور می کردیم آن حوض و آن ماهی ها برای لذت بردن ما ساخته شده باشد. 9 قاشق برنج آن قدر کم بود مجبور بودیم خمیر نان ها را در بیاوریم و خشک کنیم و آرد کنیم و روی ورق حلبی روی تنها علاالدین آسایشگاه برشته کنیم و همراه با غذا بخوریم.
*درست است که از شکنجه هایی که اسرای ایرانی در عراق تحمل کرده اند کم گفته نشده است، ولی باز خوب است شما هم با نگاه جزیی نگرتان قضیه اسیری که 400 کابل خورد بود را تعریف کنید؟
رزمنده 15 ساله ای که افسر امنیتی عراق را به زانو درآورد
در موزه دفاع مقدس کرمان عکسی از امیر شاه پسندی هست که زیر آن نوشته این نوجوان 400 کابل خورده بود. شنیده ام وقتی مقام معظم رهبری این تصویر را دیده اند پرسیده اند آیا این نوجوان زنده هستند؟ پاسخ داده بودند، بله و ایشان گفته بود حتما بگویید بیاید پیش من. اما از اینکه دیدار داشته اند با ایشان یا نه بی خبرم.
در اردوگاه اطفال که ما را جمع کرده بودند روزی عراقی ها در ادامه شوهای تبلیغاتی شان به ما گفتند که باید به شما آموزش نظامی بدهیم. خبر رسیده بود که در ایران اسرا را به نمازجمعه می برند. حتی گردانی از اسرا اعلام آمادگی کرده بودند که در خیابان مقابل عکس امام رژه هم بروند و این کار انجام شده بود. روز های آموزش نظامی اسرا ایرانی آغاز شده بود. روزهای اول خبردار و به چپ چپ و از این قبیل مسائل که ما اینها را بلد بودیم. وقتی خبردار می گفتند انتظار داشتند همه ما به صورت هماهنگ پاهایمان را زمین بکوبیم. ما با دمپایی های پاره پوره مان پاهایمان را بالا می بردیم و به عمد با فاصله زمانی چند ثانیه از بغل دستی مان پایین می آوردیم. و صدای نچسپ و ناهنجار ایجاد می شد. افسر عراقی خیلی ناراحت می شد و می گفت شما چطور سربازهایی هستید که جنگ آمده اید؟! روزی طاقت ما هم طاق شد و حیاط را رها کردیم و به آسایشگاه آمدیم. عراقی ها بسیار ناراحت شدند. اینکه در حال آمارگیری یا کاری که عراقی ها انجام دهند اگر ما کار را رها کرده و به آسایشگاه برمی گشتیم این را مصداق تمرد می دانستند و برای آنها خیلی سنگین بود. افسری بود به اسم نقیب محمد که از آن بعثی های دو آتشه بود. به او خبر تمرد ما را دادند و نقیب محمد با خوالت تازه از خواب بیدار شده و با دمپایی ابری وارد آسایشگاه ما شد. آدم بد دل و سنگ دلی بود. قبل ورود او، امیر شاه پسندی در پاسخ به یکی از عراقی ها که پرسیده بود چرا این کار را کردید گفته بود ما نمی خواهیم آموزشمان بدهید. یکی از سربازهای عراقی که خدا نبخشدش امیر را مقصر معرفی کرد. آنها دنبال این بودند کسی را گیر بیاورند و بدهند نقیب محمد بزند. امیر را بیرون بردند. البته این هم ماجرایی داشت. عراقی ها که دستش را گرفتند ببرند ما هم از دست دیگرش گرفتیم و هر کدام به سویی می کشیدیم و نمی گذاشتیم او را ببرند. خیلی هم هو می کردیم، ولی بالاخره او را بردند.
ما می دانستیم قرار است چه اتفاقی برای امیر بیافتد. اما نمی دانستیم تا چه حد و چقدر شدید او را با کابل شکنجه خواهند کرد. در جایی که او را می زدند چون محلی خالی بود صدا می پیچید و ما صدایش را می شنیدیم. هر چه گوش می کردیم صدای کابل تمام نمی شد. تصور کنید امیر چند ساله بود. 15 ساله. نقیب محمد از امیر پرسیده بود چه کسی به شما دستور داده است که اردوگاه را ترک کنید و به آسایشگاه بروید از چه کسی خط می گیرید؟ بنای ما هم بر این بود که هرگز کسی را لو ندهیم. آنجا فضایی بود که اگر کسی در بین اسرای ایرانی از همدیگر دفاع می کرد او را می زدند و می گفتند: انت مسئول نفسک( تو مسئول خودتی). اصلا حق نداری از دیگران دفاع کنی. او حرف نزده بود. مترجمی داشتیم ایرانی بود. بچه بستان بود که پسر خوبی بود. نقیب محمد به مترجم گفته بود به او بگو که بگوید از که خط می گیرد چون دیگر تو را هم می فرستیم و او تنها می ماند. امیر می گفت در آن هنگام در اتاق مدوری که بود مترجم هم رفته بود و چند سرباز عراقی من را می زدند و من دور اتاق می دویدم و آنها می دویدند و می زدند. بعضا از فرط درد بی حال می افتادم زمین. یک پارچ آب می ریختند و به هوش می آمدم و دوباره همان جریان ادامه می یافت. با اتو زیر پاهای امیر را سوزانده بودند. امیر می گفت آن موقع صدای جلز ولز سوختن پایم را می شنیدم. نقیب محمد افسری بود که بسیاری از مخالفان عراقی خود کشورش را هم بازجویی و شکنجه می کرد. با این وجود نتوانسته بود از امیر حرف بکشد. می گفتند روزی نقیب محمد اعتراف بزرگی کرده بود و به امیر گفته بود انت فوق بشر( تو از آدم بالاتری). گفته بود من خیلی بزرگ تر ها را در استخبارات به حرف درآورده ام، ولی تو را نتوانسته ام.