جمعیت سراپا گوش است و تکبیرهای به موقع، آدم را سرحال می‌آورند. اما تا صحبت‌های آقا به این جمله رسید که «ان‌شاءالله تا ۲۵ سال دیگر، به توفیق الهی و به فضل الهی چیزی به نام رژیم صهیونیستی در منطقه وجود نخواهد داشت» جمعیت چنان تکبیر گفت که گویی شوق مبارزه با رژیم صهیونیستی بیش از هر زمان در تک‌تک سلول‌هایشان به هیجان آمده است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - مقام معظم رهبری هرساله دیدارهایی با اقشار مختلف مردم دارند که حاشیه‌های گوناگونی را به‌همراه دارند. در دیدار پرشور هزاران نفر از قشرهای مختلف مردم با رهبر معظم انقلاب اسلامی، که صبح چهارشنبه 18 مردادماه برگزار شد، دو خبرنگار حضور داشتند و حاشیه‌هایی از این دیدار تاریخی را ثبت کرده‌اند که در ادامه می‌خوانید:

***

به ردیف ایستاده‌ایم که آقا از راه می‌رسند. آقا از همان اول شروع می‌کنند به سوال و احوالپرسی. من نفر آخرم و دل توی دلم نیست. محافظ‌ها نگذاشته‌اند جلو بروم و برای همین هم آقا من را نمی‌بینند و می‌روند به سمت جایگاه سخنرانی. توی کسری از ثانیه حساب و کتاب می‌کنم شاید این تنها فرصتی باشد که آقا را از این فاصله می‌بینم و چرا آن را به سادگی از دست بدهم؟ ناخودآگاه صدایم بلند می‌شود: آقا... آقا... و ایشان بر می‌گردند، چند قدم بر می‌دارم، دست‌شان را می‌بوسم و ...

**

توی ازدحام جمعیت ایستاده‌ام که این خاطره توی ذهنم می‌چرخد. هفت سال پیش که آقا به استان فارس سفر کردند، در سفرشان به لار و به لطف جانبازان عزیز شهر گراش، دقایقی پشت جایگاه سخنرانی، ایشان را زیارت کردیم؛ چه زیارت کردنی.

امروز چهارشنبه هجدهمین روز شهریورماه سال 94، اقشار مردم از سراسر ایران ـ از راه دور و نزدیک ـ به تهران آمده‌اند تا به آقا دیدار کنند. قرعه‌ی دیدار به‌نام اهالی شهر گراش در استان فارس (زادگاهم) نیز خورده است و من از دو روز پیش به صرافت افتادم تا اگر راهی است، از این قافله جا نمانم. با چند نفر تماس گرفته‌ام و بالاخره قول داده‌اند صبح بیایم بیت و آن‌جا کارت را تحویل بگیرم.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/30703/C/13940618_5530703.jpg

**

وضو می‌گیرم و راهی دیدار حضرت آقا می‌شویم. شوق عجیبی دارم. هنوز آفتاب نزده از خانه می‌زنیم بیرون. توفیق اجباری نصیبمان شده تا بین الطلوعین هم بیدار باشیم. به نزدیکی بیت رهبری که می‌رسیم، صفی طولانی را می‌بینم که مدام ذکر صلوات روی لب‌هایشان نقش بسته و هر لحظه به جمعیت داخل صف اضافه می‌شود.

در صف خانم‌ها هم هرکس از گوشه‌ای ـ انگار به نوبت ـ شعری یا حدیثی می‌خواند و در نهایت به صلوات ختم می‌شود. یکی از خانم‌ها می‌گوید: «کمی آرام‌تر خانم‌ها! ممکن است همسایه‌های آقا خواب باشند. صلوات را توی دل‌تان بفرستید.» توی دلم تحسین‌اش می‌کنم برای این نکته‌بینی.

خدا را شکر هوا نیمه ابری است و خبری از گرمای آفتاب نیست. دیدار آقا با اقشار مردم است و تقریبا همه‌ی حاضرین ـ احتمالا جز ما دو نفر! ـ از مسیرهای دور و نزدیک به تهران آمده‌اند. عده‌ای روی زمین می‌نشینند تا خستگی در کنند و عده‌ای هم از شوق دیدار دل توی دل‌شان نیست و مدام به ساعت‌شان نگاه می‌کنند. صف آرام جلو می‌رود. خیلی وقت‌ها هم همین‌طور ایستاده‌ایم و صف تکان نمی‌خورد.

**

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/30703/C/13940618_2430703.jpg

عده‌ای کت‌وشلوار پوشیده‌اند و در مقابل بختیاری‌ها ـ که احتمالا از چهارمحال و بختیاری آمده‌اند ـ لباس محلی یا همان «چوقا» به تن دارند. حضور علمای اهل سنت هم چشم‌گیر است. احتمالا از استان سیستان و بلوچستان آمده‌اند. نوجوان‌هایی را هم می‌بینم که پیراهن‌های سفیدی منقش به تصاویر شهدا را به تن کرده‌اند. چند نفر دیگر هم لباس و کلاه خاصی پوشیده‌اند که تشخیص نمی‌دهم متعلق به کدام‌یک از اقوام ایرانی است.

**

باز هم با صلوات خودمان را مشغول می‌‌کنیم. صف راه می‌افتد به سمت ورودی بیت. عده‌ای تسبیح به دست ذکر صلوات دارند و عده‌ای از شوق لحظه‌ی دیدار صحبت می‌کنند. بعضی‌ها هم قلم و کاغذ به دست دارند تا صحبت‌های آقا را یادداشت کنند. وجه مشترک همه‌ی این‌ها این است که از شوق به هم تبریک می‌گویند که این زیارت شامل حال‌شان شده.

**

بعد از ساعتی سرپا ایستادن نوبت تفتیش ما می‌رسد. دل توی دلم نیست که نکند توی حسینیه جا نشویم. کفش را تحویل می‌دهیم و وارد بخش ورودی حسینیه می‌شویم. مردم این‌جا مهمان کیک و شربت آبلیموی بیت هستند. بعد از این وارد حسینیه می‌شویم. تا به‌حال جز در همین‌جا، این فشردگی جمعیت را ندیده‌ام. هرکس در کم‌ترین فضای ممکن نشسته است تا برای همه جا باشد.

دیدار هزاران نفر از اقشار مردم از شهرهای مختلف کشور

در ورودی حسینیه جا می‌شویم. راضی هستم. صندلی آقا در بخش بالایی محل سخنرانی قرار دارد و از همین‌جا هم می‌توان به راحتی ایشان را دید. قدری آن‌طرف‌تر یکی از علمای اهل سنت به در ورودی تکیه داده و از فشار جمعیت کمی ناراحت است. یک‌بار هم صدایش ـ با اعتراض اما نه‌خیلی زیاد ـ بلند می‌شود که جانباز هستم، این‌قدر فشار ندهید. نگاه‌اش می‌کنم حدودا 50 سال سن دارد. فرقی نمی‌کند توی جبهه جانباز شده باشد تا در عملیات‌های تروریستی گروهک‌های شرق کشور؛ دلم روشن می‌شود که همه برای این خاک و انقلاب جانبازی کرده‌اند و به وقت‌اش باز هم از دادن جان دریغ ندارند. دقیقه‌ای بعد که نگاه‌اش می‌کنم لبانش اش به خنده باز است و با  بغل‌دستی‌هایش بگو بخند می‌کند.

**

همین که پله‌ها را می‌بینم حدس می‌زنم که پایین پُر شده و و ما مجبوریم به طبقه‌ی بالا برویم. توی دلم دعا می‌کنم بشود آقا را راحت تماشا کرد.

همین که بالا میروم، می‌بینم جایگاه و صندلی‌ای که برای آقا تدارک دیده‌اند را، به راحتی می‌شود دید. هم حسرت پایینی‌ها را می‌خورم که نزدیک‌ترند به آقا و هم خوشحالم که فضای مناسبی است به خوبی می‌شود ایشان را تماشا کرد.

نمی‌دانم به جه فکر می‌کنم، اما با صدای حضار که به حضرت سیدالشهدا(ع) سلام می‌دهند، به خودم می‌آیم. روز دحو الارض، بیت رهبری، روضه، سلام به حضرت سیدالشهدا(ع)؛ زیر لب زمزمه می‌کنم: شُکراًلِلّهِ.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/30703/C/13940618_2730703.jpg

**

بعد از روضه و سلام، باز سالن ساکت می‌شود. به ساعتی که به سقف آویزان است نگاهی می‌اندازم. ثانیه‌ها کند می‌گذرند. شعارها پیش از حضور آقا آغاز شده است؛ انگار جمعیت تمرین می‌کند: «این همه لشکر آمده/ به عشق رهبر آمده»، «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا»، «ای پسر فاطمه(س)/ منتظر تو هستیم».

در همین حین، موج جمعیت از پشت سر از جا کنده می‌شود. سریع نگاهم را سمت جایگاه می‌چرخانم، خبری از حضور آقا نیست. با موج جمعیت از جا بلند می‌شود تا زیر دست و پا نمانم. هنوز به‌پا خواستن جمعیت برایم سوال است که آقا از راه می‌رسند. چه کسی به عقبی‌ها خبر داده بود؟

**

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/30703/C/13940618_5730703.jpg

شعار «صل علی محمد(ص)، نائب مهدی(عج) آمد» حسینیه را پر می‌کند. سرپا ایستاده‌ایم. لحظه‌ی موعود فرا رسیده است؛ همه‌ی چشم‌ها به جایگاه خیره است و اشک‌ها جاری شده. آقا برای جمعیت دست تکان می‌دهند. هیجان جمعیت قابل وصف نیست.

**

جمعیت موج بر می‌دارد و مثال دریا، جمعیت جلو و عقب می‌رود. انگار همه می‌خواند مرادشان را قدمی نزدیک‌تر ببینند. پیرمردی را می‌بینم که موی سیاهی در سر و صورت‌اش نمانده، اما باز هم برای جلو آمدن ـ در آن فشار جمعیت ـ تقلا می‌کند. عجب شوقی دارند این مردم.

با نشستن آقا رو صندلی، حسینیه هم آرام می‌شود. آقا صحبت‌شان را با خوش‌آمدگویی به مردمی که از راه دور و نزدیک به اینجا آمده‌اند آغاز می‌کنند و می‌گویند: «فضای حسینیّه‌ی ما را با حضور خودتان، با احساسات خودتان متبرّک کردید.» لبخند رضایت را در صورت تک‌تک افراد می‌شود دید.

**

جمعیت سراپا گوش است و تکبیرهای به موقع، آدم را سرحال می‌آورند. اما تا صحبت‌های آقا به این جمله رسید که «ان‌شاءالله تا ۲۵ سال دیگر، به توفیق الهی و به فضل الهی چیزی به نام رژیم صهیونیستی در منطقه وجود نخواهد داشت» جمعیت چنان تکبیر گفت که گویی شوق مبارزه با رژیم صهیونیستی بیش از هر زمان در تک‌تک سلول‌هایشان به هیجان آمده است.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/30703/C/13940618_1130703.jpg

**

سخنان حضرت آقا به پایان می‌رسد. دعایی می‌کنند و همه‌ی ما را به خدا می‌سپارند. باورم نمی‌شود زمان به این سرعت سپری شده باشد. جمعیت دوباره بر می‌خیزیم تا نگاه‌شان را برای آخرین بار به تصویر مرادشان متبرک کنند. دوباره شعار و دوباره اشک. حضرت آقا با ما که در طبقه بالا هستیم هم نگاه می‌اندازند و دستی هم برای‌مان تکان می‌دهند. شوق می‌کنیم.

دیدار هزاران نفر از اقشار مردم از شهرهای مختلف کشور

آقا که رفتند، پیرزنی عصازنان صدایش را بلند کرد: چشم دشمناش کور شه صلوات بفرست...

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس