کد خبر 4625
تاریخ انتشار: ۳ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۶

حاج حسين مهديان ازمبارزين قديمي است که در رژيم پهلوي از مؤسسان حسينيه ارشاد و از نزديکان دکتر علي شريعتي و شهيد آيت الله بهشتي بود.


به گزارش مشرق، شبکه ايران نوشت: مهديان پس ازانقلاب رياست مؤسسه کيهان را برعهده گرفت و دفترنشر فرهنگ اسلامي راگسترش داد. حسين مهديان هم اکنون مديريت چند مؤسسه خيريه را برعهده دارد.
اگرچه نام عراقي در صدر ليست ترور فرقانيان قرار داشت، اما آن روز براي ترور حاج حسين مهديان، مسئول وقت روزنامه کيهان رفته بودند که خداوند شهادت را روزي عراقي نمود. حضور در صحنه ترور شهيد عراقي و نيز همکاري با وي در مؤسسه کيهان، خاطرات مهديان را از نکاتي سرشار مي‌سازد که براي ديگران امکان تجربه آنها نبوده است. او که قبل از آغاز نهضت امام با شهيد عراقي آشنايي نزديک داشته، با ذهني دقيق و روحيه‌اي بسيار رئوف، به بيان نکات جالبي از شخصيت او مي‌پردازد.

نام شما و شهيد عراقي معمولاً با روزنامه کيهان همراه است. آشنايي شما با ايشان از کيهان بود يا قبلاً هم آشنايي داشتيد؟
آشنايي ما با شهيد عراقي از قبل از زندان ايشان‌ آغاز شد، چون ما با مرحوم شهيد صادق اماني و حاج صادق اسلامي از سال 40، 41 آشنايي داشتيم. در زمان انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي که امام نهضت را آغاز کرد، اولين هيأت و گروهي که به نداي امام لبيک گفت، همين گروه حاج صادق اماني بودند و ايشان به‌نحوي با شهيد عراقي هم ارتباط داشت. يادم هست که آن زمان حاج صادق در مسجد جامع، در روزهاي چهارشنبه، درس اخلاق مي‌گفتند. کوهي از وقار و طمأنينه بود.
نکته‌اي که از ايشان به يادم مانده و گاهي به دوستان منعکس مي‌کنم، اين است که اگر نسبت به دوستان و بستگانتان با عينک خوش‌بيني نگاه کنيد، هر زشتي‌اي را زيبا مي‌بينيد، اما اگر با عينک بدبيني نگاه کنيد، هر زيبايي‌اي را زشت مي‌بينيد. من مي‌بينم که اين مسئله در جامعه ما خيلي حس مي‌شود و اگر اين عينک بدبيني را برداريم، خوبي‌ها که جاي خود، با ديدن عمل زشت برادر ديني‌مان هم زود قضاوت نمي‌کنيم. اگر اين‌طور فکر کنيم، آن‌وقت همه جامعه را زيبا مي‌بينيم. ما اگر با عينک بدبيني به جهان نگاه کنيم، خودمان هم تاريک مي‌شويم.
اين کسي که با ما اين صحبت‌ها را مي‌کرد و اين چنين روح مطمئني داشت، در شاخه نظامي با شهيد عراقي براي سرنگون کردن يک قدرت استعماري و از ميان برداشتن حسنعلي منصور که مي‌خواست کاپيتولاسيون را به تصويب برساند، نقشه اعدام انقلابي کشيد. خيلي قدرت مي‌خواهد.
نفس مطمئني که دارد اين نکات ريز اخلاقي را به ديگران ياد مي‌دهد، در همان زمان با شهيد عراقي چنين برنامه‌اي را طراحي مي‌کند.
درباره شرايطي که آن ترور صورت گرفت، يک چيزي ما مي‌گوييم و شما يک چيزي مي‌شنويد. رژيم در اوج قدرت بود و امريکا بر همه ارکان حکومت سلطه داشت و حسنعلي منصور مهره مستقيم امريکا بود. در چنين شرايطي نقشه ترور اين عنصر را بکشند و موفق هم بشوند، معجزه است.
قبل از اينکه اين اتفاق پيش بيايد در مسجد جامع، در ماه رمضان برنامه اين بود که هر روز يک نفر در جهت اهداف امام و مبارزه و پياده کردن آرمان ايشان سخنراني کند. هر روز يکي منبر مي‌رفت و او را مي‌گرفتند. دوباره جايگزين او کسي مي‌رفت و به همين شکل. تمام کساني هم که انتخاب مي‌شدند، جان باخته و دل‌سوخته و دل‌کنده از زخارف دنيا بودند، مثلاً امثال شهيد باهنر انتخاب مي‌شدند و اين يک ماه به همين شکل ادامه پيدا مي‌کرد. يک سرهنگ طاهري هم بود که مي‌آمد و آنجا مي‌ايستاد که به او مي‌گفتند سرهنگ سگي. سخنران‌ها را دستگير مي‌کردند و دوباره روز بعد، نفر ديگري جاي او مي‌آمد. خود دستگاه هم متحير مانده بود که چگونه وقتي يک نفر دستگير مي‌شود، دوباره در همان مجلس، نفر بعدي بلافاصله جاي او را پر مي‌کند.
منزل پدر ما هم در همان منطقه بود و طبيعتاً ما هم، همراه عده‌اي از جوانان مبارز و دست از همه چيز شسته شرکت مي‌کرديم. از آنجا ارتباط ما با شهيد عراقي پيدا شد. بعد که حادثه ترور منصور پيش آمد، به مدت سيزده سال ارتباط ما با ايشان قطع شد، ولي ارتباط با خانواده‌شان برقرار بود. يک سال وقتي که در زندان خواستند اينها را اذيت کنند و اينها زيربار خواسته‌هاي رژيم نرفتند و در جشني که براي چهارم آبان (روز تولد شاه) برگزار مي‌شد، حاضر نمي‌شدند، آنها را تبعيد کردند به برازجان که جاي بسيار بد آب و هوايي است و هر زنداني‌اي را که مي‌خواستند خيلي اذيت کنند، مي‌فرستادند برازجان. ما يک سال همگي با خانواده براي ايام عيد رفتيم برازجان. آقاي انواري، آقاي عسگراولادي، شهيد عراقي و چند تن از دوستانمان در آنجا بودند. يادم هست که آقايان در حياط زندان برازجان فرش انداخته و قيمه پلو درست کرده بودند و سال تحويل را از صبح تا عصر آنجا بوديم.

چه کساني بودند؟
آقاي هاشمي رفسنجاني بود و بچه‌ها که خيلي کوچک بودند. آقاي نيري بود، آقاي مرواريد و خانواده‌شان، آقاي توکلي بينا و خانواده‌شان، خانواده شهيد عراقي بودند و همگي با هم رفتيم. آن روز هم از آن روزهاي تاريخي است. ايام عيد و بهار بود که ما رفتيم و شدت گرما نبود، اما تابستان آنجا کشنده است و زنداني را براي شکنجه به آنجا تبعيد مي‌کردند تا او را به تسليم وادار نمايند. ما رفتيم و چهار پنج روز هم بوديم و به بوشهر هم رفتيم. به‌هرحال بعد هم شهيد عراقي به زندان تهران آمد و بعد هم که خورد به آستانه انقلاب و اينها آزاد شدند.

آيا در زندان برازجان صحبت‌هايي هم بين شما و تبعيدي‌ها انجام شد؟
بله، ما راحت در حياط زندان با هم صحبت مي‌کرديم. با تلاش فراوان موجباتي فراهم شده بود که يک روز تمام در محيط زندان با آنها در حال ملاقات باشيم. روز پر خاطره و سازنده‌اي بود، روحيه قوي و شاد شهيد عراقي و ديگران آن روز را براي ما مطابق هزار روز کرد. در آن روز مطالب زيادي بين ما و شهيد عراقي رد و بدل شد؛ يادم هست حسام شهيد در آن روز کوچک بود، ولي خيلي کنجکاو بود. پيام‌هاي زيادي مبادله شد، تجديد پيمان‌ها و تجديد عهدها.

مأمــوران ساواک مراقب نبودند؟
دست‌کم آشـکارا خير، ما درباره مسائل روز صحبت کرديم و واقعاً روزي فراموش‌ نشدني بود. عواطفي که آن موقع بين ما بود، باعث مي‌شد که خانواده‌هاي ما نيز به جاي اينکه در ايام نوروز به شمال يا جاي خوش آب و هوايي بروند، راه بيفتند و به زندان بروند، آن هم در جاي شرجي و گرمي مثل برازجان.

پس از بيرون آمدن شهيد عراقي از زندان‌، کي و چگونه با ايشان ملاقات کرديد؟
سيزده سال رابطه ما قطع شد تا آستانه انقلاب که آزادي ايشان پيش آمد. هنگام آزادي ايشان هنوز خفقان رژيم شاه حاکم بود و چندان کاري نمي‌شد کرد، تا وقتي که امام به پاريس رفتند و ما هم توفيق پيداکرديم که مدتي در آنجا باشيم.
امام بايد از محل اقامتشان تا محل نماز و سخنراني، فاصله کوتاهي را مي‌‌آمدند و در اين فاصله هم حفاظت و حراست از امام به عهده شهيد عراقي بود. شب‌ها هم در محلي در نزديکي آنجا بحث‌ها و تحليل‌هاي سياسي صورت مي‌گرفت. در آن زمان چهار نيرو آنجا بودند که حضور دائم داشتند و در جريان انقلاب متأسفانه سه نفرشان طرد شدند. يکي بني‌صدر بود که شب‌ها وقتي امام نماز مي‌خواندند و بعد صحبت مي‌کردند، او تمام صحبت‌هاي امام را براي خبرگزاري‌هاي خارجي ترجمه مي‌کرد. قطب‌زاده بود که رابط خبرگزاري‌ها بود براي مصاحبه‌هايي که قرار بود با امام بکنند.
دکتريزدي بود که مترجم بود و آخري صادق طباطبايي بود که در دولت موقت هم بود و در اختلاف بين آيت‌الله صدوقي و مهندس بازرگان پادرمياني هم کرد. در پاريس مرحوم بهشتي آمد، مهندس بازرگان آمد، دکتر سنجابي آمد و من در آن جلسه حضور داشتم، به‌محض اينکه امام گفتند: جمهوري اسلامي نه يک کلمه بيشتر و نه يک کلمه کمتر، سنجابي گفت: مگر مي‌شود؟ بعد که با امام صحبت و گفته‌هاي ايشان را قبول کرد و مورد تأييد امام قرار گرفت، خبر روي آنتن خبرگزاري‌ها رفت. يک روز توي حياط بودم، داماد امام گفت: امام با شما کار دارند. رفتم خدمت امام و ايشان گفتند: «به سنجابي بگوييد از نوشته‌اي که به او دادم استفاده تبليغاتي نکند.» ببينيد چقدر امام دقيق بودند.
جلسه پادرمياني بين شهيد صدوقي و مهندس بازرگان که به آن اشاره کرديد، ظاهراً با موضوع ترور شما بي‌ارتباط نبوده است. توضيحي در اين خصوص بفرماييد.
کدورتي بين شهيد صدوقي و دولت موقت پيش آمده بود که ادامه آن به صلاح انقلاب نبود. براي رفع اين کدورت در منزل ما مجلسي تشکيل شد و آقاي صدوقي با آقازاده‌شان که الان امام جمعه يزد هستند،‌ تشريف آوردند و مهندس بازرگان هم آمد و همگي هنگام نماز به شهيد صدوقي اقتدا کرديم و مسائلي که باعث کدورت شده بود، آن روز در منزل ما برطرف شد و عکس آن هم در کيهان چاپ شد. گروه فرقان که ما را ترور کرد، اين عکس را به عنوان يکي از مستنداتشان در طرفداري از «آخونديسم» توسط بنده، گردآوري کرده بود!

از رابطــه امــام و شهيد عراقي در پاريس خاطره‌اي داريد؟
اولين برخوردي که با هم داشتند، بعد از نماز بود که ما شاهد بوديم. شهيد عراقي وارد شد. امام نگاهي کردند به شهيد عراقي. شهيد عراقي ورزشکار و قوي بود و در زندان خيلي صدمه خورده بود. امام تعجب کردند و گفتند: «تو همان عراقي هستي؟»
در آنجا شهيد عراقي مسئول حفاظت امام و مسئول پشتيباني و تهيه غذا بود، چون از سراسر اروپا و امريکا، دانشجويان و افراد ديگر مي‌آمدند و برنامه داشتند و صحبت مي‌کـــردند و ايشــان هم روزها يک قابلمه بزرگ آبگوشت و گاهي سيب‌زميني و تخم‌مرغ درست مي‌کرد و پذيرايي در هميــن حـد انجام مي‌شد.آنجا يک زندگي ساده علي‌واري بود که هر کس مي‌آمد و آن را مي‌ديد تحولي در وجودش ايجاد مي‌شد، گروه‌هايي که از ديدار امام برمي‌گشتند، با يک حالت روحاني از آنجا خارج مي‌شدند، ديده‌هايشان گريان و اشک‌هايشان سرازير بود.
يک روز عده‌اي از دانشجويان مقيم آلمان که با بورس دولت ايران در رشته هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي تحصيل مي‌کردند تا به کار در تأسيسات هسته‌اي بپردازند، براي کسب تکليف از امام به نوفل لوشاتو آمده بودند و مي‌خواستند ببينند که آيا امام تجويز مي‌کنند که آنها اين دوره را ادامه دهند يا نه. نمازجماعت برگزار شد و ناهار با نان و تخم مرغ از آنها پذيرايي شد؛ بعد امام درباره شکنجه‌ها و ظلم‌هاي رژيم ستمشاهي صحبت کردند و گفتند: «اين جوان‌هاي رشيد ما را اين قدر زير شکنجه و در زندان اذيت و آزار داده‌اند که من وقتي در اولين برخورد آنها را ديدم، باور نکردم آن قامت‌هاي رعنا و رشيد اين قدر زير شکنجه‌هاي شاه افسرده شده باشد». اين اولين بار بود که امام به اين تعبير در جمع از ايشان تجليل مي‌کردند.
بعضي از افرادي که در نوفل لوشاتو حضور داشتند و شما به آنها اشاره داشتيد، از اعضاي جبهه ملي و نهضت آزادي بودند و دولت موقت هم توسط اين گروه تشکيل شد. مناسبات فيمابين شهيد عراقي و آنها چگونه بود؟
شهيد عراقي مطيع محض امام بود و لذا با کسي که امام تعيين مي‌کردند، مخالفتي نداشت. امام مقيد بودند که روحانيون در سياست وارد نشوند که مردم تصور نکنند اينها به خاطر حکومت، انقلاب کرده‌اند. حتي يک ‌بار آقاي هاشمي در مدرسه رفاه مرا صدا زد و سراغ داريوش فروهر را گرفت. گفتم‌: داريوش فروهر براي چه؟ ايشان گفت: «امام گفته‌اند تمام کساني که در اين انقلاب سهمي داشته‌اند، بايد براي اداره حکومت دعوت به همکاري شوند».
امام تأکيد داشتند که روحانيون وارد امور اجرايي نشوند و فقط جنبه نظارتي و موعظه‌اي داشته باشند.
قرار بود شهيد بهشتي براي رياست‌جمهوري انتخاب شود که به همين دليل نشد و بني‌صدر آمد و آن فجايع به بار آمدند. بعد هم که سرِ کار آمد، با روزنامه انقلاب اسلامي آن‌قدر تبليغات سوء عليه دکتر بهشتي کرد که حتي عده‌اي از دوستان ايشان هم به شبهه افتادند.

شهيد عراقي با آن همه سابقه مبارزاتي و شأني که درکلام امام دارد، چطور به عنوان يک مدير در کيهان همکاري مي‌کرد؟
کيهان بستر تبليغاتي بسيار مهمي بود. کيهان شده بود کانون توده‌اي‌ها، ساواکي‌ها و کومله‌ا‌ي‌ها. آنها خوب مي‌دانستند چه جاهايي را بگيرند. انجمن اسلامي با اينها درگير شد و دست از کار کشيد و مؤسسه به مرحله سقوط رسيده بود. انجمن اسلامي به ما مراجعه کرد که برويم و به آنجا سر و ساماني بدهيم. ما هم با دوستان ديگر مشورت کرديم و طلبکارهاي کيهان را صدا زديم و پرداخت طلب‌ها را متعهد شديم و به جاي سفته‌هاي واخواست شده، خودمان سفته داديم که به‌تدريج هم پرداخت شدند. در سال 59، هفتاد ميليون سفته داديم. بالاخره وقتي طلبکارها اطمينان پيدا کردند که کساني متعهد پرداخت اين بدهي‌ها شده‌اند که توان اين کار را دارند، مؤسسه راه افتاد و بازسازي شد.
حـــالا راه‌انــدازي و اداره مؤسسه بزرگي که مي‌توانست در جامعه نقش داشته باشد و تحليل‌هاي صحيح ارائه کند، به عهده ما قرار گرفته بود و بايد از نويسندگان متخصص و متعهد استفاده مي‌شد. ديدم در اين شرايط احتياج به کمک دارم، يک فرد نيرومند با تقواي امين که هم عقيده بوديم و من هم مطمئن بودم که او فکر و عقيده اش همه مطابق خواست امام است و امام از ايشان راضي است، پس دست کمک و ياري از او طلبيدم و ايشان نيز با کمال بزرگواري و با اخلاص زياد دست کمک ما را فشرد و آمد در صحنه. شهيد عـــراقي خـوب مي‌دانست که چنين روزنامه‌اي چه نقش عظيمي مي‌تواند در جامعه داشته باشد و يک اشتباه کوچک، مي‌تواند چه انحرافات بزرگي را به‌وجود بياورد، به‌همين دليل روي ريزترين نکات هم حساس بود. در آن شرايط خود ايشان ديد که بنياد مستضعفان يا زندان قصر و جاهاي ديگر را ديگران هم مي‌توانند اداره کنند، ولي اداره مؤسسه کيهان با آثاري که برشمردم، کار هر کسي نبود و لذا تشخيص داد که اين پايگاه مي‌تواند در مجموعه مملکت نقش داشته باشد. به‌نظر من استدلال درست و ديد روشنفکرانه‌اي داشته است. شهيد عراقي در يافتن عناصر متخصص و متعهد هم به دليل سوابقشان بسيار تبحر داشت. مثلاً جلال رفيع را آقاي عراقي از زندان مي‌شناخت و براي همکاري توصيه کرد.

شهيد عراقي را به عنوان نماينده امام درکيهان مي‌شناسند. آيا شما در اين مورد چيزي مي‌دانيد؟
ممکن است امام به طور شفاهي چنين مأموريتي را به ايشان داده باشند که طبيعي هم هست، ولي من سند مکتوبي نديدم. اگر بود، منتشر مي‌شد. امام خيلي در مورد روزنامه‌ها حساس بودند و همه مطالب را مي‌خواندند و حتي اگر يک صفحه هم کم بود، مي‌گفتند چرا اين نيست؟ شهيد عراقي هم به‌گونه‌اي عمل مي‌کرد که گويي سال‌ها سابقه کار مطبوعاتي داشته است. نسبت به حفظ آرمان شهدا و خط امام بسيار حساس بود.
اگرچه دوران حضور شهيد عراقي در کيهان بسيار کوتاه بود، اما اگر از شيوه مديريتي شهيد عراقي در کيهان خاطره‌اي داريد، بفرماييد؟
ما از ايشان دعوت کرديم که مسئول امور مالي و اداري کيهان باشند. ايشان چون اختيارات کامل داشت، نسبت به کساني که حقوقشان تضييع شده بود و يا طبقه محروم و کم‌درآمد بودند، توجه خاصي داشت و خيلي از نظر فکري، مالي و رفع مشکلاتشان کمک کرد. در دوره مديريت ايشان، شايد براي نيمي از کساني که مسکن نداشتند، با وام‌هاي طويل‌المدت، مسکن تهيه شد. با اينکه کسي تصور نمي‌کرد که شهيد عراقي يک فرد ديپلمات يا تحصيلکرده باشد، اما وقتي در تحريريه صحبت مي‌کرد، همه متخصصين دهانشان باز مي‌ماند که مگر ايشان فنون روزنامه‌نگاري خوانده است؟ واقعاً نقطه اميدي بود و اميدوار شده بوديم که کيهان زير نظر ايشان در خط مثبت و مفيدي خواهد افتاد و ما هم به عنوان يک بازو، در کنار ايشان خواهيم بود و برنامه‌هاي تدوين شده کم‌کم پياده مي‌شوند.
او در دوره زندان هم در منتهاي درجه خضوع و فروتني مثل يک کارگر و بدون کوچک‌ترين تکبري، ايثار و فداکاري را عملاً به نمايش گذاشت و همه را شرمنده بزرگواري و فضيلت و انسان‌دوستي خود کرد. بعد از زندان هم هميشه روح بزرگ و طبع بلندي داشت و آقامنش بود. برنامه‌ريزي‌هاي او براي يک ماه و دو ماه نبود، بلکه براي مسائل پنجاه سال بعد و حتي براي نسل آينده برنامه‌ريزي مي‌کرد و اين از خصوصيات بارز اين شهيد بود.
شما به هنگام ترور شهيد عراقي حضور داشتيد و خودتان هم بشدت زخمي شديد. ماجراي آن روز را به تفصيل بيان کنيد.
بله، صبح‌ها و عصرها با هم مي‌رفتيم و مي‌آمديم و از بس کار زياد بود، از اين فرصت رفت و آمد استفاده و مشکلاتمان را در همين فرصت کوتاه مطرح مي‌کرديم. ساعت 7:10 دقيقه صبح ايشان مي‌آمدند به منزل ما. روز يکشنبه چهارم شهريورماه هم آمدند و چند تا تلفن زدند و آمديم بيرون و ايشان نشستند پشت فرمان و من نشستم بغل دست ايشان. ماشين ايشان پيکان بود. من در برابر هجمه‌اي که صورت گرفت، سپر ايشان بودم. حسام پشت سر من بود و محافظ، پشت سر ايشان نشسته بود. منزل ما سه چهار خانه مانده به انتهاي يک کوچه بن‌بست است. وقتي رسيديم سر کوچه که وارد خيابان اصلي بشويم، شخصي در کنار ما ظاهر شد و اتومبيل ما را به رگبار بست.
همان گروهي که شهيد مطهري و شهيد مفتح و شهيد قر‌ني را زدند، يعني گروه فرقان، در پياده‌رو کمين کرده بودند و يوزي‌هاي قوي اسرائيلي دست‌شان بود و رگبار را از طرف من به ماشين بستند، طوري که در آهني منزل روبرو سوراخ سوراخ شد. همين که رگبار مسلسل شليک شد، من در يک لحظه ديدم که شهيد عراقي از آنجا تکان خورد و ايستاد و ديگر من هيچ چيز را متوجه نشدم. سه تا گلوله به من اصابت کرد. جراح گفته بود که از چند ميلي‌متري سر من چند گلوله عبور کرده بود. دو تا به کتف و ديگري به دستم خورد. يکي از آنها که ترکش‌هايش پخش شد و هنوز هم عکس که مي‌گيريم، آن ترکش‌ها در بند ما هست. جراحي دستم هم طولاني شد و چندين بار جراحي صورت گرفت و جراح گفته بود اگر گلوله‌ها يک کمي آن‌طرف‌تر خورده بود، سر من متلاشي مي‌شد. آنچه از آخرين لحظه شهادت ايشان در ذهنم هست، قامت ايستاده ايشان است، يعني در لحظـــه شهادت هم در مقابل دشمن سر خم نکرد و ايستاده شهيد شد.
آن روز هولناک و آن صبح را هميشه به ياد مي‌آورم که هر دو با هم از در رفتيم بيرون و تقدير الهي بود که به من عمر دوباره‌اي داده شد و هميشه از خداوند استدعا مي‌کنم که اگر در اين عمر دوباره، کار خيري از ما سر مي‌زند، شهيد عراقي و حسام و حتي مادر حسام را در برکات و ثواب آن شريک بفرمايد. اين کار، هرشب جزو دعاهاي من است.

چطور بود که ايشان خودشان رانندگي مي‌کردند؟
ايشان مي‌توانست ماشين بگيرد، راننده بگيرد، ولي با همان پيکان ساده مي‌رفت. از همه‌ امکانات مي‌توانست استفاده کند و امام هم صددرصد اجازه مي‌دادند، ولي اساسا اهل اين حرف‌ها نبود. اصلاً امثال ايشان به اين چيزها فکر نمي‌کردند. زندگي‌شان همان زندگي سابق و تواضعشان همان تواضع هميشگي بود. اينها از روزي که شروع به مبارزه کردند، شهادت را در برنامه‌شان داشتند و هر روز که از خانه مي‌‌آمدند بيرون، اين حساب را مي‌کردند که برنمي‌گردند و آماده بودند. آن موقع هم که کسي حواسش نبود.
مرحوم مطهري تک و تنها در خيابان راه مي‌‌رفت که ايشان را زدند. حتي يک نفر هم همراه ايشان نبود. اصلاً تصورش را هم نمي‌کرديم که چنين حادثه‌اي پيش مي‌آيد. سيصد و چهل و پنجاه نفر در ليست فرقان بودند. در لانه جاسوسي اسناد ارتباط رهبر فرقان وگودرزي، با امريکا پيدا شده بود.

شما ضاربين خودتان را هم ديديد؟
بله، بعد از شهادت عراقي زندگي برايم خيلي تاريک و رفتن به کيهان برايم بي‌معني شده بود، مدت‌ها به روزنامه نرفتم و به نيابت او به حج رفتم. وقتي از حج برگشتم، گفتند ضارب را دستگير کرده‌اند و اگر مايليد بياييد او را ببينيد. من به زندان اوين رفتم و آن فرد را آوردند پهلوي ما نشاندند. مأمور از او پرسيد:« ايشان را مي‌شناسي؟» گفت: «بله ايشان مهديان است.»پرسيدم: «شما هدفتان از کشتن ما چه بود؟» گفت: «برداشت‌هاي ما و بينش‌هاي ما..» و... و نامي از دکتر شريعتي آورد.
گفتم: «مي‌داني در آن شرايط سخت خفقان، شريعتي که تو به اصطلاح مريد او هستي و به اسم او کشتار مي‌کني، تا نيمه‌هاي شب جلسات خصوصي‌اش را در همين خانه‌اي که تو براي ترور ما به آنجا آمدي، تشکيل مي‌داد.آيا تو مي‌داني که وصيتنامه تاريخي که بين شريعتي و محمد رضا حکيمي رد و بدل شد در همين خانه بود؟ تو از شريعتي چه شناختي داري؟» مدتي سکوت کرد و گفت: «شما اگر خواستيد مرا ببخشيد.» اتفاقاً برادرش هم به ملاقات آمده بود، گفتم ببينم ضارب به او چه مي‌گويد. برادرش گفت: «اولين کسي را که ترور کردي، آيت الله مطهري بود که در تشييع جنازه‌اش يک ميليون نفر با مشت‌هاي گره‌کرده گفتند: «مطهري شهادتت مبارک». آيا اين برايت انگيزه‌اي نشد که در افکارت تجديدنظر کني؟» او با حالت استهزاء گفت: «اکثريت نمي‌فهمند».
در هر حال در آن روحيه‌اي که من در اينها ديدم و آن کساني که اينها را انتخاب کرده بودند، براي ما معلوم شد که دشمن ما تا کجاها را حساب کرده و از سال‌ها پيش که احساس مي‌کرده، انقلاب به وقوع خواهد پيوست، پيش‌بيني کرده که زمينه‌هاي فکري‌اش چه کساني هستند، بازوهاي اجرايي آن چه کساني هستند و روي همين حساب تروريست‌هايي را تدارک ديده که به‌موقع توطئه کرده و درست در هنگام شکوفايي و آغاز شکل‌گيري انقلاب شروع به ترور و جنايت کردند.

ظاهراً تنها تشييع جنازه‌اي که امام در آن شرکت کردند، ‌تشييع جنازه شهيد عراقي بود...
همين طور است. چند وقت پيش در منزلي بوديم، يکي از نزديکان امام(ره) گفت: «من راننده بودم. وقتي جنازه شهيد عراقي را به قم آوردند، آن‌قدر فشار جمعيت بود که نمي‌شد حرکت کرد. هرچه مي‌خواستيم امام را برگردانيم، ايشان اجازه نداد. فشار مردم به‌حدي رسيد که موتور ماشين سوخت.» امام نسبت به شهادت آقاي عراقي، به‌قدري متأثر شده بودند که با وجود چنين وضعي برنگشتند و در تشييع جنازه شهيد عراقي حضور داشتند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس