حسين هاديان در 18 سالگي، پس از شركت در كنكور سراسري راهي جبهه شد و چند ماه بعد در منطقه عملياتي شلمچه در روز بيست و يكم دي ماه 1365 به شهادت رسيد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حسين كه علاقه زيادي به درس داشته از همان دوران مدرسه تصميم مي‌گيرد در دانشگاه تهران قبول شود. پس از شهادتش نتيجه درس خواندش را مي‌گيرد و خبر قبولي‌اش در دانشگاه را به خانواده‌اش مي‌دهند. مرتضي هاديان پدر شهيد كه چين و چروك‌هاي صورتش خبر از سختي‌هاي بسيار و گذشت روزگار مي‌دهد، پس از فوت همسرش در جواني به تنهايي حسين و دو برادر ديگرش را به چنگ و دندان مي‌كشد و بزرگ مي‌كند. پدر شهيد كه زمانه سختي‌هاي زيادي را به او داده در گفت‌وگو با ما با مرور خاطرات حسين از روزهاي با هم بودن و زمان شهادت فرزندش مي‌گويد. او با افتخار مي‌گويد كه در تمام طول عمرش كار كرده و نگذاشته لقمه حرامي وارد خانه‌اش شود. پدر شهيد حسين هاديان 75 سالگي را رد كرده و با وجود كسالتش، با گذشت اين همه سال همچنان وقتي مي‌خواهد از حسين بگويد چشمانش از شوق مي‌درخشد. حسين براي او خاطرات زيادي را زنده ‌مي‌كند.

حاج‌آقا گفت‌وگو را از زمان تولد شهيد شروع كنيم. پسرتان كجا و چه زماني به دنيا آمد؟

شهيد در محله صد دستگاه به دنيا آمد. خانه برادرهايم بودم كه همان جا متولد شد. 18 ساله كه شد مادرش سرطان گرفت و از دنيا رفت. بنده خدا جوان بود و 30 سال بيشتر نداشت كه از دنيا رفت. پس از فوتشان من هم ديگر زن نگرفتم و بالا سر بچه‌ها بودم تا بزرگ شوند. خيلي بدبختي كشيدم تا اينها را بزرگ كردم. من هم پدرم بودم و هم مادر. كسي را نداشتيم. بعد از فوت مادر، ‌حسين عازم جبهه شد. هنگام شهادتش به ما خبر دادند كه جنازه‌اش را آورده‌اند. بعد هم پيكرش را به بهشت‌زهرا برديم و در قطعه 53 خاك كرديم.


حسين فرزند چندمتان بود؟

فرزند اول و بزرگم بود. غير از حسين دو پسر ديگر به نام علي و حسن دارم. چهار، ‌پنج سال طول كشيد تا خدا دو بچه ديگر به ما داد. علي، حسين را خيلي دوست داشت. علي، مادر كه نداشت و من و حسين او را بغل مي‌كرديم به پارك مي‌برديم. حسين هم خيلي زحمت علي را كشيد. من به همراه حسين و حسن، علي را بزرگ كرديم. خدا مادرشان، فاطمه هدهدي را رحمت كند، خيلي زن خوبي بود.

چه سالي به دنيا آمد؟

حسين متولد بيستم شهريور سال 1347 بود. شهيد در ماه محرم به دنيا آمد و به همين خاطر اسمش را حسين گذاشتيم.

ارتباط‌ حسين با برادرهاي كوچك‌ترش چگونه بود؟

ارتباطشان خيلي خوب بود. آنها كوچك‌تر بودند و حسين هوايشان را داشت. خيلي با هم دوست بودند.

رابطه‌اش با شما خوب بود؟

آره! خيلي خوب بود. در نامه‌هايش خيلي به برادرانش توصيه كرده مواظب بابا باشيد. نوشته بابا تنهاست و براي ما زحمت زيادي كشيده و مواظبش باشيد. در نامه‌هايش بيشتر از اين موارد براي برادرانش مي‌نوشت.

برايتان سخت نبود در نبود مادر شهيد بچه‌ها را بزرگ كنيد؟

خيلي برايم سخت بود. نبود زن در خانه خيلي سخت است. همسرم چراغ خانه‌ام بود و بسيار دلتنگش مي‌شوم. نبودنش براي همه‌مان سخت بود.

حسين به شما كمك هم مي‌كرد؟

آره! حسين از همان بچگي خيلي كمك حالم بود. بچه كه بود، نان و سبزي مي‌خريد و در خانه هم كمك مي‌كرد. خانه را تميز و جارو مي‌كرد.

بچه ساكتي بود يا شيطنت مي‌كرد؟

نه، بچه ساده‌اي بود. شيطنت نمي‌كرد. از همان بچگي نمازش را مي‌خواند و روزه‌اش را مي‌گرفت. اصلاً اهل بازي در كوچه‌ نبود. دنبال فوتبال و توپ و اينها نبود. نمازش را مي‌خواند و ماه رمضان كه مي‌شد روزه‌اش را مي‌گرفت. چقدر من و برادرهايش را دوست داشت. همه‌مان را دوست داشت كه بلند شد و رفت جبهه. بچه باخدايي بود. خيلي عالي بود. دلم خيلي برايش مي‌سوخت. هرشب برايش فاتحه مي‌خوانم.

اوقات فراغتش را چه كار مي‌كرد؟

بعد از مدرسه رفتن تمام فكر و ذكرش مشق‌هايش بود. از مدرسه مي‌آمد مشق‌هايش را مي‌نوشت درسش را مي‌خواند و براي فردا آماده مي‌شد.

زمان انقلاب شهيد در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد؟

زمان انقلاب سنش خيلي پايين بود و درس مي‌خواند. فكر كنم زمان انقلاب هشت سالش بود و در مدرسه درس مي‌خواند. با اين حال من خودم كه در راهپيمايي‌ها مي‌رفتم حسين را هم با خودم مي‌بردم. با حسين تا ميدان فردوسي مي‌رفتيم و برمي‌گشتيم.

درسش را تا چه مقطعي ادامه داد؟

ابتدايي و راهنمايي را كه رفت و 12 سالش كه تمام شد گفت مي‌خواهم به دانشگاه بروم. از همان زمان تصميمش را گرفته بود كه به دانشگاه برود. درس‌هايش را به خوبي خواند و بعد از شهادتش خبر قبولي‌اش در دانشگاه تهران آمد. گفتم بچه‌ام شهيد شده، قبولي‌اش را برداشت و رفت. وقتي خبر قبولي‌اش در دانشگاه تهران را آوردند گفتم اين را برداريد و به كس ديگري بدهيد، چون ديگر بچه‌ام شهيد شده است.

درسش خوب بود؟

درسش عالي بود. درسش خوب بود كه دانشگاه تهران قبول شد وگرنه قبول نمي‌شد.

خاطرتان است شهيد چه سالي به جبهه رفت؟

دقيق نمي‌دانم ولي يادم است اول انقلاب بود. فكر كنم چهار، پنج سال از انقلاب گذشته بود كه به جبهه رفت. اين بچه در راه خدا رفت. واقعاً بچه خيلي عالي بود. روز خاكسپاري‌اش همه گريه مي‌كردند. چون مادر هم نداشت برايمان خيلي سخت‌تر بود.

در رابطه با جبهه رفتن يا نرفتنش با حسين صحبت كرديد؟

نه! من حرف خاصي نگفتم. اگر هم چيزي مي‌گفتم به حرف من گوش نمي‌داد. آن زمان بچه‌ها شوق رفتن به جبهه را داشتند. برادر ديگرش حسن هم دو بار به جبهه رفت كه يك دفعه‌اش خودم او را از وسط منطقه برگرداندم. بعد از شهادت حسين، حسن هم به جبهه رفت كه من به بخشي كه خدمت مي‌كرد، رفتم و گفتم بچه من تازه شهيد شده و اين بچه را بايد الان برگردانيد. رئيسشان هم همانجا بيسيم زد و گفت كه حسن هاديان را هرجا كه هست زود برگردانيد، پدرش ناراحت است و بايد زود برگردد. بعد از آن حسن را به خانه آوردم.

آخرين باري كه به جبهه رفت حرف خاصي به شما نگفت؟

نه، چيز خاصي نگفت. كمي ناراحت بود و مي‌دانست كه با رفتنش من دست تنها مي‌شوم. شايد اگر به من مي‌گفت من نمي‌گذاشتم برود. غروب آفتاب بود كه راهي جبهه شد.

پشت سرش بدرقه‌اش كرديد؟

نه، بدرقه‌اش نكردم. شما نمي‌‌دانيد بچه براي پدر و مادر چقدر عزيز است. الان من اين حرف‌ها را مي‌زنم اما آن زمان اگر تكه تكه‌ام مي‌كردند، نمي‌گذاشتم برود. هيچ پدر و مادري راضي نمي‌شود بچه‌اش جلوي گلوله برود. مي‌دانيد بزرگ كردن بچه چقدر زحمت دارد. قبول دارم كه براي دفاع از كشور به جبهه رفته ولي هيچ پدر و مادري قلباً راضي نيست بچه‌اش جلوي گلوله قرار بگيرد.

از نحوه شهادتش خبر داريد؟

نه! چيزي به ما نگفتند. با علي دم در حياط نشسته بوديم كه در زدند و به من يك نامه دادند و گفتند فردا پسرت مي‌آيد. نامه را باز كردم و ديدم يك 50 توماني در نامه است. 50 توماني را حسين در پاكت گذاشته بود. فهميدم يك چيزي شده. نزديك غروب همسايه‌ها را صدا كردم. حسن گفت به سردخانه برويم و ببينيم چه شده است. پيكرش را در سردخانه ديديم. فردا صبح تابوت‌هايشان را با ماشين به مسجد آدينه آورند و از آنجا هم به بهشت زهرا رفتيم. فقط همان 50 تومان را در پاكت گذاشتند و آن شخص موقع دادن پاكت گفت فردا بياييد. منظورش اين بوده كه يعني جنازه‌اش را فردا مي‌آورند.

پيكرش را ديديد؟

بله! خودش را كه نديدم و پيكرش را ديدم. پنج، شش ماه جبهه بود و من ديگر او را نديدم و فقط نامه مي‌داد. جنازه‌اش را اينجا ديدم. در بهشت زهرا رويش را باز كردم و صورتش را ديدم. همه صورتش سياه شده بود. من سواد خواندن نامه و وصيتنامه‌اش را نداشتم و برادرانش برايم مي‌خواندند. فكر كنم نامه و وصيتنامه دست آنها باشد. اعلاميه‌هايي كه از بنياد پخش كردند را هنوز نگه داشته‌ام. دلم نمي‌آمد بريزمشان دور. رفتن حسين خيلي برايم سخت بود.

بعداً از دوست‌هايش درباره حسين نپرسيديد؟

خيلي دوست نداشت. دوستانش آنهايي بودند كه با او به جبهه رفتند و بيشترشان هم شهيد شدند. بچه‌ام در راه خدا رفت. فقط بچه ما كه نبود بچه‌هاي زيادي از خانواده‌هاي ديگر شهيد شدند.

حسين تا به حال از آرزوهايش با شما صحبت كرده بود؟

نه چيز خاصي نمي‌گفت. نگفته بود چه آرزويي دارد. اما بچه 18 ساله تنها آرزويش اين است كه درسش را بخواند تا به جايي برسد. حسين هم با علاقه‌اي كه به درس و دانشگاه داشت حتماً همين آرزويش بود.

خاطره‌اي از شهيد برايمان بگوييد.

اوايل زياد به خوابم مي‌آمد اما حالا ديگر نمي‌آيد. يك بار خواب ديدم كه از خيابان محل سكونتمان وارد شد و در يك دستش قرآن گرفته بود و در يك دستش برنج و گوشت و روغن. با آنها به خانه آمد و مشغول بگو بخند شد. وقتي كه از خواب بيدار شدم ديدم از حسين خبري نيست.

بعد از گذشت اين همه سال از شهادت حسين و با وجود كسالتي كه داريد همچنان بر سر خاك حسين مي‌رويد؟

سال نو كه مي‌آيد بر سر خاكش مي‌رويم. عيدها سر مزارش مي‌رويم و برايش گل مي‌بريم و خيرات مي‌كنيم. گاهي هم برايش‌ آش مي‌پزيم و در بهشت زهرا برايش خيرات مي‌كنيم. اوايل‌ خودم مي‌توانستم به بهشت زهرا بروم و با ماشين بنياد مي‌رفتم اما الان بايد همراه پسرهايم بروم. همراه آنها سر خاك مادرشان هم مي‌رويم. سالي پنج، شش دفعه به بهشت زهرا مي‌رويم. هنوز با گذشت اين همه سال وقتي عكس‌هاي حسين را مي‌بينم گريه‌ام مي‌گيرد و دلم برايش مي‌سوزد.

* روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس