آقا را که ديديم ديگه نمي‌دانستيم چه‌کار کنيم. حسين دوست داشت آقا را ببيند. وقتي ايشان را ديديم، گريه مي کرديم. آقا گفتند دخترم خوشحال باشيد که حسين دانشگاه اصليش قبول شده است. ديدار آقا براي ما از همه بهتر بود.

به گزارش مشرق، تريبون مستضعفين نوشت: در کوچه پس کوچه‌هاي شهرري دنبال خانه‌اي مي‌گشتيم که يک سال و اندي پيش، فرزند آخرين‌اش، که حسين نام داشت، صاحب عنوان «اولين شهيد اغتشاشات» شد. بعد از اندکي پرس و جو، در انتهاي کوچه‌اي باريک، خانه‌ي شهيد حسين غلام کبيري را پيدا کرديم. بنر تسليتي هنوز بر سردرد خانه بود و اطلاعيه‌هاي ترحيم کنار آيفون خودنمايي مي‌کردند. خانه‌اي کوچک و نقلي که فضاي آن تنهايي زن و مردي غمگين را روايت مي‌کردند و هر گوشه‌اش عکس و يادگاري‌اي از حسين عزيزشان بود.
نشستيم پاي صحبت خانواده‌ي حسين تا براي‌مان هر چه دوست دارند بگويند. پدري که هنوز بعد از گذشت يک سال پيراهن سياه بر تن داشت و شکستگي و غم در چهره‌اش موج مي‌زد؛ و مادري که هر گاه از حسين‌اش براي‌مان گفت، اشک و پريشاني صورتش را در بر مي‌گرفت. آن‌چه در ادامه مي‌خوانيد ماحصل اين گفتگو است.


پدر شهيد: حسين مي‌گفت مدرسه و بسيج فرقي ندارد

حسين خيلي مهربان بود، خيلي بچه‌ي ساده، با ايمان و خوبي بود. صبح‌ها مي‌رفت مدرسه تا ?، ? هم مي‌رفت پايگاه تا ??‌–‌?? شب؛ وقتي مي‌آمد مي‌گفتيم مگر تو درس و مشق نداري؟ مي‌گفت خب مدرسه مي‌روم پايگاه هم مي‌روم، فرقي ندارد با هم. خلاصه حسين در اين کارها خيلي فعال بود.

شب‌ها مي‌رفت گشت مي‌داد. چهارراه چشمه علي مي‌رفت ، چهار راه خط آهن، فلکه دولت‌آباد. مي‌گفتيم مواظبت کن از خودت، حواست باشد يک وقتي يکي با چاقويي چيزي حمله مي‌کند، مي‌گفت نه، کاري به کسي نداريم، ما فقط ماشين‌ها را بازرسي مي‌کنيم.

 

تا نيمه شب بيدار ماند تا آرا شمارش شود…

براي انتخابات رئيس‌جمهوري نمي‌توانست راي بدهد، چون ?? سالش نشده بود، اما از صبح رفت تا غروب آن‌جا بود. گفتم تو که راي نمي‌تواني بدهي، براي چه اين‌جا ايستادي؟ گفت خب من کمک مي‌کنم. تا ??-?? شب آن‌جا بود. ??:?? بود آمد. موقعي که شمارش آغاز شد به او گفتند «حسين مي‌‌تواني بروي، داخل مسجد شما را راه نمي‌دهيم». آمد پشت در مسجد نشست تا راي‌ها که شمارش شد، به او گفتند چه کسي راي آورده، بعد آمد خانه. من نبودم، سر کار بودم، صبح آمدم ديدم از خستگي ديروز هنوز خوابيده است.

 

امسال دانشگاه قبول شده بود

صبح روز شنبه ?? خرداد هم امتحان داشت. رفت امتحانش را داد و آمد، گفت ديگر امتحاناتم هم تمام شد؛ ديگر بچه مدرسه‌اي نداري. رفته بود کنکور دانشگاه امتحان بدهد گفتيم دانشگاه که قبول نمي‌شود، همين‌طور رفته بود امتحان بدهد، بعد از اينترنت ديديم قبول شده اصلا ما باورمان نمي‌شد.

بعد از آن دوباره مي‌خواست برود براي کنکور دانشگاه دولتي، کارتش را هم گرفته بود‌، ديگر نرفت! يکشنبه شب رفت بيرون، صبح دوشنبه فرستاده شد بيمارستان. رفتيم رسيديم به او، يک ساعت بعدش تمام کرد …

 

پهلويش شکسته بود

دست من را گرفت فشار داد، بلند شد آن‌قدر گريه کرد، اکسيژن دهانش بود، سرم دستش بود، بلند شد نشست دست من را فشار داد، گريه کرد اشک مي‌ريخت مثل ابر بهار، نمي‌دانستم ديدم فقط پاهايش بسته است، نمي‌دانستم که پهلويش هم شکسته است. گفتند پاهايش شکسته، گفتم عيبي ندارد، يکي دو دقيقه کنارش ايستادم گريه کردم، آمدم بيرون بعد از يک ساعت گفتند که تمام کرد. حرفي به آن صورت براي من نزد، چون اکسيژن در دهانش بود حرفي نزد که بگويد چه اتفاقي افتاده است، کجا رفته، براي چه رفته؟ بسيجي بود ديگر، به او ماموريت داده بودند برود سعادت‌آباد، از اين‌جا رفت سعادت‌آباد، آن‌جا شهيد شد.

 

تقلبي در کار نبود

تقلب که نبود، چون آقاي احمدي‌نژاد راي آورده بود اين‌ها به خاطر اين مي‌خواستند يک کاري کنند که راي او باطل شود. وقتي ايشان راي ‌آورد آن‌ها از ناراحتي‌اي که داشتند مي‌خواستند همه راي‌ها را باطل کنند.

 

مادر شهيد‌: حسين بيمه امام زمان بود

حسين مال ائمه بود، بيمه‌ي ائمه بود‌. حسين در کودکي يک مريضي‌اي گرفت، چهل روزش بود که دکترها جوابش کردند، يعني تمام بيمارستان گفتند «اين نمي‌مونه»، ما برداشتيم در ملحفه پيچيديم‌اش، آورديم بيمه‌ي امام زمانش کرديم‌، مريضي‌اش خوب شد، اصلا روز به روز بهتر و خوشگل‌تر شد. دکترها گفته بودند ناراحتي دارد، اصلا نمي‌ماند.

 

براي شهادتش ناراحت نيستيم

حسين که شهيد شد، از سر کوچه تا ته کوچه برايش گريه مي‌کردند، آن‌قدر که اخلاقش خوب بود‌. خيلي معرفت داشت‌، شجاع بود، نترس بود. مثلا در همان روز آمد بعد از ظهرش من اين‌جا نشسته بودم، آمد گفت «مامان انقدر شلوغ شده بود»، گفتم کجا؟ گفت «وليعصر که رئيس جمهور سخنراني کرد». گفتم «حسين تو رفته بودي؟»، گفت «آره». گفتم «چه خبر بود؟»، گفت «مامان يه سنگ‌هاي بزرگي آورده بودن پرتاب مي‌کردن»، گفتم «اگر يه دونه از اونا تو سرت بخوره تو ضعيفي از بين مي‌ري» گفت نه‌.

شبش هم آمد باز مي‌خواست برود. ساعت حدود ? بود، اذان مي‌گفتند. گفتم خوب الان اذان است دارد ميرود مسجد، جايي نمي‌رود. اين چند روزه هم من همش مي‌گفتم «خوب شلوغه نرو»، مي‌گفت «مامان اين‌جا که نيست، بالاهاست. ديگر ما خودمان يک بسيجي هستيم، بسيجي هم معلومه بايد چيکار کنه.» خيلي نترس بود يعني از شجاعت و معرفت حرف نداشت. خيلي خوب بود، ما خيلي ناراحتيم، ولي ناراحت برا شهيد شدنش نيستيم.

 

نمي‌دانستيم صبح‌هاي دوشنبه وسايل زيارت عاشورا را آماده مي‌کند

حسين يک بچه‌ي با ايمان و با خدا بود. يعني اذيتش به مورچه هم نمي‌رسيد. هر موقع مي‌رفتم مدرسه سوال مي‌کردم براي درسهايش نمره‌هايش عالي بود. براي زيارت‌هاي عاشورا دوشنبه‌ها صبح زود مي‌رفت. من گفتم خوب جوان است، دنبالش يک روز صبح رفتم تعقيبش کردم گفتم ببينم کجا مي‌رود. رفتم ديدم رفت داخل مدرسه، وقتي زنگ خورد رفتم به مديرش گفتم چرا حسين ما دوشنبه‌ها زود مي‌آيد؟ گفت حسين دوشنبه‌‌ها مي‌آيد وسايل نمازخانه، زيارت عاشورا‌، چاي و … را آماده مي‌کند براي بچه‌ها.

 

باور نمي‌کرديم دانشگاه قبول شده باشد

خيلي فعال بود. از مدرسه مي‌آمد زنگ مي‌زد مي‌گفت مامان حوزه‌‌ام‌، پايگاهم يک ربع ديگه مي‌آيم. اخلاقش حرف نداشت. رشته‌اش نقشه‌کشي ساختمان بود‌؛ رفت امتحان داد براي دانشگاه آزاد. بعد از اعلام نتايج يکي از خواهرانش کارمند است، شماره‌ي کارت حسين را گرفت تا از اينترنت ببيند. من همين‌جور که الان نشسته‌ام، نشسته بودم، هيچکس خانه نبود حسين هم مدرسه بود پدرش هم شب‌کار بود هميشه‌، همين‌جور نشسته بودم گوشم به تلفن بود. ديدم تلفن زنگ خورد، خواهرش گفت مي‌داني مامان چه شده! از خوشحالي نمي‌دانست چه کار کند، گفت حسين قبول شده!

خصوصيات حسين حرف نداشت‌، يعني يک سال است حسين رفته، تمام دوستانش‌، آشناهاي محل، براي حسين همين‌جور گريه مي‌کنند. اصلا باور نمي‌کردند که حسين رفته باشد سعادت‌آباد. چون تا نماز اين‌جا بود. حسين بچه‌ي آخرمان بود. خيلي براي‌مان عزيز بود، جان ما بود حسين. الان يک سال است جايش خالي‌ است در خانه.

 

خيلي‌ها آمدند

از مسئولين از طرف رياست جمهوري آمدند، از طرف رئيس مجلس‌، از طرف شهرداري کل تهران‌، ستاد نماز جمعه… خلاصه مسئول‌ها خيلي آمدند. من که رفتم بيت رهبري، عکس حسين را بردم‌، کارت دانشجويي‌اش را بردم‌، قبولي‌اش را بردم…

 

يک سال است خانه‌مان از صبح تا غروب گريه است

ما از يک لحاظ خيلي ناراحتيم، يک سال است خانه‌مان از صبح تا غروب گريه بوده، ولي از يک لحاظ مي‌گوييم خوب خدا را شکر که حسين راهي رفت که سرافراز شديم‌.

 

shahid-kabiri-3.jpg

بهترين اتفاق يکسال گذشته ديدار آقا بود

پارسال ماه رمضان ، روزه داشتيم که رفتيم که نماز جماعت را با «آقا» خوانديم. چند روز ديگر يک سال مي‌شود.  آقا را که ديديم ديگه نمي‌دانستيم چه‌کار کنيم. حسين دوست داشت  آقا را ببيند. هميشه مي‌گفت چرا ما را از طرف بسيج  و مدرسه نمي برند آقا را ببينيم. وقتي ايشان را ديديم، گريه مي کرديم. آقا گفتند دخترم خوشحال باشيد که حسين دانشگاه اصليش قبول شده است. ديدار آقا براي ما از همه بهتر بود.

 

در اينترنت خيلي اشتباه مي‌نويسند

در اينترنت خيلي اشتباه مي‌نويسند‌، به خاطر همين ما اکثرا نمي‌گذاريم کسي بيايد. الان ما سرخاک حسين مي‌نشينيم خيلي‌ها مي‌آيند عکس و فيلم مي‌گيرند، اما من اگر کارت نداشته باشند نگاه نکنم، نمي‌گذارم‌.

 

اگر موسوي و کروبي آمده بودند…

آقاي موسوي و آقاي کروبي هيچ نيامدند، گفته بودم اگر هم دم در آمدند راهشان نمي‌دادم ابدا. ولي خوب اين اتفاقي که برا بچه‌ي من پيش آوردند، صد‌در‌‌صد از طرف اين‌ها بوده‌اند ديگر؛ از طرف آن‌ها که ضد انقلاب بودند.

 

حنانه (خواهر زاده شهيد)‌: با خودم مي‌گويم کاش دايي‌ام شهيد نمي‌شد…

بسم الله الرحمن الرحيم‌، دايي من خيلي مهربان بود‌، هر موقع از بيرون مي‌آمد برايم خوراکي مي‌خريد. با موتور من را بيرون و پارک مي‌برد‌. باهام شوخي مي‌کرد، بازي مي‌کرد‌. با خودم مي‌گويم کاش داييم شهيد نمي‌شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس