
به گزارش مشرق، او مجتبي محرمي است. يکي از نوابغ فوتبال ايران. مجتبي به بهانه نوروز ساعاتي را مهمان خبرآنلاين بود و سير تا پياز زندگي اش را بازگو کرد. خواندن اين مصاحبه شايد بيش از همه براي فوتباليست هاي جوان پر از درس هايي بزرگ باشد. اسطوره اي که پاي بساط نابود شد و حالا هرچه مي کوشد برايش سخت است که بتواند به زندگي عادي برگردد. او که نامش براي همه عزيز است اما خودش به اين چوب که روزگاري را به تباهي گذرانده بايد کنجي خزيده باشد.
من ريزه را مي گذاشتند تو گل
جثه ريزي داشتم. از بچگي خيلي ريزه ، ميزه بودم. چون کوچولو بودم مي گفتند بچه تو وايستا تو دروازه . بچگي و فوتبال با توپ پلاستيکي ، اين شروع فوتبالم بود. از صبح ول بوديم تو کوچه و مي دويديم دنبال توپ پلاستيکي . راستش اصلا فکر نمي کردم فوتباليست بشوم . کم کم پايم باز شد به زمين خاکي هاي پايين محل مان تو خيابون استخر. از همه کوچک تر بودم براي همين مي گذاشتندم توي دروازه. شروع فوتبالم اما اينجوري شد که رفتم تمرين تيم راه آهن تو زمين اکباتان . آقاي امير ابوطالب داشت تست مي گرفت. تا فرستادم توي زمين و اولين توپ را زدم گفت بچه بيا برو بيرون. فکر کردم ردم کرده ، گفتم بابا من که تازه اومدم. واقعا همان اولين توپي بود که داشتم مي زدم. واقعا بي دليل نيست مي گويند طرف با يک بغل پا مي فهمد بازيکن مي شوي يا نه!
اينجوري شدم دفاع چپ
بعد از چند وقت که تو راه آهن بودم ، رفتم به تيم شاهين. در شاهين من فوروارد بازي مي کردم. آن موقع مهدي دينورزاده در تيم چپ بازي مي کرد و شکورزاده هم سمت راست بود. يک بازي ها شکورزاده مصدوم مصدوم شد ، دينورزاده رفت راست و من را هم گذاشتند چپ و الکي ، الکي از بازي من در اين پست خوش شان آمد و من شدم دفاع چپ . اصلا چپ پا نبودم. راست پا بودم اما با پاي چپ هم مي توانستم ضربه بزنم . ولي بعد ها طوري شد که همه فکر مي کردند مجتبي از بچگي چپ پا بوده .
قصه من و پرسپوليس
چند وقتي در شاهين بازي کردم که سن سربازي ام رسيد. رفتم عشرت آباد ، گفتن بايد بروي سيرچ کرمان. نشستم کنار کسي که مامور گرفتن دفترچه ها بود و کلي التماس کردم تا دفترچه ام را پس گرفتم و توانستم خودم را بياندازم زندان قصر. رسته ام شده بود دژباني و بايد کشيک مي دادم. با هر زحمتي بود توانستم بروم در تيم نيروي زميني . خدمتم را در اين تيم گذراندم. بازي هاي نيروي زميني در امجديه انجام مي شد. علي آقا هم چون اتو سورتمه به ورزشگاه نزديک بود ، مي آمد و بازي هاي تيم ر مي ديد. او از بازي من خوشش آمده بود و وقتي خدمتم تمام شد خواست که به پرسپوليس بروم. براي من هم چي بهتر از اينکه به خواست علي آقاي پروين بروم پرسپوليس؟
آقا مجتبي در جبهه
قصه زندگي برايم همه جوره رقم خورده است. چند ماهي هم رفته ام جبهه . جنوب خدمت کردم. آنجا هم دژبان بود. تازه عمليات هم بودم. ببين دستم را سوخته. مي بيني؟ تانک مان را در يکي از عمليات ها زدند و همه آتش گرفتيم. تمام بدنم را آتش سوزانده است. تانک مان داشت منفجر مي شد که من پريدم بيرون...« مجتبي اين ها را مي گويد و وقتي نگاه متعجب همه حاضرين در اتاق را مي بيند ، خودش خنده اش مي گيرد و مي گويد ، شوخي کردم جاي سوختگي آب جوش است. شيطوني هاي بچگي ها باعثش بوده. جبهه رفتم اما هيچ وقت در عمليات حاضر نبودم. فقط دو سه ماهي رفتم منطقه چون سرباز بودم و بعد برگشتم به تهران.»
چرا شماره 8 مي پوشيدم و چرا نمي پوشيدم!
آن روزها مد بود خيلي ها شماره 10 مي پوشيدند. شماره 7 هم در دنيا روي بورس بود اما در دهه اي که من بازيکن شدم ، چند نفري بودند که شماره 8 براي شان عزيز بود. مثلا خود من چون لوتار ماتيوس شماره 8 مي پوشيد، اين شماره را انتخاب کردم و برايم عزيز شد. البته در تيم ملي اين پيراهن را بازيکنان بزرگتري مثل شاهرخ بياني يا حميد درخشان مي پوشيدند و من هم اصلا اهل اين حرف ها نبودم که بروم بگويم چه شماره اي را مي خواهم. وقتي پيراهني را کاپيتان سيروس مي پوشيد ، من چه حرفي براي گفتن داشتم؟
من 20 سال فوتبال بازي کردم اما همه مي گن مشت مجتبي
خسته شدم. تا شب دربي مي شود 4 تا بچه خبرنگار زنگ مي زنند و مي گويند براي مان خاطره تعريف کن. همه هم فقط مي خواهند ماجراي شوخي با احمدرضا يا دعوا و مشت با امير را براي شان بگويم. تا کي بايد اين خاطره را تکرار کنم؟ يعني اين مجتبي محرمي در اين فوتبال هيچ کار ديگري نکرده؟خيلي هم لطف داشته باشند قضيه دعوا در بازي هاي آسيايي و محروميتم را پيش مي کشند. داغش به دلم مانده که يکي از من درباره بازي هاي آسيايي پکن بپرسد. اينکه اگر در نيمه نهايي هند نمي کردم و جلوي گل حريف را نمي گرفتم ، آن توپ گل مي شد و ما فينال را از دست مي داديم. کسي از بازي کردنم چيزي نمي گويد . همه مي گويند دعواهاي مجتبي. اين دلم را شکسته است. بابا خيلي از آنهايي که مي گويند مجتبي خلاف مي کرده و بازي ها را به هم مي ريخته حتي فوتبالم را نديدند. من مي گويم از فوتبالم هم حرف بزنيد . مگر نمي گوييد من بازيکن خوبي بودم؟
روي زندگي ام قلم قرمز کشيدند
نمي خواستند مجتبي باشد. با من مشکل شخصي داشتند. بعد از اينکه مشکلي برايم پيش آمد روي عکسم قلم قرمز کشيدند و عکسم را چاپ کرند. مجتبي محروم شد. از همه چيز محرومم کردند. ممنوع الخوج شدم. شدم مفسد في الارض. يعني ديگر هيچ کسي اين کارها را نکرده بودند؟ بلايي سرم آوردند که نه به ورزشگاه راهم مي دادند و نه حتي حق داشتم از دکه هاي روزنامه فروشي ، روزنامه بخرم. کلا بايکوتم کرده بودند. واقعا داشتم از غصه مي مردم. بايد در آن شرايط قرار مي گرفتيد تا بدانيد چه مي گويم. اين اگر غرض ورزي نبود ، چه اسمي مي شود برايش گذاشت؟يکي از نمايندگان سابق مجلس که فاميل همين آقا فرشاد خودمان است ، مي خواست راي بياورد و بلايي سرم آورد که ... من که به خدا واگذارشان کردم. مشکلي هم با آنها ندارم. گذشته ها گذشته است.
اينجوري معتاد شدم
رفيق بد ، ذغال خوب ، چه مي دانم ، شايد هم گز اصفهان. همه اين ها بود اما وقتي آن بلا را سرم آوردند و گفتند بايد تا ابد محروم باشي ، نمي دانستم چه کار مي کنم. روزگار خوبي نداشتم. همه ترکم کرده بودند و بدجوري افسردگي داشتم. از آنجا افتادم به خلاف. سيگار ، پاي بساط و ديگر هر جور خلافي که فکرش را بکني. آن روزها تازه اين آهنگ « همه رفتند کسي دور و برم نيست » مد شده بود. مي نشستم و اين آهنگ را مي خواندم و مي رفتم تو عالم هاي ديگر. قسم مي خورم از آن موقع خلاف را شروع کردم. من از 27 سالگي معتاد شدم. قبلش اعتياد نداشتم. خيلي ها درباره ام دروغ مي گويند. دليلي ندارد که بخواهم دروغ بگويم. حالا شما مي گوييد از تمرينات تيم ملي دوره دهداري که جوان تر بودم و با بزرگترهاي تيم . اما من آن سال ها خلاف هاي ديگر مي کردم ولي اعتياد نداشتم.
مگر مي شود در اردوي تيم ملي شرب خمر کرد؟
يک عکسي بود که من کنار آقا مهدي مناجاتي سر ميز نهار نشستيم. بعد شايعه کردند من سر ظهر تو اردوي تيم ملي مست کردم. آخر يک کمي انصاف يا عقل هم اگر مي داشتند اين حرف را نمي زدند. مگر مي شود کنار دست آقا مهدي مناجاتي که خودش از اين نظامي هاي سخت گير است چنين کاري کرد؟ يا مي گفتند در اردوي تيم علي پروين رفتم تو فرودگاه خلاف کردم. بابا به قرآن اين چيزها ديگر دروغ بودند. خيلي از کارهايي که درباره ام مي گفتند را نکرده بودم. من تو زندگي خلاف زياد کردم و از کارهايي که کردم هم پشيمانم. اين هم حال و روزم است که مي بيني. ولي خيلي از دروغ هايي که درباره ام گفته اند را انجام ندادم .
ريختند پاي سفره عقدم و گفتند پارتي گرفته با چند جاسوس!
در تمام دوران فوتبالم 4 بار پايم باز شد به کلانتري. يکي که همان ماجراي معروف بود و ماجراي ضربدر قرمز. دوبار هم مراسم عقد و عروسي ام بود. بابا ما مراسم عقدم بود. همسرم و خانواده اش بودند. همسرم در سفارت آلمان کار مي کرد و اين باعث شده بود تعدادي هم مهمان خارجي داشته باشيم. ريختند و شلوغش کردند که در پارتي دستگير شده. بابا وقتي آمدند ، عاقد هنوز آنجا نشسته بود. بعد هم گفتند جاسوس خارجي دعوت کرده بوده. اين ها اگر با من دشمني نداشتند که اين حرف ها را نمي زدند. مگر به سفره عقد مي گويد پارتي؟ با دوستم گرفتندم در خيابان و گفتند در مراسم لهو و لعب دستگيرش کرديم. آخر تو دهه 60 ، وسط خيابون چي کار مي شد کرد؟ چه مراسم لهو و لعبي مي شد راه انداخت؟
هيچ وقت حرفي از برادرم نزدم
ما 3 برادر بوديم که يکي در جريان انقلاب اسلامي شهيد شد. بعدها ميديدم که خيليها براي رشد و پيشرفت از فاميل شهيدشان مايه ميگذاشتند، يا ميرفتند اهواز و با يک دست لباس خاکي و يک چفيه به گردن عکس ميگرفتند و برميگشتند و عکسشان در مجلات ورزشي چاپ ميشد! در چنين شرايطي خجالت ميکشيدم از سابقه جبهه خودم حرف بزنم و از برادر شهيدم مايه بگذارم که اجر آن شهيد هم زايل شود. راستش بارها وقتي رفتم آن طرف آب براي ديدن خانواده همسرم ، اين گروهک ها مي گفتن بيا و مصاحبه کن تا برايت هزار جور کار بکنيم. ولي من بچه پايين شهرم. نمي خوام خداي ناکرده تن داداشم تو گور واسه خاطر کار من بلرزه.
بچه استخر
زادگاه کسي که دست خودش نيست! سر اينکه من بچه خيابان استخر هستم نيز کلي برايم داستان درست کردند. الان ميگويند کسي که در مناطق محروم و جرمخيز به سمت ورزش بيايد و از اعتياد و معضلات اجتماعي دور بماند، الگوست و برايش تبليغ هم ميکنند اما براي من بچه استخر و گمرک بودن جرم بود و داغ ننگ. من تو جايي بزرگ شدم که حياط خلوت مردم يک شهر بود اما اون موقع دنبال خلاف نرفتم نمي دنم شايد غرور شهرت و اين عشق خوش تيپي کار دستم داد. خودم هم مقصرم ولي قبول کن که با من هم بد تا کردن.
دربي و سبزيپلو با ماهي
ما تعصب داشتيم. فوتباليست مثل حالا مانکن و شومن نبود! الان به زبان جلو دوربين ميگويند رفيق هستيم در حالي که دشمن هم هستند! بعد ميگويند در زمين به تيم و پيراهن و هوادارانمان تعصب داريم اما برعکس! راه ميروند و راه ميدهند، زمان ما هر دو برعکس بود. تا لحظه شروع دربي همه رفيق بوديم و آن 90 دقيقه براي تيم جان ميداديم. شب يک دربي منزل شاهين بياني بودم و همسرش سبزيپلو با ماهي پخت. فردايش در زمين شاهين آمد رد شود، زدمش! گفت: «سبزي پلو ماهي همسرم چشمت را بگيرد!» گفتم: «بابام هم بيايد ميزنمش! ميخواهي کتک نخوري برو آن طرف!»
نسل امروز، پول و BMW
ميگويند چرا نسل امروز ديگر ستاره ندارد و مثل قديميها پيدا نميشود. وقتي به يک بچه 18 ساله که يک سال است فوتبال را شروع کرده 400 ميليون ميدهي و فردايش ميرود يک BMW و يک آپرتمان شيک در بالاشهر ميخرد، خب معلوم است که خيلي زود اشباع شده و ديگر ميلي به پيشرفت ندارد و دل به تمرين و کار و زحمت نميدهد. من نميگويم پول ندهيد، اتفاقاً بايد بيشتر هم بدهند ولي فوتباليست هم بايد رد قبال پولي که ميگيرد زحمت بکشد و تمرين کند، حرفهاي باشد و به تغذيه و استراحتش برسد و عمر مفيد فوتبالش زياد شود.
ماجراهاي آقايان عشق دوربين
آقايان در بيمارستانها و مراسم ختم خوب عکس ميگيرند و وعده ميدهند ولي از فردايش ديگر پيدايشان نميکني! مديران غيرفوتبالي و عشق شهرت که دورويي و ريايشان از ظاهر و پيشاني آنها معلوم است! خوب وعده ميدهند ولي در عمل... همبازي قديميام آمده بيمارستان و کمکم کرده، حالا چون مربي استيلآذين است به من انگ طرفداري از آنها زدند! در اصفهن کاري داشتم که امير قلعهنويي لطف کرد و انجامش داد، وقتي آمدند تهران براي تشکر و قدرداني به ديدنش رفتم، گفتند شب بازي ما با سپاهان در اردوي حريف چه کار داشتي؟! بعد هم به همين رو بهانه مرا از پرسپوليس کنار گذاشتند!
اعتياد و برنامه 90
به من خيلي اصرار کردند ولي نرفتم. مخالف بودم، چون شأن و شخصيت آدم بايد حفظ شود. کمک کردن به قديميها خوب است ولي به چه قيمتي؟! الان همان بچهها که در 90 حرف زدند پشيمان هستند. ميگويند ارزشش را نداشت، خودمان را تابلو کرديم و ديگر هيچ!
بستري در بيمارستان
دوبار، يک 6 روز و يک 14 روز در بيمارستان بستري شدم. الان حالم بهتر است ولي مشکل ريويام هنوز پابرجاست. در اين در مقطع به لطف بعضي از رفقا که خودشان نميخواهند اسمي از آنها ببرم، مشکلاتم حل شد و حتي يک نفر از مدعيان و يکي از قولهاي رسانهاي عملي نشد!
امرار معاش با...
از کل دوران فوتبالم يک خانه صد متري در خيابان بهار داشتم که فروختم و پولش را دادم زن و بچهام رفتند انگليس. الان با کمک دوستانم زندگي ميکنم و تنها در آمدم ماهيانه صد هزار تومان از صندوق حمايت از پيشکسوتان است! آنقدر کم که خجالت ميکشي بروي بانک و بخاطرش توي صف بايستي!
دو تا ساعت مي بندم ؛ يکي به وقت تهران و يکي به ساعت لندن ، شهر دخترم
دو ساعت ميبندم، روي مچ چپ مثل همه به وقت تهران و روي مچ راست به وقت لندن. همه اميد و انگيزه زندگيام آرينا است که الان 11 سال دارد. تابستان امسال آمد تهران و سه ماه با هم بوديم ولي درد آن سالها که در فراغ گذشت و نتوانستم به ديدنش بروم هنوز مانده. سر جامجهاني 2006 آقاي دادکان که زمان مسابقات مدارس مسئول ورزش ناحيه ما بود، گفت که مرا با تيمملي ميبرد تا بتوانم از آنجا بروم انگليس و بچههايم را ببينم. اين همه سال نتوانستم ويزا بگيرم، اميدوار شدم ولي سفارت آلمان يک نامه معرفي از من خواست که فدراسيون بنويسد من بازکين تيمملي بودهام. رفتم خدمت جناب پهلوان، دبير فدراسيون جالبي است که دهه 60 خودش رئيس فدراسيون بود که من در تيمملي بودم ولي هرچه کردم باور نکرد مجتبي محرمي بازکين تيمملي بوده و نامهام را نداد! به همين راحتي مرا نبردند آلمان ولي همه جا شعارش را دادند!
زندگي روي آب
حالا آمدهام روي آب. سه سال زير آب، بدون هوا و نفس. وقتي همه تورا بايکوت ميکنند، حتي روزنامه ورزشي به تو نميفروشند، تورا به ورزشگاه راه نميدهند و جايي باشي عکس و تصويرت را پخش نميکنند، ديگر چه انگيزهاي براي زندگي اجتماعي ميماند؟! مثل جذاميها با من رفتار ميکردند سه سال رفتم کنج يک اتاق در آپارتماني 50 متري طوري که عضلههايم آب شد و ديگر 50 متر نميتوانم راه بروم.
قطر، به خاطر يک مشت دلار
کل قراردادم 35 هزار دلار بود. ليگ قطر هم چهار، پنج ماه بيشتر نيست. بعد از مدتي خودشان مرخصم کردند و آمدند تهران. ولي اينجا شايع شد من پول را گرفتم و فرار کردهام! آخر مگر ميشود بون اجازه باشگاه که پاسپورتت دست آنهاست، سوار هواپيما شوي و بيايي يک کشور ديگر؟! بعد هم داستان شکايت و شکايت کشي، من هم 34 ساله بودم و قيد فوتبال را زدم. براي دايي 500 هزار دلار را از قطريها بخشش گرفتند ولي براي من کسي پا پيش نگذاشت!
جام ملتهاي 96
حاجمايلي زنگ زد و گفت ميبرمت ولي بدون ماجرا و داستان. نگران بود مبادا سر کاپيتاني بحث کنم ولي من که اهل اين حرفها نبودم. شنيدم رئيس وقت سازمان تربيتبدني گفته بود اگر اسم محرمي باشد کل تيم را نميفرستم جام ملتها؟! و سه روز بعد سفر تيم ليست را به او ميدهند که کار از کار گذشته! من بعد از محروميتم هر دو بازي براي پرسپوليس گل ميزدم و در اوج بودم، طوري که نوشتند: کاپيتان با گل برگشت
زهرخند بود يعني تف به اين شانس!
ردهبندي جام ملتها بود، پنالتي را زدم به تير خورد، خندهام گرفت. داستان ساختند براي اين صحنه! آخر کدام بازکين ميتواند به عمد بزند به تير دروازه؟ خب اگر ميخواستم عمداً خراب کنم به اوت ميزدم! ميگفتند چون بازي نيمهنهايي با عربستان مرا بازي ندادهاند لج کردهام ولي خنده من چيز ديگري بود. سه بازي عربستان از دقيقه 90 که بازي رفت و وقت اضافه مايليکهن گفت گرم کن. من بهترين پنالتي زن ايران بودم و همه فکر ميکردند تعويض سوم مرا ميفرستد که پنالتي اول را بزنم. خودم هم داشتم ذهنم را آماده ميکردم ولي دقيقه 116 داريوش يزداني به عنوان تعويض سوم رفت تو و پنالتي را خراب کرد تا ايران به فينال نرسد. در ايران غوغايي شد که چرا محرمي را نفرستاد و در تيم هم همه همين را ميگفتند. سر بازي با کويت داستان تکرار شد و وقتي پنالتيام خراب شد خندهام گرفت که اين همه داستان براي هيچ! گفتم آخه تف به اين شانس. بعد گفتند پنالتي از دست مي ده و عين خيالش نيست...
من اينجوري عشقمو به پرسپوليس نشون دادم
سال 1368 کشاورز متولد و 7 مليپوش فيکس را خريد. کل خط دفاع تيمملي رفتند، زرينچه و حسنزاده از استقلال و نار محمدخاني و من از پرسپوليس فرداي لو رفتن خبر گلي هوادار پرسپوليس جمع شدند جلو نمايشگاه علي پروين و در زمين کارگران که چرا گذاشتيد مجتبي برود. کشاورز به پول ان موقع 3ميليون نقد ميداد که با دو ميليون ميشد خانه در آرياشهر بخري! کلي هم يخچال و فرش و گاز و تلويزيون و ماشينلباسشويي، ما را بردند زورخانه و دوره کردند که تو بچه لاتي، به خاطر مردم برگرد. محمود خوردبين هم رفت منزل مادرم و همه هداياي کشاورز را باروانت کرد و برگرداند. آن سال 40هزار تومان پرسپوليس به ما داد! سال 1371 هم عين اين داستان براي تجارت تکرار شد، فنونيزاده، پيرواني ، طاهري، دايي، دينمحمدي و... همه رفتند. گرون ترين شون مي گرفت 2 ميليون اما به من 6 ميليون نقد ميدادند و 6 ميليون وام بلاعوض خريد خانه . مهدي فنوني با همين وام در آرياشهر خانهاي 250 متري خريد. دوباره گفتند بمان پرسپوليس و ماندم.
بهترين از ديد بهترين
به من لطف دارند ولي خودم را در جمع بهترينهاي تاريخ نميدانم. از نظر من هم پرويز قليچخاني و محمد صادقي و ابراهيم قاسمپور بهترينهاي ايران بودند. در نسل فعلي متأسفانه کسي تداوم ندارد و نميتوانم دست روي کسي بگذارم. يکي 6 ماه عاليست و همه ميگويند ستاره ميشود، سال بعد اسمش را هم نميبرند و محو شده!
ياغي
من نه ياغي بودم نه گردنکش ولي زيرهبار حرف زور نميرفتم. اهل تظاهر به نيکي و فرار از رفتارم هم نبودم، مثل خيليها که همه کار ميکردند ولي جلو دوربينها و ديگران جانماز آب ميکشند! من ميگفتم کردم، حالا اشتباه بوده ولي مسئوليت کارم را قبول ميکردم. بين بچههايي که بعد از من به ياغي مشهور شدند (انصاريان، نيکبخت، شيث، رهبريفرد و...) هاشمينسب چيز ديگري است. هم از نظر فني و هم اخلاق و مرام و معرفت قبولش دارم.
مربيگري يا دستياري؟
تمام کلاسها را رفتم و مدرک گرفتم. سر يه دوره يادم هست که استاد مدرس بعد از دو هفته مرا کناري کشيد و عذرخواهي کرد! گفتم چرا؟ گفت من از تو آنقدر بد شنيده بودم که فکر ميکردم کلاسم را بههم ميىيزي و بيسوادي و چيزي ياد نميگيري! ولي حالا ميبينم برعکس است. بالاترين نمرات را ميگرفتم و يک جلسه غيبت هم نداشتم، بدون هيچ مسئلهاي ولي هرگز کسي حاضر نميشود مرا به کار بگيرد! بارها صحبت شده، از مسئولان فوتبال پرسيدهام آخر چرا؟ من چه مشکلي دارم؟ ميگويند نميدانيم! من حتي حاضر به دستياري هم هستم، همين الان قلعهنويي يا هرکس ديگر بخواهد حاضرم دستيارش شوم ولي نميدانم چرا!
امير قلعهنويي
بچه با معرفتي است. در اصفهان کراي داشتم که کمکم کرد. توقعي از او و ديگران ندارم اما رفقايي که زير بال و پرم را در بيمارستان و روزهاي سخت و شرايط امروز گرفته و ميگيرند همبازيان سابقم هستند نه امير.
حامي دايي
هرکس ضعف و ايرادي دارد ولي اگر قرار باشد من هم ايراد بگيرم، شما هم بگويي و ديگران هم توي کارش بگذارند که هيچکس نميتواند کار کند! ما بايد هواي همبازيان خودمان را داشته باشيم و کمکشان کنيم. دايي نباشد، چه کسي باشد؟! متأسفانه خيلي از اين انتقادات عليه دايي يا ديگران از سر حسادت است در حالي که من هرگز حسود نبودهام. حتي بودند کساني که زيرآب همپستي خودشان را ميزدند تا مبادا جايگاهشان به خطر بيفتد ولي من خودم هر فصل بهترين چپپاها را مياوردم پرسپوليس مثل شاهرودي و منافي. الان هم به کمک دايي ميروم و اگر ايرادي هم باشد خصوصي به خودش بايد بگويم نه اينکه در رسانهها خرابش کنم.
محمد مايليکهن
خيلي مرده! بيانش کمي تند هست ولي هميشه حق را ميگويد. فکر ميکنيد چرا هيچکس با او طرف نميشود و کسي جرذت ندارد جوابش را بدهد؟! به دو دليل؛ اول اينکه حاجي هميشه حق را ميگويد و اگر دروغگو بود حتماض مشتش باز ميشد و دوم اينکه هيچ «آتو» يا مدرکي دست کسي ندارد و به همين دليل از کسي نميترسد!
علي پروين
پايش خيلي ايستادم. زماني عدهاي مرا دامادش ميدانستند و اينقدر با عليآقا ندار بودم، از خودش هم بپرسي انکار نميکند که من در رفاقت کم نياوردهام ولي از شخص او بيشتر از بقيه توقع داشتم. من از پروين دلخورم، کتمان نميکنم ولي بين او و هر مدير غيرفوتبالي ديگر صددرصد طرف پروين را ميگيرم. به قول قديميها؛ ما فوتبالي هستيم. گوشت هم را بخوريم استخوانمان را دور نمياندازيم. امثال پروين و حجازي و ساير فوتباليها همه جوره نسبت به اين مديران غيرفوتبالي ارجحيت دارند. من نمي تونم کتمان کنم که علي آقا هوايم هم داشته. چرا ، وقتي سر داداشم به مشکل خورديم اومد کمکم کرد برام وساطت کرد و من نمي تونم بگم اين کارها رو برام نکرده. ولي مي دوني ، من که خيلي از چيزامو سر علي آقا داشتم يک جور ديگه اي روش حساب مي کردم.
مجتبي ايکيوسان!
سر بازي ايران - کامرون اين شعار در ورزشگاه آزادي مد شد.سال 1371 کارتون «ايکيوسان» محبوب بود، پسري کچل و خيلي عاقل! شايع کردند مرا گرفتهاند و در زندان سرم را تراشيدهاند، پروين آمده و براي بازي تيمملي آزادم کرده! ولي حقيقت اين بود که سه روز قبل بازي در آرايشگاه دوستم «حسن صبري» نشسته بودم که بچههاي نسل ما او را ميشناسند. ناگهان گفت: «چقدر ميگيري سرت را بتراشم؟!» آن موقع همه فوتباليستها پول ميدادند تا به مد روز موهايشان را آرايش کنند و کچلي مثل حالا مد نبود! يکهو گفتم 10هزار تومان! گفت ميدهم! بنشين بتراشم! گفتم اول پول را بده! نشان به ان نشان که در حضور چند نفر از رفقا وعده داد پول را بعداً ميدهد و من هم کم نياوردم و سرم را تراشيد، بعد هم پول را نداد! جوان بوديم و از سر جواني از اين شوخيها ميکرديم و کسي فکر نميکرد بعداً چه شايعاتي درست ميکنند.
درخشان دعا مي کرد يک روز جاي پنجعلي بازوبند ببنده اما حالا اين بچه ...
اين روزها مد شده ميگويند: «يک تکه پارچه» و براي پوشاندن تلاش که در خفا براي به دست آوردن همين يک تکه پارچه! ميکنند شأن آن را پايين ميآورند. زمان ما که پرسپوليس 15 مليپوش داشت و هر کدامشان به گواه امروزيها ديگر در تاريخ فوتبال تکرار نخواهند شد، حميد درخشان ميگفت: «تمام سال اميدوارم که يک روز محمد پنجعلي دو اخطاره بشه و من بازوبند کاپيتاني پرسپوليس را در يک باز ي از اول بر بازو ببندم! »طرف حميد درخشان بودند يک بچه تازه به دوران رسيده، کيه کاپيتان تيمملي است و در ليگ حرفهاي ستاره است. حالا وقتي ميبينيم بچه 22 ساله اين بازوبند را ميبنده و تازه به آن بياحترامي هم ميکند و تا روي مچ دست پايين ميآوردش، دلم ميگيرد. ايراد از آن بچه نيست، ايراد از بزرگترهاييه که به او نگفتن اين تکه پارچه ميراث چه بزرگونيه و چه آدمهايي بابت بستن آن به بازو افتخار کردهاند. آن بچه نميفهمد و نميداند، چون به او نگفتهاند. بايد يقه بزرگتري را گرفت که شأن و حرمت اين بازوبند را تا اين حد پايين آورده و آن را به دست چنين بچهاي داده.
و... امروز
گفتم که به زندگي برگشتهام. سهشنبهها در زمين شيرودي با پيشکسوتان تمرين ميکنم و به رفقاي قديمي هم سر ميزنم. مدرسه فوتبال هم در ذهنم هست، آمادهام تا هر زمان پيشنهادي براي مربيگري رسيد به عرصه برگردم. تا زندگي هست و نفس ميآيد، زندگي بايد کرد. البته ديگه هيچ نشوني از اون مجتبي تيز و بز ندارم. چند وقت پيش پام پيچ خورد ، افتادم و سه جاي بدنم رو گچ گرفتم. از داخل پکيدم ولي بازم نمي خوام خودم رو از تکاپو بندازم.