کد خبر 3513
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۹

حسين قدياني يکي ديگر از پست هاي اخير وبلاگش را به بريده اي از رمان “سمفوني مورچه ها” که در حال نگارش آن است اختصاص داد.

در مطلب اخير وبلاگ "قطعه 26" آمده است:
اين براي سومين بار است که از قبر بابا اکبر البته با اجازه مورچه ها بيرون مي آيم و طبق قرارداد في مابين فقط حق دارم تا دستشويي بهشت زهرا بروم و برگردم. مورچه ها به من اين اجازه را هم داده اند که براي رفع گرسنگي از روي سنگ قبر شهدا اگر خيراتي مانده بود؛ خرمايي، شکلاتي، چيزي، بردارم و بخورم.
در مسير رفتن به دستشويي، نيم نگاهي هم مي انداختم به قبور شهدا تا بلکه چيزي پيدا کنم و بخورم. روي قبر يک شهيد گمنام، يک عدد سيب سرخ برق مي زد. در آن دل شب که چراغهاي بهشت زهرا هم يکي در ميان خاموش بود، برق عجيبي داشت سيب. جلوتر رفتم و سيب را برداشتم. خواستم سيب را بگذارم دهانم که ناگهان صدايي آمد؛ ايست!
دروغ نگفته باشم، آنقدر ترسيدم که درجا خودم را خيس کردم.
برگشتم. کسي نبود. خواستم بروم پيش مورچه ها که دوباره همان صدا و اين بار محکمتر از قبل آوار شد روي سرم؛ بي حرکت!
برگشتم اما باز هم کسي نبود.
خدايا! خودت کمکم کن. خديا!
اين “خدايا” ي دوم را که گفتم، دستي را از پشت روي شانه هايم احساس کردم. به عمرم اينطوري نترسيده بودم. يعني صاحب اين دست چه کسي مي توانست باشد؟ برگشتم و ديدم که يکي از سربازهاي بهشت زهرا (س) است. همچين که مرا ديد ? متر رفت عقب. ترسيده بود. لرزان و هراسان گفت: ببينم! شما شهيد نيستي؟
گفتم: نه بابا!
گفت: پس اين بوق سگ در بهشت زهرا چي کار مي کني؟
گفتم: من داناي کل رماني هستم به نام “سمفوني مورچه ها”.
گفت: اشتباه مي کني! شما يک شهيد هستي.
گفتم: عوضي گرفتي.
گفت: شکسته نفسي مي کني.
گفتم: اصلا من يک شهيد. حالا چي؟
گفت: ديدي گفتم و بعد افتاد به دست و پايم. همچين داشت مرا بوس مي کرد که.
گفتم: اما من که شهيد نيستم.
گفت: اتفاقا ديشب در عالم خواب تو را ديدم!
گفتم: من دستشويي داشتم. اول که اونطوري صدا کردي، من خودم را خيس کردم.
گفت: خالي مي بندي؟ … راستي! اين سيب را از بهشت آوردي براي من. دمت گرم. بده بخوريم که امشب، شام، تعريفي نداشت.
سيب را به او دادم و گفتم: من بايد خودم را آب بکشم. خيلي وقت ندارم. زود بايد بروم.
گفت: مگر شهدا خودشان را آب مي کشند؟
گفتم: چند ماه خدمتي؟
گفت: دمت گرم چه شهيد با معرفتي.
گفتم: ولي من شهيد نيستم.
گفت: از شهداي اطلاعات عملياتي؟
گفتم: اينجا جايي هست دوش بگيرم.
گفت: دوش لازمي؟
گفتم: آره! راستش حوري پريها اطلاعاتم را عملياتي کردند!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس