به گزارش مشرق، ابراهيم افشار روزنامهنگار پيشکسوت ورزشي در شماره نوروزي هفتهنامه تماشاگر، گفتو گوي ويژهاي را با علي اکبريان ستاره سالهاي نه چندان دور، استقلال، پرسپوليس و البته تيم ملي انجام داده است. مصاحبهاي که در زندان قزل حصار گرفته شده و در آن اکبريان از تمام زير و بم زندگياش حرف زده است. از سقف فعلي آرزوهايش که داشتن يک دست گرمکن آبي استقلال است.
*** توي سلولي که سايههايمان، ترحم لازم داشتند، وقتي اشکهاي «علي روماريو»، قطره، قطره، قطره از چشمهاي ويرانش ريخت و زير کفشهاي غمگين ما ميرقصيد و نميدانم پاي کدام سرو خشکيده قزل حصار چکيد، نه چشمهاي سياه نوزادي سياه نوزادي به يادم آمد که قهرمان وقتي در حبس بوده به دنيا آمده و هنوز نميداند اسم سهرابش چيست و نه گيسهاي نقرهاي مادري در جغرافياي کبود «نعمتآباد»، چشمهايم را سوگوار کرد؛ مادري که از وقتي فهميده بچهاش در حريقي عظيم، تمام شناسنامه قهرمانياش را سوزانده هنوز در کوچههاي قديمي آفتابي نميشود. بله نميشود. چون آدمهايي که تا ديروز او را با انگشت نشان ميدادند و ميگفتند که اين مادر قهرمان است حالا پچپچههاي منهدم کننده دارند. مادر بزرگ از روزي که شنيده نوه قهرمانش تا پاي اعدام فقط يک جفت دمپايي و يک وصيتنامه لازم دارد قلب فندقياش را گرفت و به قبرستان رفت. زندگي آتشفشاني شد پر از مذاب «دل گداز» مورفين و کرک و شيشه و بدبختي. روزنامهها تيترهايشان را فروختند و جواني بيرويا و بيمعلم، شبها همهاش کابوس نارفيقيها و کلهشقيها را ديد. و حالا چشم روشني تمام مديراني که دلبندانشان سوز زمستان قزل حصار را نديدهاند و به پاگشايي تمام معلمهاي مفقودالاثر ورزش، نه کلاهي دارم که از سر بردارم و نه سيبي گنديده که شب عيدي بر هفت سين علي روماريو بگذارم.
***
فکر مي کنم متعلق به جغرافيايي جنوب تهران باشي؟
بله. پاسگاه نعمتآباد. 15 دي 1350-تهران.
وقتي وارد زندان شدي، کسي تو را شناخت؟ کسي زل زد به چشمهايت با تعجب بگويد: اين علي اکبريان، روماريوي ايران است؟
آره، چند نفري که زنداني يا مامور بودند و خاطرات فوتبالي داشتند، شناختند.
هيچ وقت توي اين 8 ماه حبس، توي تنهايي، زيباترين گلي که در دوران فوتبالت زدهاي را مجسم کردهاي؟
آره. بازي استقلال-کشاورز در جام حذفي سال 74 ما يک بر صفر باخته بوديم که دقيقه 94 با يک حرکت آکروباتيک گل زدم. امير (قلعه)سانتر کرد، ادموند اختر پاس داد و من زدم. هيچ وقت يادم نميرود 20 دقيقه قبلش تماشاگران داشتند منصورخان(پورحيدري)را فحش ميدادند. با همان گلي که زدم منصورخان در تيم ماندگار شد.آن سال در ليگ، ششم شديم اما در جام حذفي بعد از پيروزي مقابل کشاورز، رفتيم فينال، برق شيراز را هم زديم و قهرمان شديم.
خب، وقتي تنها مي شوي بيشتر ياد چه صحنههايي ميافتي؟
تنهايي معمولا خاطرات قديمي را به ياد ميآورد. ياد رفقاي قديم و خانواده و فاميل.
خواب آن روزهاي فوتبالت را هم ميبيني در زندان؟
آره، بعضي وقتها هم که در زندان بازي ميکنيم، بعضي حرکتها را ميکنم که ياد گذشته ميافتم.
از همدوره اي هايت چه کساني يادت مي کنند؟
ستار همداني، محمد نوازي، محسن گروسي، علي شوري، ميرشاد ماجدي، هاشم حيدريو... آمدند ديدنم. از طرف پرسپوليسيها هم رضا شاهرودي آمده بود. حاج مجيد قدوسي و حاج آقا کريمي هم يادمان کردند.
ديدن کدام يک خيلي حال داد بهت؟
هر دو سري که بچهها آمدند تاثير خاصي داشت. سري دوم فکر نميکردم 15-10 نفري بيايند. سري آخر هم که رضا شاهرودي آمد و کلي روحيه داد. صحبتهايي از قديم کرد که جالب بود.
دوست داري وقتي شب ميخوابي و صبح از خواب بيدار ميشوي کدام صحنه از زندگيات پاک شود؟
دوست دارم اتفاقي نيفتد. همه اين اتفاقات خواب باشد.
يعني هرگز بيدار نشوي؟
دوست دارم همه اتفاقات در خواب افتاده باشد.
اولين قراردادت يادت هست؟ چقدر گرفتي؟
پولي نگرفتم. من عاشق استقلال بودم. ماشين زير پايم را فروختم و با پول خودم از پارس خودرو رضايتنامهام را گرفتم. رضايتنامهام را گرفتم بردم دادم استقلال. دادم به علي جباري. هيچ پولي هم نگرفتم. جباري گفت يک روز جبران ميکنم محبت تو را. آن سال هم استقلال فوروارد خوب نداشت. يادم نيست حدودهاي 20 هزار تومان شايد بعدها دادند.
پس بهترين پولي که در عمرت از فوتبال در آوردي چقدر و کي بود؟
آخرين سال فوتبالم که در پرسپوليس بازي کردم. قرار بود 10 ميليون بدهند که 5 ميليونش را هم ندادند.
پروين بود؟
آره پروين بود. ناصر ابراهيم و محمدخاني کمکهايش بودند. اگر يادتان باشد آن سال پرسپوليس مشکل مديريتي داشت.
امير چرا نيامده پيشت؟ زنگ هم نزده حالت را بپرسد؟
نه. شايد در روزنامهها چيزي گفته، نميدانم.
آخرين بازيات يادت هست؟
بازي جام در جام باشگاههاي آسيا بود. با پرسپوليس رفتيم قطر، الوکره را 2-4 برديم و يک گل هم من زدم با کريمي و استيلي.
قبلش ميدانستي که آخرين بازي توست؟
نه. بعد که آمديم تهران براي بازي برگشت پايم آسيب ديد و بازي نکردم.
حالا بايد جاي فوتبال را با چيز ديگري پر ميکردي. آن چيز چه بود؟
من سه-چهار بار به فدراسيون رفتم براي کار مربيگري. روسا را که مستقيم نميشد ديد. گفتند بايد بروي از باشگاهت نامه بياوري. کي به کي بود. پس براي کلاس مربيگري به نتيجه نرسيدم.
خب زندگي خرج داشت. پول از کجا ميآمد. وقتي فوتبال قهرمان تمام ميشود مگر نانوا و بقال و کاسب حاضرند براي اسم آدم دو تا تافتون و پفک مجاني بدهند؟
مغازه نانوايي پدرم را اجاره داده بوديم و زندگي را از همان جا تامين ميکرديم.
تو توي فوتبال ما مرد زياد ديدي يا نامرد؟
از جفتاش هم بود. ولي مردهايش خيلي انگشتشمار بودند. به هر حال در آن زمانها نميتوانستم حس کنم مرد کيست و نامرد کيست. آن زمانها سرمان شلوغ بود. ولي الان ميفهمم تفاوت مردها و نامردها را. چرا بعضيها جواب تلفن آدم را نميدهند؟ همانها که روزي دو رو برم بودند.
الان چند وقت هست که قزل حصار هستي؟
8 ماه.
اگر آقاي رييس قوه قضاييه الان از در وارد شوند چه درخواستي ميکني؟
خواهش مي کنم اشتباهاتم را ببخشند.
اگر قرار باشد يک نفر، فقط يک نفر را در زندگيات نفرين کني قيافه چه کسي جلوي چشمهايت ميآيد.
فکر نميکنم کسي را نفرين کنم.
يکي داشت ميپرسيد عليآقا چرا دنبال کارت نرفته؟
شنيدم علي آقا دنبال کارم بوده. دادگاه هم رفته.
من دلم ميخواست در اين مطلب، يک کمي هم در مورد عفو و بخشش صحبت کنيم. وقتي کلمه عفو را ميشنوي چشمانت پر نميشود؟
اولش اين را بگويم که راستش حضورم در اين زندان خيلي به من کمک کرد. حالا فکر ميکنم چرا ميگويند زندان چشم آدم را باز ميکند. شرايطي را ديدهام که حس ميکنم کسي که جرمي را مرتکب نشده بهتر است بيايد و زندگي در زندان را هم تجربه کند تا بعدها در زندگياش موفق باشد. تا دقت کند که ديگر بلايي سرش نيايد. من هم از اين زندگي تجربياتي به دست آوردم. انشاالله اگر قسمت شد و آزاد شدم بايد بروم دنبال زندگي از جنس ديگري. بايد کمکم کنند که بروم توي ورزش. توي مربيگري. دنياي خودم.
رفقاي تو ورزشي نبودند؟
شايد از طرفدارهاي فوتبال بودند ولي مورد خوبي براي رفاقت نبودند. توي رشته من و دنياي من نبودند که بيايند برويم همهاش توي فوتبال باشيم. بيشتر براي خوشگذراني من را انتخاب کرده بودند.
دستهايت چرا سوخته؟
اثر داروي بيهوشي است روي پوست.
وقتي وارد اينجا شدي چه حسي داشتي؟ قبلا به قزل حصار نيامده بودي؟
وقتي وارد خيلي دلتنگ شدم. تا حالا حبس نکشيده بودم. البته سال 75 با بچههاي تيم ملي آمديم اينجا براي فوتبال بازي کردن با زندانيها. وقتي وارد بند شدم خاطرات آن روزها يادم آمد. به خودم گفتم خدايا چه روزهاي خوبي بود. بازيهاي روزگار را از سر گذراندم که يک روز اين جا آمدم به عنوان قهرمان و همه زندانيها برايم هورا کشيدند و حالا خودم در انتظار مليپوشان هستم که براي تشويق زندانيها به اينجا بيايند. وقتي وارد بند شدم به خودم گفتم خدايا ممکن است الان زمان برگردد و من چشمهايم را باز کنم و فکر کنم که براي بازي دوستانه آمدهام و بعد از بازي به خانهمان بر ميگردم. به زندگي دوباره. اما همه اينها وهم و خيال است و باز به ديوارها و ميلهها و زمستان 89 و دادگاهم که شنبه آينده است فکر ميکنم.
اگر صميميترين رفيقت به ملاقاتت بيايد، دوست داري چه برايت سوغاتي بياورد؟
يک خبر خوش راجع به عفو من را شما دادي، اگر خبر خوش تکميلياش را هم او بدهد ديگر همه چيز کامل است.
منظورم يک چيزي دنيوي است. مثلا يک توپ، يک گرمکن يا سيگار يا سيب يا مجله و...
نميدانم والله. ولي اگر يک دست لباس استقلال برايم بياورد شادم ميکند.
پس پرسپوليس چي؟
اين جا پرسپوليسي زياد است، آبي کم است.
روزي که خبر دستگيريات پيچيد همه کپ کردند. مطبوعات هر کدام چيزي نوشتند. يک روزنامه تيتر زد«ملي پوش سابق در يک قدمي اعدام.» هرکس چيزي نوشت. يک کلاغ را کردند چهل کلاغ. حالا خودت دوست نداري ماجرا را واقعيتر و شفافتر بگويي؟
نوشتند 40 گرم «کرک» داشتم و موتورم دزدي. البته 40 گرم بوده کلا ولي 20 گرم کرک بوده و 20 گرم داروي ترک اعتياد که براي دوستانم گرفته بودم. قرار بود يکي بيايد بهش بدهم. دوستم زنگ زد پرسيد آماده است؟ گفتم آره. وقتي رسيد گرفتنش. آگاهي شک کرد بهش و ميبيند موتورسيکلتش دزدي بوده. من هم که آمدم گرفتنم. اين چيزها چيه که مينويسند. فلاني لابراتور کرک داشته. اينها چيه. لابراتور چيه. من در خانه پدريام زندگي ميکردم و 50 نفر آدم بوديم. آنجا مگر ميشود لابراتور راه انداخت.
آن پسره چي؟ او را هم گرفتند؟
بله، اما با فيش حقوقياش آزاد شد. چون جرمش فقط موتور دزدي بود.
اگر يک روز اين در باز شود و بيرون بيايي واقعا چه افقي را براي خودت ترسيم ميکني؟
سعي ميکنم محبتي که در حقم شده را جبران کنم. سعي ميکنم شرايطي را به وجود بياورم که آنهايي که دنبال کارم بودند خوشحال شوند و از امداد خود پشيمان نشوند. به آنها ثابت ميکنم که کار درستي در دستگيري از يک دردمند داشتهاند.
پسرت چند سال دارد؟
من اينجا بودم به دنيا آمد.
اسمش؟
نمي دانم.
عجب، عجب، نمي داني اسمش را؟
«ابرش» ميگذاريم.
ابرش؟
فکر ميکنم اسم يکي از سرداران ايراني باشد.
بچه ديگري هم داري؟
دخترم سه سال و نيم اش است.نيوشا.
سرگرميات اينجا چيه؟
هفتهاي 3 جلسه فوتبال. مسابقات دهه فجر خيلي خوب گذشت. 8 تيم داشتيم. يکي از تيمها مال افغانيهاست. خب تفريحاتمان فقط فوتبال است. مامورهايشان هم اهل فوتبالند. خوشبختانه از شانس من در واحد ما اکثريتشان فوتبالي هستند. گل کوچکبازهاي خوبي هستند.
روماريوي ايران. اين لقب چه حس و حالي به تو ميدهد.
مگر ميشود از ياد آدم برود. همين جا هم بچههاي فوتبالي زندان ميگفتند.