گروه جهاد و مقاومت مشرق: آزاده علی حسین صادق دوست با خاطراتش زندگی می کند و اتفاق های تلخ و شیرین بسیاری برایش رقم خورده است. او در بیان یکی از خاطرات خود می گوید:وقتی اسیر شدیم، حال و روزمان خوب نبود، همگی زخمی بودیم. خون مثل رودی پرخروش از بدن مان جاری بود. فرماندهان بعثی دوره مان کرده بودند و ما را کتک می زدند.
عباس عرب کرمانی هم با ما بود. یادم هست یکی از فرمانده هان بعثی جلو آمد و به عباس گفت: ای پیرمرد وامانده تو برای چه به جنگ آمدی؟ چند باری حرفش را تکرار کرد. عباس جوابی نداد اما مجبورش کردند جواب دهد.
عباس با آن حال نزارش تمام شهامتش را در صدایش جمع کرد و گفت: اگر بگویم امانم می دهید؟
فرمانده پوزخندی زد و گفت: بله! بله!
عباس می دانست امانی در کار نیست. می دانست باید چشم انتظار چوب و شلاق باشد. می دانست حرف بعثی ها پوچ است. اما حرف نگفته اش را گفت.
عباس گفت: جوانان قدرتمند ما به جنگ با اسراییل رفته اند و من پیرمرد با این بچه ها تا دم دروازه بصره آمدم، به ما می گویید وامانده؟!
حرف هایش که تمام شد بارانی از چوب و شلاق به رویش بارید. آن قدر زدنش که تمام سر و صورتش با خون نقاشی شده بود. عرب کرمانی حرف هایش را از اعماق وجودش و با تمام قدرت زد.
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 324392
تاریخ انتشار: ۱۴ تیر ۱۳۹۳ - ۱۲:۵۶
- ۰ نظر
- چاپ
عباس می دانست امانی در کار نیست. می دانست باید چشم انتظار چوب و شلاق باشد. می دانست حرف بعثی ها پوچ است. اما حرف نگفته اش را گفت.