به گزارش مشرق، سید علی اکبر ابوترابی ۲۶ آذر ۱۳۵۹در عملیات شناسایی در تپه های الله اکبر به اسارت درآمد. او ۲۰۰متر در قلب نیروهای دشمن نفوذ کرده بود. ابوترابی هنگام اسارت خود را به مرگ زده بود تا تیر خلاص کارش را تمام کند. اما نیمه جان به درون نفر بر انداخته شد و با سر به کف آن خورد.
«مرا مستقیما به قرارگاه پشت خط منتقل کردند. یک سرهنگ دوم که فرمانده تیپ بود به اتفاق چند افسر عراقی، سوالاتی از من کردند. به خیال اینکه بازجویی زودتر تمام می شود به زبان عربی و با کلمات مختصری جواب آنها را دادم. همین مسئله باعث شد سوالات بیشتری بکنند. به آنها گفتم: من یک شاگرد بزازم و گشتی های شما مرا دستگیر کردند. ما در روستای مجاور شما بودیم. یک شب بیشتر در جبهه نبوده ام و هیچ اطلاعی از وضعیت منطقه ندارم.»
دشمن مرا نشناخت و بعد از اینکه حاضر به دادن اطلاعاتی که می خواست نشدم، روی من حساسیت پیدا کرد.
برادر مجروح مان را که از هوش رفته بود به هوش آوردند و با تهدید از او بازجویی کردند. او هم با اینکه جوان متعهدی بود، صرفاً برای اینکه جوابی به آنها داده باشد، گفت: هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیت من با ابوترابی است. با این سخن، عراقی ها با اصرار بیشتری برخورد کردند و تهدید کردند که اگر صحبت نکنم، سرم را با میخ سوراخ می کنند.
سرهنگ عراقی به افرادی که آنجا بودند، گفت: این حق خوابیدن ندارد. ما نیمه شب برای اعتراف گرفتن می آییم. بعد هم مرا تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب، به وعده ی خودشان عمل کردند. آخر شب بود که همان سرهنگ برای بازجویی آمد. هنگامی که جواب های اول شب را گرفت، میخی روی سرم گذاشت، با سنگ بزرگی روی آن می زد. صبح، هیچ نقطه ای از سرم جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود. ولی ضربه ها طوری نبود که راحت شوم.
ساعت۸صبح ، مرا سوار جیپی کردند و به پشت فرماندهی قرارگاه بردند. سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما
گذاشت و گفت: این آخرین مایعی است که می نوشید. مگر آنچه ما می خواهیم، بگویید.
پس از آن مرا سینه دیوار گذاشتند و سربازها آماده آتش شدند. اما بعد از تهدید فراوان، سر انجام دست برداشتند.
در اسارت برای اعتراف گرفتن چندین بار مرا به پای چوبه دار بردند و شماره ی یک و دو را گفتند و دوباره برگرداندند. در طول[این ]روز چندین بار مرا بردند و آوردند.
عصر همان روز به العماره منتقل شدیم. در بین راه برادر مجروح [مان] بی حال داخل جیپ افتاده بود. سرباز مراقب بود که با هم صحبت نکنیم. به عنوان گریه کردن با او شروع به صحبت کردم. گفتم: مطلبی را که بیان کردی، سعی کن دیگر تکرار نشود. او هم واقعا مردانگی کرد و آنچه گفته بود، دیگر تکرار نکرد.
هنگام غروب در العماره، همان سرهنگ آمد و پس از اذیت و تهدید، دوباره ما را کنار دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. یک و دو را گفت، ولی صبر کرد و سه را نگفت. تا فردا صبح به ما مهلت داد.
شب به مدرسه ای که قرنطینه اسرا بود، تحویل داده شدیم. همان سرهنگ از یک ستوان سوم خواست که از ما بازجویی کند.
پس از رفتن او، افسری که آنجا بود، گفت: مثل اینکه اهل نمازی، برو وضو بگیر و نمازت را بخوان. من هم خواندم و دیدم که ماهی پلوی زیادی که اگر دو نفر هم می خوردند سیر می شدند، برایم آورد. پشت سرش هم یک لیوان چای شیرین. صبح زود هم به جای بازجویی با چای و بیسکویت پذیرایی شدیم. این افسر که مقداری زبان فارسی می دانست با ما صحبت کرد، بدون اینکه بازجویی در میان باشد.
ساعت ۱۰صبح، سرهنگ آمد و آن افسر بلافاصله به او گفت:۴ ساعت است که از او بازجویی می کنم. جز یک شاگرد بزاز نیست و اطلاعاتی هم ندارد. در نتیجه سرهنگ از بازجویی بعدی منصرف شد و خود این افسر، عصر همان روز ما را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد. »
وزارت دفاع عراق، ساختمانی قدیمی در بغداد داشت.سر در بزرگی بالای آن نصب و برآن نوشته شده بود: «وزارت الدفاعیه». محوطه گل کاری و درخت کاری شده بود. وقتی اسرا را می آوردند، ابتدا آنها را وسط محوطه می نشاندند و سپس به سمت راست می بردند که با دیوارهای بلند،کوچه باریکی به عرض یک متر درست شده بود. پشت این دیوارها زندانی بود که اسرا را چند روزی به صورت عمومی در آن نگه می داشتند. سلول های قناس سیزده، چهارده متری که گاهی تا۸۰نفر را داخل آن جای می دادند وگاهی مجرمان عراقی را هم به این جمع می افزودند. در اینجا پرونده ی اولیه اسرا ساخته می شد. ابوترابی نیز از این قاعده مستثنی نبود.
سید علی اکبر ابتدا به زندان وزارت دفاع و سپس به زندان ها امین العام، العماره والرشید منتقل شد. زمانی هم در ابوغریب به سر برد. این زندان قرنطینه و مقدمه ای برای زندان های دیگر بود.
در زندان وزارت دفاع بازجویی ادامه داشت و او بارها و بارها تحت شکنجه قرار گرفت.
«شب نوزدهم اسارت، در حالی که در سلول وزارت دفاع بودم، افسر بازجویم مرا صدا کرد و از اسم و شغلم پرسید.گفتم: ابوترابی؛ شاگرد بزاز. لبخندی زد و رفت. حس کردم باید مطلبی پیش آمده باشد.
فردا صبح ساعت۷، برای بازجویی بردند. در اتاق،یک سرگرد عراقی نشسته بود. گفت:اسم من «سید مصطفی» است و تو را از ایران می شناسم. تمام مشخصات مرا داد وگفت: تو در ایران رئیس مجلس شورای اسلامی هستی. متوجه شدم که او رئیس شورای شهر را با سمتی که اسم می برد اشتباه گرفته است. این موضوع را به او تذکر دادم. قبول نکرد. از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد که برگشت قبول کرد. من هم تمام مسائل را به خاطر اینکه مقام ریاست مجلس شورای اسلامی را نفی کنم، قبول کردم. متوجه شدم آنها از طریق رادیو و تلویزیون مشخصات مرا دریافته اند. بعد مرا به زندانی که در نخلستان ها قرار داشت بردند. دیگر خودم را آماده اعدام کرده بودم.
تصمیم قطعی بر کشتن من داشتند. لذا مرا در وزارت دفاع از جمع جدا کردند و به یک پادگان نظامی که اسیر ایرانی هم آنجا نبود، بردند. دیدم اینجا آخر خط به معنای واقعی است. جایتان خالی از صبح که بلند می شدم نماز قضا می خواندم تا ظهر. ۳ دقیقه بین نمازهایم فاصله نمی گذاشتم. بکوب نماز، تا ظهر و ظهر نیم ساعتی چرت می زدم و بعد از آن می خواندم تا غروب آفتاب. بعد از نماز مغرب تا ده شب [هم] بکوب نماز می خواندم. آنجا کسانی بودند که با ایرانی سر و کار نداشتند. غذا را برایم با لگد می آوردند. خیلی برخورد بدی داشتند. بعد از ۳روز-که سلول هم انفرادی بود و یک روزنه ای داشت- نگهبان دید صبح رد می شود من دارم نماز می خوانم، یک ساعت دیگر، دو ساعت دیگر هم همین طور. از روز سوم غذا را دو دستی گذاشت جلوی من. شب چهارم و پنجم در را باز کرد و آمد خیلی مودب گفت: انت عابد؛ زاهد؟ تو عابدی؟ تو زاهدی؟ چه هستی؟گفت: ما شنیده ایم ایرانی ها مجوسند و آتش پرستند. تو را از کجا به نام ایرانی آوردند.گفتم: به هرحال اگر ایرانی ها مجوسند، من هم مجوسم و اگر نماز می خوانند من هم نماز می خوانم. از روز دوم که دید نمازم قطع نمی شود، خجالت کشید که با من آن گونه برخورد کند. از آن شبی که به من گفت: انت زاهد، انت عابد، دیگر می آمد در سلول را دو، سه ساعت باز می گذاشت که هر وقت می خواهم بروم دستشویی و وضو بگیرم. نماز رفتار اینها را عوض کرد.
بعداز ۱۶روز صحنه عوض شد. مرا دوباره بردند وزارت دفاع. مسئول وزارت دفاع تیمسار رفیق یک وحشی به تمام معنا بود. علی [علی عرب]که مترجم بود، گفت:حاجی، تیمسار قاسم گفت علی را کشتیم. چی شد که تو زنده برگشتی؟ تیمسار رفیق مرا خواست. دیدیم که وحشی بازی های گذشته را کنار گذاشته.خیلی مودب برخورد کرد. به من گفت: تو بنی صدر را می شناسی؟ گفتم:بله. گفت: اینها می خواستند تو را بکشند و من چون دیدم توسیدی، و سادات، اولاد پیغمبر هستی و عرب هستی، راضی نشدم تو را بکشند. گفتم: اینکه کشک است. اینکه دارد می گوید، سیدها را لای جرز گذاشتند و خیلی هایشان را هم تیرباران کردند. توی فکر بودم ببینم از کجا سرنخی در می آید. تا گفت بنی صدر، فهمیدم. چون بنده در قزوین رئیس شورای شهر بودم، و بنی صدر با ما در رابطه بود.»
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 300959
تاریخ انتشار: ۲۶ فروردین ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۴
- ۰ نظر
- چاپ
متوجه شدم آنها از طریق رادیو و تلویزیون مشخصات مرا دریافته اند. بعد مرا به زندانی که در نخلستان ها قرار داشت بردند. دیگر خودم را آماده اعدام کرده بودم.