- آقای صحرایی! قبل از هر چیز عطش این را دارم که بپرسم چرا اکبر صحرایی دیر به سراغ نوشتن رفت؟
تا این دیر را چطور تفسیر کنیم. اگر مرز این دیر بودن را 17، 18 سال در نظر بگیریم، بله حق با شماست و من از حدود 30 سالگی وارد حوزه ادبیات و داستان شدم شاید بیشتر به خاطر دغدغههای انقلاب و جنگ بود، چون در 17، 18 سالگی در اوج انقلاب بودیم، در زمان جنگ هم به جبهه رفتم و در همان سالها کمکم شروع کردم به نوشتن. جنگ که تمام شد کارهایم را به شکل چاپی ارائه کردم . فکر میکنم سال 72 یا 73 بود که کارهایم چاپ شد. به خاطر شغلم که در سپاه بودم 24 ساعته درگیر جنگ بودیم و فرصتی نداشتیم.
- متولد چه سالی هستید؟
پنجم شهریور سال 1339 در شیراز خیابان وصال.
- از بستر فرهنگی ای که در آن رشد کردید روایت کنید.
من متولد خیابان وصال بودم و از سه چهار سالگی وارد منطقه «دروازه کازرون» جنوب شیراز شدیم. زندگی مردم از لحاظ اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی در آنجا معضلات خاص خودش را داشت؛ فقر اقتصادی و فرهنگی به جای خود، در دهههای 30 و 40 اوج مسائل اوج مسائل «داش مشتیها» و «فیلم فارسی» بود. ما در این فضاها بودیم. علاوه بر این محله ما یک محله خاص بود؛ محلهای داشتیم به نان «سنگ سیاه» که بین دو محله یهودیها و مسیحیها قرار داشت. من خاطرات خوبی از آن زمان دارم. مثلاً روزهای شنبه که به مدرسه میرفتم از محله کلیمیها صدا میزدند که بیایید برای ما چراغ روشن کنید، ما میترسیدیم. چون اینها میگویند حضرت موسی ما را نفرین کرده که اگر روز شنبه چراغ روشن کنیم آتش میگیریم.
- پدر و مادر و خانواده هم در این فضا تنفس می کردند؟
خیر! پدر مذهبی و قرآن خوان بود و سواد مکتبی داشت و مادر سواد نداشت اما قصهگو بود. من یاد یک گفته از «مارکز» افتادم که از او پرسیدند شما «صد سال تنهایی» را چگونه نوشتی؟ گفت این چیزی نیست جز قصههای مادر بزرگم در کودکی. من داشتم فکر میکردم که چطور شد در خانوادهای اینچنینی وارد این فضاها شدم، که آن را بیشتر مدیون مادرم میدانم. طوری که تا هشتاد سالگی برای بچههای اقوام و کوچک ترها قصه تعریف میکرد. این قصهها شامل داستانهای قدیمی و ائمه و وقایع عاشورا میشد.
- در آن فضاها که این قصهها گفته میشد آیا کتابهایی مثل «قصههای خوب برای بچههای خوب» مهدی آذر یزدی و کتابهای اینچنینی در دسترس شما قرار میگرفت یا شوقی در شما بود تا به سمتی بروید که این کتابها را تهیه کنید؟
بله! تأثیر اول را گفتم. تأثیر دیگر را سینما بر من گذاشت. من از پنج شش سالگی همراه برادرم به سینما میرفتم.
* تمام شهر بسیج شده بودند که این فیلم را ببینند
- شما گفتید خانواده یک بستر مذهبی داشته و سینما در آن سالها به خوبی شهره نیست. چطور برادرتان شما را به سینما میبرد و میگویید از سینما درس گرفتید؟
آن زمان فضاهای تفریحی مثل الان زیاد نبود. یک استخر روباز بود و یک سینما و تلویزیون که دو تا کانال سیاه و سفید با 4 ساعت برنامه داشت. هر چند فضای سینما بیشتر متأثر از فیلم فارسی بود اما فیلمهای خوبی هم پیدا میشد مثلاً فیلم «خانه خدا». تمام شهر بسیج شده بودند که این فیلم را ببینند. سینماها در آن روز شلوغ بود و محال بود در صف بلیت سینما کمتر از 100 نفر باشند. برای نوشتن دیدن فیلم خیلی مهم است. تأثیرات فیلم در ذهن من زیاد میماند. در کنار این کتابهایی مثل «قصههای خوب برای بچههای خوب» که شما فرمودید و کتابهای محمود حکیمی را زیاد میخواندم. حتی یکی دو سال بعد از انقلاب یک بار دیگر این کتابها را خواندم.
- از فضای نوجوانی و مدرسه هم بگویید، چون سال 57 که انقلاب میشود شما 18 سال دارید و راهنمایی و دبیرستان را قبل از انقلاب طی کردید. آیا معلمی بوده که شما را به سمت ادبیات و نوشتن جهت بدهد؟
اتفاقاً از انشاء خیلی بدم میآمد. یک بار یکی از دوستان ما آقای شهریار مندنیپور میگفت بزرگترین خیانت را در حق ما معلمان انشا کردند. میگفت حالتی که معلم انشا ایجاد میکرد باعث میشد بچهها از انشا فرار کنند. اتفاقاً درست میگفت چون ساعتی که ما با رغبت نمیرفتیم و به آن به شکل تفریحی نگاه میکردیم درس انشا بود. چیزی که اتفاقاً باید جدی گرفته شود؛ لذا من از 5، 6 سالگی رفتم به سمت ورزش فوتبال. اتفاقاً تا لیگ استان هم رفتم اما در کنارش فضای نوشتاری را هم داشتم، مثلاً در دوره راهنمایی داشتم فیلمنامهای را مینوشتم که البته تحت تأثیر فضاهای همان زمان بود.
* فوتبالیست بودم و جذب مسجد جامع شیراز و آیت الله دستغیب شدم
- آقای صحرایی! 22 بهمن 57 انقلاب میشود و احساس من این است که یک حیات جدیدی برای شما ایجاد شد. آیا در فضای ادبی و هنری حضور پیدا کردید؟ با درس و مدرسه چه کردید؟
من در فضای یک و نیم سالی که انقلاب اوج گرفت تا پیروز شد جذب مسجد جامع شیراز و آیت الله دستغیب شدم. اخوی چند تا ویژگی داشت؛ یکی اینکه اهل سیگار نبود و دیگر اینکه هیچ وقت نمازش ترک نمیشد. نهایتاً من نگاه کردم دیدم ما فوتبال بازی میکنیم و ایشان سر از مسجد در آورده است و حرف از شهید دستغیب و انقلاب میزند. من هم مثل خیلیهای دیگر جذب شدم و به مسجد جامع کشیده شدم. مسجد که رفتیم اول شبهای جمعه بود بعد تبدیل شد به روزهای مختلف.
- فضای فرهنگی که برای شما ایجاد شد چه بود؟ کانون ادبی داشتید؟ مثلاً در تهران حوزه هنری داشتیم که شعر و داستان پایگاه پیدا کرد، در شیراز چگونه بود؟
در شیراز تشکیلات منسجمی خارج از مساجد نبود ولی مساجد شروع کردند به ایجاد کتابخانه؛ مثلاً مسجد ما این کار را کرد و ما کتابهایی با داستانهای تاریخ اسلام میآوردیم و به بچهها میدادیم.
- گروه سرود و گروههای هنری از این قبیل هم داشتید؟
بله! تئاتر تاریخ اسلام عقیدتی و گروه هنری داشتیم که هر کداممان یکی از آنها را برعهده داشتیم. تغذیه کارمان هم این بود که مثلاً دو روز بعد میرفتیم پای منبر شهید دستغیب.
- فضای انقلابی را چگونه تجربه کردید؟ در راهپیماییها شرکت میکردید؟
بله
- دانشجو بودید؟
نه، سال سوم یا چهارم دبیرستان بودم.
- رشته تحصیلیتان چه بود؟
هنرستان اتومکانیک میخواندم که اسم آن محمدرضا شاه بود و بعد شد طالقانی. اول تظاهرات توی کوچهها بود و روی دیوارها شعارنویسی میکردیم تا اینکه به خیابانها کشیده شد. در همه این تظاهرات ها شرکت میکردم مخصوصاً در درگیریهای 10 روز آخر منتهی به انقلاب به شدت درگیر بودیم.
* روز بیست و سوم احساس میکردم میآیند انقلاب را پس میگیرند!
- این اتفاقات را هم مینوشتید؟
نه، اصلاً. انقلاب هم که پیروز شد برای دفاع از مردم و انقلاب در کوچهها ایستادیم.
از این جا دیگر مدرسه را رها کردم و یکی دو سال مدرسه نرفتم. مثلاً روز بیست و سوم آمدم خانه بخوابم که خوابم نمیبرد، احساس میکردم میآیند انقلاب را پس میگیرند! راه افتادم توی بازارچه شیراز دیدم در مسجد بازار باز است و صدای ناله میآید. رفتم جلو دیدم بچههای لات و لوت محل توی کتابخانه آنجا جمع شدند و یک ساواکی را که از روز قبل از شهربانی گرفتند با کف پایی میزدند که اعتراف کن به کارهایت. یک پیرمردی هم که زندانی سیاسی بوده به عنوان قاضی نشسته بود و اینها را هدایت میکرد که بزنند. جنگ که شد رفتم سپاه اسم نوشتم و همان سال 59 وارد سپاه شدم. یک دوره دو سه ماهه دیدیم و پادگان من را به عنوان نیروی فرهنگی گرفت و گذاشت مسئول کتابخانه آنجا. سه چهار ماه گذشت و یک اکیپ صد نفره تشکیل شد و من هم داوطلب شدم که به جبهه بروم.
- عضو حزب نبودید؟
چرا! آن موقع مُد بود و همه ما در حزب جمهوی اسلامی ثبت نام کرده بودیم.
البته قبل از جنگ ما یکی دو سال با گروهکها درگیری داشتیم اما خوشبختانه خیلی زود متوجه مجاهدین شدیم، چون بچهها چندگروه شدند؛ بعضیها طرفدار مجاهدین شدند، بعضیها امتی و بعضی هم تودهای شده بودند و جنگ ما شده بود جنگ احزاب.
- آبشخور فکری شما در این فضای غبارآلود چه اندیشه ای بود؟
فکر میکنم همان ارتباط با مسجد و شهید دستغیب، چون اخوی من هم شده بود محافظ شهید دستغیب.
- یعنی خود شهید دستغیب از این فضاها غبارزدایی میکرد؟
بله! اصلاً همین که اطراف ایشان جمع میشدیم و ایشان میگفت منافقین انحراف دارند، همین برای ما کافی بود و چرا نداشت. خود ما هم به خاطر آن شرایط زیاد کتاب میخواندیم تا با دیگران بحث کنیم. کتابهای آقای رضا اصفهانی و افراد دیگر را میخواندیم.
* شهادت دکتر چمران را دیدم
- همین عامل باعث شد که به سپاه بروید، یعنی با یک اندیشه انقلابی مجهز به سلاح اندیشگی شهید دستغیب که به حضرت امام وصل میشود؟
بله. شاید ما در آن دو سه سال به اندازه 15 سال کتاب خواندیم. مثلاً یادم است کتاب «عدل الهی» شهید مطهری را حفظ کرده بودم! چون یک مشکل ما با تودهایها و منکران خدا بود.
از سپاه هم به جبهه اعزام شدم و آنجا در دهلاویه شهادت دکتر چمران را هم دیدم.
- آن موقع نثرها و نوشتههای چمران هم به دست شما میرسید؟
خیر! آن موقع آنقدر سرعت اتفاقات زیاد بود که این فضاها محو میشد.
- همراه چمران بودید؟
- نه! ما در دهلاویه در سنگرها مستقر بودیم که چمران و یکی دو نفر دیگر برای بازدید از خط آمدند که خمپاره آمد و گفتند ایشان زخمی شده، ولی ظاهراً در مراحل انتقالی به بیمارستان در اهواز شهید میشوند.
دو سه ماه آنجا بودیم تا اینکه در عملیات زخمی شدم. ترکش خورد توی کتفم. به من استراحت دادند، چون درس را رها کرده بودم و دیپلمم ناقص بود در همان شرایط دیپلم را هم گرفتم دوباره برگشتم و سال 61 برای عملیات والفجر 1 به جبهه رفتم و تا آخرین لحظه جنگ در آمدن و رفتن بودم. در عملیات مرصاد هم شرکت کردم و کردستان هم رفتم.
- چه سالی به کردستان رفتید؟
سه چهار بار در سالهای 63، 64 و 67 رفتم. از همان سال 62 و 63 تقریباً نوشتن را هم آغاز کردم.
* اتفاقاتی هم در تپه جاویدی افتاد مثل سر بریدن ده دوازده تا از بچههای نوجوان گروه سرود المهدی جهرم
- راجع به کردستان که غربتش بیشتر از جنوب است چیزی نوشتهاید؟
بله! «تپه جاویدی و راز اشلو» که حدود نیمی از کتاب مربوط به کردستان است. چون اتفاقاتی هم در تپه جاویدی افتاد مثل سر بریدن ده دوازده تا از بچههای نوجوان گروه سرود المهدی جهرم در تپه جاوید. یک کار جدیدی هم که برای آقای حق نگهدار یکی از فرماندهان جنگ انجام میدهم عمده اتفاقاتش در کردستان بوده است.
- بعد از جنگ چه کار کردید؟
لیسانس را در رشته مدیریت خواندم، چون بعد از جنگ مسئول پرسنلی سپاه فارس شدم و هزار نیرو داشتم که دیگر وارد کارهای اداری شدم.
- یعنی از کارهای فرهنگی فاصله گرفتید؟
نه، اتفاقاً کمک کرد، چون من وارد کارهای اداری که شدم از حالت نظامی بیرون آمدم و فرصتی شد که شروع به نوشتن خاطرات کنم. همان موقع مجله «کمان» را دیدم. البته دو سال قبل از آن من خاطراتم را به مجلاتی مثل خبر فارس میفرستادم و چاپ میشد. تا اینکه اولین داستانهایم را برای «همشهری»، «ایران» و «کیهان» فرستادم و چاپ شد.
- یعنی تا آن موقع نوشتن را جدی نمیگرفتید؟
اصلاً در فضای داستان نوشتن نبودم، فقط خاطرات خودم و دوستانم را مینوشتم و بدون گرفتن پول میدادم چاپ کنند. شماره 2 یا 3 بود که با «کمان» آشنا شدم. یک کار نوشتم به نام «برگ تردد» و فرستادم، چند روز بعد یک نامه آمده گفته بود: «این خاطره خودت است یا فقط برایت تعریف کردند؟»
- فرد خاصی این نامه را فرستاده بود؟
- بله، مرتضی سرهنگی بود. بعد شماره 15 چاپ شد. بعد از آن هر دو سه شماره یکی میفرستادم و چاپ میشد. تا اینکه به داستان نویسی رو آوردم.
- یعنی «کمان» از شما داستاننویس درست کرد؟
این یکی از عواملش بود، یعنی اگر 3 عامل برای داستان نویس شدن من باشد یکیاش «کمان» بود. نه فقط من بلکه کسانی مثل مجید قیصری، آقای دهقان، آقای داوودآبادی، آقای امیریان و کسانی دیگر با «کمان» شکل گرفتند و ما این جا همدیگر را شناختیم. اتفاقاً من اولین جایزه را به خاطر «کمان» بردم که یک قلم بلورین بود. جایزه جشنواره مطبوعات بود. فکر کنم دومین دورهاش بود و بخش دفاع مقدس در قسمت جنبی آن برگزار میشد. من چند تا از کارهای «کمان» را فرستادم و بعد از یک روز از ارشاد زنگ زدند که شما قلم بلورین را بردید و بیایید تهران. این خود به خود باعث خودباوری بیشتری در ما شد. نهایتاً این استارتی بود که در جنبش فرهنگ فارس کتاب «خمپاره خاموش» من در بین حدود 200 کتاب اول شد.
- چه سالی؟
فکر میکنم سال 82 بود.
* معتقدم میشد «کمان» تعطیل نشود
- پس این گونه است که در یک جلسهای رهبر انقلاب میفرمایند اگر من شاعر بودم قصیدهای در مدح سرهنگیها و بهبودیها میسرودم، قضیهاش این است؟
فکر میکنم. حالا آقا مرتضی این قدر متواضع است که به روی خودش نمی آورد. من هم به ایشان و هم به آقای بهبودی گفتم شما این نشریه را تعطیل نکنید. بعضیها اعتقاد داشتند دیگر زمانش سرآمده، اما من معتقدم میشد تعطیل نشود. من به خودشان هم گفتم اگر «کمان» نبود شاید من از یک جای دیگر سر در میآوردم. «کمان» روی خیلیهای دیگر تأثیر خوبی گذاشت.
- جدیترین مسئلهای که کمان را تعطیل کرد چه بود؟
بیشتر به لحاظ مادی مشکل داشتند، ولی به نظر من با توجه به اینکه مرتضی با خیلی جاها ارتباط داشت قابل حل بود.
- پس «کمان» روی کارهای شما تأثیر جدی گذاشت؟
بله! من همه جا این را گفتم؛ بچهها میگویند این را نگو کلاست پایین میآید ولی من اعتقاد دارم اتفاقاً کلاس آدم را بالا میبرد. همانطور که گفتم سه عامل در نویسندگی من تأثیر گذاشت؛ یکی تلاش خودم بود که احساس وظیفه کردم به دوستانی که در آخر جنگ در جزیره مجنون بودیم. 12 نفر از نیروهای خودم بودند. وقتی جنازهشان هم نیامد و برگشتم، خیلی روی من اثر گذاشت. گفتم چه کار میتوانم بکنم؟ دیدم بهترین کار نوشتن است. میتوانم هم خودم را تخلیه کنم و هم اینکه گوشهای از آن اتفاقات را به تصویر بکشم. دومی هم مجله «کمان» بود. و سومی -که عدهای میگویند نگو- شهریار مندنیپور بود که یک روشنفکر است. من یادم است کنگرهها که تشکیل شده بود ما از همه نویسندگان استان فارس که در ادبیات معاصر یک قله هستند همه را دعوت کرده بودیم هیچکس نیامد جز نفر اول استان «آقای شهریار مندنیپور». گفتیم میخواهیم برای شهدا کار کنیم و این حرفها. گفت من در جنگ سربازی بیش نبودم و به شهدا مدیون هستم و حالا که نثر ایشان را خواندم به نظر آدم بزرگی هستند و من دوست دارم کارهای ایشان را بخوانم و راهنمایی کنم.
* اینجا بود که داستاننویسی من کلید خورد
- شخص شما را میگفت؟
بله، ما آنجا 3 نفری نشسته بودیم؛ من و مسئول کنگره و آقای مندنیپور. تازه میخواست استارت کنگرههای کشور بخورد. ایشان هم در شروع کار میخواست همه نویسندگان را جمع کند تا کتاب بنویسند، ولی هیچ کس نیامد جز شهریار. همه میگفتند اینها حکومتیاند، ما کجا بیاییم ولی شهریار آمد. کارهای من را دید و گفت خیلی خوب است، فقط باید به سمت داستان برود. اینجا بود که داستاننویسی من کلید خورد.
- این موضوع به چه سالی مربوط میشود؟
فکر میکنم 73. من دو سه سال نوشته بودم ولی فقط خاطرات مینوشتم. گفت اینها حیف است داستان نشود! تلفنش را گرفتم و ارتباطمان آغاز شد.