گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مرتضی امیران است:
مدتّی بعد،۲۶ نفربودیم که به سوی رمادی رهسپارمان کردند. با این اردوگاه آشنایی قبلی داشتم، ابتدا داخل یک اتاق، با تعدادی از منافقین زندانی بودیم و بعد از آن، بین آسایشگاه ها تقسیم شدیم. صبح، تعدادی از اسرا را برای هواخوری و دویدن بیرون آوردند؛ در حالی که شورت به پا داشتند و لباس های کهنه به تن. بعد از آشنایی، با آنها هم صحبت شدیم. حرف های عجیبی می زدند و خبرهایی باورنکردنی می گفتند؛ مثلاً در ایران قیمت یک خودکار ده برابر شده، یا پرتقال کیلویی ۲۰۰ تومان و.... ابتدا گمان کردیم که اینها باید منافق باشند؛ ولی بعداً یقین حاصل شد که منافقند.
یک روز صبح، در حالی که داخل محوّطه قدم می زدم،"جابر" یکی از سربازهای عقده ای عراقی از من خواست که به اتاقش بروم. ناچار بودم که دعوتش را قبول کنم. همراهش رفتم. گفت: "شنیدیم دیشب حرف هایی زده ای!"
منکر شدم؛ امّا فایده ای نداشت. قصد کرده بود با کتک زدنم، دلی از عزا دربیاورد. بعد از نوش جان کردن یک کتک مفصّل، آمدم بیرون. بچّه ها مثل همیشه دورم جمع شدند و غریب نوازی کردند و از حال و احوالم پرسیدند. بعد از شرح دلایل کتک خوردن، قرار شد شکایت نامه ای علیه جابر تهیّه کنیم و به فرمانده ی آسایشگاه بدهیم. جابر انگار نذرکرده بود که تمام توانش را برای اذیت و آزار اسرا به کار ببرد. از هر فرصتی برای شکنجه ی بچّه ها استفاده می کرد. گاهی بچّه ها را لخت می کرد و آنها را روی زمین داغ و سوزان اردوگاه می کشید و بدن آنها را زخمی می کرد. هر سه روز یک بار، فرماندهی، برای آمارگیری به اردوگاه می آمد؛ امّا ما از سوال کردنم و شکایت کردن به فرمانده منع شده بودیم.
یک روز سروانی برای آمارگیری آمد. پیش از آمدنش، تهدید شدیم که سوال نکنیم. به محض رسیدن سروان بلند شدم؛ یعنی اینکه می خواهم صحبت کنم. گفت: "اینجا می خواهی صحبت کنی یا مقر؟"
مقر را انتخاب کردم. بعد ازظهر، برای رفتن به مقر، احضار شدم. برای سوال کردن از فرمانده باید از سربازها اجازه می گرفتم و به قول خودشان، سلسله مراتب را طی می کردیم.
هنگام رفتن به مقر، کنجکاوانه می پرسیدند: "چی می خواهی بگویی؟"
با بی اعتنایی می گفتم: "هیچی، بعداً ترجمه می کنند می فهمید!"
وارد اتاق فرمانده شدم. سروان نشسته بود. پرسید: "شربت می خوری یا نوشابه؟!"
گفتم: "حدود هشت سال است که نوشابه نخورده ام. از قدیمی ترین اسرا هستم و قبلاً هم در این اردوگاه بوده ام."
او هم سر صحبت را بازکرد که بچّه کجایی، کی اسیر شدی و... تا اینکه رسید به مسأله شکایت.
گفتم: "چون خوب به زبان عربی مسلّط نیستم، اجازه بده دایی[۱] حرف هایم را ترجمه کند."
گفتم: "من به صورت روزمرّه بلدم و کلّی نمی توانم صحبت کنم."
پذیرفت. بعد اشاره کردم به سربازی که آنجا بود وگفتم باید برود بیرون که بیرونش کردند و ادامه دادم که این سرباز خیلی فحّاشی می کند. فحش ناموسی می دهد و بچّه ها را خیلی اذیت می کند. یک دروغ مصلحتی چاشنی صحبت ها کردم و گفتم:"صدّام خیلی ادعا می کند که اسرا مهمان هستند و باید به آنها توّجه بیشتری شود، پس کو؟! چرا این قدر ما را اذیت می کنید؟"
سروان گفت: "صدّام حسین کیه؟ من خودم رئیس جمهورم!" فردای آن روز سرباز فحّاش و آزارگر از ادوگاه ما به جای دیگری منتقل شد و همه از شرّش راحت شدیم. بعد از آشنایی با سروان، گاهی اوقات برای من شربت، شیر، خرما و بیسکویت می فرستاد که با بچّه هایی که از تکریت آمده و حدود ۲۸ نفر بودیم، می خوردیم.
اسرایی که از تکریت آمده بودند، با فیبر و نخ پلاستیک، آلبوم می ساختند. یک روز قرار شد برای تشکّر از سروان، یک آلبوم بهش هدیه بدهیم. سروان بعد از اینکه فهمید، ۱۰ دینار به یکی از سربازها داد و گفت: "برو وسایل مورد نیاز اینها را بخر."
و بعد از آن، اکثربچّه ها شروع کردند به ساختن آلبوم.
مدتّی بعد،۲۶ نفربودیم که به سوی رمادی رهسپارمان کردند. با این اردوگاه آشنایی قبلی داشتم، ابتدا داخل یک اتاق، با تعدادی از منافقین زندانی بودیم و بعد از آن، بین آسایشگاه ها تقسیم شدیم. صبح، تعدادی از اسرا را برای هواخوری و دویدن بیرون آوردند؛ در حالی که شورت به پا داشتند و لباس های کهنه به تن. بعد از آشنایی، با آنها هم صحبت شدیم. حرف های عجیبی می زدند و خبرهایی باورنکردنی می گفتند؛ مثلاً در ایران قیمت یک خودکار ده برابر شده، یا پرتقال کیلویی ۲۰۰ تومان و.... ابتدا گمان کردیم که اینها باید منافق باشند؛ ولی بعداً یقین حاصل شد که منافقند.
یک روز صبح، در حالی که داخل محوّطه قدم می زدم،"جابر" یکی از سربازهای عقده ای عراقی از من خواست که به اتاقش بروم. ناچار بودم که دعوتش را قبول کنم. همراهش رفتم. گفت: "شنیدیم دیشب حرف هایی زده ای!"
منکر شدم؛ امّا فایده ای نداشت. قصد کرده بود با کتک زدنم، دلی از عزا دربیاورد. بعد از نوش جان کردن یک کتک مفصّل، آمدم بیرون. بچّه ها مثل همیشه دورم جمع شدند و غریب نوازی کردند و از حال و احوالم پرسیدند. بعد از شرح دلایل کتک خوردن، قرار شد شکایت نامه ای علیه جابر تهیّه کنیم و به فرمانده ی آسایشگاه بدهیم. جابر انگار نذرکرده بود که تمام توانش را برای اذیت و آزار اسرا به کار ببرد. از هر فرصتی برای شکنجه ی بچّه ها استفاده می کرد. گاهی بچّه ها را لخت می کرد و آنها را روی زمین داغ و سوزان اردوگاه می کشید و بدن آنها را زخمی می کرد. هر سه روز یک بار، فرماندهی، برای آمارگیری به اردوگاه می آمد؛ امّا ما از سوال کردنم و شکایت کردن به فرمانده منع شده بودیم.
یک روز سروانی برای آمارگیری آمد. پیش از آمدنش، تهدید شدیم که سوال نکنیم. به محض رسیدن سروان بلند شدم؛ یعنی اینکه می خواهم صحبت کنم. گفت: "اینجا می خواهی صحبت کنی یا مقر؟"
مقر را انتخاب کردم. بعد ازظهر، برای رفتن به مقر، احضار شدم. برای سوال کردن از فرمانده باید از سربازها اجازه می گرفتم و به قول خودشان، سلسله مراتب را طی می کردیم.
هنگام رفتن به مقر، کنجکاوانه می پرسیدند: "چی می خواهی بگویی؟"
با بی اعتنایی می گفتم: "هیچی، بعداً ترجمه می کنند می فهمید!"
وارد اتاق فرمانده شدم. سروان نشسته بود. پرسید: "شربت می خوری یا نوشابه؟!"
گفتم: "حدود هشت سال است که نوشابه نخورده ام. از قدیمی ترین اسرا هستم و قبلاً هم در این اردوگاه بوده ام."
او هم سر صحبت را بازکرد که بچّه کجایی، کی اسیر شدی و... تا اینکه رسید به مسأله شکایت.
گفتم: "چون خوب به زبان عربی مسلّط نیستم، اجازه بده دایی[۱] حرف هایم را ترجمه کند."
گفتم: "من به صورت روزمرّه بلدم و کلّی نمی توانم صحبت کنم."
پذیرفت. بعد اشاره کردم به سربازی که آنجا بود وگفتم باید برود بیرون که بیرونش کردند و ادامه دادم که این سرباز خیلی فحّاشی می کند. فحش ناموسی می دهد و بچّه ها را خیلی اذیت می کند. یک دروغ مصلحتی چاشنی صحبت ها کردم و گفتم:"صدّام خیلی ادعا می کند که اسرا مهمان هستند و باید به آنها توّجه بیشتری شود، پس کو؟! چرا این قدر ما را اذیت می کنید؟"
سروان گفت: "صدّام حسین کیه؟ من خودم رئیس جمهورم!" فردای آن روز سرباز فحّاش و آزارگر از ادوگاه ما به جای دیگری منتقل شد و همه از شرّش راحت شدیم. بعد از آشنایی با سروان، گاهی اوقات برای من شربت، شیر، خرما و بیسکویت می فرستاد که با بچّه هایی که از تکریت آمده و حدود ۲۸ نفر بودیم، می خوردیم.
اسرایی که از تکریت آمده بودند، با فیبر و نخ پلاستیک، آلبوم می ساختند. یک روز قرار شد برای تشکّر از سروان، یک آلبوم بهش هدیه بدهیم. سروان بعد از اینکه فهمید، ۱۰ دینار به یکی از سربازها داد و گفت: "برو وسایل مورد نیاز اینها را بخر."
و بعد از آن، اکثربچّه ها شروع کردند به ساختن آلبوم.