
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه را که خواهيد خواند خطرات يک خلبان سابق ارتش از مسائل مربوط به انقلاب است. اين خاطرات با صداقت و صراحت خاصي بيان شده که ويژگي اين افسر بازنشسته نيروي هوايي است. دقيقا به همين دليل از ذکر نام ايشان خودداري مي کنيم :
پدرم خيلي شاه دوست بود . بي نهايت به خانواده سلطنتي عشق مي ورزيد . به همين دليل ما ها هم که فرزندان او بوديم از کودکي با اين خصلت بزرگ شديم . به طوري که وقتي من به آمريکا رفته بودم ، شايد باورتون نشه دلم براي شاه و فرح خيلي تنگ مي شد . يادمه در بدو ورود يک ضبط صوت کوچک خريده بودم و غروب ها نواري که حميرا در باره شاه خوانده بود رو در همون ضبط کوچک قرار داده و به خلوتي مي رفتم و با صداي بلند گريه مي کردم !! يکي نبود به من بگه مرد حسابي شاه مگه فاميل ات است که اين چنين براش دلتنگي مي کني ! و همه اين ها بر مي گشت به دوران کودکي و نوجواني ام که در خانه با احترام از او ياد مي شد . در خانه محقر ما هميشه يک تابلو زيبا به ديوار آويخته بود که روي آن با خطي زيبا نوشته شده بود " به جنگ ار چکد خونم از قلب پاک ..... خدا شاه ميهن نويسد به خاک " و من وقتي بچه بودم و با بردارم همانند گلادياتور ها با شمشير هاي چوبي مي جنگيديم ، در زمان مرگ به طور خيلي حماسي اين شعر را مي خواندم ... جالب اينه که واقعآ هم انرژي مي گرفتم و حس وطن پرستي ام گل مي کرد !
با آغاز زمزمه هاي انقلاب ، و در جريان راه پيمايي هاي اعتراض آميز مردمي ، همسرم که از اون انقلابي هاي دو آتشه بود ، مرتب در آن ها شرکت مي کرد . و من واقعآ اعصابم خرد مي شد . و هميشه با هم سر اين موضوع اختلاف داشتيم . من و خانواده ام شاه دوست و متعصب .. بر عکس همسرم با خانواده اش انقلابي و طرفدار آيت الله خميني ( ره ) ... روزي نبود که سر اين مسئله با هم بحث و جدل نداشته باشيم ! به طوري که بر سر همين مسئله کارمون به طلاق داشت کشيده مي شد . که با وساطت بزرگان فاميل از دو طرف فيصله يافت . و قرار شد هر کس هر کي رو دوست داره در قلبش باشه .. و به هم تعهد داديم اين موضوع به خانه کشيده نشود ! و من هم زرنگي کرده و تعهد ديگري از همسرم گرفتم که هرگز به راهپيمايي عليه رژيم نرود .
در همون بحبوحه هاي انقلاب يک روز که طبق معمول پرواز رفته بودم و به دليل ايراد فني هواپيما شب را در يکي از پايگاه هاي نيروي هوايي ماندم .. وقتي تلويزيون را روشن کردم تا از وضع مملکت با خبر شوم در همين هنگام گزارشي از راهپيمايي هاي تهران پخش مي شد که ناگهان ديدم همسرم در حالي که دخترم " بهاره " که اون موقع شيرخواره بود در بغل گرفته و در صف اول راهپيمايان در حال اعتراض به رژيم شاهنشاهي است ! بقدري عصباني شدم که نهايت نداشت . با خود عهد کردم که به محض رسيدن به پايگاه به دادگاه رفته و طلاق اش دهم . اما وقتي برگشتم او مرا متقاعد کرد که نوار مربوطه مال زمان ديگري است . و او روي قول خود بوده است !
پدرم هم در قوچان جزء افرادي بود که مخالف سرنگوني شاه بود . و خانوده اش هم جرآت ابراز عقيده اي جز اين نداشتند . ساير اقوام و فاميل که از مشهد براي ديدن پدرم به قوچان مي آمدند ، همين داستان بحث و جدل رو داشتند . ولي به خاطر سن و سال اش در نهايت کوتاه آمده تا او دلخور و رنجيده خاطر نشود . ياد خاطره اي افتادم که اجازه مي خواهم بيان نمايم . سال ها قبل از انقلاب ، يکي از گردن کلفت هاي قوچان که ظاهرآ قاچاقچي بوده ، فردي را به خاطر اختلاف حسابي که داشته به قتل رسانده و فراري مي شود . ژاندارمري و پليس هر چه مي گردند موفق به پيدا کردن او نمي شوند . اين مرد يک دختر زيبايي داشت که وقتي شاه براي بازديد از چادر سيل زدگان به قوچان مي آيد ، او جلو رفته و خير مقدم جالبي رو بيان مي کند .
پدر من که شاهد ماجرا بوده وقتي مي فهمد او تنهاست و پدرش فراري است ، از او حمايت کرده و در تمام مدتي که در چادر رندگي مي کرده با خانواده خودش آشنا نموده و اغلب با هم زندگي مي کردند . بعد از مدتي که خانه هاي ويلايي آماده مي شود ، آن دختر و خانواده ما روابط خود را با همديگر داشتند . تا اين که انقلاب شده و ظاهرآ پدر اين دختر که خود را سال ها مخفي کرده بود ، خود را به پدرم نشان مي دهد و مي گويد در تمام آن ايامي که دخترم با خانواده شما در ارتباط بود من با تغير چهره از دور مراقب رفتار شما با دخترم بودم.
اين مسئله گذشت تا اين که در اوايل انقلاب همراه خانواده ام و برادر همسرم که يکي از انقلابيون دو آتشه بود و نقش خيلي مهمي در پيروزي انقلاب داشت براي ديدن پدرم به قوچان رفتيم . يک شب پدر آن دختر خانم به احترام ورود من ميهماني شامي ترتيپ داده بود . عصر در منزل پدرم بحثي بين او و برادر همسرم در مورد رژيم فعلي و گذشته در گرفت . و هر دو خيلي جدي به بحث پرداخته و هيچ کدوم از موضع خويش کوتاه نيامدند . تا اين که سر شب به خانه آن مرد فراري رفتيم . قبل از شام مجددآ بحث ادامه يافت که در يک لحظه پدرم داغ کرده و عصباني شد و با لحن خيلي تندي خطاب به برادر همسرم گفت اگر يک بار ديگر از رژيم دفاع کني من مي دانم با تو !! و او هم که جوون بود و به هيچ وجه از مواضع خود کوتاه نمي آمد ، دوباره به تعريف و تمجيد پرداخته و به شاه و خانواده اش توهين کرد ... چشمتون روز بد نبينه .. پدرم که به شدت عصبي شده بود ، با او درگير شد . و کار به جايي رسيد که صداي دعوا به بيرون از خانه کشيده شده بود .. بيچاره ميزبان به التماس افتاده بود که چه غلطي کردم ، عجب شانسي دارم ... چند سال فراري بودم کسي از مخفيگاهم آگاه نشد . ولي الان ماموران کميته مي ريزند خانه و من را دستگير مي کنند !!
عاقبت با بيرون بردن برادر همسرم به ماجرا پايان دادم . ولي چهره آن مرد بي نوا را هرگز فراموش نمي کنم که چگونه از ترس مثل بيد مي لرزيد . گر چه بعد ها شنيدم اعدام شد . .. حالا که تا اندازه اي به خلق و خوي پدرم آشنا شديد به ادامه ماجرا توجه فرماييد . خودش تعريف مي کرد که در زمان تظاهرات مردمي وقتي شعار مرگ بر شاه را مي شنيده بد جوري اعصاب اش خرد شده و در نهايت به فکر راه حلي مي افتد . او نامه اي بلند بالايي به رياست کلانتري قوچان نوشته و طي آن اعلام مي دارد که وي استوار بازنشسته ارتش شاهنشاهي است . و جان و مال اش رو متعلق به اعليحضرت همايوني دانسته و از اين که عده اي مخالف شعار مرگ بر شاه را سر مي دهند ، ضمن اعلام انزجار از اين حرکت ، تقاضا مي نمايد اسلحه اي در اختيار او قرار داده تا در فرصت مناسب از کيان پادشاهي و سلطنت دفاع نمايد ! و نامه رو تحويل شهرباني مي دهد !!
از شانس او درست يک روز بعد از تحويل اين نامه ، عاقبت انقلاب به پيروزي مي رسد . از اون جا که قوچان شهري کوچک و داراي بافت سنتي است ، اکثر مردم همديگر رو خوب مي شناسند . به همين دليل بعد از تصرف شهرباني کل قوچان ، اين نامه به دست انقلابيون مي افتد ! باور کنيد براي نخستين بار بود که مي ديدم پدرم از موضوعي ترسيده است ! چون علي رغم جثه متوسطي که داشت ، بسيار شجاع و نترس بود . اصلآ سرش براي دعوا و جنگ درد مي کرد . ولي اين بار بد جوري به قول معروف تيرش به سنگ خورده بود . مرتب با خود مي گفت .. عجب غلطي کردم که اون نامه رو نوشتم .. !! اين همه مدت قوچان تظاهرات بود هيچ اقدامي نکردم اما درست يک روز قبل از پيروزي انقلاب اون نامه وفادري به شاه رو نوشتم !
اهالي محل و انقلابيون با ديدن آن نامه واکنش جالبي از خودشون نشان دادند . آن ها بعد از پائين آوردن مجسمه شاه ، طنابي به دور گردن او انداخته و کشان کشان به جلوي خانه او آورده و شعار مرگ بر شاه سر مي دادند . بعضي از آن ها هم که خيلي دو آتشه بودند ، در ميان شعار هاي خود اعلام مي کردند که ... استوار شاه دوست ... اعدام بايد گردد !! ارتشي خائن رسوا بايد گردد .. بگو مرگ بر شاه بگو مرگ بر شاه . و پدرم از ترس جان اش از خانه بيرون نمي آمد . البته آن ها هم مي دانستند که او از روي عشق به شاه چنين درخواستي نوشته است . و گر نه آدم بازنشسته بي آزاري است که از صبح تا شب با کبوتر هاي خود زندگي مي کند . به همين دليل به او گير ندادند . ولي طوري برنامه ريزي کرده بودند که مجسمه هر روز جلوي خانه وي کشيده شود !
پدرم تعريف مي کرد بعد از چند روز به دليل کشيدن هاي متعدد ، سر مجسمه از بدن آن جدا شده و من خوشحال بودم که از اين پس مجسمه اي وجود ندارد تا سبب جمع شدن انقلابيون به جلوي منزل باشد . اما قضيه درست بر عکس پيش بيني او از آب در آمد . به اين صورت که به دليل سبکي کله مجسمه ، چند نفري هر روز آن را با خود به محل آورده و با کوبيدن آن به ديوار خانه سبب آزار پدرم مي شدند . او مي گفت روزهاي اول با خود فکر مي کردم که به دليل ضربه هاي محکمي که با سر مجسمه به ديوار بتوني منزل کوبيده مي شود ، بعد از يکي دو روز خرد شده و چيزي از آن باقي نخواهد ماند . ولي از بخت بد من نمي دونم جنس آن از چي بود که با وجود ضربات سنگين هيچ گونه آسيبي به آن نرسيده و اين داستان روز هاي بعد هم تکرار مي شد !
اين ماجرا خيلي روي او اثر منفي گذاشت . ديگه اون آدم سابق نبود . به دليل توهماتي که از نگارش نامه کذايي به شهرباني برايش به وجود آمده بود ، بد جوري روحيه خود رو باخته بود . و هر روز نيروي جسماني اش تحليل مي رفت . ديگه اون آدم سرزنده و شاداب گذشته نبود . به طوري که به بيماري افسردگي شديد دچار شده بود . من با شنيدن وضع روحي او ، سريع خودم رو به قوچان رسانده تا براي معالجه به تهران بياورم . يادمه با مرخصي ام موافقت ننمودند .. به خاطر جنگ و افزايش پرواز ها نگذاشتند که به قوچان بروم . من به خاطر احساس مسئوليتي که براي مداواي او مي کردم ، آخر هفته بدون اطلاع پايگاه ، راهي قوچان شدم .
از شانس بد من همزمان با ورودم به اين شهر ، به دليل بارش باران هاي شديد و طغيان رودخانه ها سيل عظيمي اکثر مناطق شهر را فرا گرفته بود . همون روز اول بود که با شنيدن ناله هاي مردمي که در سيل گير کرده بودند ، براي مشاهده وضعيت فوق از خانه بيرون آمدم . صداي غرش سيل بد جوري انعکاس يافته بود . ناگهان ديدم پيرزني خميده با يک دختر بچه ده - دوازده ساله در ميان سيل خروشان گير افتاده است و با چنگ انداختن به تنه درختي خود و دختر بچه را نگه داشته است . پيرزن بي نوا چنان فرياد هاي دلخراشي سر داده بود که صداي او بر آواي وحشتناک سيل فائق آمده بود . مردم زيادي از دور فقط نظاره گر بودند ... اما کسي براي نجات او کاري انجام نمي داد .
اين در حالي بود که به چشم خود مي ديدم احشام بسياري در حال غرق شدن هستند و سيل آن ها را بي رحمانه با خود مي برد . ياد خاطره مرگ برادر کوچک ام " بهرام " افتادم که خيلي مظلومانه در پادگان قوشچي طعمه سيل شده بود و جان باخته بود . از اين روي براي لحظه اي به سرم زد تا براي نجات جان آن ها بشتابم . يادمه کاپشن سبز رنگ خلباني به تن داشتم . آن را بيرون آورده و به دست يکي از خواهرانم که کنارم به تماشا ايستاده بودند دادم . و متعاقب آن کيف و مدارک جيب ام رو هم از شلوار قهوه اي رنگي که به پا داشتم بيرون آورده و خطاب به خواهرانم گفتم من مي روم که نجات دهم ! صداي التماس هاي خواهرانم که فرياد مي زدند ... داداش تو رو خدا نرو غرق مي شوي ، توجه عده اي جوان رو به طرف ما جلب کرد .
براي يک لحظه جو گير شده و با ديدن جوان هايي که به سويم مي آمدند ، معطل نکرده و خود رو به آب زدم . همين که وارد آب شدم ، سرماي شديدي تمام وجودم رو گرفت . اين رو هم بگم که من به شنا خيلي علاقه مند بودم . و در آمريکا هيچ فرصتي را براي شنا کردن از دست نمي دادم . به عبارتي روي تسلط ام به شنا مطمئن بودم . به هزار مکافات در ميان امواج خروشان ، راه ام رو به سمت آن دو ادامه دادم . گاهي زير پايم خالي شده و آب به سرعت مرا با خود مي برد . ولي خونسردي ام رو حفظ کرده و تعادل خود را با شنا کردن به دست مي آوردم .. خلاصه به هر جون کندني بود خود را به آن دو نفر رساندم . دختر بچه از سرما تقريبآ کبود شده بود . ولي پيرزنه هنوز سر پا بود . و با تمام قدرت به تنه درخت چسبيده بود .
عاقبت با تلاش فراوان آن ها را با خود به سمت خشکي آوردم . در نيمه هاي راه چيزي نمانده بود که پير زنه رو از دست بدهم . چون دختر بچه در بغلم بود و محکم دست هايش رو پشت گردنم قفل کرده بود . و با يک دستم هم پيرزن مفلوک رو گرفته بودم . که ناگهان با خالي شدن زير پايم ، دست او براي لحظه اي از من جدا شده و آب داشت او را با خود مي برد . در همين هنگام دو نفر از جوان هاي محلي که به نزديک من رسيده بودند ، دختر رو به آن ها داده و به سوي پيرزن راه افتادم . خودم هم واقعآ نمي دونم چگونه موفق به اين کار شدم . دقايقي ديگر او را هم به خشکي رساندم . در همين موقع آقايي با ظاهري موقر جلو آمده و از من تشکر کرد . آن قدر خسته و کوفته بودم که متوجه نشدم او کيست .. بعد ها گفتند وي فرماندار قوچان بوده است .
فرداي آن به اتفاق پدرم به تهران آمدم . هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که ديدم فرمانده گردان مرا احضار کرد ! اصلآ نمي دونستم موضوع چيست ! فکر کي کردم در باره پرواز مي خواهد سوالي بپرسد . به همين دليل با تعجب از اين عمل فرمانده ، وارد دفتر او شدم . اوبين سوالي که پرسيد اين بود در فلان تاريخ کجا بودي ؟!! ديدم دقيقآ تاريخ حضورم در قوچان را مي پرسد ! پيش خود گفتم اين بابا از کجا فهميده است که من جيم شده بودم ؟! براي همين با لکنت زبان گفتم .. را .. راستش رو بخواهيد قوچان رفته بودم ... پدرم کسالت داشت .. او نگذاشت که دنباله حرف ام رو تمام کنم .. ناگهان به ميان سخن ام پريده و گفت .. پدرت کسالت داشت يا مي خواستي قهرمان بازي در بياوري ؟! پيش خود گفتم خدايا او اين ماجرا رو از کجا فهميده است ؟!
بعد زا دقايقي ديدم مميک صورت او تغير کرده و تقريبآ با حالت خوشحالي گفت .. همين الان نامه اي از فرمانداري شهر قوچان به دستم رسيده است که شما يک تنه به آب زدي و جان دو نفر را نجات دادي ! از خجالت خيس عرق شدم .. چون او به من اجازه مرخصي نداده بود . وي که حال روي خراب ام رو ديد براي پايان دادن به وضعيت ناجور من ، گفت به شما تبريک مي گويم . آن ها در اين نامه ضمن تعريف و تحسين شجاعت شما ، از ما خواسته اند به نحو مقتضي شما رو تشويق نمائيم . به همين دليل من از توبيخ شما به علت تمرد از دستور فرمانده صرف نظر مي کنم . اما بعد ها متوجه شدم بزرگواري نموده و با درج در پرونده خدمتي ام ، در حقيقت تشويق ام هم کرده است
بعد از معالجه پدرم او را با هواپيماي سي - 130 به مشهد فرستادم . اما پزشکان به من گفته بودند که کار او از افسردگي گذشته است . و روح و روان او همانند خوره ، خرده شده است . و اميدي به بهبود او نيست . در حقيقت آن آخرين ديدارم با پدرم بود . و طبق گفته دکتر معالج اش او به خاطر ترس و ناراحتي از موضوعي دق کرده است . و من دقيقآ علت دق کردن او را مي دانستم .. ناراحتي به خاطر فرار شاه و رنج و عذابي که از سر بريده مجسمه محبوبش تحمل کرده بود . البته من هم چون به شاه علاقه داشتم ولي نه مانند پدرم . ولي با وجود اين علاقه ، هرگز در راه دفاع از وطن ام کوتاهي نکردم . و اين موضوع رو خود بچه حزب الهي ها هم مي دانستند . ولي به خاطر صداقتم و حضور مداوم در جبهه هاي جنگ ، هميشه احترام من را نگه مي داشتند . و با وجود تعديل هاي متعددي که در نيروي هوايي و ارتش صورت گرفت ، هرگز نام من در ليست تعديلي ها نبود . جالب اين که در ميان همکاران تعديلي چهرهاي به ظاهر مذهبي هم ديده مي شد . و اين نشان دهنده اين موضوع بود که آنها حواسشون خيلي جمع است و با مطالعه اقدام به اين کار مي کردند .
انتهاي پيام/