در بین راه کربلا تا کوفه هر بار
دیدم به دست ساربان انگشترت را
در بین راه کربلا تا کوفه هر بار
با کعب نی ها زجر میزد دخترت را
یادم نخواهد رفت این بی حرمتی ها
یادم نخواهد شد نگاه مضطرت را
یادم نخواهد شد خرابه - شام ویران-
یادم نخواهد رفت یاس پرپرت را
***
مویم سپید و قامتم گشته کمانی
سالار زینب می شناسی خواهرت را ؟؟
بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست
به تن این همه سردار سری نیست که نیست
بنویسید که خورشید به گودال افتاد
و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست
آتش از بال و پر سوخته جان میگیرد
زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست
یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد
پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست
یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد
چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست
تازیانه به تسلای یتیمی آمد
تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست
هم پیرهن که ماند برایم بدن نداشت
هم پیکر تو روی زمین پیرهن نداشت
ای بی کفن برادرم ای بوریا نشین
این چادرم لیاقت خلعت شدن نداشت؟
آن گونه ای که من وسط خیمه سوختم
پروانه هم دل و جگر سوختن نداشت
گل های باغت از همه رنگی گرفته اند
یعنی کسی نبود که دست بزن نداشت
مردی نبود اگر یل ام البنین که بود
هرگز کسی نگاه جسارت به من نداشت
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
ای سایه بلند سرم ای برادرم
آیینه ی ترک ترکِ در برابرم
بالم شکسته است و پرم پر نمی زند
اما هنوز مثل همیشه کبوترم
من قول داده ام که بگیرم سر تو را
از دست نیزه ها و برایت بیاورم
حالا سری برای تو آورده ام ولی
خاکستری و خاکی و ای خاک بر سرم
بگذار اول سخن و شکوه ام تو را
ای ماه زینب از نگرانی درآورم
هر چند کوچه کوچه تماشا شدم ولی
راحت بخواب دست نخورده است معجرم
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سرمزار خودم گریه می کنم