«حاجی امیدی» نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد...
بله؛ نشسته ایم روبروی استاد حاج علی اصغر امیدی که – سوای ویژگی های ناب شخصی و شخصیتی – هنوز هم شنیدن نامش برای خیلی ها جمله «آن مرد با کتاب آمد» را تداعی می کند؛ مردی که بی شک در تمام زندگی اش حس اتلاف وقت نداشته و اصلا اهل خودنمایی نیست. (اینها را در جای جای مصاحبه می توانید متوجه شوید.)
در این گذشته نگاری ساده -که خیلی سعی کرده ایم لطف کلام راوی اش دستخوش تکلف نشود،- با معلم و کتابفروش نازنین کودکی های نسل انقلاب از دالان زمان گذشتیم و استاد بی هیچ تکلفی با سعه صدر و مهربانی دست مان را گرفت و یک راست برد به 78 سال پیش.
متولد ماه کتاب
... خب پدر و مادرم فسایی الاصل بودند و مذهبی. پدر مرحومم انسان شایسته ای بود و مادرم اهل جمعه و جماعت. من نیز متولد آبان 1314 در محله بازار فسا، کوچه حمام جهرمی هستم؛ متولد ماه کتاب!
سومین فرزند و ته تغاری خانه بودم. فضا و محیط خانه و خانواده طوری بود که به فضل خدا از همان کودکی اهل مسجد و نماز شدم. قبل از دبستان مدتی را به مکتب خانه ای در محله پایین سپرده شدم تا علاوه بر آموزش قرآن، مختصر سوادی هم بیاموزم. دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدارس فسا سپری کردم و بعد از اخذ دیپلم ادبی در کنکور دانشسرای کشاورزی شیراز شرکت کردم و پذیرفته شدم.
فوق دیپلم کشاورزی را که گرفتم، آماده اعزام به خدمت سربازی شدم اما به دلیل کمبود معلم به جای سربازی به معلمی رفتم.
سال اول معلمی را در دبستان یکی از روستاهای اطراف شیراز گذراندم. خودم همه کاره بودم. دختر و پسر را از پایه اول تا پنجم در یک کلاس درس می دادم؛ همزمان مدیر و معاون و فراش هم بودم.
فوق دیپلم داشتم اما قرآن بلد نبودم!
اولین بار که می خواستم به دانش آموزان دبستانی قرآن درس بدهم متوجه شدم که هیچ بلد نیستم. خوشبختانه دو نفر از بچه ها که گویا لُر زبان هم بودند، به دادم رسیدند؛ عمدا از آنها درس می پرسیدم و وادارشان می کردم به خواندن تا خودم یاد بگیرم! البته گاهی هم برای تسلط بیشتر به سید بزرگواری که در آن روستا دکان داشت و قرآن را خوب می خواند و می فهمید مراجعه می کردم.
انسان وقتی نسبت به چیزی احساس نیاز نماید خیلی زود یاد می گیرد. در واقع آن دو دانش آموز و سید دکان دار اولین معلمان مفید قرآن آموزی من بودند.
فقط دینی و معارف
یک سال که از خدمتم گذشت به نوبندگان منتقل شدم. در دبیرستان درس می دادم و فوق العاده می گرفتم.
5، 6 سالی آنجا بودم و ماه های آخر هم شده بودم مدیر مدرسه تا این که به فسا بازگشتم و در مدرسه ای که کنار باغ ملی بود مشغول گردیدم. بعد هم حدود 20 سال در دبیرستان های دخترانه و پسرانه شهر، فقط معارف اسلامی و دینی تدریس کردم.
مردمی کردن مجله مکتب اسلام
پس از مدتی با برادر فرهنگی عزیزی به نام آقای حاج محمد ابراهیم کریمی که علاوه بر تدریس و معلمی، نماینده مجله معتبر مکتب اسلام در فسا بودند آشنا شدم. این مجله خوب در زمان طاغوت، 28 یا 30 مشترک فسایی داشت. ارتباط و دوستی تنگاتنگ من با جناب کریمی باعث شد که ایشان بعد از مدتی پیشنهاد پذیرش مسوولیت توزیع مجله را با بنده در میان گذارند. چون خودم را موفق به انجام این کار نمی دیدم، قبول نکردم. اما آقای کریمی منتظر من نماند و به قم نامه نوشت تا ابلاغم را صادر کنند و از آن پس مجله را به نام من بفرستند. در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتم اما سعی کردم سنگ تمام بگذارم.
مجله ها به فسا پست می شد و من با دوچرخه در شهر توزیع می کردم. آن زمان روزنامه فروشی یا کتابفروشی مطرح و مناسبی در فسا نبود بنابراین تصمیم گرفتم تا مشترکین مجله را افزایش دهم. مجله که به دستم می رسید با دقت مطالعه می کردم و به قول امروزی ها آماده تبلیغ و بازاریابی می شدم.
به هرکس می رسیدم درباره محتوای مفید مجله توضیح می دادم و اشتیاق ایجاد می کردم که مشترک شود. خوشبختانه قیمت مجله هم مناسب بود؛ با این حال اگر کسی از عهده پرداخت حق اشتراک برنمی آمد، قسطی حساب می کردم!
820 نفر مشترک مجله
البته من از حقوق خودم پول مجله ها را به موقع و تمام و کمال به قم می فرستادم ولی از مشترکینی که نداشتند کم کم پس می گرفتم. همین شیوه باعث شد تا به فضل خدا کار و بارمان بگیرد و مکتب اسلام در شهر گسترش پیدا کند. در مدت کوتاهی تعداد مشترکین ما به 820 نفر رسید. آن زمان مجله و نشریه دیگری به فسا نمی آمد بنابراین بسیاری از بزرگان و متدینین شهر مثل آیت الله ارسنجانی، جناب آقای حاج بذرکار، جناب آقای شایق و... مجله را تهیه می کردند. هرجا می رفتی مکتب اسلام بود و من همچنان به تک تک مشترکان سر می زدم و مجله را به دستشان می سپردم. حالا که فکرش را می کنم می بینم خدا چه قوه و توانی داده بود که می توانستم از عهده کار برآیم.
خشم شهربانی چی ها
مکتب اسلام همه جا همراهم بود. بنابراین مأموران شهربانی همیشه با خشم و غضب نگاهم می کردند و گاهی هم گیر می دادند. یکبار رئیس شهربانی احضارم کرد و گفت: این کارها چه معنی دارد؟ گفتم: من که قاچاق پخش نمی کنم. این مجله با اجازه وزارت فرهنگ خودتان چاپ و منتشر می شود. اما او چهره در هم کشید و گفت : با این که مجوز دارد، تو حق نداری پخش کنی.
بار دیگر هم سروانی که فسایی بود مرا خواست و شروع کرد به تهدید که تو با این کارها به نظام ضربه می زنی و... آخر سر هم گفت:« کاری بکن که وقتی من از فسا می روم کلاهم را روی صورتم نکشم و شرمنده نباشم.» توزیع مجله مذهبی در شهر را باعث شرمندگی خودش می دانست. با این همه گوش من بدهکار نبود. حتی شور و هیجان انقلاب هم که به فسا رسید، کارم را تعطیل نکردم زیرا عرضه مجله و کتاب های آگاهی بخش را در مسیر انقلاب می دیدم و در هیاهوی تظاهرات و زد و خوردها نیز کار خودم را می کردم. البته این به معنای بی تفاوتی به حضور در صحنه و مخالفت علنی نبود. گاهی نیز بازوبند انتظامات می بستم و در برگزاری راهپیمایی های ضد رژیم به دوستان کمک می کردم.
تعجب و تشویق آیت الله مکارم شیرازی
مدیریت مجله مکتب اسلام با حضرت آیت الله ناصر مکارم شیرازی بود. ایشان خیلی از توزیع گسترده مجله در فسا تعجب کرده بودند و محبت ویژه ای نسبت به من داشتند. یک بار که در شیراز خدمتشان رسیدم، فرمودند: باید در یک جلسه خصوصی بنشینیم و از دلایل موفقیتت برایم بگویی. البته فرصت این جلسه پیش نیامد.
خجالت می کشم بگویم
مجله مکتب اسلام تأثیرش را بر جَوّ و محیط فسا گذاشته و شهر را ساخته بود. خجالت می کشم بعضی حرف ها را بگویم. مطرح کردنش برایم سخت است، اما خیلی ها می گفتند تو دین ما را حفظ کردی و اسلام را در فسا پویا نگه داشتی. البته خودم این تعریف های لطف آمیز را قبول ندارم، بنابراین حمل بر خودستایی ندانید.
شهر در تصرف کتاب
پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران، شهر را به تصرف مجلات و کتاب های خوب درآورد، بنابراین مشترکان مجله کم شدند. من هم که دیگر خسته شده بودم به کتاب رو آوردم.
آن زمان آقای مرتضی آخوندی یکی از بزرگترین توزیع کنندگان کتاب های دینی و اسلامی در تهران بود. من به سراغ ایشان رفتم و نماینده توزیع کتاب هایشان در فسا شدم.
تو در ایران نمونه هستی
خوش حسابی و پشتکارم باعث شد تا اعتماد ایشان را به دست آورم، طوری که تا نامه می نوشتم و کتابی درخواست می کردم در کوتاه ترین زمان برایم می فرستادند. آقای آخوندی می گفت: تو در ایران نمونه هستی.
البته من شرمنده ام از بیان اینها. امشب شما مرا به حرف هایی وادار کرده اید که اگر اعدامم هم می کردند حاضر نبودم جایی بگویم.
فروش اقساطی کتاب!
آقای آخوندی نمونه کتاب های مفید و با ارزش را دستچین می کرد و برایم می فرستاد. من هم با مطالعه و بررسی کتاب و توجه به نام نویسنده، آنها را در محافل مختلف مخصوصا کلاس های درسم معرفی می کردم و سفارش می گرفتم. تجربه موفق توزیع مجله مکتب اسلام این بار هم راهگشا بود. بنابراین کتاب ها را نیز قسطی می فروختم. همه جور مشتری داشتیم و هرکس هرطور می توانست اقساطش را می پرداخت. اصلا این فروش اقساطی، امتیازی بود برای توزیع کتاب های خوب چون به جیب مشتری فشار نمی آمد و تنوع خرید بالا می رفت. تازه از لحاظ سود مالی هم به نفعم بود و می توانستم کتاب های بیشتری بفروشم.
حلالشان نمی کنم!
البته برخی نیز با کم لطفی، قسط ها را پرداخت نمی کردند. حتی یک روحانی نما! دوره کامل تفسیر المیزان را گرفت و پول نداد. خیلی دردآور است که شما کتاب دینی بخری و پولش را نپردازی. به همین دلیل هیچ یک از افرادی که بدهکارند را حلال نکرده و نمی کنم.
بیشترین توزیع تفسیر
در همه این سال ها فقط و فقط کتاب های دینی و اخلاقی عرضه کرده ام. حتی یک کتاب که رنگ و بوی مذهب نداشته باشد دست کسی نداده ام. هر چه بوده کتاب های مطرح دانشمندان بزرگ اسلامی مثل آثار دکتر احمد بهشتیِ خودمان، تفسیر نمونه، تفسیر المیزان، تفسیر نور، الغدیر، میزان الحکمه و... بوده است.
انتشارات «دارالکتب اسلامیه» ناشر تفسیر نمونه آیت الله العظمی مکارم شیرازی معتقد است که در یک بازه زمانی معین، بیشترین دوره تفسیر را من خریداری کرده ام.
توزیع پارتیزانی کتاب ناب
به یاد ندارم که کسی خودش برای سفارش کتاب مراجعه کرده باشد. همه سفارش ها را با تبلیغ چهره به چهره و لطایف الحیل می گرفتم. معلمی فرصتی برای راه اندازی و رسیدگی به مغازه کتابفروشی باقی نمی گذاشت. بنابراین از هر فرصتی استفاده می کردم و برای معرفی و دریافت سفارش خرید کتاب به سراغ مردم می رفتم. بعد هم که کارتن های کتاب از تهران و قم به فسا می آمد و با اسب و اَستر به در خانه می رسید، با همکاری و کمک بچه ها مرتب شان می کردیم و دوره های تفسیر را که معمولا در کارتن های مختلف پراکنده بود، جمع و جور و بسته بندی می نمودیم تا به دست مخاطب برسد. تقریبا بیشتر وقت روزانه ام با این کارها سپری می شد و همین هم گاهی گلایه همسرم را برمی انگیخت. البته چون می دانستند این حرکت برای جامعه مفید است، همراهی شان کم نمی شد. خلاصه این رویه ادامه داشت تا وقتی که واقعا اوضاع مالی ام خراب شد و به ناچار کتابفروشی را کنار گذاشتم.
با مرحوم سید محمد صادق رفیعی دوستی دیرینه ای داشتم. به اتفاق ایشان و تعدادی دیگر از دوستان مثل جناب آقای حاج جعفری و... جلسات گرم و صمیمی هفتگی بر پا می کردیم. یادم می آید در اولین جلسه ای که دور هم نشستیم، آقای رفیعی گفت: «نفری 5 تومان بدهید تا کتابخانه ای بسازیم.» با همین مبلغ کم شروع کرد. بعد هم نزد علما و مجتهدین رفت و کمک گرفت تا کتابخانه دینی فسا ساخته شد. من نیز به عضویت هیأت مدیره کتابخانه و مؤسسه درآمدم. در آنجا هفته ای دو جلسه پای درس تفسیر و سخنرانی جناب آقای حاج علی اکبر معزی – که الان در استهبان، خانه نشین هستند- می نشستیم. جناب معزی انسان فاضل و برجسته ای است که خدمات دینی زیادی به مردم فسا ارائه داد. خیلی اوقات، خصوصی خدمتشان می رسیدم تا سؤالاتم را پاسخ دهند. واقعا خدا حفظشان کند. البته خودم هم در آنجا سخنرانی ها داشته ام.
رونق دوباره مؤسسه
بعدها اتفاقاتی افتاد و مؤسسه به مغازه تبدیل شد ولی حالا به همت تعدادی از دوستان دوباره راه اندازی شده است. چهارشنبه ها دور هم جمع می شویم و از سخنان امام جمعه محترم استفاده می کنیم. خدا رحمت کند جناب استاد رفیعی را که سنگ بنای این مؤسسه و کتابخانه را در فسا گذاشت. ایشان از خدمتگزاران واقعی و صدیق اسلام بودند و من مرتب خدا بیامرزی شان را می گویم.
اهدای کتابخانه شخصی
در کتابخانه شخصی ام کتاب های زیادی به ارزش 20 میلیون ریال داشتم که بیشترشان کتب مرجع بودند. مدتی است همه را در اختیار امام جمعه محترم قرار داده ام تا بین طلاب و روحانیون مدارس علمیه فسا توزیع شود.
چشم خوردم!
34 سال معلم بودم؛ با این که بعد از 25 سال خدمت، حکم بازنشستگی ام آمده بود، رئیس وقت آموزش و پرورش فسا زیر بار نرفت و من 9 سال دیگر هم در آموزش و پرورش ماندم. در تمام این مدت با وجود مشغله معلمی، سخنرانی در مدارس و کتابفروشی، دست از مطالعه نکشیدم تا عقب نمانم. آن اوایل نیز به دعوت مرحوم رفیعی در دانشگاه آزاد اسلامی واحد فسا کلاس های علوم دینی داشتم. البته الان دیگر 5 سالی است از آن فضاها دور شده ام. بیماری غلبه کرده و دیگر توان گذشته را ندارم. چند نفر از افراد عالم و فرهیخته گفتند به دلیل فعالیت های چشمگیرت، چشم خورده ای.
بهترین کتابی که خوانده ام و ملاقاتی که انجام نشد
لذتی که از مطالعه کتاب های استاد مطهری برده ام را از هیچ کتابی نبرده ام. خیلی خیلی زیاد به ایشان ارادت داشتم. حتی قرار بود در تهران خدمتشان برسم که از بد روزگار ایشان به جلسه نرسید و توفیق ملاقات میسر نشد. خبر شهادتشان را هم در صف نانوایی شنیدم و حسابی حالم دگرگون شد. کتاب های ایشان را از دست ندهید چون همان طور که امام (ره) فرمودند: کتاب های استاد مطهری هرگز کهنه نمی شود و همیشه نو می ماند.
شاگردان شهید و مسجد بیت الله
4 سال در عقیدتی سیاسی ژاندارمری فسا به سربازان و درجه دارها معارف درس می دادم. در ایام جنگ هم برای عزیزانی که عازم جبهه بودند، کلاس داشتم و سخنرانی می کردم. بخش زیادی از کلاس ها در مسجد بیت الله تشکیل می شد. گروه زیادی از شاگردانم شهید شدند. شهید فرید خیاط، شهید علیرضا کیهان پور، شهید خاکی که واقعا شخصیت برجسته ای بود و با هم مباحثه دینی و علمی داشتیم و خیلی های دیگر که اسامی شان در خاطرم نیست.
آخرین جواب سلامی که از مرحوم فاخری شنیدم
جناب حجه الاسلام شیخ جعفر فاخری (ره) دانشمند بسیار خوب و زود رنجی بود. همه ما از علاقه مندان ایشان بودیم و خیلی شب ها در مسجد حاج صادقی یا مسجد شیرازی ها مجذوب سخنانش می شدیم. ایشان خیلی آرام جواب سلام می دادند و سلامشان که می گفتیم در حد تکان لبی و زمزمه ای ملایم جواب می شنیدیم. اواخر اردیبهشت 1349 ایشان را در حالی که به عصا تکیه زده بودند وسط بازار دیدم. نزدیک که شدم طبق معمول سلام کردم و ایشان با صدایی رسا و بلند فرمودند: «سلام علیکم.» یک لحظه جا خوردم و تعجب کردم از این پاسخ با ابهت و علمایی. دیگر ایشان را ندیدم تا دو روز بعد که خبر وفاتشان را شنیدم.
محبت خاص آیت الله میرزا محمود نظام (ره)
حضرت آیت الله نظام هم که از سلسله مشایخ بحرینی بودند و از پیشگامان نهضت مردم بر ضد شاه، به بنده محبت خاصی داشتند. ایشان واقعا بی شیله پیله و خودمانی بودند و خیلی با هم راحت بودیم؛ آن قدر که گاهی بی مقدمه به منزل ما تشریف می آوردند. متأسفانه قدرشناسی از ایشان در حد و اندازه شان نبوده و در شهر گمنام مانده اند.
سخنرانی آیت الله ارسنجانی و جورابی که کار ساعت را می کرد!
با حضرت آیت الله ارسنجانی ارتباط خیلی خوب و شوخی و خنده داشتیم. سخنرانی های پر حرارت و هیجان انگیز ایشان علیه رژیم پهلوی فراموش ناشدنی است. حتی در سجده و رکوع نماز هم شاه و وزیر و وکیل را لعن می کردند. جلسات سخنرانی ایشان در مسجد حوض ماهی بازار خیلی شلوغ و پر رونق بود و من و جناب حاج علی اکبر معزی هم پامنبری شان بودیم. مرا مأمور کنترل مدت زمان سخنرانی ایشان کرده بودند و باید بعد از گذشت 15 دقیقه، پایان زمان صحبت را یادآوری می کردم. قرارمان با ایشان این بود که من جلوی منبر بنشینم و جورابم را بیرون بیاورم و دوباره پا کنم که یعنی 15 دقیقه تمام شده است. اوایل همه چیز خوب بود اما بعد از مدتی همه از رمز و رازمان سر در آورده بودند و همین که دست به جوراب می شدم، مردم می خندیدند؛ آیت الله ارسنجانی هم.
فرزند صالح
الحمدالله 6 فرزند خوب (3پسر و 3 دختر) حاصل زندگی ام هستند که همه به مراتب والای علمی رسیده اند و دستی بر فعالیت های فرهنگی دارند.
خط خاتمه حرف ها
واقعا من قابل مصاحبه نبودم. انسان های خوب ، دانا و خدمتگزارتر در فسا فراوانند. خدا کند این حرف ها باعث سوء تفاهم نشود و کسی حمل بر خودستایی و تعریف نداند. خدا می داند چون پرسیدید، جواب گفتم وگرنه هرگز حرفی نمی زدم.
منبع: فارس
مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرس culture@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.