حجت‌الاسلام قرائتي از آيه 49 سوره «توبه» و ترس از گرفتار شدن در فتنه چنين نتيجه مي‌گيرد که آن دسته از افراد مذهبي که از ترس گرفتار شدن در فتنه از انجام وظيفه شانه خالي مي‌کنند، بهانه‌گير هستند.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، حجت‌الاسلام والمسلمين محسن قرائتي از مفسران قرآن و از مبلغان موفق اسلامي، بيش از 30 سال است که به تدريس علوم و معارف قرآني با زباني شيرين و همه‌فهم مي‌پردازد. مراسم بزرگداشت اين معلم قرآن روز چهارشنبه 8 دي‌ماه به همت انجمن آثار و مفاخر فرهنگي برگزار شد.
برنامه تلويزيوني حجت‌الاسلام قرائتي با عنوان «درس‌هايي از قرآن» پنجشنبه هر هفته پس از خبر ساعت 19 از شبکه اول سيما پخش مي‌شود که تکرار آن روزهاي جمعه ساعت 14:30 از شبکه سيماي قرآن مشاهده است.
با توجه به استقبال فراوان مخاطبان از برنامه «درس‌هايي از قرآن»،‌ متن کامل هر برنامه را که توسط پايگاه اينترنتي آن منتشر مي‌شود؛ براي استفاده علاقه‌مندان قرار مي‌دهيم.
متن کامل سخنان حجت‌الاسلام قرائتي با موضوع ادامه مبحث «سلمان فارسي» که در تاريخ 30 ‌دي‌ماه 1389 و به مناسبت 8 صفر، سالروز وفات سلمان فارسي از شبکه اول سيما پخش ‌شد، در پي مي‌آيد:

بسم الله الرحمن الرحيم
«الهي انطقني بالهدي و الهمني التقوي»
عرض کنم که بعضي‌ها در ميراث فرهنگي فقط به آثار باستاني و مجسمه‌ها و خانه‌ها توجه مي‌کنند. البته خوب آنها هم هست. اما ميراث فرهنگي ما نبايد فقط صرف آجر و خشت و سفال و اينها بشود. ببينيم چه کساني را داشتيم. چه نوابغي و چه دانشمنداني، يک مقداري درباره‌ي «سلمان» صحبت کردم. ولي بحث من تمام نشد. مي‌خواهم يک جلسه‌ي ديگر هم درباره‌ي سلمان صحبت کنم که ما ايراني‌ها افتخار کنيم که بالاترين اصحاب پيغمبر ايراني بود.

 

* سلمان، بالاترين صحابه رسول خدا

در تمام اصحاب پيغمبر هيچ‌کدام به به مقام سلمان نمي‌رسند و آن هم ايراني بود. خاطراتي از سلمان نقل کردم. آدم غصه مي‌خورد. افرادي به قدري تيز هستند، که مثلاً يک دهم عمرش مسلمان است. نود درصد عمرش مسلمان نبوده است. اما در اين يک دهم عمرش، آن چند سال آخر عمرش چنان سرعت مي‌گيرد، که اينهايي که از اول عمر تا آخر عمر مسلمان هستند، به گردش نمي‌رسند. چند درصد عمر سلمان مسلمان بوده است؟ آنوقت کار به جايي برسد که اهلبيت بگويند: «سَلْمَانُ مِنَّا» (بحارالانوار/ج10/ص121) سلمان از ماست. مردم مدينه، انصار بگويند: سلمان از ما است. مهاجرين مکه بگويند: سلمان از ما است. همه بگويند: سلمان از ما است. چند درصد از عمرش را مسلمان بوده که اينقدر رشد کرده است؟
هستند آدم‌هايي که در بازار مي‌آيند، ده سال کاسبي مي‌کنند به اندازه‌ي کساني که هشتاد سال در بازار هستند، پول پيدا مي‌کنند. البته خوب بعضي‌هايشان هم حرام خواري مي‌کنند. ولي نه، بعضي‌هايشان هم تلاش مي‌کنند. تدبير مي‌کنند. قناعت مي‌کنند. پولشان را صرف عياشي نمي‌کنند. بالاخره بعضي‌ها از راه حلال هم هست ولي خوب رشد مي‌کنند. اين چه به ما مي‌گويد؟ اين خودش يک درس است. آقاياني که يک سالهايي از عمرمان کج رفتيم، نگوييد: ما ديگر بدبخت هستيم. از ما ديگر گذشت. از هيچ‌کس نگذشته است.
ديروز من اصفهان بودم، به مناسبت هفت دي جشني بود. خوب ما کساني را که بي‌سواد بودند، خوب پنجاه درصد مردم بي‌سواد بودند، وقتي شاه رفت. الآن ده، دوازده درصد مردم بي‌سواد هستند. يعني چهل درصد به آمار باسوادها اضافه شد. ديگر الان زجر مي‌کشيم تا يک بي‌سواد پيدا کنيم. قبلاً تا يک لگد به درخت مي‌زديم، توت‌ها مي‌ريخت. الآن بي‌سوادها مثل گردو است، بايد از پشت بر‌گها پيدا کنيم. تازه با چوب بايد در سرش بزنيم. يعني جذب بي‌سواد خيلي سخت شده است.

 

* درس گرفتن از زندگي سلمان فارسي

يک خانمي رفت... حالا از اين چند ميليوني که باسواد شدند، ده‌ها هزار نفرشان ديپلم شدند. يک جمع چند هزار نفري‌شان هم وارد دانشگاه شدند. چند تا از آنها پزشک شدند. بعضي از آنها استاد دانشگاه هم شدند. يعني از نهضت سواد آموزي رفته... تعجب نکنيد. يکي از اين چهره‌ها در اصفهان بلند شد گفت: بسم الله الرحمن الرحيم، من حدود هشتاد سالم است. مادر نه بچه هستم. همسرم هم شهيد شده است. بعد از شهادت همسرم با داشتن نه بچه رفتم کلاس نهضت سواد آموزي و الان دانشجو هستم. يک خانم هشتاد ساله، نه تا بچه، همسر شهيد، اراده حرف اول را مي‌زند. يک جوان‌هايي داريم که بيکار نيستند، همتشان کم است. انسان ممکن است دقيقه‌ي آخر بيايد، و به کمالاتي برسد. سلمان وجودش براي ما درس است. هيچ‌کس نگويد: از ما گذشت. از هيچ‌کس نگذشته است. همه‌ي بدها مي‌توانند خوب شوند. همه‌ي آنهايي که متوسط هستند مي‌توانند خودشان را بالا بکشند.
سلمان مي‌گويد که: در تورات خواندم که برکت غذا به شستن دست بعد از غذا است. اما رسول خدا فرمودند: برکت اين است که هم قبل از غذا دستمان را بشوييم و هم بعد از غذا. شستن دست خيلي مهم است. ميوه را هم گفتند: با پوست بخوريد. ولي بشوييد. بشوييد چون برکات و فوايد و آثاري در پوست هست که در ميوه نيست.
چند وقت پيش به کسي گفتم: شما که باطنت خوب است، چرا ظاهرت اينطور هستي؟ گفت: اصل باطن است. يک مثال برايش زدم. گفتم: اگر تخم هندوانه را بشکني، مغزش را بکاري، مغز خالي سبز نمي‌شود. پوست هندوانه را هم بکاري باز سبز نمي‌شود. تخم کدو، تخم هندوانه را بکاري، به شرطي سبز مي‌شود که اين تخم هندوانه هم مغز داشته باشد، هم پوست. اگر باطنت خوب باشد، ظاهرت بد باشد، فاسق هستي. باطنت خوب است، ظاهرت بد است. اگر باطنت بد باشد ظاهرت خوب باشد، منافق هستي. باطنت بد است، ظاهرش خوب است. اسلام گفته: هم باطن، هم ظاهر.
سلمان مي‌گويد: يک بار مهمان پيغمبر شدم، پيغمبر براي من يک متکا گذاشت و فرمود: هر مسلماني خانه‌ي کسي برود، «فَيُلْقِي لَهُ الْوِسَادَةَ إِکْرَاماً لَهُ إِلَّا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ» (بحارالانوار/ج16/ص235) همين که مهمان آمد، يک متکا پشت کمرش بگذاري، خدا به خاطر همين پذيرايي، خدا گناهان شما را مي‌بخشد. مهمان خيلي ارزش دارد.
يکبار امام رضا(ع) مهمان داشت. مهمان دستش را دراز کرد که اين فتيله‌ي چراغ را تغيير بدهد. فرمود: دستتان را بکشيد من خودم درست مي‌کنم. نامرد است کسي که مهمان به خانه‌اش بيايد و از مهمان کار بکشد. يعني در خانه نگذاريد مهمان کار کند. گفت: آقا من کاري نکردم. همينطور که نشستم دست دراز کردم اين فتيله را درست کنم. فرمود: همين مقدار را هم نبايد، مهمان عزيز است.
يکبار يک خانمي خدمت پيغمبر آمد، پيغمبر خيلي او را تحويل گرفت. اين خانم رفت، يک مردي آمد او را تحويل نگرفت. گفتند: يا رسول الله! اين خانم و اين مرد، خواهر و برادر بودند. هردو هم برادر رضايي تو بودند. يعني از يک سينه شير خوردند. چطور خواهر را تحويل گرفتي و برادر را سرد برخورد کردي؟ حضرت فرمود: آن خواهر احترام پدر و مادرش را مي‌گيرد. چون احترام پدر و مادرش را مي‌گيرد، من تحويلش گرفتم. اين برادر يک خرده قلدري در خانه مي‌کند. حالا من نمي‌گويم: پدرها خوب هستند. يا مادرها خوب هستند. ممکن است پدر و مادر هم آدم‌هاي نق زن، بهانه‌گير باشند. اما قرآن گفته: «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» (بقره/83) نگفته: «وَ بِالْوالِدَيْنِ المؤمنين»، «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» چه مؤمن، چه غير مؤمن!
خوب از کارهاي خوبي که سلمان کرد، افتخار ايراني‌ها، اين جمع قرآن است که بعد از اميرالمؤمنين به جمع قرآن پرداخت.

 

* دفاع سلمان از ولايت حضرت علي (ع)

يک بار سلمان درباره‌ي ولايت خطبه مي‌خواند. به مردم گفت: اي مردم! اگر بعد از پيغمبر دستتان را در دست اهلبيت پيغمبر مي‌گذاشتيد، انواع برکات بر شما نازل مي‌شد. چوبي که مي‌خوريد به خاطر اين است که از اهلبيت زاويه گرفتيد. فاصله گرفتيد. يعني دفاع از اهلبيت! سلمان گفت: به خدا قسم! سلمان فارسي قسم خورد. گفت: به خدا قسم ما در زمان پيغمبر هم به اميرالمؤمنين، اميرالمؤمنين مي‌گفتيم. يعني مقام اميرالمؤمنين، اميرالمؤمنين، اميرالمؤمنين بود حتي در زمان پيغمبر.
يکروز سلمان گفت: دنيا مثل مار است. البته اين از حضرت امير است. من چند تا جمله نقل کنم. تذکراتي از سلمان:
فرمود دنيا مثل مار است. پوستش نرم و لطيف است اما درونش زهر است. حضرت امير هم مي‌فرمايد: «لَيِّنٌ مَسُّهَا قَاتِلٌ سَمُّهَا» (نهج‌البلاغه/ص458) اين جمله براي حضرت امير است. «لَيِّنٌ» نرم، «لَيِّنٌ مَسُّهَا» دستش که مي‌زني نرم است، اما«قَاتِلٌ سَمُّهَا» سمّش کشنده است.
يا مثلاً داريم که «سرور محزون» به دنيا مي‌رسي شاد هستي، اما فردا هم از تو گرفته مي‌شود، «محزون» غمناک هستي. دنيا هم سرور است و هم محزون. يا مثلاً داريم «إِينَاس‏» يعني انس، با دنيا انس پيدا مي‌کند «أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلَى إِيحَاشٍ» (بحارالانوار/ج33/ص484) وحشت مي‌کني. حضرت امير خيلي مي‌گويد: گول دنيا را نخوريد. امروز به شما رأي اعتماد مي‌دهند، افتخار مي‌کنيد. فردا فوري تو را برمي‌دارند. لذت رأي اعتماد با غم و اندوه عزل، يعني شيريني نصب و تلخي عزل را با هم قاطي کني، مي‌بيني... «لَيِّن، قاتِلٌ»، «سرورٌ، محزون»، «ايناسٌ، ايحاش»، «ايناس» يعني انس، «ايحاش» يعني وحشت. مثل طبيعت، طبيعت هم قله دارد، کنار قله دره است. يعني کنار هر قله‌اي يک دره است. کسي خوشي نکند که امروز وضع ما خوش است.

 

* علم و تدبير سلمان در زمان پيامبر و خلفا

سلمان از نظر تدبير خيلي بالا بود. همينطور که از نظر علم، در جلسه‌ي قبل گفتيم. حضرت فرمود: سلمان علم اولي و آخري را داشت. از نظر تدبير و مديريت هم خيلي بالا بود. اخر بعضي‌ها حزب‌اللهي هستند، اما به درد مديريت نمي‌خورند.
پيغمبر به يکي از اصحابش گفت: اي فلان! حالا اسمش را نبريم. «إِنِّي أَرَاکَ ضَعِيفاً» (بحارالانوار/ج22/ص406) تو آدم ضعيفي هستي. نماز شبت خوب است. انقلابي هم هستي، اما به درد حکومت نمي‌خوري. «يا اباذر...» بگذاريد بنويسم. اين را ياد بگيريد. چون فردا مي‌گويند: فلاني فرمانده‌ي جنگ است، يک پستي به او بدهيد. فلاني حافظ قرآن است، يک پستي به او بدهيد. فلاني بله، آدم خوبي است. اما اين کار به درد اين نمي‌خورد. ما از امام خميني بالاتر نداريم. روز عاشورا که مي‌شد آقاي کوثري روضه مي‌خواند. يعني چه؟ يعني در روضه خواندن کوثري از امام بالاتر بود. ما پيغمبري به نام حضرت موسي داريم. گفت: برادرم از من بهتر است. «هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي» (قصص/34) او بيانش از من بهتر است. يک کسي بهتر... اگر تو بهتر مي‌داني بيا... اين که حالا هرکس يک خوبي دارد هي روي هم روي هم...
يک کسي آمد گفت: آقاي قرائتي خودت هم چند تا پست داري. هم رييس بي‌سوادهايي، نهضت سواد آموزي. هم رييس بي‌نمازهايي، ستاد اقامه نماز. هم مسئول زکات هستي. هم مسئول نمي‌دانم مهدويت هستي. گفتم: ببين اين پست‌هاي من را کسي نبوده من برداشتم. هرکس هست، مي‌خواهد... کسي احساس وظيفه نمي‌کند در زکات، همه احساس وظيفه مي‌کنند مکه بروند. کسي احساس وظيفه نمي‌کند در ستاد نماز بيايد. همه احساس وظيفه مي‌کنند بروند نماينده مجلس شوند. پنجاه تا نماينده‌ي مجلس مي‌خواهيم، پنج هزار نفر احساس وظيفه شرعي مي‌کنند. اما حالا بياييد بگوييد: آقا ما اينقدر جوان تارک‌الصلاة داريم. يک نفر احساس وظيفه‌ي شرعي مي‌کند يا نمي‌کند خدا مي‌داند. حالا نمي‌گوييم: نکنند. يکوقت مي‌بيني احساس کردند. غافل بودند. يک صلواتي بفرستيد. (صلوات حضار)
«يَا ابَا ذَرٍّ» پيغمبر فرمود: اي اباذر! «إِنِّي» من «أَرَاکَ ضَعِيفا» تو را ضعيف مي‌بينم. تو ضعيف هستي و به در اين کار نمي‌خوري. «فَلَا تَأَمَّرَنَّ» ولايت نداشته باش، «عَلَى اثْنَيْن‏» تو نمي‌تواني دو نفر را اداره کني. اين اباذر است. انقلابي! اباذر خيلي انقلابي بود. به همين خاطر هم دائم تبعيدش کردند، کتکش زدند. اباذر خيلي انقلابي بود. اما پيغمبر فرمود: انقلابي هستي، اما تو ضعيف هستي. ولي سلمان چه؟ سلمان نه. اميرالمؤمنين به خليفه‌ي دوم عمر گفت: حکومت مدائن را به سلمان بده. سلمان از نظر تدبير... آنوقت جالب است حکومت که دستش بود حقوق نمي‌گرفت. تمام حقوقي که سهم خودش بود، همه را به فقرا مي‌داد. خارج از وقت حصير بافي مي‌کرد. گفتند: تو رييس حکومت هستي. گفت: رييس حکومت باشم. کارهاي حکومتي را انجام دادم، وقتي را که آزاد هستم مي‌خواهم حصير بافي کنم. الآن دخترهاي دبيرستاني‌ ما عارشان مي‌شود ژاکت بافي کنند. من ديپلم هستم! خوب ببخشيد، حالا ديپلم هستيد يک ژاکت ببافيد، طوري مي‌شود؟ من ليسانس هستم.
مي‌گفت خدمت امام جمعه‌ي يک جايي يک جواني رفت گفت: آقا من کار ندارم. گفتند: خوب يک کاري برايت درست مي‌کنيم. مي‌گفت: کار که برايش درست کردم گفت: مگر من... من با ديپلم اين کار را بکنم؟ يک خرده مشکل شده است.
من يکوقت از يک کسي پرسيدم مادران ما چند تا بچه متولد مي‌کردند همه را شير مي‌دادند. باز هم شير زيادي داشتند. حالا اين زن‌ها يکي مي‌زايند شيرشان خشک مي‌شود. در زن‌ها چه شد که شير اينطور شد؟ حالا اينکه ديگر گير آمريکا و اروپا نيستيم. شير در سينه‌ي مادر است. قديم شير بود، الآن در سينه‌ها شير نيست. اين چه شد؟ او چنين گفت. حالا من نمي‌دانم درست است يا نه؟ من طرح مسأله مي‌کنم. مي‌گفت: بچه‌ها، سينه‌ي مادر را چون گوشت است بايد سفت بمکند، شير بخورند، سر شيشه‌اي که به آنها مي‌دهند مي‌بيند پلاستيک است با يک مُک دهانشان پر از شير مي‌شود. مي‌گويد: مگر من خل هستم که بايد جان بکنم شير را از لاي گوشت بيرون بکشم. با يک سر شيشه‌اي نازک دهانم را پر از شير مي‌کنم. مي‌گفت: دو سه بار که سر شيشه‌اي را دهان گرفت، لوس مي‌شود و ديگر حال کار سخت ندارد. ايشان چنين مي‌گفت. البته آدم مهمي بود. يکي از وزراي بهداشت و درمان بود. وزراي قبل.
خوب هديه قبول نمي‌کرد. چون بعضي هديه‌ها دام است. اخيراً يک چند تا دام براي خود من پيش آمده است.
يک کسي در دانشگاه آمد گفت: من دانشجو هستم. مي‌آيم پشت سر شما نماز مي‌خوانم. پدر من سرمايه‌دار است. مرحوم شده است. گفته: هشتصد ميليون تومان به آقاي قرائتي بدهيد، خرج دين کند. گفتم: پدرت مرده است؟ گفت: بله. گفتم: خدا رحمتش کند. ولي اگر مي‌خواهي پول بدهي، برو دفتر مقام معظم رهبري بده. يا يکي از مراجع، گفت: گفته به قرائتي بدهم. گفتم: خوب به او بگو، او به من بدهد. من از دست تو پول نمي‌گيرم. حضرت عباسي ما را ول کن! تو ديگر... چه کسي بود پول مي‌داد افراد را راه مي‌انداخت؟ (يکي از افراد از ميان جمعيت پاسخ مي‌دهد... شهرام جزايري... هان) من از تو پول نمي‌گيرم. بعد معلوم شد نه پدري مرده، نه هشتصد ميليون است، نه يک ميليون، اصلاً هيچي به هيچي! فقط يک دامي بود.
يک روز ديگر يک کسي نهضت سواد آموزي آمد. گفت: من سرطان دارم. ممکن است زير عمل بميرم. وصيت کردم يک قطعه زمين خوب دارم، هزار متر است در لواسان، به آقاي قرائتي بدهم کار خير بکند. گفتم: بنده از کسي پول نمي‌گيرم. از هيچ‌کس پول نمي‌گيرم. شما دفتر مراجع يا دفتر مقام معظم رهبري بده، او به من بدهد. من از تو پول نمي‌گيرم.
افرادي هستند، اين دام‌ها هميشه هست. دام است، دام. ما الآن بعضي از مسئولين... من به يک نفر زنگ زدم، که آقا ايشان لياقت اين کار را ندارد، گفته: آقاي قرائتي اين زيارت عاشورايش ترک نمي‌شود. مي‌گويم: باسمه تعالي غلط کرد زيارت عاشورا بخواند و وضع مردم را خراب کند. خوب اين به درد اين کار نمي‌خورد. تو اينقدر مخت نمي‌کشد که وقتي مي‌گويند: ايشان اينجا را خراب کرد، اينجا را خراب کرد، اين حرف را بيخود زد. شما مي‌گوييد: زيارت عاشورا مي‌خواند با صد لعن و سلام! خوب اينها وسيله‌ي احمق کردن تو شده است. اينکه مي‌گويند: بصيرت، يکي از معناي بصيرت اين است. يعني گول زيارت عاشورا را نخور. ما آدم در مملکت داريم، پست حساس گرفته، تمام اطرافيانش را با زيارت عاشورا استعمار کرده است. گول نخوريد. چيزي از کسي قبول نمي‌کرد. آخرش که قبول کرد، يک خانه‌ي بسيار محقّر.

 

* حضور سلمان در خانه اميرالمؤمنين (ع)

دعاي نور هست، حضرت زهرا به سلمان ياد داد و سلمان مي‌گويد: يک دعاي نور را تا به حال به هزار نفر ياد دادم.
سلمان مي‌گويد: يک روز خانه‌ي فاطمه‌ي زهرا بودم. ديدم امام حسين کوچولو است. خيلي گريه مي‌کند و گفتم: فاطمه جان! اين بچه را به کنيزت بده. فرمود: پدرم گفته: يک روز تو کار کن کنيزت استراحت کند. يک روز کنيز کار کند و تو استراحت کن. امروز روز کار من است. و لذا چون روز من است، کارم را به ديگران واگذار نمي‌کنم. کجا... مثلاً اينها ديگر اصلاً تصورش براي ما مشکل است.
امام صادق با جمعي مي‌رفتند، بند کفش امام پاره شد. پا برهنه رفت. اصحاب گفتند: آقا بفرما، بفرما! فرمود: آقا بند کفش من پاره شده، خودم هم پا برهنگي‌اش را قبول مي‌کنم. چرا کفش من پاره شود و شما پا برهنه شويد. يک عده از سفر حج مي‌آمدند، به امام گفتند: امسال در کاروان ما يک آدمي بود بسيار عبادت مي‌کرد. اينقدر ايشان دعا مي‌خواند. قرآن مي‌خواند. نماز مي‌خواند. حضرت فرمود: خوب کارهايش را چه کسي مي‌کرد؟ آخر آن زمان کاروان‌ها مثل الآن نبوده که آشپز و اينها... خوب با هم آشپزي مي‌کردند. با هم... گفت: آقا ما! فرمود: کارهاي شما ثوابش از اشک او بيشتر است. يک عده مکه رفتند، کفش‌هايشان را نزد يک نفر گذاشتند، گفتند: کنار اين کفش‌ها بنشين دزد نبرد. ما مي‌رويم عبادت کنيم. امام به آن کسي که کنار کفش نشسته بود، فرمود: تو که از اين کفش‌ها حفاظت مي‌کني، ثوابت از آنهايي که طواف مي‌کنند کمتر نيست.
يک عده مدينه رفتند، يکي مريض شد و يکي هم ايستاد برايش به قول امروزي‌ها سوپ درست کند. باقي‌ها حرم رفتند. امام فرمود: آن کسي که در خانه آشپزي مي‌کند، ثوابش از آن کسي که زيارت پيغمبر مي‌رود نيست. ما نمي‌دانيم چه چيزي درست است؟ خدا چه قبول مي‌کند؟ بگذاريد من يک چيزي بگويم. چند تا بهترين داريم.

 

* قبولي عمل مهم است، نه کميّت آن

بهترين آدم‌ها انبيا هستند. در انبيا از بهترين انبيا، ابراهيم است. ابراهيم از بهترين انبيا است. يعني بعد از پيغمبر ما، چون پيغمبر ما هم از نسل ابراهيم است. عيسي از نسل ابراهيم است. موسي از نسل ابراهيم است. هيچ پيغمبري به اندازه‌ي ابراهيم نسلش پيغمبر نبودند. بهترين جاها مسجدالحرام است. بهترين جاهاي دنيا. در مسجد الحرام، وسط مسجد‌الحرام بهترين جا کعبه است. همه بهترين، بهترين آدم در بهترين مکان بهترين کار را مي‌کند. وقتي کعبه را مي‌سازند تازه مي‌گويد: «رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا» (بقره/127) خدايا تو قبول کن. يعني اگر قبول خدا نباشد، بهترين آدم‌ها، بهترين مکان‌ها، بهترين کارها را بکنند اگر قبول نباشد، فايده ندارد. مهم اين است که خدا قبول کند.
گاهي وقت‌ها يک کسي... من صحنه را ديدم و خيلي هم منقلب شدم. چند نفر بودند نفري چند کيلو برنج در هيئت آوردند. گفتند: آقا ما فقير هستيم. ولي براي امام حسين مي‌خواهيم يک کمي کمک کنيم. همينطور کيسه‌هاي کوچولو به رييس هيئت دادند. يکوقت مي‌بيني اين يک کيلو قبول شد. آن کسي که چک مي‌کشد، مثلاً پنجاه تا گوني برنج مي‌دهد... نمي‌دانيم چيست؟ نمي‌دانيم چيست؟ ببين گاهي دست شما خون مي‌شود. يک باند کوچک، يک چسب کوچک مي‌خواهي، آن را قبول مي‌کني. حالا به جاي اين چسب کوچک کسي صد تا لحاف کرسي بياورد. قبول مي‌کني؟ قبول نمي‌کني. نبينيد چه کاري بزرگ است و چه کاري کوچک. ببينيد خدا کدام کار را قبول کرد؟
خوب، يک روز سلمان وارد خانه‌ي ابودردا شد، ديد خانمش يک لباس ساده پوشيده است. مثل اکثر خانم‌ها! اين خانم‌ها وقتي عروسي مي‌روند شيک مي‌شوند. يک مردي در کوچه مي‌دويد. گفتند: چرا مي‌دوي؟ گفت: خانم من از عروسي مي‌آيد. گفت: خوب بيايد. گفت: الآن لباس‌هايش را مي‌کند و يک لباس آشغال مي‌پوشد. (خنده حضار) من مي‌روم آن يک لحظه‌اي که مي‌خواهد لباسش را عوض کند، لااقل يک نگاهي به زنم بکنم. مي‌گفت: اين به دلم ماند که خانم من يک مرتبه،... اين مي‌دويد مي‌گفت: الآن لباس کهنه‌هايش را براي من مي‌پوشد. لباس‌هاي قشنگش را براي عروسي. سلمان مي‌گفت: وارد خانه‌ي ابودردا شدم. ديدم که خانمش يک لباس خيلي ساده پوشيده است. گفتم: خانم، آخر تو زن هستي. بايد لباس شيک بپوشي. گفت: اي سلمان چه مي‌گويي؟ اين ابو دردا ما را ول کرده و به عبادت چسبيده است. گفت: عجب! سلمان ايستاد و شب رفت مشغول عبادت شد. گفت: بيا. نبايد عبادت کني. برويد با خانمت گفتگو کنيد، بگوييد و بخنديد. حالا خدا کند انشاءالله خانم من پاي تلويزيون نباشد... چون خواهد گفت: پس چرا خودت اينطور هستي. حالا ما عبادت هم نمي‌کنيم. فوقش مطالعه مي‌کنيم. گاهي وقت‌ها حرف که مي‌زنم فوري مي‌دوم، مي‌فهمم چه گفتم، مي‌روم تلويزيون را خاموش مي‌کنم. او مي‌گويد: اوي... يک چيزي براي زن‌ها گفتي... (خنده حضار) تا من مي‌روم خاموش کنم. خانم من مي‌آيد مي‌گويد: حتماً براي زن‌ها، مي‌خواهي من نفهمم. روشن کن... حالا چه کنيم ديگر، بايد عذرخواهي کنيم. نه براي خدا بنده‌ي خوبي بوديم. نه براي بچه‌هايمان، به وظيفه‌مان عمل نکرديم. نه حق شهدا را داديم. نه حق انقلاب را داديم. نه حق فقرا را داديم. به همه بدهکار هستيم. يک کسي مي‌گفت: اينقدر که من بدهکاري دارم، هيچ پيغمبري اينقدر امت ندارد.
سلمان فارسي وارد خانه‌ي ابو دردا شد ديد خانمش يک لباس ساده پوشيده است. گفت: چرا لباست ساده است؟ برو لباس شيک بپوش. گفت: اصلاً شوهر من اعتنا نمي‌کند. بعد ايستاد و شب تا رفت عبادت کند، گفت: برو همسرداري کن. صبح که شد، سلمان صدايش کرد و گفت: حالا بلند شو نماز بخوان. اينها هردو فردا نزد پيغمبر رفتند، پيغمبر ماجرا را گفتند. پيغمبر فرمود: حق با سلمان است.
مقام معظم رهبري رفت نماز بخواند، ديد پشت سرش يکي از اصحاب دفتر است. گفت: لازم نيست با من نماز بخواني. يک ساعت زودتر خانه برو با خانمت نماز بخوان. حالا من چون رهبر هستم مي‌خواهي نمازت را با من بخواني. برو خانه با خانمت نماز بخوان. کسي کنار خانمش بنشيند گفتگو کند، گفتگوهايي که البته دور از گفتگوهاي حلال، مثلاً خداي نکرده، گفتگوهاي خوب با خانمش بکند، وقتي با خانمش حرف مي‌زند انگار در مدينه در مسجدالنبي معتکف شده است. همسرداري خيلي مهم است. منتهي به شرطي که حرف‌هاي خوب بزنند. اين مسأله‌ي مهمي است.
خوب ديگر چه؟ عرض کنم به حضور شما که سلمان در بازار راه مي‌رفت ديد يک جواني حالش منقلب شده است. دورش جمع شدند. رفت گفت: چه شده؟ گفت: من ديدم اين آهنگرها يک ميله‌اي را داغ کردند و هي با پتک روي اين آهن سرخ شده مي‌زنند که اين را مثلاً به صورت‌هاي مختلف دربياورند. وقتي اين ميله‌ي داغ را ديدم، ياد اين آيه افتادم. «وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَديدٍ» (حج/21) قرآن مي‌گويد: براي جهنمي‌ها گرز آتشين داريم. و من هم که يک لحظه نگاه کردم... انسان خوب است، اگر صحنه‌ها را ديد ياد قيامت بيافتد.
حضرت امير با يک نفر بود. آن شخص گفت: حمام جاي بدي است. گفت: چطور؟ گفت: بدن لخت همديگر را مي‌بينند. گاهي هم گناه مي‌کنند. حضرت فرمود: بله، حمام جاي خوبي است. چون انسان ياد غسالخانه هم مي‌افتد. تا با چه نگاهي، نگاه کنيم؟ نگاه‌ها فرق مي‌کند.
يک کسي داشت مي‌رفت، يک کلاغي در هوا که مي‌پريد، از اين کلاغ يک چيزي جدا شد و روي صورت اين ريخت. يک مرتبه گفت: الحمدلله! الحمدلله! گفتند: آقا سر و صورتت خراب شد. الحمدلله مي‌گويي؟ گفت: حالا اگر گاوها مي‌پريدند چه خاکي بر سرمان مي‌کرديم؟ (خنده حضار) آدم مي‌تواند به هرچيزي نگاه مثبت کند. مي‌تواند به هرچيزي نگاه مثبت کند.

 

* آگاهي سلمان از حوادث عاشورا

سلمان داشت سفر مي‌کرد، به کربلا رسيد. قبل از آنکه امام حسين بزرگ شد و شهيد شود. به مردم گفت: مردم اينجا کربلا است. اهلبيت پيغمبر اينجا شهيد مي‌شوند. اينجا خونش ريخته مي‌شود. اينجا جاي بچه‌هايشان است. اينجا جاي خانواده‌اش است. اينجا جاي اسب‌هايشان است. قدم به قدم گفت.
زهير را همه مي‌شناسيد. کسي بود که امام حسين او را در راه جذب کرد. هنوز به کربلا نرسيده، زهير داشت مي‌رفت امام حسين هم داشت مي‌رفت. يک خرده هم زهير حساس بود، مي‌خواست رويش، صورتش به صورت امام حسين نيافتد. زهير بن قين، بالاخره در فيلم مختار هم ديديد، که يک خرده شک کرد برود، نرود، خانمش گفت: پسر پيغمبر از تو دعوت مي‌کند، شک داري؟ اين خانم... حالا من انشاءالله راجع به خانم‌ها هم صحبت خواهم کرد. که يک بحثي آوردم در اين پرونده است. زناني که در کربلا نقش داشتند و بنا بود اين جلسه آن را صحبت کنم. منتهي چون حرف‌هاي سلمان تمام نشد حيفم آمد.
زن زهيز مردش را وادار کرد که به امام حسين جواب آري بدهد. بگويد: چشم مي‌آيم. زهير رفت و برگشت مي‌خندد. خانمش گفت: چرا مي‌خندي؟ گفت: سالهاي قبل، سلمان به من گفت: زهير يک زماني خواهد شد امام حسين از تو دعوت خواهد کرد، آنوقتي که تو لبيک گفتي، آن وقت روز خنده‌ي تو است. يعني سلمان فارسي از غيب خبر داشت. هنوز امام حسين بچه بود مي‌گفت: اينجا شهيد مي‌شود. زهير هنوز سالهاي سال قبل از اينکه لبيک بگويد، گفت پسر پيغمبر، امام حسين از تو دعوت خواهد کرد، يک آدم‌هايي هستند اين چيزها را مي‌بينند. قصه‌اش اين است.

 

* ماجراي سلمان و زهير در جنگ

زهير گفت، يک زماني ما و سلمان رفتيم با رومي‌ها جنگيديم. غنائم گرفتيم. سلمان آمد، گفت: غنائم گرفتيم، پيروز شديم، غنائم گرفتيم خوشحال هستي. گفت: خيلي خوشحالم. پيروز شديم و غنائم جنگي را هم گرفتيم. فرمود: دلت به اينها خوش است. خنده‌ي واقعي تو خنده‌اي است که به امام حسين مثلاً سي سال ديگر چهل سال ديگر، کمتر و بيشتر، آن روزي که به امام حسين لبيک بگويي، آن روز بايد بخندي. نه اين روزي که غنايم... حالا به مناسبت جنگ رومي‌ها يک کلمه‌ي ديگر هم بگويم.
وقتي پيغمبر مي‌خواست در تبوک سمت جنگ تبوک برود و با رومي‌ها بجنگد، به مسلمان‌ها گفتند: برويم. يک عده از منافقين گفتند: دخترهاي رومي خوشگل هستند. ما مي‌ترسيم سمت روم بياييم، نگاهمان به دخترها بيافتد حواس ما پرت شود. فرمود: اين هم بهانه است. آيه‌ي قرآن مي‌گويد. مي‌گويد گفتند: «لا تَفْتِنِّي‏» (توبه/49) خدايا ما را به فتنه نينداز. نگاهمان به دخترهاي رومي بيفتد زيبا هستند، حواس ما پرت مي‌شود. فرمود: «أَلا فِي الْفِتْنَةِ» (توبه/49) همين که از ترس نگاه به دخترها جبهه نمي‌آيي، اين خودش فتنه است. گاهي آدم‌هاي مقدسي هستند، از زير بار کار شانه خالي مي‌کنند، به هواي اينکه نه اينجا مثلاً فرض کنيد که چنين و چنان است.
خوب کمي با سلمان فارسي آشنا شديم. يعني علم من به اين مقدار است. ما هرچه مي‌گوييم علم خودمان را مي‌گوييم. يعني وقتي قرائتي از علي‌بن ابي‌طالب صحبت مي‌کند نه اينکه علي اين است که قرائتي مي‌گويد. قرائتي از علي اينقدر بلد است. هر کس از منبر بالا مي‌رود، نگوييد: اين چقدر باسواد است. سواد ايشان از اميرالمؤمنين اين است. مثل اينکه من ليوان برمي‌دارم مي‌زنم در دريا، مي‌گويم آب دريا. آب دريا اين نيست. اين ظرف تو بيش از اين جا ندارد. حالا ما در اين دو جلسه کمي با سلمان فارسي آشنا شديم.
اين آقاياني که ميراث فرهنگي را بودجه‌هاي ميراث فرهنگي را متوجه يک چيزهايي مي‌کنند که عرض کنم به حضور جنابعالي که فقط کارهاي دکوري و نمي‌دانم فلان و اين حرفها... مثلاً مي‌گويند، شهر اسلامي، معماري اسلامي. معماري اسلامي چيست؟ مي‌گويند: کاشي‌هاي شاه عباس. ما نفهميديم اين از کجا درآمد. که اگر معماري زمان شاه عباس باشد، اين معماري، معماري اسلامي است و لذا صد ميليون صد ميليون پول مي‌دهيم که کاشي‌کاري‌ها، کاشي‌کاري‌هاي شاه عباسي باشد. شهر اسلامي اين است که مردم صبح با اذان بيدار شوند. اين شهر اسلامي است. شهر اسلامي اين است که صف جماعتش از صف نان و حليم بيشتر باشد. شهر اسلامي اين است که مسجدي‌هايش از غير مسجدي‌هايش باسوادتر باشند. شهر اسلامي شهر کاشي‌هاي شاه عباس که نيست. منتهي پول مملکت است، معماري سنتي يا کاشي‌کاري اسلامي، همه هم خرج مي‌کنند. در امام و امامزاده و اوقاف و همه باهم. شهر اسلامي چيست؟ اگر خود امامزاده زنده بود چه مي‌کرد لوستر مي‌خريد يا تفسير را زنده مي‌کرد؟ و لذا ما لوستر امامزاده را عوض مي‌کنيم. چند قرن است در امامزاده يک نهج‌البلاغه گفته نشده. اگر خود امامزاده زنده بود همين سالن را تبديل مي‌کرد به بحث قرآن و حديث و تفسير و اهلبيت و نهج‌البلاغه و... ما نه! قرآن محو، نهج‌البلاغه ساکت، لوستر را عوض مي‌کنيم. اسمش را هم معماري اسلامي مي‌گذاريم.
اگر مي‌خواهيد به ايران بنازيد به سلمان بنازيد. خدايا تو را به حق آبرومندان درگاهت فهم درست از همه‌ي دين و عمل خالص به همه‌ي دين و چشيدن مزه‌ي دين را نصيب ما بفرما.
«والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس