«همه می خواستند جلوی رفتن او را بگیرند و او اصرار داشت که برود. گریه کنان قسم می داد و التماس می کرد و از ساک سفریاش پیدا بود که این تصمیم را ناگهانی نگرفته است.»
ماجرای گریههای ملتمسانه این کودک را «شهید سید مرتضی آوینی» اینگونه روایت میکند:
آن روز در جهاد سازندگی نجف آباد، در فضایی آکنده از رایحه صلوات که عطر گل محمدی دارد، گردانهای انصار به سوی جبهه میرفتند. برادر کاظمی، اسامی داوطلبان را که از پیش، نامنویسی کرده بود، یکایک میخواند و آنان را روانه میکرد. از اجتماع غیرمعمولی که در کنار یکی از اتوبوس ها اتفاق افتاده بود، معلوم بود که واقعه غیرمترقبهای رخ داده است. برویم ببینیم چه خبر شده است:
این فیلم، توسط «مصطفی دالایی»، به سال 1365 برداشته شده است (برنامه «رزق حلال»):
راستی امروز این پسربچه کجاست؟ کسی نشانی از او دارد؟ چرا او را گم کردیم؟