
به گزارش گروه فرهنگی مشرق، اسماعیل ابراهیمی (کوشا) یکی از کوشش گران و پژوهندگان عرصه دفاع مقدس است. او که انقلابی بودنش را مدیون نفسهای قدسی حضرت امام (ره) میداند، خاطرات و خطرات زیادی در زندگی روزمرهاش تجربه کرده است. یکی از شیرینترین خاطرههایش «دزدیدن کتاب پر پرواز» اوست که با خواندن مصاحبه وی از شیرینی این خاطره دلپذیر، لذت خواهید برد.
قلم ابراهیمی در روایتهایش ساده و صمیمی است. وقتی ابراهیمی از سالهای شیدایی خودش و دوستانش صحبت میکند، گاهی اوقات مخاطب می خندد و گاهی اوقات اشک در چشمانش قد میکشد. نشستن و شنیدن حرفهای هنرمندانه ابراهیمی نویسنده، اطلاعات ما از تاریخ دفاع مقدس را بالاتر خواهد برد.
از شما دعوت میکنیم تا مصاحبه ما با وی را بخوانید.
* کتابم را دزدیدند و ...
*آقای اسماعیلی! همین ابتدا ماجرای دزدیده شدن کتابتان را تعریف کنید.
من یک کتابی را کار کرده بودم و می خواست برای چاپ برود. فرصت نداشتم کارهای چاپش را پیگیری کنم. از لحاظ ما هم توان آن را نداشتم که به دنبال چاپ کتاب بروم، این کتاب را «محمد صمدی» طراحی و «محمد سیافروشان» آن را حروفچینی کرده بود. سیدیها در کیفم بود و میخواستم آنها را به ارشاد ببرم و مجوز بگیرم، آن سیدیها را به دوستانم دادم و یک چاپ دیجیتال از آن گرفتند تا ایرادهای چاپی آن را برطرف کنم. بعد آن کتاب را به همراه سیدیها که داخل کیفم بود پشت ماشین گذاشتم و داشت خاک میخورد. یک روز پنج میلیون تومان پول برداشتم و گذاشتم داخل کیفم و پشت ماشین قرار دادم و قرار بود ساعت 12 و 30 دقیقه پنجشنبه به دفتر پژمان فیلم بروم، بنده سر راه یک ساعتی کار داشتم. خلاصه ماشین را با ایمنی تمام پارک کردم و رفتم به کارم رسیدم. بعد که برگشتم، سوار اتومبیل شدم و به طرف دفتر موردنظر راه افتادم. وقتی رسیدم صندوق عقب ماشین را باز کردم که کیفم را بردارم دیدم کیفی وجود ندارد. خلاصه با همان حال به هم ریخته وارد جلسه شدم.
خلاصه در آن جلسه با این حال نفهمیدم چه خواندم و چه نوشتم! چه گفتم و چه امضا کردم، آخر جلسه «علی جلالی» که آدم تیزی هست به من گفت آقای کوشا، امروز مثل همیشه نبودی که ما را میپیچاندی! وقتی قضیه را فهمید گفت: خیالی نیست، ما به شما رسید میدهیم که از شما 5 میلیون گرفتیم و سناریو را شروع میکنیم. «علی جلالی» با این کارش مرام گذاشت، بعد از جلسه من به آگاهی رفتم و گزارش دادم و فردا صبحش هم به دادسرای شعبه یازده منیریه رفتم و تمبر باطل کردم و به قاضی و افسر آگاهی گفتم که من اصلا به خاطر پول به اینجا نیامدم. به خاطر سیدیها و کتابم آمدم که قرار بود برای چاپ برود، افسر آگاهی به من گفت «مگر کتابت درباره چه بوده؟ گفتم: «درباره ترتب اولیاء و شهداء و کربلا، تا گفتم «کربلا» به صندلی تکیه داد و گفت ببین این دزدها «امام حسین (ع)» شوخی ندارندها، اینها محرمها کارهایی میکنند که ما توی کف اش مونده ایم! من به او گفتم خدا از دهانت بشنود، خدا کند اینها تو این مدت کتاب را بخوانند و حداقل این کیف و با این سیدیها را برگردانند، این قضیه تمام شد تا هشتم ماه مبارک رمضان ساعت 2 بعد از ظهر خانمم زنگ زده و با هول و هراس گفت کیفت را که دزدیدند چه شکلی بود؟
مشخصاتش را گفتم. بعد گفت کیفت را آوردهاند! گویا آقا دزده ساعت یک و نیم بعد از ظهر به خانهام زنگ میزند و دخترم گوشی را بر میدارد و میگوید بفرمایید. دزد میگوید «گروه راوی»؟ میگوید بفرمایید، میگوید یک بسته داشتم که برای مسئول آنجا میخواهیم بیاوریم. آدرس را گرفته بودند. دخترم میگوید ساعت 2 بعدازظهر زنگ میزنند و کیف را پشت در میگذارند و میروند. بعد که خانمم به من زنگ زد و گفت کیفت را آوردهاند سیدیها و کتاب و 5 میلیون پول، همه برگشته بود و به هیچ چیزی دست نزده بودند، بعد خانمم گفت یک یادداشت هم داخل کیف هست، الان اگر شما کتاب من را نگاه کنید، میبینید در آن از «رسول ملاقلیپور، شهید آوینی، دیدارم با مقام معظم رهبری» و گفتهام ولی در پشت کتاب از هیچ کدام از عزیزان مطلبی نیست، الان پشت کتاب من یادداشت یک دزد چاپ شده است. آقا دزده دو و نیم خط تایپ شده برای من یادداشت گذاشته بود و نوشته بود: «داداش ما دزد نبودیم و نیستیم، یک اشتباهی کردیم این کیف رو برداشتیم. بعد که کتاب توش رو خواندیم گفتیم ما این کاره نیستیم. شمارهتونو از روی کاغذها پیدا کردیم تا کیفو بیاوریم تحویل بدیم والسلام، نامه تمام!»
* عشق دزدیدنی نیست
الان پشت کتاب من یادداشت یک دزد چاپ شده! بعد از این قضیه من هم یک فصل به این کتاب با نام «عشق دزدیدنی نیست!» اضافه کردم و این داستان را خیلی مبسوط تر و قلمیتر در کتاب آوردهام. اول از «فضیل عیاض» گفتم و بعد قصه را با یادداشت آقا دزده تمام کردم. بعد ادامه داستان را در یک دادگاه فرضی به نام «محکمه عشق» بردهام، محکه عشق تشکیل شده، متهم عاشقی آمده، من شاکی هستم، دخترم شاهد است، مامور آگاهی آمده است، قاضی شعبه 11 آمده و رئیس دادگاه شده است و حالا ما میگوییم و او میگوید، دخترم بلند میشود و صحبت میکند. به هر حال هر متهمی یک وکیل دارد یا خودش وکیل گرفته است یا وکیل تسخیری دارد. این متهم ما هم یک وکیل دارد، وکیلش یک شاعر اهل بیت است! وکیل بلند میشود و در جایگاهش قرار میگیرد و زبان حال آقا دزده را با این کتاب و با این مهر «پر پرواز» بیان میکند. اسم کتاب «حکایت پر پرواز» است که زیر آن خورده، به انضمام فصل طوفانی «عشق دزدیدنی نیست». وکیل مدافع «مرتضی محمود پور» که شاعر است بلند میشود و در جایگاهش قرار میگیرد و زبان حال این متهم عاشق را با این کتاب و با این کیف میخواند و میگوید:
من با پر پرواز پری وا کردم
یعنی که ره گمشده پیدا کردم
راهم به مسیر شهدا ختم شده
تا گوشه این کتاب امضاء کردم
آلوده و روسیاه بودم پس از این
صد شکر که قلب خویش احیاء کردم
با این پر پرواز خدا داند و بس
با هر نفسی کار مسیحا کردم!
یعنی چه دکتر تحصیل کرده، چه فرد هنرمند و ... هر کسی که بشنود با این قصه حال میکند و روحش زنده میشود و میگوید:
با این پر پرواز خدا داند و بس
با هر نفسی کار مسیحا کردم
ولی بیت پنجم که میگوید آقاجون! همهتان بروید جلو بوق بزنید. لشکر آگاهی هم که میآمد به این کیف نمیرسید، من که با آن مهارت کیف را از پشت ماشین دزدیدم عمرا به من و به این پولها میرسیدید و این معمای پلیسی را عمرا حل میکردید. اما این معمای پلیسی را خودم حل کردم، کجا؟ وکیل مدافع در بیت پنجم میگوید:
این خاک یعنی «پر پرواز» میگوید:
این خاک مس وجود من زر کرده
زان روز که من حل معما کردم
آقا وکیل مدافع این را میگوید و بعد دزده بلند میشود و با کیف حرف میزند، زیرا رئیس دادگاه به او میگوید (دزد) بلند شو و به عنوان آخرین دفاع هر حرفی داری بزن. دزد میگوید من فقط یک حرف با آن کیف دارم، و بلند میشود به کیف حرفها میزند و اینطور شروع میکند:
از تو دل گیرم ای کیف
چرا این قدر دیر به چنگم افتادی؟!
(شرح مبسوط و مشروح آن در کتاب آمده) بعد رئیس دادگاه میگوید حرف آخرت را بزن، میگوید: اما من دست بردار نیستم و باز هم تمام زنگها را میزنم و از سوال تکراری کیه گفتنهایتان فرار میکنم تا شاید در این روزگار غریب یکی پیدا شود و اسمم را نپرسد و در را باز کند و بگوید بفرمایید بالا، بالای بالا، آن ور ابرها» این آخرین دفاع اوست.
* سارقان کربلایی
خب، حالا دادگاه وارد شور می شود و میخواهد حکم صادر کند، نفسها در سینه حبس شده است که ببینند حکم این محکمه عاشقی چه هست. حکم دادگاه این است، میگوید: گودال با کانال «یعنی گودال قتلگاه با کانال جبههها» میگوید «گودال با کانال و کانال با کیف فرقی ندارد؛ چرا که در هر سه حسین جوانه زده بود تا باغ عاشقی پرگل بماند حتی با سارقان کربلایی» یعنی حکم تبرئه آنها را دادگاه صادر کرد. خب، حالا، معمولا برای یک دادگاه باید خبر مخابره شود دیگر، که دادگاه تشکیل شد، متهمی را که گرفته بودند فلان شد، وکیل این را گفت، شاهد این را گفت و بعد حکم صادر شد و ... حالا شما فکر میکنید خبر این دادگاه چه هست؟ اصلا کتاب و فصل با این تمام میشود. یک خبر از دادگاه توسط راویان محکمه عشق صادر میشود و خبر این است، سخن «امام خمینی (ره)» است: «همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عارفان و عاشقان و دلسوختگان و دار الشفای آزادگان خواهد بود» زیرا دزدان شفا پیدا کرده آزاده شدند! دیگر و بعد زیر آن نوشته است «خاتمالعرفا حضرت امام خمینی (ره)»
* اسم این کتاب چه بود؟
«حکایت پر پرواز»
* قبل از آن هم یک کتاب چاپ کرده بودید نام آن کتاب را هم ذکر کنید.
اسمش «سینما فریاد» است. کتاب آخر هم که الان در دست اقدام هست به اسم «این صدف مروارید ندارد»
* مضمون «این صدف مروارید ندارد» چه هست؟
در این کتاب چهار مقطع زندگیام را روایت کردهام.
* خمینی! تو چه کردی با این جوان؟
* داستان وار است؟
داستان نیست، «رئال» است. از بیست سال قبل از انقلاب زندگیام گفتهام که به سه مقطع تقسیم میشود، مقطع طفولیت و فقر و فلاکت، حسرتهای نوجوانی و آمالهای جوانی، این مقطع اول؛ بعد در مقطع دوم که من چه جوری انقلابی میشوم و چه جوری سر از «مریوان» و پارکابی «حاج احمد متوسلیان» در آوردم، آن زمان نمازم را اشتباه می خواندم و در آنجا بود که تازه فهمیدم «اللهالصمد» است نه «الله ال صمد»، بعد چه شد که من در آخر دنیا «مریوان» بودم و سال 59 نمازم را هم اشتباه میخواندم. سال 62 مسئول ارشاد مریوان شدم. خمینی! تو چه کار کردی؟ این جوانی که 20 سال جوانیاش را در خیابان «پهلوی» طی کرده بود چه کار کردی که جانش را کف دستش میگیرد و به آخر دنیا میرود؟ بعد چه شد که این آدم وقتی از «مریوان برگشت دعای «کمیل» را از حفظ بود؟!
* مثل اینکه سال 63 هم رایزن فرهنگی ایران در «وین» میشوید؟
نه در رایزن فرهنگی کار میکردم. رایزن فرهنگی «آقای حمید امینی» بود، حالا رفتن من به «وین» و کار در رایزن فرهنگی قصه ها دارد، در این کتاب از تلخ و شیرینهای فعالیتهای فرهنگیام گفتهام.
* در همان حالت قنوت یکدفعه شیرجه رفتم به روی زمین!
* جناب کوشا! شما چگونه با «حاج احمد متوسلیان» آشنا شدید؟
ما را در قالب یک هیئت برای راهاندازی آموزش و پرورش مریوان و انجام کارهای فرهنگی با هلیکوپتر به مریوان فرستادند و یک راست ما را پیش «حاج احمد متوسلیان» بردند، زیرا «حاج احمد» فرمانده و فرماندار و همه کاره شهر بود. در اتاق نشسته بودیم که دیدیم یک آدم رعنا، با چهره زیبا و خوشبرخورد وارد شد. «حاج احمد متوسلیان» بود که بعد از روبوسی با ایشان، به او گفتیم که برای چه به «مریوان» آمدهایم و ماموریتمان چه هست، «حاج احمد» کلی استقبال کرد و کلی رهنمود داد و گفت باید این کارها را انجام دهید و با جوانها اینگونه باشید و ...، بعد در مقر سپاه «مریوان» یک اتاق به ما دادند و در آنجا مستقر شدیم، و به ما گفتند که آقایان نماز فلان ساعت است، شام فلان ساعت است، صبحگاه هم فلان ساعت است. البته شما میل خودتان هست اگر دوست داشتید صبحگاه بیایید و اجباری نیست، ولی فقط شبها به شهر حمله میکنند، خصوصا به مقرهای اصلی سپاه، ما هنوز نفهمیدیم که از کجا حمله میکنند ولی شما حواستان جمع باشد. البته «حاج احمد متوسلیان» بعدها فهمید که از داخل کانال فاضلاب به شهر حمله میشود. ما هم پیش خودمان گفتیم آقاجان ما «امیر ارسلان نامدار»! آمدیم اینجا کارستان کنیم. برای نماز مغرب و عشا وضو گرفتیم و به داخل نمازخانه رفتم و برای نماز قامت بستم در قنوت نماز اول یکدفعه یک صدای مهیب شنیدم. تا آن موقع من این چیزها را در فیلمهای جنگی خارجی قبل از انقلاب مانند «فرار بزرگ» و ... دیده بودم، از این چیزها ندیده بودم. در شهر در خیابان مصدق و میکده با منافقین و چریکهای فدائی و ... درگیر بودیم ولی صدای تیراندازی بود نه خمپاره و آرپیجی، یکدفعه در قنوت دیدم زمین و زمان به هم ریخت و «کن فیکون» شد، و هم چیز به داخل نمازخانه آمد، سیخ و سهپایه و درخت و خاک و خاشاک و ... من هم در همان حالت قنوت یکدفعه شیرجه رفتم به روی زمین! بعد که سر و صداها و گرد و خاک خوابید دیدم که فقط من به روی زمین شیرجه رفتم، همه مانند سرو داشتند نمازشان را میخواندند!
«خانم آذر همتی مقدم» که نویسنده هستند و کتاب «پر پرواز» من را ویراستاری کردند، نمیدانست که بعضی از مواقع چطور خندهاش را کنترل کند و یا اشکهایش را جمع کند چون کتاب من سرشار از اشک و لبخند و استرس و هرچه بگویی هست!
* به آن بنیصدر لعنتی بگویید فقط احمد پایش به تهران نرسد
* باز «متوسلیان» را در داستان وارد میدان کردید؟
نه، هی میرفتیم به او گزارش می دادیم، یک روز هم که برای یک سمینار داشتیم به همراه آقای حسین بهرامی به تهران میآمدیم به او گفتیم که حاجیجان کاری نداری؟ حاجی در عملیات «دزلی» پایش تیر خورده بود و در گچ بود. به عیادت او رفتیم و گفتیم حاج آقا خدا سلامتی دهد! ما داریم به تهران میرویم کاری ندارید؟ با آن صدای گرفته گفت، به آن بنیصدر لعنتی بگویید فقط احمد پایش به تهران نرسد، دفتر هماهنگی را روی سرش خراب میکنم، ما با ارتشیها این حرفها را نداریم ولی دزلی را ما فتح کردیم. زیرا در روزنامه نوشته بودند که دلاورمردان ارتش جمهوری اسلامی «دزلی» را فتح کردند، اصلا شما یک چیزی به اسم «دزلی» میشنوید. مگر کسی میتوانست به سمت «دزلی» برود! ولی «حاج احمد متوسلیان» نیروها را از «پاوه» برده بود، «دزلی» تنها جایی بود که گروهکها و کومله دمکرات آنجا را با هم اداره میکردند و سر دزلی قسم خورده بودند که اگر سپاه «دزلی» را بتواند از ما بگیرد زنمان به ما حرام میشود یعنی طلاق میخوریم، و «دزلی» را سپاه و «حاج احمد متوسلیان» گرفته بود، خلاصه ما این داستان را با «حاج احمد» داشتیم و بعد از آن شنیدیم سر از جنوب و فتح «خرمشهر» و عملیات بیتالمقدس سر در آورده بود.
بعد که «حاج احمد» برای خداحافظی به «مریوان» آمد دیگر آنجا واویلا برپا شد. واقعا همه خصوصا پیشمرگها او را میپرستیدند.