
مشـرق - اگر شما از يک کارگردان خوب فيلمي ارزشمند ببينيد برايتان عادي و جالب است اما اگر از همان کارگردان يا ديگري فيلمي دون از تصورتان ديديد برايتان غير عادي خواهد بود والبته تعجب انگيز. "به رنگ ارغوان" فيلمي است که پس از تماشاي آن اين احساس بر شما سنگيني خواهد کرد. يعني از يکسو پيشينه قابل تامل فيلمسازي توانمند و از ديگر سو اين همه جنجال و هياهو که توقيف چند ساله فيلم را بر طبل و دهل مي کوبد، چيز تازه اي عايد مخاطب جستجوگر نمي کند. بگذاريد صريح تر بگويم " ابراهيم حاتمي کيا"؛ اين فيلم دقيقا" نقطه ضعف او محسوب مي شود و بيننده چندان راضي با آن به خط پايان نمي رسد.
"حاتمي کيا" با "ديده بان"به جرگه سينماگران مولف با ژانر "دفاع مقدس" پيوست –پيش از آن آثاري تجربي نيز دارد – به راي نگارنده فيلم "مهاجر" به منزله بال و پر گشودن سينماي وي بود که" آژانس شيشه اي" را مي توان پرواز نيمه تمام او دانست.
در اين ميان "برج مينو" و "بوي پيراهن يوسف" را در کارنامه خود نيز دارد. با اين نگاه گذرا که عنوان و سبکش آيتم جنگ و پيرامون آن را تداعي مي کند _بگذريم که او حتي حرف معروف خود را نيز پس گرفت که گفته بود اگر فيلمي به جز جنگ از من به دستتان رسيد آن را بسوزانيد – ديدن به "رنگ ارغوان" آدمي را چون "موج مرده" و "ارتفاع پست" سرگردان و سرخورده مي کند. اين سردرگمي و به نوعي گمراه کردن بيننده از همان تصوير طناب دار در ابتداي فيلم مشهود است و در پايان نيز دوباره تکرار مي شود.
خود تيتراژ هم اگر چه چشم را خسته مي کند، مي خواهد رمزگونه بودن را به رخ بکشد؛ چيزي که در ارسال پيام به مافوق در فيلم روي صفحه مانيتور نيز خودش را نشان ميدهد. بعيد نيست کارگردان مي خواهد يک رفتار فرماليته اي را که چون قراردادهاي رياضي است القاء کند. يعني مامور اطلاعات با يک قواعد از پيش تعيين شده در اين ورطه وارد شده است! همچنان که ماشين جيپ او مسير جاده را که گاه سنگلاخ است و گاه برفي طي مي کند و درست در همين اثناء، گل و لاي به دوربيني که در پايين خودرو تعبيه شده مي پاشد و راننده تقريبا بي اعتناء به عبور گوسفندان ادامه مي دهد؛ و عبور گوسفندان صحنه اي است که در پايان دوباره تکرار مي شود.
اين تثنيه بافي هاي متناقض چه چيزي را مي خواهد بيان کند؟ به زعم فيلم ساز آوردن فرکانس روي مانيتور لپ تاپ و ابزار شنود و شهود براي مخاطب بسيار نفس گير خواهد بود. او مثلاً با ابهام و گره افکني گمان مي برد در تعليق دادن مخاطب بسيار موفق عمل کرده است. حتي با صحنه هايي از نماز خواندن مامور امنيتي نشان و آدرسي گذرا ميدهد که او فعاليتش مربوط به نظام است. گويا عوامل اين اثر از دادن اشاراتي هم امساک و ابا دارد: اينکه ميثم کامراني با اسم مستعار شفق معرفي نمي شود! او چه کسي است؟ چه کرده؟ و اکنون براي چه تحت تعقيب است که قهرمان فيلم يا در حقيقت هوشنگ ستاري با اسم مستعار شهاب 8 بواسطه او به ميدان مي آيد! در عين حال فضاي کلي فيلم گونه اي از آثار مشابه خارجي است که با کمي دقت و سابقه ذهني اين شائبه مترتب مي شود که کپي ناقص الخلقه اي از "زندگي ديگران – 2006 "ارائه شده است .اين ادعا در سکانس زخمي شدن هوشنگ وحتي نحوه پانسمان کردن توسط خودش با سکانسي همانند در فيلم "لئون " به هنرمندي جين رنو بيشتر قوت مي گيرد . اساسا" آنها خيلي بهتر از ما فيلم مي سازند –لا اقل در تکنيک– پس بهتر است در اين گونه موارد فيلم ساز داخلي قدري به خود زحمت دهد و مفاهيم و فضاي کلي را به سمت بومي سازي نزديک تر کند.
به نظر مي رسد جماعت دانشجويان نيز بهانه اي براي تب و تاب دادن به قضيه است و اينکه فضاي فيلم را سياسي تر کند. غافل از آنکه لوس بازي هاي مشتي دانشجوي بي درد تا آنجا به مرز سخافت و جلف گرايي نزديک مي شود که هر آدم منصفي به نيروهاي انتظامي نمره مثبت مي دهد تا با آنان برخورد کنند. نيروي انتظامي اي که مامورش عامداً اين قدر بد رفتار و بي منطق نشان داده مي شود؛ آنهم در برخورد جمعي در ميان مردم. انگار همه همت فيلم ساز و نويسنده بر اين استوار شده است که افراد و ارکان منتسب به نظام را در نهايت ناشي گري مخدوش کند، عليرغم اينکه مي کوشد تا با پرهيز از آرتيست بازي بي مورد خود را لو ندهد، اما خيلي راحت دستش رو مي شود يعني به زعم او آنان در ماموريت هاي خود راحت دست به اسلحه مي شوند، خيلي آسان آدم مي کشند، و به سبک فيلم هاي پليسي خارجي خودکشي پايان راهشان است...
فيلم در اين کش و قوس ها آنقدر دچار تشويش است که مخاطب نمي داند کدام صحنه ها واقعي است و کدام صحنه ها خيالي!
نامانوس بودن با فضاهاي افسرده فيلم و رفتار هاي غريب سياه لشگرها بخصوص در سلف ناهار خوري به صورت مختلط بيشتر مي شود و بازي چغر و نچسب حتي بازيگران اصلي مزيد بر علت است. عوامل فني در آکسسوار و طراحي صحنه خيلي عجولانه عمل کرده اند؛ غافل از آنکه توسل به شگردهاي قديمي چون برپايي محفل هاي شبه روشنفکري و شب نشيني در قهوه خانه به او کمکي نمي کند، حتي اگر در حد چاشني اي چون نماياندن تک نوازي سازها باشد.
دانشجويي که نقطه ضعف اخلاقي دارد و رفتاري دلقک گونه! تا اينجا درست است اما از اينجا به بعد که او مدافع محيط زيست و دلسوز طبيعت است هضمش براي مخاطب سنگين است؛ آنجا که محسن مي گويد (نقل به مضمون) شب دراز است و قلندر بيدار ... در اينجا است که آوردن مستقيم چهره هاي دوست دار طبيعت چون اينانلو و کهرام نيز به او کمکي نمي کند.
عوامل فيلم آنقدر سرگرم سياسي بازي هستند که غافلند خود علم کردن پلاکاردهاي مقوايي با چوب که از درخت تهيه مي شود داعيه دلسوزي و حمايت از نماد، نشانه و شناسه اي چون درخت به عنوان مظهر حيات از سوي هر کس که باشد را زير سئوال مي برد؟ در سکانس هاي پاياني فيلم و در صبح روز مقرر که قرار است شفق به دام بيافتد آدمي بي اختيار به ياد سکانس هاي پاياني آژانس شيشه اي مي افتد که همه چيز براي دستگيري سوژه مورد نظر مهيا شده است.
پاشيده شدن نور از لابلاي در مخفيگاه هوشنگ و نور سفيد نارنجک اشک آور نيز هيچ روزنه اميدي به سمت تماشاگر نمي گشايد.
در مجموع فيلم با حرکات دوربين از زواياي مختلف ولو با ريتمي آرام در تلطيف اثر ناموفق بيرون مي آيد. و سخن آخر اينکه نمي دانم اين چه رسمي است در سينماي ايران که خودي ها مايل هستند تا پس از سالياني کار، خود را مخالف جلوه دهند؟! اينان پس از ارتزاق و اشتهار پديده "خالف تعرف" را به "به خالف تکرم" بدل مي کنند تا با مظلوم نمايي توجه از خارج را به خود بيشتر جلب کنند. اين نيست مگر آنکه اينان اگرچه "کثرت در وحدت "دارند ولي" وحدت در کثرت" ندارند...
* رضا واله اصفهاني