به گزارش وبلاگستان مشرق، اميد حسيني در يکي از مطالب اخير وبلاگ "آهستان" نوشت:
مدتها بود که ميخواستم اين مطلب را در وبلاگم بنويسم که آيا ما وظيفه قانع کردن همه مخالفين خود را داريم يا نه؟
اين وضعيت و حالت قانع نشدن طرف مقابل، در يک سال گذشته براي خيلي از ما بچه هاي وبلاگنويس که به بلاگرهاي اصولگرا و يا مدافع نظام معروف شديم، اتفاق افتاده است. البته پيش از انتخابات هم کم و بيش شاهد فضاي بحث و گفتگو در دنياي مجازي بوديم اما بعد از انتخابات و در فتنه سال گذشته، اين دعواها به اوج خود رسيد.
شرايط بحثهاي قبل از انتخابات با بعد از انتخابات فرقهايي با هم داشت. پيش از انتخابات، در مقابل ما دو طيف متفاوت قرار داشتند. يک دسته بلاگرهاي اصلاح طلب که بحث ما با اينها بيشتر درباره دولت و اصولگراها بود. گروه دوم طيف گستردهاي از جماعت ضدنظام و ضدانقلاب که کلا مثل همه 30 سال گذشته به خود انقلاب و جمهوري اسلامي اعتراض داشتند.
اما بعد از انتخابات، با نزديک شدن اين دو طيف به همديگر، بحثها هم خود به خود دچار تغيير شد. اينجا ديگر بحث درباره دولت نبود، بلکه اينبار نظام و انقلاب و جمهوري اسلامي و موضوعاتي چون ولايت فقيه و رهبري و بسيج و خشونت و… محل بحث و دعواي طرفين بود.
البته وقتي ميگويم بحث، همه ميدانند که واقعا چيزي به نام بحث و گفتگو وجود نداشت، بلکه در حقيقت جنگ و دعوا و گيس و گيسکشي بود! در اين شرايط دو جبهه با دو ديدگاه کاملا متفاوت شکل گرفت که نمودي بود کوچک از اوضاع سياسي کشور و البته نه شرايط عادي کشور. چون حقا و انصافا، اعتراض به نتيجه انتخابات، با آنکه در طول 30 سال بعد از انقلاب سابقه نداشت، اما هرگز به مسالهي اصلي مردم سراسر کشور تبديل نشد و تنها در حد چند خيابان تهران و يا گاهي اوقات حداکثر در چند کلانشهر باقي ماند!
در حقيقت حوادث بعد از انتخابات، تا حدود زيادي يک جنگ رسانهاي و تبليغاتي بود و نه جنگ مردمي! جريان موسوم به سبز هم حيات خود را مديون همين رسانهها است و البته بخشي از اين تبليغات هم مديون بلاگرها و فعالان دنياي مجازي است که تا همين يکي دو سال پيش، روابط تقريبا خوبي با هم داشتيم. لااقل دشمن خوني هم نبوديم!
يادم هست روز انتخابات، من و خيلي از دوستان اينترنتي، پشت کامپيوتر نشسته بوديم و با هم درباره انتخابات و اوضاع و نتايج شهرهاي مختلف صحبت ميکرديم. آن روزها فرندفيد فيلتر نبود و يکي از شبکههاي اجتماعي فعال و پر رفت و آمد ما بلاگرها بود. اتفاقا دوستان زيادي از طيف مقابل هم داشتيم که با هم بحث و گفتگو ميکرديم و هنوز نهضت «بلاک کردن» از سوي دوستان طرفدار آزادي بيان شکل نگرفته بود!
يادم هست ساعتهاي پاياني رايگيري کاربران مختلف، حدس و گمانهاي خود و نتايج صندوقهاي شهر و منطقه مربوط به خودشان را اعلام ميکردند. جالب اينجاست که حتي همان دوستاني که در انتخابات حامي موسوي بودند و در زمان تبليغات با ما جروبحث ميکردند، همانها هم قبول داشتند که در شهرشان، احمدينژاد پيروز انتخابات است. اين را يا از جو عمومي شهر و يا با توجه به نتايج اوليه برخي صندوقهاي شهر اعلام ميکردند. جالبتر اينکه بعضي از همين دوستان، با قبول شکست در انتخابات، از همديگر ميخواستند که براي دوره بعد، مثل احمدينژاد عمل کنند و به شهرها و روستاهاي دوردست و محروم سر بزنند!
اين يعني اينکه کسي در نتيجه انتخابات شکي نداشت، اما اين رفتار تا لحظهاي ادامه داشت که جناب آقاي موسوي آن مصاحبهي سراسر اشتباه را انجام دادند. از اين لحظه به بعد، کمکم برخي از دوستان سبز، مشاهدات عيني خود را کنار گذاشتند و ادعاي تقلب موسوي را قبول کردند! کم کم مسائل و حوادث تلخ ديگري اتفاق افتاد وفاصلهها بيشتر و بيشتر شد و به اين ترتيب ديگر هيچ منطقي بر بحثها و گفتگوها حاکم نبود. از ديد آنطرفيها، ما (يعني هر کسي که از نظام، انقلاب، دولت، نتيجه انتخابات و ... حمايت ميکرد)، قاتل و متقلب و متجاوز و جاني و قسيالقلب و جنايتکار و بزن بهادر و باتوم به دست بوديم و خودشان، همه آدمهايي مظلوم و مجروح و مقتول و محروم و …!
اين رفتارها و اين قبيل شعارها، يک بار معنوي و يک پيام روحي رواني خاصي به همراه داشت که ميتوانست هر دو طرف قضيه را تحت تاثير قرار دهد. ما، نگران اين همه توهين و اهانت و برچسب و قضاوت اشتباه، و طرف مقابل که با توسل به چنين برچسبهايي، خود را حق مطلق ميدانست!
آيا حقيقتا اينچنين بود؟ اين را بايد با توجه به فضاي حقيقي جامعه نتيجه گرفت. واقعيت اين است که بعد از انتخابات، جرياني که به جنبش سبز مشهور شد، ترکيب نامانوسي بود از اصلاحطلبان و خط اماميها به همراه طيفهاي مختلف ضدانقلاب که به جنبش سبز موسوي پيوسته بودند.
آن روزها شايد سبزهاي خط امامي (!) اين حرف را توهين به خودشان ميدانستند، اما گذشت زمان همه چيز را آشکار کرد. امروز ديگر کسي شک ندارد که جنبش سبز ترکيبي است از جماعت منافق و سلطنتطلب و بهايي و همجنسباز و ضدانقلاب و …
در حقيقت ما با اين ترکيب عجيب و غريب روبرو بوديم. سختي کار اينجا بود که حقيقتا نميدانستيم با چه زباني و با چه معياري و با چه کسي صحبت کنيم؟! اگر در برابر ما تنها اصلاحطلبان قرار داشتند، که لااقل ميشد از قانون اساسي و سابقه خودشان در حکومت گفت، اما تا ميآمديم از قانون اساسي حرف بزنيم، يکي ميگفت کدام قانون؟ آن ديگري ميگفت ما اصلا جمهوري اسلامي را قبول نداريم چه رسد قانونش را! يکي ديگر ميگفت اصلا همه مشکلات ما از همين قانون است و…
و يا مثلا اگر امام را به عنوان معيار و ملاک مطرح ميکرديم، يکي توهين ميکرد، يکي ميگفت امام ديگر تمام شد! آن ديگري کاريکاتورش را ميکشيد و …
خلاصه با جنبشي هزار رنگ و هزار چهره طرف بوديم که هر لحظه به رنگي و چهرهاي در ميآمد و دائما از اين شاخه به آن شاخه ميريد! البته اين هم از لطيفههاي روزگار است که جماعت ضدانقلاب در برههاي براي کوبيدن «خامنهاي» عکس «خميني» را روي دستشان ميگرفتند. چند روز بعد عکس امام را پاره ميکردند، چند روز بعد عکس منتظري را بالا ميبردند، چند روز بعد کاريکاتور امام را ميکشيدند، چند روز بعد اعتراض ميکردند که «بابا جان، ما خسته شديم، تا کي عکس امام را روي دستمان نگه داريم؟!»
البته اين قبيل تناقضات رفتاري، تنها مشکل جماعت سبز نبود. يکي ديگر از اشکالات آنها، مطلق نگري و استبداد فکري آنها بود که هنوز هم گرفتارش هستند. دوستان مقابل با آنکه خود را نخبه ميدانند و ادعاي روشنفکريشان گوش فلک را کر کرده، در تک تک مسائلي که بعد از انتخابات پيش آمد، فقط و فقط حرف و ادعاي خودشان را قبول داشتند و حتي به اندازه سر سوزني حاضر نبودند حرف ما را بشنوند. چه ادعاي تقلب و چه ادعاهايشان درباره تجاوز و شکنجه و آدم کشي و ليست شهداي 72 نفره و …يعني هيچگاه هيچ اشتباهي را در رفتار خود قبول نکردند و اگر به مواردي مانند ترانه موسوي و سعيده پورآقايي برخورد ميکردند، همان را هم به حکومت نسبت مي دادند!
مثلا درباره قتل ندا آقاسلطان طوري وانمود کردند که انگار حکومت او را به قتل رسانده، اما من هنوز نفهميدهام که قتل کسي که در يک خيابان فرعي در حال عبور است و نه در محل درگيري، چه فايدهاي براي جمهوري اسلامي دارد؟ جالب اينکه اين دوستان سبز، حتي حاضر نيستند براي اين حادثه، فرضيه و احتمالي به جز نقش حکومت را قبول کنند.
نمونهي ديگر حادثه روز عاشوراست. فيلمي از لحظه رد شدن يک خودروي نيروي انتظامي از روي شخصي توسط سبزها منتشر ميشود. اين فيلم به سرعت و با قاطعيت تمام، به معناي آدم کشي جمهوري اسلامي تعبير ميشود. اما اگر فيلمي از جنايت سبزها در روز عاشورا و برهنه کردن يک بسيجي منتشر شود، برايش هزار تا «اما و اگر» ميآورند که آوردند!
و يا اتهمات و تهمتهايي که به رهبري نظام زدند. اگر يادتان باشد بعد از خطبههاي رهبري در نمازجمعه 29 خرداد، دستگاههاي خبري دروغگوي ضدانقلاب در اقدامي هماهنگ، مدعي شدند که آيت الله خامنهاي، مخالفان و معترضان را تهديد کرده است که خونشان گردن خودشان است! اين بزرگترين دروغي بود که جماعت سبز، آنرا به رهبر انقلاب نسبت دادند. اما اگر لحظهاي بدون پيش فرض سبزها به آن خطبه نگاه کنيم، ميبينيم که نصيحتهاي رهبري، عاقلانهترين و منطقيترين سفارشاتي بود که اي کاش مخالفان به آن عمل مي کردند.
در اين خطبهها رهبر انقلاب کاملا بي طرفانه نظرشان را درباره مناظرات بيان کردند و ضمن برشرمدن نکات مثبت و منفي مناظرات، گفتند:«… اين بخش معيوب قضيه، بنده را ناخرسند کرد؛ متأثر شدم. براى طرفداران نامزدها هم آن بخشهاى معيوب، آن تعريضها، آن تصريحها، التهابآور و نگرانکننده بود، که البته از هر دو طرف هم بود.»
و يا درباره تقلب و اردوکشي خياباني گفتند که «امروز اگر چهارچوبهاى قانونى شکسته شد، در آينده هيچ انتخاباتى ديگر مصونيت نخواهد داشت. بالاخره در هر انتخاباتى بعضى برندهاند، بعضى برنده نيستند؛ هيچ انتخاباتى ديگر مورد اعتماد قرار نخواهد گرفت و مصونيت پيدا نخواهد کرد.»
و يا اظهارات ايشان درباره خونهاي به زمين ريخته شده که حقيقتا يک احساس خطر و يک اظهار نظر کاملا منطقي بود. ايشان تاکيد کردند که اگر به جاي قانون، مردم را به خيابان بياوريم، فضا احساسي ميشود و واکنشهايي را در هر دو طرف به همراه خواهد داشت و اينکه هر حادثهاي ممکن است اتفاق بيفتد که ديگر جمع کردنش به راحتي ميسر نخواهد بود :«براى نفوذىِ تروريست – آن کسى که ميخواهد ضربهى تروريستى بزند – مسئلهى او مسئلهى سياسى نيست؛ براى او چه چيزى بهتر از پنهان شدن در ميان اين مردم؛ مردمى که ميخواهند راهپيمائى کنند يا تجمع کنند. اگر اين تجمعات پوششى براى او درست کند، آنوقت مسئوليتش با کيست؟ الان همين چند نفرى که در اين قضايا کشته شدند؛ از مردم عادى، از بسيج، جواب اينها را کى بناست بدهد؟ واکنشهائى که به اينها نشان داده خواهد شد – تو خيابان از شلوغى استفاده کنند، بسيج را ترور کنند، عضو نيروى انتظامى را ترور کنند – که بالاخره واکنشى به وجود خواهد آورد، واکنش احساسى خواهد بود. محاسبهى اين واکنشها با کيست؟»
مسائلي از اين دست نشان ميدهد که طرف مقابل ما نه تنها دنبال بحث و گفتگو و منطق نبوده و نيست بلکه به راحتي به تحريف و شايعه پراکني و قلب واقعيات هم دست ميزند. آنها فقط حرف خودشان را قبول داشتند و دارند. پس در چنين شرايطي، چه لزومي دارد که ما دنبال قانع کردن آنها باشيم؟ به نظر من آنهايي که بايد قانع ميشدند، مدتها پيش از اين قانع شدهاند و جماعت باقيمانده هم به تنها چيزي که فکر نميکند، منطق و گفتگو و قانع شدن است.
اين روحيه البته ريشه در وابستگي فکري و عقيدتي و عملياتي اين گروه به بزرگان فکريشان دارد. بزرگاني که خود هيچگاه به منطق و قانون و نظر ديگران پايبند نبودند و تنها حرف خودشان را قبول داشتند.