
حدود ساعت 9 و 45 دقيقه روز پنجشنبه در راهروي دادگستري تنکابن در حال تهيه خبر و پيگيري اين قتل دلخراش بودم.
آرزو (مادر) در حالي که دستبند به دست و پابند به پاهايش داشت، توسط دو مامور تحت مراقبت از اتاق بازپرس قدم به راهروي دادگاه گذاشت و به سوي اتاق دادستان آمد.
آرزو در اتاق دادستان خيلي راحت نشست و گاهي نيز به راحتي ميخنديد، قبل از هر سؤالي از سوي بازپرس اعلام کرد صبح تا حالا چيزي نخورده است، کيک و ليوان آبي به او دادند، خيلي راحت آن را خورد.
* با همسرم حدود 30 سال اختلاف سني دارم
آرزو گفت: 29 سال دارد و با همسرش حدود 30 سال اختلاف سني نيز دارد، ازدواج اولش به دليل اينکه بچهدار نميشدند، به جدايي کشيده شده است و حاصل ازدواج دوم او که هشت سال زندگي است يک دختر هفت ساله به نام هستي و يک پسر چهار ساله به نام رضا است.
او فرزند پدر و مادري نظامي است و عنوان کرده است؛ پدر و مادرش زندگي خوبي دارند، آرزو در بخشي از سخنانش گفت: با شوهر دومم حين طلاق از شوهر اول آشنا شدم و پس از ازدواج دوم تا قبل از تولد هستي زندگي خوبي داشتيم اما من باردار شدم، با تولد هستي دعواهاي ما آغاز شد، شوهرم صبح با من خوب بود و عصر اخلاقش عوض ميشد و به من ميگفت؛ تو... و با فلان پسر ارتباط داري و گريههاي من فايدهاي نداشت و فرداي آن روز دوباره اخلاقش عوض ميشد و با من مهرباني ميکرد.
زن جوان گاهي در ميان حرفهايش ميخنديد، بسيار مسلط حرف ميزد و اصلا تپق نميزد و ادامه داد: مشکل اصلي من اجبار کسي که کشتمش به جدايي من از همسرم بود، هماني که در ازدواج اول هم با ايجاد ابهاماتي در بچهدارشدنمان سبب جدايي شد.
* شيطان با جسم هستي وارد زندگي من شد
آرزو در پاسخ اينکه آن کس کيست، مدعي شد: شيطان و اهريمن که در زندگي دومم در جسم هستي حلول کرده بود، چون ميدانست من به بچهها علاقه شديدي دارم و از اين ضعف من استفاده کرد تا به بهترين شکل به من ضربه بزند، شوهرم از هر کاري که در خانه در تنهايي ميکردم، سيگار ميکشيدم يا مخدر شيشه مصرف ميکردم باخبر ميشد، در حالي که در خانه کسي نبود، من بودم تنها و او مثل چيزي نفوذي و نامرئي اين کار را ميکرد.
وي ادامه داد: وقتي شوهرم نبود او بود و همه جا حضورش را احساس ميکردم و رفت و آمد و کنترل کردنش را احساس ميکردم و وقتي شوهرم به خانه ميآمد، در جلد او ميرفت و به جانم ميافتاد و من نفهميدم کي بزرگ شد و به مدرسه رفت، گاهي اوقات حرفهايي از دهانش بيرون ميآمد که من نميدانستم باور کنم که او يک بچه است، اداهاي زنانه در ميآورد و جاي من را پيش شوهرم گرفته بود، اما من قبل از کشتنش تنبيهي نکردمش و اگر چنين قصدي داشتم با اداهاي مظلوم نمايانهاش که به دروغ به شوهرم القا ميکرد، من ميزدمش و پدرش مرا ميزد.
*اجراي نقشه شوم و پليد قتل هستي
صبح چهارشنبه وقتي شوهرم آماده رفتن به سرکار شد او فهميده بود که من ميخواهم نگهش دارم، هستي را نگه داشتم و خودم را برايش مهربان کردم، به او گفتم تو خوشگلي و سرگرمش کردم و برايش مثل خودش شدم، يک روباه مکاره، بعد از رفتن پدرش بردمش در اتاق و رفتم اسفند، گزنه و چند چيز ديگر عطري اتاق را دود دادم، وقتي دود طرفش رفت حالش بد شد و خودش را کنار ميکشيد، چون هستي شيطان بود نه رضا، موهايش مثل مار آويزان بود، من اسفند سوخته را روي سرش ريختم و به آشپزخانه رفتم و يک مرغ بزرگ درست کردم و به آن مرگ موش اضافه کردم و به خوردش دادم اما به او اثر نميکرد.
اين زن گفت: بعد از خوردن مرغ به گوشه تخت رفت و من بهش حمله کردم و او شروع کرد به داد و عربده کشي، من گلويش را گرفتم و فشار دادم و اين کار را به صورت طولاني انجام دادم اما خيلي قوي بود و من او را به کتابهايي که خوانده بودم صدا کردم تا کمکم کند، با کابل يخچال دست و پايش را بستم و هرچي رضا رو صدا کردم که چاقو برايم بياورد تا کارش را تمام کنم نياورد، او در همان حال به جلد رضا رفت و از زبان او سعي داشت مرا از کشتنش بازدارد و رضا در آن حال ميگفت؛ مامان ولش کن، نکشش، ولي در حين مخالفتش من اين ندا را از رضا ميشنيدم که مامان ولش نکن، در آن لحظات اگر همه دنيا هم ميآمدند ولش نميکردم، وقتي ديدم در دستم چيزي نيست ليواني برداشتم و آن را شکاندم و خرده شيشههايش را در چشمانش و ساير قسمتهاي بدنش فرو کردم اما انگار چيزي نميشد و در آن لحظات به من گفت: مادر قاتل صدايش را مثل دوبلورها تغيير داد و با صداي هستي گفت: مامان هرکاري بگي برات ميکنم، خونه را برات جارو ميکنم، حتي ناخن پاهاتو ميگيرم، منو نکش....
زن سنگدل در ادامه اعمال رقتبار و ظالمانه خودش گفت: من به حرفهايش گوش ندادم و به زمين انداختمش و بازهم گلويش را فشار دادم، با چاقويي که گرفتم دو بار به پهلويش و يکي هم در حنجرهاش اما ديدم زنده است شمشيري در خانه داشتم به پهلويش زدم و از آن طرف بدنش بيرون زد، ديدم در اتاق وسيلهاي ندارم، کشان کشان به آشپزخانه بردمش و سيخ صليبي شکل مخصوص ماهي را در گردنش انداختم و تيزيهايش را به بدنش فرو کردم اما باز هم نمرد.
* اين کار را نکن تو را اعدام ميکنند
اين زن گفت: در اين وضعيت بود که دخترم گفت؛ اين کار را نکن تو را اعدام ميکنند، اما من گوشم بدهکار نبود و بايد او را ميکشتم، لباسش را درآوردم و لختش کردم، وايتکس را گرفتم و ريختم روي تمام بدنش، بعد از آن انبر بزرگي که دسته بلندي دارد و براي شومينه استفاده ميشود را برداشتم و به شکمش زدم و در بدنش ماند، دوباره رفتم و آبجوش ريختم رو سرش و تمام پوست بدنش ورآمده بود، ديگر قصد داشتم او را به آتش بکشم و کشان کشان بردمش تو حياط سيم قلاب به دستانش زدم و قبلا در آشپزخانه موهايش را تراشيده بودم، در حياط زير پاهايش تينر ريختم و رويش گوني انداختم و آتش زدم و در همون حال با فندک باقيمانده موهايش و تمام مژههايش را سوزاندم، بازم زنده بود، ذغال گداخته را به زور به دهانش کردم و در حال کيف کردن بودم و الان هم که دارم تعريف ميکنم احساس خوبي دارم.