از فروردین پنجاه و هشت دانشگاه تهران ، پاتوق فعالیت های سیاسی شده بود و با درگیری های کردستان بحث ها شدید تر شده بود.

به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از فارس، دوشنبه سی ام اردیبهشت به نویسنده و پژوهشگر کوشای دفاع مقدس و انقلاب اسلامی آقای حمید داوود آبادی اختصاص دارد . به همین بهانه با او گفتگوی مفصلی انجام داده ایم تا مخاطبان آثار وی ، داوود آبادی را بیشتر بشناسند . روایت شیرین این استاد خاطره گویی از دوران نوجوانی و جوانی و امروزش شنیدن دارد ؛

 

* آقای داوود آبادی! خودتان را معرفی کنید؟

حمید داوود آبادی هستم . بیست و پنج مهر هزاروسیصد و چهل وچهار در بیمارستان مادر ، چهار راه مولوی ( شهید اکبرزاده ) به دنیا آمدم . پدر و مادرم اراکی هستند در محل، تهران نو زندگی می کردیم . از کودکی کنجکاوی خاصی داشتم . چیزی را به راحتی قبول نمی کردم و اصرار داشتم خودم آن موضوع و مطلب را ببینیم . تا کنجکاوی ام برطرف شود .

البته اصلیت ما به داوود آباد اراک برمی گردد که شلوغ بازی در خونشان است .

* دائم در مورد امام خمینی (ره) می پرسیدم

*داوود آباد دقیقا کجاست ؟

داوود آباد فراهان از توابع اراک که حدود چهل و پنج ، پنجاه سال پیش در یک درگیری داخلی ده ، پانزده نفر با شلیک تیربار کشته شده بودند . اتفاقا چند سال پیش که به آن جا رفته بودیم هنوز آثار درگیری و تیرهای شلیک شده مشهود بود . زمان انقلاب هم اکثر راهپیمایی ها و اعتراضات اراک را داوود آبادی ها رقم می زدند و به واسطۀ مسلح بودن و تند بودن شان نظام مجبور بود با آن ها کنار بیاید . این روحیۀ تند و کنجکاو من از قدیم در وجود من هم بوده است . از طرف دیگر بعضی می پرسند که چگونه این همه خاطره را در ذهن داری ؟ این خاطرات در ذهن من حک شده و مانده و همه به شکل تصویر بازیابی می شود . مثلا یادم هست مدرسه بودیم که صدای تیراندازی و انفجار محله را پر کرد . دویدیم به انتهای محلۀ فرح آباد رفتیم ، آن جا خانه تیمی « حمید اشرف » از چریکهای فدایی بود که ساواک به آن جا حمله کرده بود . بین شلیک و انفجار تا جایی که توانستیم جلو رفتیم تا آن جا که اجازۀ جلو رفتن بیشتر را به ما ندادند . بعد از پایان درگیری وارد محل حادثه شدیم و شاهد آثار درگیری بودیم . هنوز هم بعد از گذشت چهل سال با وجود بازسازی آن خانه جای گلوله ها بر در و دیوار آن هست .

بعد آن کنجکاوی ام بالا گرفت . مثلا دائم از پدر می پرسیدم خرابکارها چه کسانی هستند یا خاطره گویی پدر از پانزده خرداد خیلی مرا تحریک می کرد . این گونه نبود که مثل داستان از کنار آن ها بگذرم ، دوست داشتم بیشتر بدانم . سال پنجاه و پنج - پنجاه و شش دایم در مورد امام خمینی ( ره ) می پرسیدم که مادرم رفت و رسالۀ امام را که بین رختخواب ها پنهان کرده بود آورد آن جا بود که رسالۀ امام را که بین رختخواب ها پنهان کرده بود آورد ؛ آن جا بود که رسالۀ امام را برای اولین بار دیدم . شاید اولین جرقه هایی که در ذهن من به عنوان یک فرد انقلاب خورد از همان جا بود . این نبود که از روی جو یا هوس باشد و با شروع انقلاب این روحیه اوج گرفت .

* کتاب اسلام شناسی مرحوم رضا اصفهانی برایم خیلی قشنگ بود

*پس دوران کودکی شما با روحیۀ کنجکاوی قوی شروع شد تا سال های اوج انقلاب که یازده ساله بودید . از آن دوران بیشتر برایمان بگویید .

کتاب هایی که می خواندم از انجمن اسلامی کارخانه سیمان دورود و موسسه « راه حق » بود و در کنار آن کتاب « قصه های خوب برای بچه های خوب » هم می خواندم، اما کتاب اسلام شناسی مرحوم رضا اصفهانی برایم خیلی قشنگ بود .

*رضا اصفهانی اولین نمایندۀ مردم ورامین در مجلس شورای اسلامی است که کتاب های قابل فهم برای نوجوانان می‌نوشت کدام کتاب شان را می خواندید ؟

اسلام برای همه که کتاب بسیار زیبایی بود .

*چه زمانی با کتاب های او آشنا شدید ؟

پنجاه و هفت یا هشت بود .

*دوران مدرسه را کجا گذراندید ؟

همان محلۀ تهران نو . تا ابتدای کلاس سوم را در مدرسۀ دولتی فروغ جاوید خواندم اما مادرم به حساب اینکه هوش و استعداد خوبی دارم مرا به مدرسۀ ملی گلپا برد . کلاس سوم و چهارم و پنجم را آن جا خواندم . مدرسه ای خصوصی که موسس آن آقای حسینی نامی بود . خودش مدیر ، خانمش ناظم و بچه هایش هم در آن جا درس می خواندند . ولی وضعیت تربیتی بسیار وحشتناکی داشت . بچه ها را خیلی شدید تنبیه می کردند و معلم ها از الفاظ رکیکی استفاده می کردند . مثلا آقای حسینی چند خط کش روی هم می گذاشت و بچه ها را می زد یا معلم دینی آن جا خانم بی حجابی بود که خودکار لای انگشت بچه ها می گذاشت و اشک آن ها را در می آورد . بعد از گذشت سال ها هنوز هم وضعیت تربیتی آن جا برایم غیر قابل هضم است .

بعد از پایان کلاس پنجم مادرم مرا به مدرسه خصوصی « نخست » برد . آن دوران همزمان با اوج گیری انقلاب بود . معروف شده بود آقای نخست ساواکی است بود چرا که شعارها و دست نوشته ها را جمع می کرد و تهدید می نمود آن ها را به ساواک خواهد داد . چند باری هم نیروهای شهربانی و ارتش برای ایجاد رعب و وحشت جلوی مدرسه جمع شدند !

* انقلاب مثل رود بود

*تظاهرات های داخل مدرسه با برنامه ریزی انجام می شد ؟

نه ، این گونه نبود . سر صف یکی شعار می داد و بقیه او را همراهی می کردند . ببینید انقلاب مثل رود بود . یادم هست چند بچۀ چهارده ، پانزده ساله نزدیک مسجد جمع می شدیم و بعد با شعارهای الله اکبر به راه می افتادیم هنوز مسافتی طی نکرده بودیم جمعیتی سیصد ، چهارصد نفری در حال تظاهرات شکل می گرفت . مدرسه نیز پشتوانۀ عمومی داشت . با اینکه محلۀ فرح آباد به دستور فرح ساخته شده و به کوی گارد جاویدان معرف بود و آدم های فرهنگی و هنرپیشگان زیادی در آن سکونت داشتند باز هم این جریانات حمایت می شد .

* فرار از دست ماموران شاه

*از دست گاردی ها هم فرار می کردید ؟

بله ، در بازار تهران درگیری شده بود و چند نفری هم شهید شده بودند . با چند تن از دوستان هم سن و سال از جلوی مسجد با شعار دادن به راه افتادیم . جمعیت بیشتر و بیشتر شد تا گاردی ها با چند کامیون و چند جیپ به محل ریختند . یک جیپ دنبال ما کرد . هفت هشت تایی به یک کوچه فرار کردیم که بن بست بود . همگی به یک خانه که در آن باز بود ریختیم و در را بستیم . از شانس بد ما صاحب خانه زنی شاه دوست بود که شروع به داد زدن و فحش و بد و بیراه گفتن کرد . همزمان جیپ به داخل کوچه آمد و آنتن آن از بالای دیوار دیده می شد . از ترس خشک مان زده بود . زن رفت تا در را باز کند . یکی از ما که از بقیه بزرگتر بود پرید و یقۀ زن را گرفت او را تهدید کرد . زن ساکت شد . گاردی ها فریاد می زدند و فحش و بد و بیراه می گفتند ، دیدند که خبری نشد رفتند و ما هم از خانه بیرون زدیم .

یک بار هم سر ایستگاه پل تهران نو یک روز قبل از پیروزی انقلاب داشتیم خیابان را می بستیم که گاردی ها دنبال مان کردند به سمت یک تعمیرگاه فرار کردیم . از شانس خوب ما پیرمرد صاحب تعمیرگاه در را قفل کرد و با وجود فریادهای ماموران برای تحویل دادنمان با باز کردن در پشتی ما را فراری داد .

* دوازده بهمن پنجاه و هفت کجا بودید ؟

به نرده های پارک دانشجو آویزان شده بودم و تنها موفق شدم ماشین حضرت امام را در بین جمعیت ببینم . ابتدا می خواستم به فرودگاه بروم ولی به حدی شلوغ بود که فقط توانستم با زرنگی خودم را به چهاراه ولیعصر برسانم . ماشین آمد و بعد از عبور از چهارراه به سمت خیابان انقلاب رفت و از آن جا به سمت بهشت زهرا حرکت کرد .

* یکی دوبار نزدیک بود تیر بخوریم

*در درگیری های مسلحانه هم حضور داشتید ؟

از آن جایی که بچۀ شر و شوری بودم در یکی از آپارتمان ها کوکتل مولوتوف درست می کردیم . روز بیست و دو بهمن مینی تانک ها به خیابان دماوند ریختند که درگیری شروع شد و ما هم در دست و پاها می پلکیدیم . در گیری پادگان نیروی هوایی هم اولین نفری که از آن با اسلحه خارج شد را دیدیم که اول فکر کردیم گاردی است اما بعد متوجه موضوع شدیم . بالای موسسه کیهان سنگر بندی شد که با توجه به بالا گرفتن درگیری از ما خواسته شد پایین برویم . بعد از آن شنیدیم که کلانتری نارمک را دارند می گیرند . پیاده به آن جا رفتیم و به حدی نزدیک شدیم که یکی دوبار نزدیک بود تیر بخوریم .

* خودتان اسلحه دست تان گرفتید ؟

نه ، آن موقع خیلی کوچک بودیم .

*پدر مانع رفتن شما نمی شد ؟

نه ، ما خانوادگی به راهپیمایی می رفتیم . روز بیست و دو بهمن سر چهارراه سی متری درگیری بالا گرفت همان شب برای عبور از عرض خیابان و رفتن به خانه ساعت ها منتظر ماندم و عاقبت با ترس و لرز و با استفاده از تاریکی شب به سختی عبور کردم چون گاردی ها تیربار کار گذاشته بودند و هر کس که از خیابان عبور می کرد شلیک می کردند .

*دوران دبیرستان چگونه گذشت ؟

دبیرستان به قضایای سیاسی بعد از انقلاب گره خورد سال های پنجاه و نه ، شصت و گروهکها و منافقین و ...

* بیشتر دختران مدرسه یا چپی بودند یا مجاهدین خلق

*در مورد درگیری ها با گروهک ها و منافقین برایمان بگویید .

درگیری از دوران راهنمایی شروع شد . مدرسه مختلط بود و بیشتر دختران مدرسه یا چپی بودند یا مجاهدین خلق ! عکس « چه گوارا » می زدند و ... یک بار سر در مدرسه را پارچه ای بزرگ با آرم مجاهدین خلق زدند که با یکی از دوستان به بهانۀ دستشویی از کلاس بیرون آمدیم و آن را پاره کردیم و به سطل آشغال انداختیم . سرو صدای زیادی به پا کرد. نشریه هایی مثل چلنگر و آهنگر و مجموعه های فکاهی ضد انقلاب را می آوردند و می فروختند که همیشه با آن ها درگیر بودیم و در مجموع عملا کلاس وجود نداشت و همواره بحث سیاسی در کلاس داغ بود !

یک دختر مارکسیست که در کلاس از بقیه بزرگتر بود بلند شد و گفت : « این چه مسخره بازی است که به نام اسلام محرم و نامحرم و این حرف ها باشد ! » من هم بلافاصله بلند شدم و گفتم :« خانم اجازه ! خانم اکبری راست می گوید می خواهم امشب ایشان را به خانه ببرم ! » جیغ دختر درآمد و من با عتاب گفتم : « این حرفی است که خودت می زنی » خلاصه دعوا و مرافعه بود . این بحث ها در دبیرستان شدیدتر بود .

فرماندهی مجاهدین شرق تهران در دبیرستان آیت ا... طالقانی بود . از امام حسین به سمت تهران نو و تهران پارس پخش اعلامیه و نشریه و میلیشیا و سازماندهی با فردی به نام حاجی و معاونش به نام محمدی بود که سال چهارمی بودند . آن جا درگیری خیلی علنی تر بود . حتی مدیر مدرسه هم به آن ها متمایل بود و گاهی اعتراض به کارهای آن ها در مدرسه به درگیری فیزیکی هم منجر می شد . حتی در چادر وحدت که جلوی دانشگاه تهران بود نیز آن ها را می دیدیم و درگیری لفظی ادامه داشت .

* اولین کتابی که در رد منافقین نوشته شد

*در مورد چادر وحدت بیشتر برایمان توضیح دهید .

از فروردین پنجاه و هشت دانشگاه تهران ، پاتوق فعالیت های سیاسی شده بود و با درگیری های کردستان بحث ها شدید تر شده بود . من از این جمع بسیار خوشنود بودم چرا که کسی پیدا شده بود جواب منافقین را بدهد. حتی اولین کتابی که در رد منافقین نوشته شده آن جا بود.

*چه کسی آن کتاب را نوشته بود ؟

سید احمد هاشمی نژاد که در رد مجاهدین خلق نوشته شده بود .

*پس در ، میتینگ های سیاسی شرکت داشتید ؟

بله ، به عنوان بچه حزب اللهی حضور داشتیم .

*با افرادی مثل شهید دیالمه و امثالهم ارتباط داشتید ؟

در چادر وحدت فردی را به اسم بیوک میرزاپور داشتیم که سپاهی بود و اکثر خط فکرهای ما از او سرچشمه می گرفت و در خرمشهر شهید شد . آن زمان گروهک ها و جریان ها هر کدام دفتر و دستکی برای خود داشتند اما چون بچه حزب اللهی چیزی نداشتند پاتوق شان چادر وحدت بود که چند بار آن را آتش زدند . یک بار اول اردیبهشت پنجاه و نه ، روز انقلاب فرهنگی که فدایی ها آن را آتش زدند و یک بار هم چهارده اسفند پنجاه و نه که اکثر چریک هایی با سابقۀ ده ، پانزده ساله بودند اما بزرگترین ما بیست و دو ساله بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس