به گزارش مشرق، جام جم نوشت: كوچكتر از آن حرفها بودم كه بخواهم به طور خودآموز، یك زبان جدید یاد بگیرم، اما به دلیل كار پدرم مجبور شدیم به شهرستان ساوه مهاجرت كنیم؛ شهری كه در آن بیشتر مردم با زبان آذری صحبت میكردند.
با ورود به یكی از دبستانهای این شهر، مشابه مشكلاتی كه هماكنون نیز بسیاری از دانشآموزان مهاجر با آن دست و پنجه نرم میكنند، به سراغم آمد و باعث شد روز به روز اوضاع روحیام در كلاس دوم ابتدایی، وخیمتر شود.
انگار هیچ دانشآموزی حوصله دوست شدن با یك غریبه را نداشت و تقریبا همه بچههای مدرسه با زبان آذری با همدیگر صحبت میكردند.
تنهایی و افسردگی بالاخره كار خودش را كرد و در همان هفته دوم درس، در وسط حیاط مدرسه به گریه افتادم.
ناظم مدرسه با دیدن اشكهایم، مرا به دفترش برد و من هم داستان مهاجرتم را برایش تعریف كردم.
معاون مدرسه كه گویا خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، تصمیم جالبی گرفت كه هیچ گاه از ذهنم پاك نمیشود.
او هر روز پنج كلمه آذری به من میآموخت و من هم با هر زحمتی كه شده در دفترم آنها را یادداشت میكردم.
گرچه ناظم مدرسه امیدوار بود كه من زبان آذری را یاد بگیرم، اما در آن سنین، یادگیری زبان بیشتر برایم به یك تفریح تبدیل شده بود و دیگر عادت كرده بودم كه بعد از هر زنگ، نزد ناظمی بروم كه به تنها دوست صمیمیام در مدرسه تبدیل شده بود.
اما بعد از حدود یك ماه، ناظم مدرسه كه از آموزش زبان من ناامید شده بود، این بار ترفند جالبتری به كار بست و همه بچههای كلاس را موظف كرد كه هر كدام روزی پنج كلمه آذری به من بیاموزند و در مقابل، من هم وظیفه داشتم كه روزی پنج كلمه فارسی به هر كدام از بچهها یاد بدهم.
بالاخره ابتكار آقای ناظم جواب داد، اگرچه هیچ وقت زبان آذری را یاد نگرفتم، اما با همین روش، چند ماه بعد كلی دوست پیدا كردم و با بچههای مدرسه بسیار صمیمی شدم.
با ورود به یكی از دبستانهای این شهر، مشابه مشكلاتی كه هماكنون نیز بسیاری از دانشآموزان مهاجر با آن دست و پنجه نرم میكنند، به سراغم آمد و باعث شد روز به روز اوضاع روحیام در كلاس دوم ابتدایی، وخیمتر شود.
انگار هیچ دانشآموزی حوصله دوست شدن با یك غریبه را نداشت و تقریبا همه بچههای مدرسه با زبان آذری با همدیگر صحبت میكردند.
تنهایی و افسردگی بالاخره كار خودش را كرد و در همان هفته دوم درس، در وسط حیاط مدرسه به گریه افتادم.
ناظم مدرسه با دیدن اشكهایم، مرا به دفترش برد و من هم داستان مهاجرتم را برایش تعریف كردم.
معاون مدرسه كه گویا خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، تصمیم جالبی گرفت كه هیچ گاه از ذهنم پاك نمیشود.
او هر روز پنج كلمه آذری به من میآموخت و من هم با هر زحمتی كه شده در دفترم آنها را یادداشت میكردم.
گرچه ناظم مدرسه امیدوار بود كه من زبان آذری را یاد بگیرم، اما در آن سنین، یادگیری زبان بیشتر برایم به یك تفریح تبدیل شده بود و دیگر عادت كرده بودم كه بعد از هر زنگ، نزد ناظمی بروم كه به تنها دوست صمیمیام در مدرسه تبدیل شده بود.
اما بعد از حدود یك ماه، ناظم مدرسه كه از آموزش زبان من ناامید شده بود، این بار ترفند جالبتری به كار بست و همه بچههای كلاس را موظف كرد كه هر كدام روزی پنج كلمه آذری به من بیاموزند و در مقابل، من هم وظیفه داشتم كه روزی پنج كلمه فارسی به هر كدام از بچهها یاد بدهم.
بالاخره ابتكار آقای ناظم جواب داد، اگرچه هیچ وقت زبان آذری را یاد نگرفتم، اما با همین روش، چند ماه بعد كلی دوست پیدا كردم و با بچههای مدرسه بسیار صمیمی شدم.