به گزارش مشرق به نقل از مهر، متن خاطرات محسن هاشمی که در آن ایام در یگان موشکی سپاه پاسداران و در کنار افرادی نظیر شهید تهرانی مقدم مشغول به کار بوده است، بدین شرح است: در هفته اول اسفند ماه سال 66. جمعه براي صحبت با پدر و صبحانه به نزدشان رفتم. هنگام صبحانه از جبهه خبر دادند كه باز هم عمليات در شمال غرب به تاخير افتاده است. قرار بود عمليات مهمي تا تصرف بند سد دربنديخان عراق انجام شود كه اهميت ويژه براي ايران داشت. پدر تصميم گرفتند كه فرداي آن روز به جبهه شمال غرب بروند. من هم تصميم گرفتم كه همراهشان بروم. ولي مادر و همچنين پدر هم موافق نبودند.
زيرا در همان زمان هم مهدي و هم ياسر در جبهه بودند. مادر نگران بود كه حضور همگي در جبهه درست نيست. با اصرار من به مادر پيشنهاد شد كه براي حل مشكل تنهائي، ايشان چند روزي به زيارت مشهد بروند. لذا به آقاي طبسي رفتن مادر را اطلاع داديم كه اقامت آنها در مشهد تسهيل گردد.
ميخواستم ضمن حضور در جبهه، از فرصت همراهی پدر در مسير و آنجا استفاده و همراه با گروه موشكي دوربرد، مسئله حمايت از ساخت موشك و مشكلات نقدي و لجستيكي را نيز حل كنم. به مديران مجتمع صنعتي شهيد همت يعني آقايان قاسمزاده، قيامتيون و... اطلاع دادم كه همراه ما به جبهه بيايند. با هم عصر به ايستگاه قطار رفتيم و سوار قطار تهران - تبريز شديم. پدر بدليل اينكه هم هوا و هم گهگاه قطار ميتوانست مورد تهاجم هواپيماهاي عراق قرار گيرد، در مسير يعني در ايستگاه كرج به ما پيوست. يك واگن كامل با چندين كوپه در اختيار تيم پدر و همراهان بود. شب را در قطار خوابيديم.
بعد از نماز صبح من و گروه موشكي به داخل كوپه فرمانده جنگ رفتيم. توصيحات جامع از برنامهها و پيشرفت و نوع حمايتهاي لازم را گفتيم. همكاران من تحت تأثير دولتهايي كه از تحقيقات موشكي كشورشان حمايت كرده بودند. درخواستهايي از پدر به عنوان فرمانده جنگ داشتند و مثالهايي از موشك v2 كه مادر موشكهاي دوربرد و هدايت شونده در جهان است ميزدند. اتفاقا به تازگی از كره شمالي و موشكسازي آنجا بازديدي داشتند كه مثالهايي را تكرار ميكردند. در نهايت پدر متقاعد شد كه بايد الويت بيشتري به طراحي، تحقيق و ساخت موشك دوربرد هدايت شونده در ايران داده شود و قول كمك داد.
در ايستگاه مراغه پياده شديم و با ماشينها به سوي منطقه جنگي حركت كرديم. فرمانده سپاه منطقه در بانه منتظر بود. فكر كنم آقاي نصراللهي بود و بعد هم فرمانده سپاه كردستان به ما پيوست كه فكر كنم آن موقع آقاي عسگري بود. مشكلات زيادي را مطرح كردند مخصوصا" سپاه كمتر در غرب و كوهها عمليات كرده بود. امكانات و محلها در اختيار ارتش بود. اختلافاتي پيش آمده بود كه بايد حل ميشد. سعي در كمك به ايشان براي حل اين مشكلات را هم داشتم. البته چندان موفق نبودم.
بعد عازم قرارگاه در منطقه ماووت عراق شديم. نگرانيهايي از حمله هوائي دشمن بود. جادهها خيلي خراب و آثار برف و سرما و سيل و باران كاملا" نمايان بود. بخشي از مسير هم در تير رس نيروهاي عراقي بود كه در ارتفاعات بلند منطقه مستقر بودند. ميتوانستند رفت و آمد نيروهاي ما را كنترل كنند و حتي آتش سنگين بريزند. در نتيجه این موضوع حركت ما را سخت و با احتياط كرده بود. مقرر شد كه جدا جدا حركت شود كه ستون ماشين نباشد.
در قرارگاه واحدهاي عملياتي دلايل تاخير و نيازها را توضيح دادند. عمدتا" مسئله مهندسي و ايجاد جاده جديد، پل و... را مطرح كردند . به همين دلايل عمليات بيشتر از 20 روز تاخير داشت. نيروهاي مرتبط با كردها هم به دليل استفاده عراق از بمب شيميايي، دچار جراحات و ترس شده بودند و براي حمايت خانوادههاي خود ميخواستند كه به ايران بيايند. از جنايتهاي صدام به شدت وحشت داشتند. جلسات تا نيمه شب طول ميكشيد.
پدر كم ميخوابيدند. خواستند مهدي را ببينند، گفتند كه همراه سردار علي فضلي فرمانده لشگر 10 سيدالشهدا به داخل خاك عراق رفتهاند و از منطقه طالباني هنوز برنگشتهاند. از ياسر خبر خواستيم، گفتند در مياندوآب است. موفق به ديدار آن دو نشديم. مهدي بعد از برگشت به تهران توضيح داد كه اگر براي حمله زودتر اقدام نشود، ارتش عراق منطقه را از طالبانيها پس ميگيرد و روي نقشه با حرارت نقاط حساس را به پدر نشان ميداد. وضع قرارگاه خوب نبود، از گوشه و كنار آن به دليل باران آب داخل ميشد و گهگاه پتوها هم خيس ميشد. فكر ميكنم بيشتر از سه ساعت نخوابيديم.
بعد از تصميمگيريهاي لازم با فرماندهان به بانه آمديم. اوايل شب بود كه خبر دادند چهار منطقه تهران بمباران شده. ولي مسئولان پدافند و رياست آن آقاي روحاني كه همراه ما بود ميگفتند هواپيمائي ديده نشده است و رادارها هم چيزي ثبت نكردهاند. بين خودمان شوخي كرديم كه آقاي روحاني نميتواند تهران را محافظت كند و به شوخي و مسخره كردن يكديگر پرداختيم. آقاي روحاني هم دفاع ميكرد كه قطعا" هواپيما نبوده است، ولي كسي باور نميكرد. چند ساعت بعد دوباره خبر رسيد كه سه منطقه ديگر تهران بمباران شده است. كم كم صحبت از موشك شد. اين بدين معني بود كه بعد از موشكپراني ايران به بغداد با استفاده از اسكادبيهاي روسي تحويل گرفته شده از ليبي. حال آنكه عراق در دهه اول اسفند 66 امكان زدن تهران با موشك را بدست آورده بود. لذا این موضوع نقطه ضعفي براي ايران و نقطه قوتي براي صدام بود. براي ما به عنوان گروه موشكي مسئوليت سنگينتر شده بود. زيرا موشكهاي ليبييايي هم رو به اتمام بود.
شب را با نگراني در بانه گذرانديم. به توصيه فرمانده سپاه بانه به صورت ناشناس در نمايش خارقالعاده دراويش قادسيه در مسجدي كه برنامه هفتگي داشتند، حضور پيدا كرديم. جالب و ديدني بود. آنها با ذكر و دعا شروع كردند. سرها و بدن را حركتهاي موزون ميدادند. شبيه به رقص بود. كارهاي عجيبي انجام دادند. مثلا" شيشه،تيغ و گلوله كلاش ميخوردند. ميگفتند جذب بدن ميشود و دفع نميشود. يا خنجر در سر فرو ميكردند. زبانشان را روي بخاري داغ ميماليدند. خنجر و ميله تيز در بدن، پهلو و دهان خود فرو ميكردند. در نهايت آخر شب پدر را شناختند و جالبتر اينكه با آن قدرت، مشكلاتي داشتند و نامههايي براي حل مشكل به پدر دادند.
صبح اطلاع دادند كه باز هم تهران مورد اصابت موشك قرار گرفته است. پدر با حضرت آيت الله خامنهاي، که رئيس جمهور وقت بودند، صحبت كرد. ايشان گفتند كه تا به حال 12 موشك به تهران اصابت كرده است. بيش از 30 نفر شهيد و 70 نفر مجروح شده اند. البته قدرت انفجاري موشک ها كم و تعدادي از آنها نیز عمل نكرده است. به خاطر اختلاف نظر، هنوز تحقيق به نتيجه نرسيده است.
لذا پدر دستور دادند كه من و گروه موشكي فورا" به تهران برگرديم. خودشان و آقاي شمخاني به مريوان رفتند. ميخواستند از دشت شيلر در خاك عراق كه در عمليات قبلي (والفجر 4) به تصرف ايران در آمده بود، ديدن كنند. آقاي رضايي و جمع ديگري از فرماندههان در قرارگاه شهيد مطهري دركنار درياچه زريوار بودند.
تا به تهران رسيديم فورا" كارشناسان موشكي شهيد همت بررسي قطعات موشكهاي عمل نكرده را شروع كردند. به دليل ضعيف بودن قدرت انفجاري موشكهاي عراق و عمل نكردن حداقل نصف آنها، روحيه مردم خوب بود و مردم عمدتا" منتظر مقابله به مثل ايران بودند.
شب بعد هم باز هم عراق چند موشك به تهران زد، ولي باز هم چند موشك عمل نكرده بود و قطعات بيشتري بدست كارشناسان ما افتاد. راديوهاي بيگانه سر و صداي زيادي راه انداخته بودند.
در نهايت نظر كارشناسان مجتمع صنعتي شهيد همت اين شدكه اين همان موشكهاي SCUD-B اسكادبي روسي است كه از سر جنگي آن كاسته و به حجم منبع سوخت آن افزوده شده است. لذا قدرت انفجار آن كم و به علت نواقصي كه پيدا كرده است، بعضي در هوا منفجر ميشود.
پدر چند شب بعد با ماشين به تهران برگشت و ساعت 1 نيمه شب به خانه رسيد. ما به دليل احتمال پرتاب موشكهاي عراقي در طبقه پائين خوابيده بوديم. عصر رؤساي موشكي سپاه را نزد پدر آوردم و توضيحات كاملي را به ايشان دادند. قرار شد كه سرعت عمل بيشتري در آمادهسازي و توليد موشكهاي 130 كيلومتري سوخت جامد داشته باشيم. زدن بغداد با فاصله كم از مرز براي ايران راحتتر بود؛ فقط كشته شدن غير نظاميان جلوي عمل ما را گرفت. چيزي كه صدام از آن ابايي نداشت.
حدود 10 روز بعد عمليات مورد انتظار، البته نه به آن گستردگي خواسته شده شروع شد و نيروهاي ايران به نزديك حلبچه كه نزديك سد دربنديخان است، رسيدند، ولي صدام قساوت شديدي نشان داد و شهر حدود 70 هزار نفري حلبچه و روستاهاي اطراف و نيروهاي عمل كننده را با بمب شيميايي مورد حمله قرار داد و آن جنايت فجيع را كه همگي از آن اطلاع داريد، مرتكب شد. بيش از 5 هزار نفر از مردم خود را با گاز سيانور كشت و مردم حلبچه به سوي ايران سرازير شدند.
به آخر سال رسيديم. در تحويل سال مهدي و ياسر هر دو هنوز در جبهه بودند. مهدي از باختران تلفن كرد كه عازم خط مقدم است. ياسر در حلبچه بود و تاكيد داشت هيئتي براي رسيدگي به آوارگان و حفظ اموال مردم فرستاده شود. شب، هنگام خواب موشك عراقي به فرمانيه نزديك خانه خورد.
محسن هاشمی فرزند رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام در خاطره ای، روایتی را از دلایل بمباران حلبچه و ساخت موشک سوخت جامد دور برد در جنگ تحمیلی توسط کارشناسان موشکی جمهوری اسلامی بیان کرد.